امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
سلام به دوست خوبم
امروز دارم پیامی
میخوام برات بگم از
امام مهربانی
از حضرت حجتی
که غایب از دیده هاست
ایشون همیشه هرجا
مواظب شیعه هاست
اینو بدون عزیزم
وقتی دورشی از گناه
حضرت صاحب زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
می رسه حتما از راه
#باران
یک نذری جدید
باران کنار مادربزرگ نشست و گفت:«مادربزرگ من دلم میخواهد حال مامانی زودتر خوب شود دلم برایش تنگ شده»
مادربزرگ دستش را روی سر باران کشید ماسکش را مرتب کرد و گفت:«پس باید برای سلامتی مامانی دعاکنی»
باران سرش را بالا گرفت و گفت:«فقط همین؟ یادم است شما سال گذشته برای خوب شدن حال پدربزرگ توی هیئت نذری دادید»
مادربزرگ لبخندی زد و گفت:«بله دخترم ولی الان نمی شود نذری داد»
باران بغض کرد، سرش را پایین انداخت و به حیاط رفت. کنار حوض نشسته بود ماهی لپ گلی توی حوض این طرف و آن طرف می رفت. باران یک دفعه از جا پرید و گفت:«فهمیدم!»
دوید و به آشپزخانه رفت، تکه ای نان خشک برداشت و به حیاط برگشت. کنار حوض نشست، تکه نان را خورد کرد و توی حوض ریخت و گفت:«اهای ماهی لپ گلی این نونا نذری است لطفا دعاکن تا زودتر حال مامانی خوب بشه»
ماهی لپ گلی تکه های نان را خورد و تند تند شنا کرد.
باران خندید خواست به اتاقش برگردد که صدای قارقار کلاغی را از روی درخت توی حیاط شنید. به آشپزخانه دوید و با یک گردو برگشت. گردو را روی زمین انداخت و عقب رفت. کلاغ پایین آمد باران گفت:«اهای کلاغ قارقاری این گردو نذری است لطفا دعاکن حال مامانی زودتر خوب شود»
کلاغ قارقاری کرد گردو را برداشت و رفت.
باران خندید خواست به اتاقش برگردد صدای میومیوی گربه را از روی دیوار شنید. به آشپزخانه دوید و با یک تکه گوشت از شب مانده برگشت، گوشت را برای گربه انداخت و گفت:«اهای گربه پشمالو این گوشت نذری است لطفا دعاکن تا زودتر حال مامانی خوب شود.»
گربه میومیو کرد گوشت را برداشت و رفت.
باران سرش را بالا گرفت و گفت:«خدای مهربان حال مامانی زودتر خوب شود من دلم برایش تنگ شده آمین»
مادربزرگ درحالی که بلند بلند می گفت:«خدایاشکرت....خدایاشکرت» به حیاط آمد و گفت:«باران جان مامان حالش خوب شده فردا به خانه بر می گردد»
باران پرید توی بغل مادربزرگ و گفت:«هورا نذری ام قبول شد»
#باران
#قصه
🌹 نذری جدید🌹۳۱۳.mp3
2.54M
#آی_قصه_قصه_قصه
🌴نذری جدید🌴
با اجرای نورالزینب جون نوه شهید موسی حافظی
#باران
🌸 @khesht_avval
#بهشتی_ها
#موسسه_فرهنگی_تربیتی_خشت_اول
#قرارگاه_پیشرفت_و_آبادانی_سپاه_استان_سمنان
#حرم_مطهر_حضرت_یحیی_علیه_السلام
تاب تاب عباسی
بابا جونم چه نازی
میای دوباره باهم
امروز بشیم همبازی؟
یعنی میشه دوباره
سر روی پات بذارم؟
اگه تو باشی پیشم
دیگه غمی ندارم
مامان میاد کنارم
دست منو می گیره
میگه نشو عزیزم
انقدر به عکسا خیره
مامان میگه قراره
تو برگردی به خونه
از سوریه آوردن
ازت برام نشونه
بالاخره رسیدم
به ارزوم بابا جون
دلم برات تنگ شده
باباجونِ مهربون
#باران
#شهیدمحمدبلباسی
شعر و قصه کودک
تاب تاب عباسی بابا جونم چه نازی میای دوباره باهم امروز بشیم همبازی؟ یعنی میشه دوباره سر روی پات بذا
به مناسبت شناسایی شهدای خان طومان😔
شعر و قصه کودک
تاب تاب عباسی بابا جونم چه نازی میای دوباره باهم امروز بشیم همبازی؟ یعنی میشه دوباره سر روی پات بذا
فاطمه جونم! دختر بابا سلام، اگر دوست داری باز هم همدیگه رو ببینیم باید ظاهرت مثل باطنت اسلامی و قرآنی باشد، مانند مادرت محجبه و عفیف باش، در مقابل سختیها صبور باش.
حسن جون! مهدی جون! سلام
حالا بعد از بابا مرد خونه شما هستید، مواظب مادر و خواهرتون باشید که احساس تنهایی نکنند، خویشتندار باشید و احساس غریبی نکنید.
فرزندان گلم! نماز که ستون خیمه دین است را سبک نشمارید، احترام به مادر از واجبات شماست، در محضر روحانی حقیقی زانو بزنید و درس دین بیاموزید.
آخرت خود را به دنیای فانی نفروشید، کمک به مستمندان و محرومین را فراموش نکنید، در عرصه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور فعال داشته باشید، گوش به فرمان ولی فقیه زمان خود باشید، ادامه دهنده راه شهدا باشید، نگذارید این عَلَم به زمین بیافتد، خوش خلق و مودب باشید، به همدیگر محبت کنید، صله رحم را به جا آورید و قطع رحم نکنید.
(بخشی از وصیتنامه شهیدمحمدبلباسی)
🔹هویت پیکر ۷ شهید مدافع حرم خانطومان محمد بلباسی، رضا حاجیزاده، علی عابدینی، حسن رجاییفر، زکریا شیری، مجید سلمانیان و مهدی نظری شناسایی شد.
🔹پیکر آنها فردا در حرمامامرضا(ع) طواف دادهمیشود.
@nahadmu
گنجشک پَر
جیک جیکو به جوجه ها گفت:« بی سرو صدا بمانید تا برگردم» وبرای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت . جوجه اولی سرش را از لانه بیرون برد و به اطراف نگاه کرد و گفت:« کاش می شد برویم بیرون ببینیم چخبر است!» جوجه دومی نوکش لرزید گفت:« نه خطرناک است » و بال هایش را جمع کرد .جوجه ی سومی سری تکان داد و گفت :« بیایید همین جا بازی کنیم»
_«گنجشک»
_«پَر»
_«درخت»
_«درخت که پر نداره....»
وسط بازی جوجه ها صدایی به گوش رسید:_«فیس فیس فیس »
جوجه ی اولی آرام گفت:« هیس بچه ها ساکت باشید یک صدایی می آید»
هر سه ساکت شدند و گوش هایشان را تیز کردند.
جوجه ی دومی گفت:« من می ترسم صدای چیست؟»
جوجه ی سومی کمی سرش را از لانه بیرون آورد. بلند فریاد زد:« مار... مار....»
جوجه ها وحشت زده می لرزیدند و مادرشان را صدا می زدند:« مامان..... مامان جون»
جیک جیکو که صدای جوجه ها را از دور شنید ، به سمت لانه پرواز کرد. مار را دید که آرام آرام به سمت جوجه ها می خزید.
پرواز کرد و به دنبال کمک رفت. از این طرف به آن طرف پرواز می کرد اما هیچ گنجشکی ندید. ناگهان چشمش به مرد مهربانی افتاد.جیکو قبلا شنیده بود که این مرد مهربان ضامن بچه آهو بوده است. با رنگ و روی پریده و نوکی لرزان روی شاخه نشست . رو به اقای مهربان کرد و گفت:« کمکم کنید مار ....مار...الان جوجه هایم را می خورد. کمکم کنید» آقای مهربان به مردی که همراهشان بود گفت:« سریع خودت را به ایوان برسان و جوجه های این گنجشک را نجات بده» آن مرد چوبی برداشت و به طرف مار دوید. مار بدجنس تا مرد را دید ترسید و از آن جا دور شد.
#باران
#قصه
🌺سلام بچها حلول ماه ربیع الاول مبارک🌺
بیایید بازی😊
از تصاویر زیر کپی رنگی بگیرید، تاس رو برش بزنید و بازی کنید👇
هیس یواش تر
رضا گوشی تلفن را برداشت، شماره بابا را گرفت به آشپزخانه رفت و ارام با بابا صحبت کرد. از آشپزخانه بیرون امد، به معصومه گفت:«بابا اجازه داد»
رفت و پشت در اتاق مامان ایستاد آرام گفت:«مامان من و معصومه به کتابخانه برویم؟»
مامان سرفه ای کرد و گفت:«نه پسرم کتابخانه این هفته بخاطر کرونا تعطیل است»
معصومه آرام گفت:«پس حالا چیکار کنیم؟»
رضا گوشه ای نشست و گفت:«باید یک بهانه ی دیگر پیدا کنیم»
معصومه سراغ دفتر نقاشی اش رفت، رضا فکری کرد و گفت:«چقدر مانده دفتر نقاشی ات تمام شود؟»
معصومه نگاهی به کاغذهای سفید دفترش کرد و گفت:«زیاد نمانده سه چهار صفحه»
رضا لبخندی زد و گفت:«می توانیم هر کدام یک صفحه نقاشی بکشیم، بعد هم باهم برای خرید دفتر نقاشی بیرون برویم»
معصومه دست زد و گفت:«هورا آفرین»
رضا انگشتش را روی بینی گذاشت و گفت:«هیس یواش تر»
هر دو خندیدند، محمد را صدا کردند و سه تایی مشغول کشیدن نقاشی شدند،
رضا دفتر را برداشت، پشت در اتاق ایستاد و گفت:«مامان دفتر نقاشی معصومه تمام شده اجازه می دهی برویم برایش دفتر بخریم؟»
مامان گفت:«باشد ولی زود برگردید»
رضا چَشمی گفت، همراه معصومه از خانه بیرون رفت. توی معصومه گفت:«مامان ناراحت نشود؟» رضا گفت:«نه ماکه از بابا اجازه گرفتیم تازه فقط می خواهیم مامان خوشحال شود»
معصومه پولش را سمت رضا گرفت گفت:«بیا پول های من راهم تو نگهدار گم نشود» رضا پول ها را گرفت و توی جیبش گذاشت بعد از خرید دفتر نقاشی رضا گفت:«خب بنظرت چه هدیه ای بخریم؟»
معصومه سرش را بالا گرفت و گفت:«من که می خواهم روسری بخرم»
رضا چشمکی زد و گفت:«افرین چه فکر خوبی» بعد هم راه افتادند سمت مغازه روسری فروشی، معصومه به سختی از بین روسری های توی مغازه یک روسری آبی با گل های صورتی انتخاب کرد. رضا پول روسری را داد و گفت:«نوبت هدیه ی من است» دست معصومه را گرفت و به مغازه دیگری برد، آن جا پر از گل سرهای زیبا بود. با کمک هم چند گلسر زیبا انتخاب کردند. معصومه گفت:«زودباش رضا الان مامان نگران می شود»
رضا پول را به مغازه دار داد و گفت:«خیلی خب الان تمام می شود»
به سمت خانه راه افتادند. معصومه نگاهی به هدیه ها کرد و گفت:«هنوز کمی از پول پس اندازمان مانده برویم کیک بخریم؟» رضا لبش را جمع کرد و گفت:«نه مامان مریض است نمی تواند بخورد حالش بدتر می شود»
معصومه ایستاد و گفت:« تولد مامان سه روز دیگر است نمی شد صبر کنیم شاید تا آن موقع خوب شد»
رضا هم ایستاد و گفت:«بیا مامان نگران می شود» دوباره راه افتادند رضا ادامه داد:«نه دو روز دیگر که غافلگیر نمی شود خودش می داند»
هردو خندیدند و تندتر قدم برداشتند.
وقتی به خانه رسیدند رضا هدیه ها را گوشه ی پارکینگ پنهان کرد و به خانه برگشتند.
مامان در حالی که سرفه می کرد گفت:«هیچ معلوم است کجا بودید؟ دلم هزار راه رفت، یک دفتر خریدن اینقدر طول می کشد؟»
رضا جلو رفت و گفت:«ببخشید»
مامان اخمی کرد و گفت:«بروید دستانتان را بشویید»
هردو دور از چشم مامان لبخند زدند و دستانشان را شستند.
غروب که شد رضا گفت:«مامان من و معصومه برویم دوچرخه سواری؟»
مامان ابرویش را بالا داد و گفت:«نه عزیزم! وسط این همه درس؟ زودتر تکالیفتان را تمام کنید باید برای معلمتان بفرستم اینقدر هم به اتاق نزدیک نشوید»
رضا چَشمی گفت و پرسید:«مشقمان تمام شد می شود برویم؟»
مامان گفت:«برو رضا جان سرم درد می کند مشق هایتان را بنویسید»
رضا و معصومه تند تند مشق هایشان را نوشتند و جلوی در اتاق مامان گذاشتند تا برای معلم بفرستد. رضا گفت:«مامان اجازه می دهی برویم پایین؟»
مامان ابروهایش را در هم کرد و گفت:«این موقع شب؟نه دیروقت است»
رضا و معصومه گوشه ای نشستند و به فکر فرو رفتند،
معصومه زانویش را بغل گرفت و گفت:«حالا چه کار کنیم؟» رضا شانه هایش را بالا داد. معصومه گفت:«هدیه را کادو نکنیم که نمی شود»
صدای ماشین بابا را که شنیدند رضا از جا پرید پشت در اتاق ایستاد و گفت:«مامان ما می رویم استقبال بابا زود برمی گردیم» چون می دانستند مامان اجازه این کار را حتما می دهد بدو از پله ها پایین دویدند.
توی پارکینگ تند تند هدیه ها را کادو کردند، همراه بابا به خانه برگشتند.
بعد از خوردن شام معصومه مامان را صدا زد:«مامان می شود بیایی جلوی در اتاق؟»
مامان با سختی خودش را جلوی در اتاق رساند و گفت:«جانم»
رضا گفت :«چشمانت را ببند»
مامان خندید و گفت:«چه خبر شده؟ »
بچه گفتند:«حالا ببند»
مامان چشمهایش را بست بچها هدیه ها را جلوی پای مامان گذاشتند و گفتند:«حالا چشمانت را باز کن»
همه باهم شروع کردند به خواندن:«تولد، تولد، تولدت مبارک....»
#باران
#قصه
آموزش مفاهیم
چاق و چاق و چاق
خرس پشمالو
لاغر و لاغر
مار خوابالو
بزرگ و بزرگ
مثل یه خونه
کوچیک و کوچیک
مثل یه دونه
کلفت و کلفت
تنه ی درخت
نازک و نازک
مثل بند رخت
سنگین و سنگین
یه گاو گنده
سبک و سبک
مثل پرنده
بالا و بالا
تاپیش ابرا
پایین و پایین
زیر پای ما
پر رنگ و پر رنگ
درخت رو ببین
کمرنگ و کمرنگ
چمن رو زمین
زبر و زبر و زبر
دستای کارگر
نرم و نرم و نرم
دست یه مادر
بلند و بلند
قد ساختمون
کوتاه و کوتاه
قد حلزون
قوی و قوی
مثال بابا
ضعیف و ضعیف
مورچه زیر پا
خیس و خیس و خیس
ابرا و بارون
خشک و خشک و خشک
خاک بیابون
داغ و داغ و داغ
چایی تو قوری
یخ و یخ و یخ
آب تگری
تلخ و تلخ و تلخ
مزه ی دارو
شیرین و شیرین
بَه بَه یه لبو
#باران
بسم الله الرحمن الرحیم
یک اتفاق
پاکن سرش را از توی جامدادی بیرون اورد و گفت:« این تو خفه شدم» بعد هم بیرون پرید. نگاهی به دور و برش کرد و گفت:«کی می آید با من قایم باشک بازی کند؟»
مداد مشکی خمیازه ای کشید و گفت:«وای بعد یک روز پر کار و این همه نقاشی و مشق نوشتن من که فقط میخواهم بخوابم»
پاکن لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«شما نوشتید من که کار زیادی نکرده ام حوصله ام سر رفته»
داشت از روی میز پایین می پرید که صدای تراش را شنید:«نپر! خطرناک است گم می شوی»
پاکن ریز خندید و در حالی که پایین می پرید گفت:«نترس اتفاقی نمی افتد»
تراش یک دور دسته اش را چرخاند و گفت:«حتما بلایی سرش می آید من می دانم»
مداد آبی از توی جامدادی بیرون آمد، لبه میز ایستاد، به پاکن که دور می شد نگاه کرد و گفت:«کاش من هم با او می رفتم خیلی هیجان انگیز است»
مداد قرمز از توی جامدادی گفت:«خطرناک است یادتان رفته دفعه ی پیش چه بلایی سر تراش کوچولوی قبلی آمد؟ اگر باز سرو کله ی جاروبرقی پیدا شود چه؟»
همه ساکت شدند و سر جایشان نشستند.
مداد مشکی تازه خوابش برده بود که در اتاق باز شد. مامان احسان بود، کمی اتاق را مرتب کرد کتاب های روی میز را توی کتابخانه چید.
روتختی را صاف کرد و از اتاق بیرون رفت.
تراش درحالی که می لرزید گفت:«دیدید گفتم؟ پاک کن از دست رفت»
مداد آبی بلند صدا زد:«اهای پاکن کجایی؟ زود برگرد اوضاع خوب نیست»
اما صدایی نشنید. تا خواست از جامدادی برود بیرون صدای در را شنید.
مامان این بار با جاروبرقی برگشته بود.
جارو را روشن کرد. همه جا را جارو کرد، تراش آرام گفت:«وای پاکن آن جاست کنار پایه ی تخت!» هیچ کس جرات نداشت تکان بخورد.
همه چشمشان به تراش بود که گفت:«من می دانستم پاک کن از دست می رود جاروبرقی پاکن را خورد»
همه ساکت و ناراحت بودند جاروبرقی یک دفعه خاموش شد.
مامان گفت:«اه باز هم که چیزی توی لوله اش گیر کرد!» صدای زنگ تلفن را که شنید دسته جارو برقی را روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
مدادها سریع از توی جامدادی بیرون آمدند. مداد قرمز گفت:«باید کاری کنیم»
مداد مشکی گفت:«باید نجاتش دهیم»
مدادتراش گفت:«چه طوری؟ ماهم گیر می افتیم هیچ کاری از ما ساخته نیست»
مداد مشکی روی میز این طرف و آن طرف رفت، یک دفعه ایستاد و گفت:«مدادتراش برو جلوی در بایست هروقت صدای پا شنیدی بیا وبه ما خبر بده، بقیه ی مدادها هم با من بیایند»
همه از روی میز سُر خوردند پایین، مداد تراش با ترس جلوی در ایستاد. مداد مشکی صدازد:«پاکن... صدای من را می شنوی؟»
اما صدایی نشنید. تراش از جلوی در گفت:«حتما خفه شده»
مدادسبز جلو آمد و گفت:«باید لوله را جدا کنیم تا اورا بیرون بکشیم»
مدادقرمز گفت:«ما که زورمان نمی رسد»
مداد مشکی دوباره صدا کرد:«پاکن منم مداد مشکی آمدیم تو را نجات بدهیم»
پاکن گفت:«من حالم خوب است» با شنیدن صدای پاکن همه خوشحال شدند مداد مشکی گفت:«نترس ما تو را می آوریم بیرون»
پاکن بلند خندید و گفت:«از کجا؟!»
مداد قرمز به جاروبرقی نزدیک تر شد و گفت:«از توی جاروبرقی دیگر»
پاکن جلو پرید و گفت:«من که اینحا هستم»
مداد مشکی با چشمان گرد گفت:«تو توی جاروگیر نکرده بودی؟»
مداد قرمز گفت:«پس چه چیزی توی لوله گیر کرده؟»
پاکن خندید و گفت:«یک تکه کاغذ باطله!»
تراش درحالی که می لرزید گفت:«امد آمد مامان احسان آمد»
اما دیر شده بود همه سر جای خود ماندند، مامان احسان ابرویش را بالا داد و گفت:«این ها که اینجا نبودند!» بعد هم همه ی وسایل را برداشت و سر جایشان گذاشت.
پاکن توی جامدادی نشست و به تراش گفت:«حق با تو بود من نباید از خانه دور می شدم اگر جای کاغذ من آن جا گیر کرده بودم چه می شد؟!»
تراش گفت:«دیگر نمی شد نجاتت داد»
#باران
#قصه
غریبه
سعید پول را از مادر گرفت، به مغازه علی آقا که سر کوچه بود رفت، وارد مغازه شد و گفت:«سلام علی آقا یه بستنی می خوام»
بستنی اش را گرفت و پول را به علی آقا داد، خداحافظی کرد و به طرف خانه راه افتاد.
خیلی از مغازه دور نشده بود که ماشینی جلوی پایش ایستاد، یک آقا از توی ماشین گفت:«سلام گل پسر، تو می دونی خونه آقای کاشیان کجاست؟»
سعید کمی فکر کرد و گفت:«نه» خواست زود از آن جا برود که همان آقا گفت:«کجا می ری؟ بیا بالا برسونمت!»
سعید یاد حرف مادر افتاد که گفته بود:«به کسانی که نمی شناسی اعتماد نکن»
بلند گفت:«نه»
و به سمت خانه دوید. اگر تو جای سعید بودی چه کار می کردی؟
#باران
#قصه
گربه کجاست؟رو پرچین
جوجه کوچولو تازه از تخم بیرون آمده بود، جیک جیک کرد و گفت:«مامان گرسنه ام» خانم مرغه گفت:« همین جا بمان تا برایت دانه بیاورم جایی نروی ها ممکن است گربه این اطراف باشد»
جوجه کوچولو گفت:«گربه خطرناک است؟»
خانم مرغه گفت:«بله خیلی زیاد او می خواهد تو را بخورد» و در حالی که از لانه بیرون می رفت گفت:«جایی نروی ها، زود بر می گردم»
جوجه کوچولو کمی صبر کرد خیلی زود حوصله اش سر رفت، آرام از لانه بیرون آمد، خوب به اطراف نگاه کرد، همه جا زیبا بود درختان و سبزه ها، گل های سرخ، همه را خوب نگاه کرد، سرش را بالا گرفت آسمان آبی بود، توی آسمان آبی یک موجود زیبا با خال های رنگارنگ دید، موجود زیبا روی گل سرخ نشست، جوجه کوچولو یاد حرف مامانش افتاد و سریع گوشه ای پنهان شد اما موجود زیبا که او را دیده بود گفت:«تو از من می ترسی؟» وخندید. جوجه کوچولو جیک جیک کنان گفت:«من را نخور من هنوز خیلی کوچولو هستم»
موجود زیبا خندید و گفت:«من چطور می توانم تو را بخورم؟ من یک پروانه هستم»
جوجه کوچولو گفت:«یعنی گربه نیستی؟»
پروانه گفت:«نه که نیستم، بالهای زیبایم را ببین، گربه که بال ندارد»
جوجه کوچولو کمی جلو تر رفت پروانه ترسید و پرید، جوجه کوچولو داد زد:« کجا می روی؟ بیا باهم بازی کنیم»
پروانه گفت:«نه تو مرا می خوری!» و از آنجا دور شد.
جوجه کوچولو باز به اطراف نگاه کرد، پرید روی چمن ها، چمنِ نرم پایش را غلغلک داد، جوجه کوچولو حالا از لانه دور شده بود، یک دفعه روی چمن ها یک چیز عجیب دید، چیز عجیب داشت وول می خورد، جوجه کوچولو ترسید و پشت تکه سنگی پنهان شد.
چیز عجیب که او را دیده بود، خندید و گفت:« تو از من می ترسی؟»
جوجه کوچولو گفت:«من را نخور من هنوز خیلی کوچولو هستم»
چیز عجیب بلندتر خندید و گفت:«من تو را بخورم؟ من کرم هستم، ببین تنم چقدر کوچک است»
جوجه کوچولو از پشت سنگ سرک کشید و گفت:«یعنی تو گربه نیستی؟»
کرم وول خورد و گفت:«نه که نیستم تن دراز و لاغرم را ببین گربه که این شکلی نیست»
جوجه از پشت سنگ بیرون آمد خواست جلو برود که کرم یکهو رفت توی سوراخ!
جوجه گفت:«کجا می روی بیا باهم بازی کنیم»
کرم از توی سوراخ داد زد:«نه تو مرا می خوری!»
جوجه کوچولو باز تنها شد باز هم جلوتر رفت و لانه دورتر شد.
یک دفعه صدایی شنید:«میو....میو»
بلند گفت:«آهای تو کی هستی؟ بیا بیرون»
صاحب صدا سرش را از پشت پرچین بالا آورد و گفت:«سلام جوجه ی ناز می آیی باهم بازی کنیم؟»
جوجه با دیدن کله ی پشمالوی گربه خنده اش گرفت و گفت:«تو چقدر با مزه ای! چه سر پشمالو و قشنگی داری! پروانه و کرم که نیستی! پس چی هستی؟»
گربه آب دهانش را قورت داد و گفت:«من.... من.... اسمم پشمالو است آمدم با تو بازی کنم»
جوجه کوچولو گفت:«پس تو هم گربه نیستی؟»
گربه جواب سوال جوجه کوچولو را نداد از پرچین بالا آمد و گفت:«بیا من کمک می کنم از پرچین بپری بالا این جا توی باغچه نمی شود بازی کرد»
جوجه جیک جیک کنان جلو رفت، گربه بازهم آب دهانش را قورت داد اما تا خواست از پرچین پایین بپرد و جوجه را به دهان بگیرد چوبی محکم توی سرش خورد، آقای کشاورز از سرِ زمین برگشته بود.
جوجه با دیدن آقای کشاورز لرزید و گفت:«حتما این گربه است و آمده من و دوستم را بخورد»
آقای کشاورز جوجه کوچولو را بغل کرد و به لانه برد. مامان مرغه قدقدکرد و گفت:«می دانی چقدر دنبالت گشتم؟»
جوجه کوچولو توی بغل خانم مرغه پرید و گفت:«این گربه می خواست من و دوستم پشمالو را بخورد»
خانم مرغه میان اخم خندید و گفت:«این که گربه نیست بچه این آقای کشاورز است پشمالو گربه است»
جوجه کوچولو جیک جیک خندید.
#باران
#قصه