eitaa logo
شوادون خاطرات
562 دنبال‌کننده
120 عکس
10 ویدیو
0 فایل
شوادون در زبان دزفولی یعنی سرداب. خانه‌ای که در زیر زمین ساخته می‌شد تا در تابستان از شدت گرما به آن پناه برند. البته روزگار جنگ تغییر کاربری داد. شد پناهگاه موشک‌ها. شوادون در فرهنگ دزفول سابقه جالبی دارد. یادآوریست از خاطرات تلخ و شیرین @aliyane
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل رفتن همه چیزهایش را بخشید بجز دو چیز. لباس سبز سپاه، عکس امام. یکی از بچه‌ها گیر داده بود عکس امام را به او ببخشد. گفت من همه چیزم را بخشیدم ولی میخواهم اگر شهید شدم با این دو چیز پیکرم را دفن کنند. آخرش هم همین شد. پیکر خونینش را با لباس سبز پاسداری و عکس امام به خاک سپردند. بعد شهادتش مرحوم قیصر امین پور شعر معروف «این سبز سرخ کیست» را در وصف او سرود: این سبز سرخ کیست ؟ این سبز سرخ چیست که می کارید ؟ این زن که بود که بانگ ” خوانگریو” محلی را از یاد برده بود با گردنی بلند تر از حادثه بالاتر از تمام زنان ایستاده بود و با دلی وسیع تر از حوصله در ازدحام و همهمه “کل “می زد؟ این مادر که بود که می خندید ؟ وقتی که لحظه ، لحظه رفتن بود آن سبز ، با سخاوت خورشید بخشید هرچه داشت جز آن لباس سبز ونقش آن کلام الهی را رهتوشه شهید همین بس : یک جامه یک کلام تصویری از امام اورا چنان که خواست با آن لباس سبز بکارید تا چون همیشه سبز بماند تا چون همیشه سبز بخواند او را وقتی که کاشتند هم سبز بود هم سرخ آنگاه آن یار بی قرار آرام در حضور خدا آسود هرچند سرخ سرخ به خاک افتاد اما این ابتدای سبزی او بود….  @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
دوبار دیگر هم بار جراحت بر پیکرش نشسته بود اما پا پس نکشیده بود. دفعه سوم اما کار کمی بیخ پیدا کرد. خمپاره ۶۰ میلی‌متری، یکسال انداختش روی تخت بیمارستان! از بیمارستان که ترخیص شد مثل دفعه های قبلی دوتا عصا زیر بغلش نبود که بعدش دوباره با همان حال و هوا برگردد جبهه. اینبار باید تا آخر عمر روی ویلچر می‌نشست. جنگ هم تمام شده بود‌. ولی برای او که اهل نشستن نبود فقط میدان مبارزه تغییر کرد. خودش گفته بود وقتی خبر قطع نخاع شدنم را توی بیمارستان کاشان شنیدم فقط ناراحت این بودم که دیگر نمی‌توانم بروم جبهه. توی آن شرایط به خانواده هم دلداری میدادم. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
هر کی آن روزهای طلایی دوکوهه را تجربه کرد و شیرینی حضور بین آن همه آسمانی را چشید شهادت می‌دهد که امیر در دوکوهه حال و روزی متفاوت داشت. آن «نوربالا زدن» که مرسوم شده است، قصه نیست. حقیقت دارد. برخی ها واقعاً نوربالا زدنشان برای بقیه قابل ادراک است، حالا می خواهد دلت آماده باشد یا نباشد. امیر در دوکوهه نوربالا می زد. بعد امیر فهمیدیم آنهایی که مناجات‌شان با بقیه فرق می‌کند شهادتشان هم خاص می‌شود. پیکرش را که آوردند شبیه حروف مقطعه بود. تکه تکه... @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
ارتباطش با نیروهای گروهان فوق العاده بود. وقتی دزفول بود بچه‌ها را دور هم جمع می‌کرد. هر شب هم برای نماز می‌رفت یک مسجد تا به همه بچه‌ها سر بزند. فرمانده که نه، شبیه برادر بزرگتر بود برای بچه‌ها. توی عملیات والفجر ۱۰ وقتی امیر به شهادت رسید، هنگامی که به اردوگاه برگشتیم تازه فهمیدیم چه به سرمان آمده! عمود خیمه امیر را که کندند غوغایی به پا شده بود. یک گروهان احساس یتیمی می‌کردیم. همه بچه‌ها گریه می‌کردند. فقدان فرمانده ای که با نیروهایش ارتباط بسیار نزدیک و برادرانه داشت، برایمان خیلی سخت بود. بی‌تابی بچه‌های گروهان قائم آدم را یاد روز عاشورا و خیمه حضرت عباس (ع) می‌انداخت. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
جنازه های زیادی را توی لحد گذاشته‌ام و  افراد زیادی را دفن کرده‌ام، اما این بچه را که دفن کردم، قصه‌ش متفاوت بود. پیکرش را که از بالا دادند دستم و خواستم بگذارمش توی لحد، با چشمان خودم دیدم که دو دست از توی لحد آمد بیرون و پیکر را از من تحویل گرفت. من پیکرش را بر خاک نگذاشتم، او را از دست من گرفتند. پی‌نوشت: این خاطره را دکتر محمد‌رضا سنگری به نقل از شخصی که متولی دفن پیکر شهدا در شهیداباد بود روایت کرده. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
اوایل جنگ بود. توی مسجد نشسته بودم، مسعود آمد درحالی که اسلحه ژ۳ در دست داشت و تجهیزاتش هم بسته بود. لباس‌های بسیجی که به تن داشت خیلی گشاد بود گفتم این لباس خیلی بی‌ریخت شده خوب است کمی آن را تنگ کنی تا بهتر شود! خندید و گفت: نه این جوری بهتره ! با این لباس احساس سادگی می کنم. حتی در پوشیدن لباس هم دقت داشت تا خدای نکرده نسبت به دیگران برتری نداشته باشد. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
تو بیابون شبها هوا خیلی سرد میشد. بهمون بخاری علاءالدین داده بودند. از عمد اونیکه از همه درب و داغون‌تر بود رو گرفت. اصلا با همین کارهایی که میکرد دسته‌مون معروف شد. بهمون میگفتن دسته اتیوپی. همیشه موقع تقسیم ما آخری بودیم. میگفتیم آخه این چه کاریه؟ بازم که آت و آشغالا به ما رسید. میگفت ما اومدیم جهاد کنیم نیومدیم که خوش بگذره بهمون. مجاهدی که تحمل سختی نداشته باشه به درد جبهه و جنگ نمیخوره. کمی با بخاری نفتی ور رفت و درستش کرد. خوب بود، ینی از چادر بی علاءدین بهتر بود. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
جنگ که شروع شد رفت کردستان. بعد مدتی برگشت خونه. هنو‌ز یک ساعت از اومدنش نگذشته بود، که آماده شد برگرده جبهه‌. اینبار منطقه کرخه و جبهه صالح مشطط. هنوز غبار جبهه‌های غرب روی تنش بود که داشت می‌رفت سمت جنوب. بهش گفتم خب مادر یک روز خونه بمون استراحت کن. گفت: من بیست سال تموم کنار تو بودم. حالا نوبت تو شده که شبیه حضرت زینب­ فرزندانتو تقدیم کنی و یه لحظه موندن ما توی شهر رو خیانت به خون شهدا بدونی.. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
ازش پرسیدم از مال دنیا چی داری؟ با خنده گفت فقط چند تا کتاب، که میرسه به پسرم  حسین. فکر کردم شوخی می کنه. وقتی مفقود شد وصیتنامه‌شو باز کردیم. نوشته بود: من از مال دنیا هیچ ندارم. تنها چند جلد کتاب دارم که آنها براى پسرم حسین هستند. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
سینوزیت شدید داشت . کمی که باد میخورد به سرش، دیگه سردرد امونش نمیداد. ولی خب اهل دلی بود واسه خودش. تو اون حال و هوا هم عشق و حالش به پا بود. برنامه داشت شب که میشد فانوس کوچیکی بگیره دستش و بزنه به دل دشت. تک و تنها. بخاطر همین کاراش بود که خالی نمی کرد. تموم نمیشد. کم نمیاورد. یه جورایی تحمل دردا رو راحت کرده بود براش. اون قدری می رفت که نه صداشو بشنویم نه نور چراغشو ببینیم. گم میشد توی تاریکی. چند متر اون طرفتر چادر خاک های سرد و نم گرفته بیابون رو با دستش کنار میزد. شب بود‌، خلوت، مفاتیح و یه چراغ نفتی. می نشست توی گودالی که شبیه قبر درست کرده بود. آقا فرج اله انس عجیبی با دعا داشت. همیشه خدا هم یک مفاتیح کنار دستش بود. مفاتیحی که رفیق و همراه خلوت شبونه اش بود. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
توی ایام انقلاب برای اینکه وقایع و تظاهرات و فعالیت‌های مبارزاتی رو ثبت کنه یه دوربین عکاسی ‌خرید و تظاهرات مردم دزفول رو به تصویر کشید. انقلاب که پیروز شد بعد تشکیل سپاه دزفول به عضویت این نهاد دراومد و ‌عکاس ‌سپاه شد. اتاقی رو توی یکی از مقر‌های سپاه کرده‌ بود آتلیه. همونجا عکسها رو ظاهر و چاپ می‌کرد. توی جبهه هم باز دوربین دستش گرفته بود. فیلم و عکسهایی که مواضع دشمن می‌گرفت کمک زیادی به نیروهای اطلاعات‌عملیات برای شناسایی بهتر وضعیت دشمن می‌کرد. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
سال ۶۱ فرمانده دسته‌مون بود. بچه‌ها بهش می‌گفتند فیلسوف. از بس معلومات داشت و سطح بالا حرف می‌زد. توی منطقه شرهانی وقتی وارد سنگرهای عراقی‌ها شدیم‌، هر کی چیزی به یادگار بر می‌داشت. شهید صحتی رو دیدم که چند کتاب قطور زیر بغل گرفته و با خوشحالی می‌گه: تو همه ایران این کتابها پیدا نمی‌شن. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb