eitaa logo
شمیم یار
991 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به رعنا گفتم -این بارونی که من میبینم بعید میدونم حالا حالاها بند بیاد...شما برو تو اتاقک من ... رعنا گفت: ★نه همین جا میمونم ... با صدای بلندتر گفتم: -الان وقت تعارف کردن نیست شما خیس شدین و سرما میخورین ... وقتی دیدم از جایش تکون نمیخوره گوشه پتویش رو گرفتم و به سمت اتاقک هدایتش کردم... در رو باز کردم و به داخل فرستادمش... با لحن محکم و جدی گفتم: -شما همین جا بمون تا بارون بند بیاد،منم از پس خودم برمیام .... در اتاقک رو بستم و به سمت ته مزرعه حرکت کردم ...اونجا یک سایبان برای استراحت کارگرها درست کرده بودم... اونجا هم از شدت بارون در امان نبودم اما از هیچی بهتر بود... دلم پیش رعنا بود ،بدجوری ترسیده بود...با خودم گفتم""چرا هاشم به سراغش نیومد؟؟؟؟!!!!"" **************** با روشن شدن هوا بارونم بند اومد...کم کم خواب به چشمهام اومد دلم نمیخواست به سراغ رعنا برم مطمئنا خواب بود که متوجه بند اومدن بارون نشده بود... چشمهام داشت گرم میشد که صدای هاشم رو شنیدم از ته دل رعنا رو صدا میزد... از روی تخت پایین اومدم و به سمتش رفتم... در اتاقک باز شد و رعنا با چشمهایی که هنوز خوابالود بود بیرون اومد... هاشم یک نگاه به من و یک نگاه به رعنا انداخت...به جلو اومد و یقه ام رو گرفت...صدای جیغ رعنا بلند شد...هاشم اجازه هیچ حرفی رو بهم نداد و با مشتش یکی تو دهنم زد...اصلا نتونستم خودم رو کنترل کنم و از پشت به زمین افتادم...شوری خون رو تو دهنم حس میکردم ،لبم بدجور میسوخت...صدای دعوای رعنا با هاشم رو میشنیدم...دلم از هاشم پر بود برای همین سریع بلند شدم و یک مشت تو بینیش کوبیدم،دعوامون بالا گرفته بود،رعنا هر کاری کرد نتونست ما رو جدا کنه... تو بین زد و خوردها به هاشم گفتم: -کاش دیشب رگ غیرتت باد میکرد نه الان که همه چی تموم شده... هاشم به رعنا اجازه نمیداد ماجرا رو تعریف کنه و این بیشتر باعث عصبانیتم میشد...با فریاد گفتم: -نامرد اگه من دیشب جای خوابم رو به نامزد تو نمیدادم صبح باید جنازه اش رو جمع میکردی ... هاشم یک لحظه ایستاد و فقط به رعنا نگاه کرد اما دوباره یقه من رو چسبید و گفت: *تو بین منو رعنا چه غلطی میخوای بکنی؟فکر کردی نمیدونم گلوت پیشش گیره؟ رعنا دست هاشم رو از یقه ام پایین کشید و گفت: ★بفهم داری چی میگی؟این بنده خدا جون من رو نجات داده،این جواب زحمتش؟ هاشم یک قدم به عقب رفت و با پرخاشگری به رعنا گفت: *غلط کرده ،مگه خودش ناموس نداره که به ناموس من .... نذاشتم بیشتر به حرفاش ادامه بده،یک مشت تو دهنش زدم و دعوا دوباره بالا گرفت... کم کم اهالی ابادی سر رسیدن و ما رو از هم جدا کردن ،دلم نمیخواست تو چشم اهالی ابادی به دزد ناموس متهم بشم برای همین به دشت زدم تا رعنا با خیال راحت ماجرا رو تعریف کنه... ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 🔰 عوامل تسریع در ظهور 💢 اصلاح باطن 🔴 یکی دیگر از عوامل تسریع ظهور، تغییر باطنی و اصلاح نفس است. وقتی خداوند می فرماید: «ما سرنوشت امتها را تغییر نمی دهیم، مگر اینکه خودشان سرنوشتشان را تغییر دهند.» علامه طباطبایی می فرماید: بین اعمال انسان و حوادثی که رخ میدهد، ارتباط است. (اینجا منظور از اعمال، فقط سکنات خارجی است که به عنوان حسنه و سیئه مطرح هستند.) 🔵 قرآن می فرماید: هر مصیبتی به شما رسید به خاطر اعمالی است که انجام دادید. این غیبت امام بزرگترین مصیبت است. مطمئنا امام زمان به خاطر رفتارهای ما غایب هستند. و من به عنوان یک شیعه آنقدر نیستم که بگویم خدایا اگر عمر من چراگاه شیطان شده و باعث آزار مهدی زهرا است، این عمر بی ارزش مرا به پایان برسان، جوانی مرا بگیر تا از طرف من، غم به دل امام زمان نرسد. امام سجاد می فرماید: «خدایا اگر عمر من مرتع شیطان شده ( یعنی اگر افکار و رفتارم شیطانی شده، که فرسنگها با هدف خلقت فاصله دارد) خدایا این عمر را تمام کن، تا مصیبتم بیش از این نشود.» 🔷 پس اگر ما خودمان را تغییر دهیم و جامعه ما تغییر پیدا کند، ظهور محقق می شود. در زمان ظهور برکات از آسمان و زمین نازل می شود. خداوند می فرماید: «اگر ایمان بیاورید و تقوا پیشه کنید، ما برای شما برکات از آسمان و زمین می گشاییم.» پس معلوم می شود حوادثی که در عالم رخ می دهد تا حدی تابع اعمال ماست. 👈 وقتی امور فرد اصلاح بشود، جامعه هم اصلاح می شود. لذا باید تغییرات مثبت در افکار و رفتارمان ایجاد کنیم. و تلاش کنیم در عادات و افکار مومنین در جامعه تغییراتی ایجاد کنیم. 🔰انواع ظهور 🔵 ۱. ظهور فردی ۲. ظهور اجتماعی. ظهور فردی یعنی امام زمان عج مشهود فرد خاصی قرار می گیرد و ظهور اجتماعی یعنی امام، مشهود همه مردم قرار می گیرد. نمونه بارز ظهور فردی در تشریفات حقیقی و معتبر در دوران غیبت می شود دید. این تشرفات به نوعی رفع غیبت شده و ظهور شخصی رخ داده. 🔴 از جمله این تشرفات می توان به تشرف علی بن مهزیار اهوازی اشاره کرد، که این تشرف نکات ناب معرفتی بسیاری دارد. در این تشرف امام زمان به سه عامل طولانی شدن غیبت فردی برای علی بن مهزیار اشاره می کند: ۱. تکثر اموال و مال اندوزی ۲. تکبر بر ضعیفان و ۳. قطع صله رحم که این عوامل در مورد سایر مشتاقان حضرت هم می تواند صدق کند. 🔶 ظهور فردی زمانی حاصل می شود که من گناهان فردی خود را ترک کنم. و ظهور اجتماعی زمانی است که تمامی افراد جامعه گناهانشان را ترک کنند. مال اندوزی و تکبر و خود برتربینی، ظلم به دیگران و زیردستان، به فامیل رسیدگی نکردن و ... اعمالی هستند که مورد پسند و رضایت امام عصر عج نیست و ما را از امام زمان دور می کند. 👈 دنبال ظهور فردی باشیم تا ان شاءالله به ظهور اجتماعی هم برسیم. 💫تعجیل در ظهور امام عصر عج صلوات
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 ⁉️ تاحالا_به_این_فکر_کردین که امام زمان برای ما چه دعاهایی میکنن و ما چقدر تونستیم شبیه خواسته ها و انتظارات ایشون باشیم؟
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 ▪️ چهل روز از ریخته‌شدن خون سید شهیدان بر زمین کربلا گذشت. نه خاک سرد شد و نه آسمان آرام گرفت. چهل روز ذکر همه‌ی دلدادگانِ آلِ علی «اَللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعاً» بود و تسبیحشان، اشک چشم‌ها. 🔺 هزار سال است که دنیا هر چهل روز، چشم‌انتظار می‌نشیند تا منتقم خون خدا، پیش‌قدم شود برای انتقام از «أَوَّلَ ظَالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تَابِعٍ لَهُ عَلَي ذَلِكَ». 🗓 هزارسال است که دنیا منتظر است دفتر تاریخ برسد به فصل ظهور.
🔴سفارش مطلق 📍وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ إِحْسَانًا حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهًا وَوَضَعَتْهُ كُرْهًا وَحَمْلُهُ وَفِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا حَتَّىٰ إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَبَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَعَلَىٰ وَالِدَيَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَإِنِّي مِنَ الْمُسْلِمِينَ (سوره احقاف آیه ۱۵) 📍ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﻧﻴﻜﻲ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻛﺮﺩﻳﻢ . ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﺤﻤﻞ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺯﺣﻤﺖ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺯﺣﻤﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺯﺍﻳﻴﺪ . ﻭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﻭ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﺍﺯ ﺷﻴﺮ ﺳﻲ ﻣﺎﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺭﺷﺪ ﻭ ﻧﻴﺮﻭﻣﻨﺪﻱ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﻲ ﺑﺮﺳﺪ ، ﮔﻮﻳﺪ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻟﻬﺎم ﻛﻦ ﺗﺎ ﻧﻌﻤﺘﺖ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭم ﻋﻄﺎ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻱ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺰﺍﺭم ، ﻭ ﻛﺎﺭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﭘﺴﻨﺪﻱ ﺍﻧﺠﺎم ﺩﻫﻢ ﻭ ﺫﺭﻳﻪ ﻭ ﻧﺴﻞ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﺻﺎﻟﺢ ﻭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻳﻘﻴﻦ ﺍﺯ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺷﺪﮔﺎﻥ [ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺣﻜﺎم ] ﺗﻮﺍم .✳✳✳ 📍 " ﻭﺻﻴﺖ" ﻭ" ﺗﻮﺻﻴﻪ" ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﻣﻄﻠﻖ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﻣﻔﻬﻮم ﺁﻥ ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﺳﻔﺎﺭﺷﻬﺎﻯ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﻴﺴﺖ، ﻟﺬﺍ ﺟﻤﻌﻰ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ" ﺍﻣﺮ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻥ" ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ✴✴✴
🔴 خدا روزی رسان است 📍وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا (سوره اسرا آیه ۳۱) 📍ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﻴﻢ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﻲ ﻧﻜﺸﻴﺪ ; ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻰ ﺩﻫﻴﻢ ، ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻛﺸﺘﻦ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﻨﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ.✳✳✳ 📍ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻰ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﻭﺿﻊ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻯ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺟﺎﻫﻠﻰ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻛﻪ ﺣﺘﻰ ﮔﺎﻫﻰ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﻟﺒﻨﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻋﺪم ﺗﻮﺍﻧﺎﻳﻰ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻯ ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﻣﻰ ﺭﺳﺎﻧﺪﻧﺪ. ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﻨﺎﻳﺖ ﺯﺷﺖ ﻭ ﻧﻨﮕﻴﻦ ﻭﺣﺸﺖ ﻣﻰ ﻛﻨﻴﻢ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺟﻨﺎﻳﺖ ﺩﺭ ﺷﻜﻞ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ﻣﺎ ﻭ ﺣﺘﻰ ﺑﻪ ﺍﺻﻄﻠﺎﺡ ﺩﺭ ﻣﺘﺮﻗﻰ ﺗﺮﻳﻦ ﺟﻮﺍﻣﻊ ﺍﻧﺠﺎم ﮔﻴﺮﺩ، ﻭ ﺁﻥ ﺍﻗﺪﺍم ﺑﻪ ﺳﻘﻂ ﺟﻨﻴﻦ ﺩﺭ ﻣﻘﻴﺎﺱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻭﺳﻴﻊ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻯ ﺍﺯ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﺟﻤﻌﻴﺖ ﻭ ﻛﻤﺒﻮﺩﻫﺎﻯ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻯ ﺍﺳﺖ. ﺗﻌﺒﻴﺮ ﺑﻪ" ﺧَﺸْﻴَﺔَ ﺇِﻣْﻠﺎﻕٍ" ﻧﻴﺰ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻟﻄﻴﻔﻰ ﺑﻪ ﻧﻔﻰ ﺍﻳﻦ ﭘﻨﺪﺍﺭ ﺷﻴﻄﺎﻧﻰ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ ﺍﻳﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻳﻚ ﺗﺮﺱ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﻴﺎﻧﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ، ﻧﻪ ﻳﻚ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ.✴✴✴
وقتی از دشت برگشتم اقوام رعنا رو تو مزرعه اش دیدم،میدونستم برای مراسم عقدش اومدن... وارد اتاقکم شدم و در رو پشت سرم بستم...به چند دقیقه نکشید که در اتاقکم زده شد...در رو که باز کردم عموی رعنا رو پشتش دیدم سلام دادم و به داخل دعوتش کردم ولی عمویش دستم رو گرفت و گفت: *بیا بریم تو مزرعه حرف بزنیم... به اتفاق عموی رعنا به ته مزرعه ام رفتیم و به زیر سایبان نشستیم...عموی رعنا دستش رو به روی زانویم گذاشت و گفت: *رعنا کل ماجرای دیشب رو برایم تعریف کرد ،من ازت ممنونم که سقف اتاقت رو به دخترم بخشیدی اما اومدم ازت معذرت خواهی کنم برای بدرفتاری هاشم،اونم عین خودت جوان و غیرتیه تو به کردارش نکن و ببخشش... نمیدونستم چی بگم برای همین سکوت کردم و به مزرعه رعنا نگاه کردم ...وسط مزرعه اش ایستاده بود و به ما نگاه میکرد دلم از نگاهش زیر و رو شد ...به عمویش گفتم: -هاشم ندونسته من رو متهم به کاری کرد که اصلا ... عمویش اجازه نداد باقی حرفم رو بزنم و گفت: *هاشم اشتباه کرده ،من از طرف هاشم ازت معذرت میخوام ،رعنا هم میخواست بیاد اما خجالت کشید... نگاهی به رعنا انداختم و به عمویش گفتم : -من از دست رعنا خانم ناراحت نیستم، فقط دلخوریم از هاشم بود که اونم رفع شد.... دستش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت : *معرفتت هیچ وقت از ذهن من و رعنا پاک نمیشه ... *********************** رعنا هاشم به اتفاق مادر و پدرش به دیدن اقوامم اومد....از دستش دلخور بودم دعا دعا میکردم بحثی از ماجرای دیشب پیش نیاد ... جواب سلام هاشم رو خیلی سرد دادم ،خاله در گوشم گفت : *عروسم ،هاشم پشیمونه ولی اومده یک چیزی بگه که مطمئنم تو رو ناراحت میکنه،ولی اجازه بده عمویت حرف بزنه هر چی باشه اون چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده... با حرف خاله زیور دلشوره عجیبی به دلم افتاد...نمیدونستم چی قراره گفته بشه که عمویم باید درباره اش نظر بده.... همگی نشستیم...پدر هاشم اصلا اشاره ای به ماجرای بین حمید و هاشم نکرد و همین باعث خشنودیم شد... از هر دری صحبت میشد الا کار زشت هاشم ... از یک جهت میخواستم بهش بفهمونم که کارش زشت بوده ولی از یک جهت دیگه نمیخواستم رویم تو رویش باز بشه... ادامه دارد.... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
🍃🌸🍃 ‍ "امام زمان آمدنی نیست، آوَردَنیست" ✨ حاج اسماعیل دولابی میفرماید: ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائب نشده است. ما گم و غائب شده ایم. 📚 مصباح الهُدی ص ۳۱۹ ‌ از حضرت فاطمه روایت شده که پیامبر اکرم فرمودند: امام همچون کعبه است که (مردم) باید به سویش روند، نه آن که (منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید. 📚 بحار الانوار، ج ۳۶، ص ۳۵۳
12593-fa-akharozzaman dar adyane ebrahimi.pdf
3.18M
عنوان کتاب:آخرالزمان در ادیان ابراهیمی نویسنده:محمدحسین محمدی موضوع:اعتقادی"مهدویت" 🌺🌺🌺 کتابخانه حوزه الزهرا سلام الله علیها مینودشت
خورشید مهدویت در منظومه فکری امام خامنه ای.rar
7.31M
🔺فایل (متنی و پی دی اف) کتاب خورشید مهدویت در منظومه فکری امام خامنه ای در ۱۴ فصل
*﷽* مسئول ایثارگران کل سپاه خبر داد 🎤 💢شناسایی پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم در سوریه 🌷اسامی شهدای تفحص شده :🕊 🌷شهید رضا حاجی زاده (مازندران) 🌷شهید علی عابدینی (مازندران) 🌷شهید محمد بلباسی (مازندران) 🌷شهید حسن رجایی(مازندران) 🌷شهید زکریا شیری (قزوین) 🌷شهید مجید سلمانیان (البرز) 🌷شهید مهدی نظری (خوزستان)
💢دو تصویر متفاوت از مشهد در یک روز ♦️دین فقط ضامن زندگی اخروی نیست، شعور و کیفیت زندگی بهتر همین دنیا را هم‌ تضمین میکند...
درس زندگی موضوع: احترام پدر و مادر رفته بودیم مشهد مقدس زیارت تو صحن جامع رضوی حرم امام رضا علیه السلام دیدم یه تشت آب دست حاجی و داره میره ، دنبالش رفتم ببینم میخواد چکار کنه ، خلاصه دیدم رفت نشست پیش یه پیرمرد و شروع کرد به ماساژ دادن پاهای ایشون ، کارش که تمام شد آب ها را ریخت کنار درختچه ها و میخواست برود گفتم حاجی تو این شلوغی حرم پاهای چه کسی را شستی؟ گفت بابام و اینگونه حاج قاسم در مورد احترام پدر و مادر زمان و مکان نمی شناخت حاج قاسم اینگونه حاج قاسم شد 🎤 راوی: حاج محمود خالقی به نقل از یکی از دوستان
بعد از کلی حرف زدن خاله زیور به هاشم اشاره کرد تا حرفش رو بزنه... هاشم یک نگاهی به پدرش انداخت و گفت : *عمو مصطفی من چند وقت شک بدی به دلم افتاده ،من نمیخوام حرف و حدیث مردم پشتم باشه،من اگه تو زمین رعنا خونه بسازم اهالی این ابادی من رو داماد سرخونه میدونن و من غیرتم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده...از یک طرف این پسره هم قوز بالای قوز شده ... عمو با دلخوری گفت: *تا حدودی متوجه منظورت شدم،اما نمیدونم دقیقا چی میخوای بگی... هاشم رو دو زانو نشست و گفت: *من میخوام تو زمین خودم خونه بسازم و اینکه نمیخوام رعنا تو این زمین کار کنه،البته تصمیم کار نکردن رعنا رو همین امروز گرفتم تنها دلیلشم همین پسر شهریست... از حرف هاشم گر گرفتم با نامردی تمام به زیر همه قول و قرارش زد... همه نگاهشون به دهن عمو مصطفی بود عمو با صدای محکمی گفت : *این که نشد حرف اگه قرار باشه شب بخوابی صبح بزنی زیر عهد و قرارت که سنگ رو سنگ بند نمیشه،اقا هاشم شما در حضور من و اقات قول دادی چطور حالا میزنی زیرش؟؟ هاشم گفت: *شما خودت راضی میشی ناموست جلو چشم... عمو نذاشت هاشم ادامه حرفش رو بزنه و بلند شد.... دست هاشم رو گرفت و گفت: *یک جوری حرف میزنی که انگار رعنا تنها ناموس توست ...اقا جان یادت نره این دختر زیر پروبال من بزرگ شده... جو سنگینی به وجود اومد...عمو بدون اینکه نظر من رو بپرسه با صدای بلند گفت: *این وصلت از نظر من درست نیست شما رو بخیر و ما رو به سلامت.... خاله زیور دست به دامان خاله حلیمه شد اما کسی جرات حرف زدن رو حرف عمویم رو نداشت... تو دلم گفتم""رعنا از تصمیم عمو ناراحت نشو اون صلاح تو رو میخواد"" خاله حلیمه انگشتر مادر هاشم رو از تو انگشتم بیرون کشید و به سامیه داد... دلم به حال خاله و سامیه میسوخت چوب ندونم کاری های هاشم رو میخوردن... هاشم خیلی سعی کرد نظر من رو جلب کنه اما خودم راضی به شنیدن حرفهایش نبودم... ماجرا بین دو خانواده بی کش مکش پایان یافت ...ناراحت نبودم اما خوشحال هم نبودم... ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شور و شوق مجید سلمانیان قبل از شهادت ولی شوخی توش زیاد داره می کنه ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥اگر شهید نشدم، این فیلم را پخش نکنید! ▫️سخنی از حجةالاسلام والمسلمین از ▪️ یعنی یک عمر سربازی و خدمت، آخرش هم .... الگوهای عینیت یافته این راه اند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
حمید یکی از کارگرهای مزرعه ام که از اهالی ابادی بود بهم خبر داد که وصلت بین هاشم و رعنا بهم خورده...اولش خیلی ناراحت شدم چون ادمی نبودم که از شکست کسی خوشحال بشم اما کمی که فکر کردم فهمیدم اینها همش نشونست... دلم میخواست مجددا پا پیش بزارم اما میترسیدم من رو ادم فرصت طلبی بدونن... برای همین بیخیال شدم ،خیالم راحت بود که دیگه بین هاشم و رعنا هیچ پیوندی نیست که بخوان بهم برسن... ***************** زمان برداشت محصولات رسیده بود... حسابی سرمون شلوغ بود...هم من هم رعنا بدجور درگیره کار و برداشت شده بودیم... غروب شده بود،به زیر سایبان دراز کشیده بودم تا استراحت کنم... از دور صدای پای کسی رو میشنیدم کمی سرم رو بلند کردم تا ببینم کی به سمتم میاد...رعنا بود ،فوری نشستم ...یک سلام بلند و بالا بهم کرد و سینی چایی رو به دستم داد...زبونم بند اومده بود...خیلی وقت بود بینمون به جز سلام حرفی رد و بدل نشده بود...رعنا سکوت رو شکست و گفت: ★منم عین شما خیلی خسته شدم،گفتم شاید یک چایی از دست همسایه خستگی رو از تنت بیرون بیاره.. . از رعنا تشکر کردم ،وقتی خواست برگرده بهش گفتم: -بازم عین سابق همسایه ایم؟ رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت: ★اگه همسایه نبودیم که چایی نمیاوردم... از حرف رعنا قلبم روشن شد... بهش گفتم: همسایه سینی و استکان رو بعدا میارم ... رعنا گونه هاش گل انداخت و رفت... *************** گوسفندها رو به دشت برده بودم ...رعنا زودتر از من رفته بود،روی تخته سنگی نشستم و بهش نگاه کردم... میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم اما خجالت میکشیدم با خودم گفتم""حمید نزار خجالتت عین اون سری باعث دردسرت بشه،برو جلو حرفت رو بزن!!!"" دلهره گرفته بودم رعنا مشغول کاری بود ...به جلو رفتم و سلام کردم... رعنا دسته ای از گلهای زرد بین دستانش بود ...انها رو به روی دامنش گذاشت و جواب سلام من رو داد... بهش گفتم: -اجازه هست اینجا بشینم؟ سرش رو به زیر انداخت و گفت: ★بله .... -چیکار میکنید؟ ★عین زهرا تاج عروس درست میکنم... لبخندی به رویش زدم ...بهترین فرصت بود... با صدایی لرزون گفتم: -رعنا خانم با من ازدواج میکنی... سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد... تو نگاهش هیچی نبود...یک لحظه از حرفم پشیمون شدم...رعنا بلند شد و دامنش را تکان داد...تمام گلها روی زمین ریخت...چوبش رو برداشت و راه افتاد به سمت گوسفندهاش... با خودم گفتم""انگار بخت با من یار نیست ...حرف دلمم که میزنم جوابی نمیگیرم"" همین که خواستم بلند بشم رعنا با صدای بلند گفت: -باید عمویم رو خبر کنم ،تا دوباره بیاد... با حرف رعنا دوباره نشستم ... ته دلم یک خوشحالی گنده نشست...از دور لبخند رعنا رو میدیدم ...تاج نصفه و نیمه اش رو برداشتم و به سمتش رفتم... تاج رو به دستش دادم و گفتم: -قول میدم خوشبختت کنم... رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت: ★رو قولت حساب میکنمـ.......... **************** زندگی پوچ است تو با عشق گلش کن .... روزگارتون پر از عشق و امید و محبت. 🌺پایان🌺 نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️ در صورتی که تمایل دارید از فردا شب رمانهای جالب دیگری رو در کانال شمیم بارگذاری کنیم لطفا در این نظر سنجی شرکت کنید.👇👇👇 EitaaBot.ir/poll/avmi?eitaafly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 واکنش مادر شهید مدافع حرم به اعلام خبر کشف پیکر فرزندش افتخار میکنم که در چنین سرزمینی متولد شده ام،سرزمینی که مادرانش زینبی وار با خدا معامله میکنند. شهدایی که یک عالَمی را تکان میدهند در دامان چنین مادران و شیر زنانی تربیت شده اند. مادرانِ سرزمینِ من، زینبی و فاطمی فرزندان خود را تربیت می کنند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
۶۵ قسمتی 👇👇👇👇 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم: -آقا ممنون.من همین جا پیاده میشم. پول را گرفتم سمت راننده و بعد از این که ازم گرفت دستم را روی دستگیره فشار دادم و کشیدم سمت خودم،در باز شد.از ماشین پیاده شدم. هوا تاریک بود اما خیابان شلوغ. کوله پشتیم را انداختم روی شانه هایم شالم را کشیدم جلوتر و از پیاده رو شروع کردم به قدم زدن. هنزفری ام را از جیبم آوردم بیرون و زدم به گوشیم.گوشی های هنزفری رو داخل گوشم فرو بردم و آهنگ را پلی کردم. با موزیکی که در حال پخش بود میخواندم و قدم می زدم... قدم هایم را سریع تر و بلند تر کردم کمی از تاریکی شب ترسیدم. از خیابان رد شدم،چیزی به رسیدن به مقصدم نمانده بود. جدول های کنار خیابان را یکی یکی پشت سر می گذاشتم. به کوچه که رسیدم داخل شدم. دلم کمی آرام تر شد. آهنگ را عوض کردم،آهنگ ملایمی شروع به خوندن کرد که قلبم آرامش گرفت.یک آرامش عجیب... جلوی در خانه که رسیدم دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از چند ثانیه ای برداشتم... مادر از پشت آیفون صدایش بلند شد: -چه عجب!چرا انقدر دیر اومدی. -مامان درو باز کن بیام بالا حرف می زنیم زشته پشت آیفون!! در را باز کرد و داخل شدم با عصبانیت درو پشت سرم بستم آهنگ را قطع کردم و هنز فری ام را گذاشتم جای اولش پله ها را یکی یکی طی کردم رسیدم جلوی در خانه مادر در را باز کرد و به من خیره شد. پلک هایم را روی هم زدم و گفتم: -سلام. مادر با نگاه عجیبی گفت: -علیک سلام!!!ساعتو نگاه کردی. نگاهی انداختم به ساعت دیواری خانه.و گفتم: -حالا اونقدم دیر نشده. مادر با اخم شدیدی به من نگاه کرد و بعد هم رفت. من هم کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم... ادامه دارد... ✨ ✍ مـریـم سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
شمیم یار
✨#دوراهــــــــــے 🌹#قسـمـت1 صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم: -آقا ممنون.من همین جا پیاده میشم.
⭕️⭕️⭕️⭕️ حتما این رمان رو دنبال کنید داستان چادری شدن یک دختر به واسطه یک شهید🌹🌷🌷