eitaa logo
شوق پرواز
2.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
164 ویدیو
69 فایل
🌹متفاوت ترین کانال شهدایی🌹 🔶نشر مطالب کانال باعث افتخار تیم شوق پروازاست. با شوق پرواز حرف بزن @shogh_parvaz70 نمیشناسمت‌ولی میشنوم https://daigo.ir/secret/67849807
مشاهده در ایتا
دانلود
جهت دسترسی راحت تر به مطالب کانال 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 https://eitaa.com/shogh_prvz
سلام امروز به ارباب به نیابت از شهید 🌹یوسف داور پناه🌹 https://eitaa.com/shogh_prvz
🌹متولد ۱۳۴۴ در کرمان 🌱بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه در آمد 🌱داوطلبانه به کردستان برای مبارزه با منافقین و دموکرات ها رفت 🥀در ۵ شهریور ۱۳۶۲ با شکنجه فراوان به شهادت رسید https://eitaa.com/shogh_prvz
🌱مادر شهید: 🌹یوسف بعد از انقلاب وارد سپاه شد، دائماً به منطقه کردستان رفت و آمد داشت. ماه مبارک رمضان از طرف سپاه آمدند و گفتند که یوسف‌ات زخمی شده و حالا در بیمارستان امام تبریز بستری است. 🔸افطار نکرده راهی تبریز شدم، در بیمارستان چشمم از دور یوسف را شناخت، از دور صدایش زده و خود را دوان دوان به آغوشش رساندم، صدای شیون و زاری‌ام بیمارستان را به هم زد، همه داشتند ما را نگاه می‌کردند. 📌یوسف گفت: مادر! تو را به خدا آرام باش! گریه نکن، من را از آغوشت بیرون بکش؛ بچه‌ها با دیدنت یاد مادرشان می‌افتند و دلشان می‌گیرد… https://eitaa.com/shogh_prvz
1️⃣ _مرد! اینقدر بی‌خیال نباش. پاشو برو از یوسف خبری بگیر. می‌دونی چند وقته ازش خبری نداریم؟! شاید دوباره زخمی شده، شاید خدایی نکرده...». استغفرالله بلندی گفت و از جا بلند شد تا به مسجد برود. شاید آنجا خبری از یوسف باشد. مسجد هم خبری از یوسف نبود. یکی از همسایه‌ها پرسید: «حاجی تو همی؟ ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟» _نه از یوسف بی‌خبریم، همسایه گفت: «حاجی یه چی می‌گم از ما نشنیده بگیر.» شنیدم اگر دموکرات‌ها دستشون به یوسف برسه، تکه‌تکه‌اش می‌کنند‌. آخر یوسف نقشه‌هایشان را لو داده و کلی از سرانشون دستگیر شدند. من اگر جای شما باشم می‌گم این طرف‌ها آفتابی نشه. حاجی اینها دین ندارند. ایمان ندارند. بلایی سر یوسف میارن‌ها. پیرمرد سریع از جا بلند شد و زیر لب گفت: «به خدا سپردمش و راهی خانه شد.... ادامه دارد.... https://eitaa.com/shogh_prvz
2️⃣ 🌑 سیاهی شب بود و زوزه باد. مادر خوابش نمی‌برد. بالای سر یوسف نشست. چه آرام خوابیده بود. 📿مادر کنار سجاده نشسته بود که ناگهان چند مرد که صورت‌هایشان را پوشانده بودند، از روی دیوار به داخل خانه پریدند و با لگد در اتاق را باز کردند. اسلحه‌هایشان را سمت مادر گرفتند و گفتند: «برای خمینی نماز می‌خوانی؟» و با قنداقه‌ی تفنگ محکم به بازوی او کوبیدند. 🌱یوسف از جا پرید و جلوی تفنگداران ایستاد... _دنبال من می‌گردید؟ بیایید من اینجام. به او چه کار دارید؟  آن‌ها قنداقه را محکم‌تر به سینه‌ی یوسف کوبیدند. آه از جگر مادرش بلند شد. دست‌های یوسف را بستند و بنا به خواسته‌ی خود یوسف او را از پشت بام بردند. مادر از جا پرید و پسرش را کشید و چند قدمی دنبال آن‌ها دوید. یکی از تفنگداران با قنداقه او را هل داد. مادر محکم به دیوار خورد. _کجا می‌بریدش نامردها؟  🌱یوسف سرش را به عقب برگرداند و لبخند زد. 🌑 هوا کاملا تاریک و شهر در خواب و سکوت بود تنها چراغ روشن شهر، مقر دموکرات‌ها آن طرف رودخانه بود. 😔 پدر و مادر کنار رختخواب خالی یوسف نشسته بودند و به جای خالی او نگاه می‌کردند. 📌هنوز سپیده نزده بود که یکی از دموکرات‌ها خبر آورد که یوسف کشته شده، بیایید آن طرف رودخانه و تحویلش بگیرید. 😔پیرمرد در جا سنگ‌کوب کرد. مادر بر سرش کوبید. نمی‌دانست چه کار کند. دوباره خودش را جمع کرد. ملافه‌ای روی شوهرش کشید و آماده شد تا خودش برود و پیکر یوسفش را تحویل بگیرد. چادرش را به سر کرد و راهی شد..... ادامه دارد...... https://eitaa.com/shogh_prvz
3️⃣ 😭صدای مادر مقر دموکرات‌ها را قرق کرده بود. 🥀یوسف صد تکه بود، اما نباید فرو می‌ریخت. باید داغ شکستن و خمیدن را به دل دموکرات‌ها می‌گذاشت. از هر طرف چشم‌ها به او خیره بود. 🥀 کنار تکه‌های بدن پسرش زانو زد و چادرش را روی خود و یوسفش خیمه کرد تا هیچ نامحرمی آن‌ها را نبیند. دست روی خاک می‌کشید تا تکه‌های بدن یوسفش را در آغوش بکشند. هرکاری می‌کرد همه‌ی یوسفش در آغوشش جمع نمی‌شد. صدای پوتین‌هایی که به سمت او می‌آمد را می‌شنید. صاحب پوتین به پهلوی مادر کوبید و در حالی که اسلحه‌اش را روی سر او فشار می‌داد گفت: «پر حرفی بسه، دفنش کن.» مادر بلند شد و محکم گفت: «کجاست بیل و کلنگتون؟ من آماده‌ام.» سرباز دوباره ضربه به او زد و گفت: «وسیله‌ای نیست. دفنش کن.» ادامه دارد.... https://eitaa.com/shogh_prvz
🥀با مهر کربلا خاکش کرد.... https://eitaa.com/shogh_prvz
🔸قسمت پایانی با سر انگشتانش زمین را می‌کند شعار می‌داد. «الله اکبر_ خمینی رهبر» وقتی گودال آماده شد. چادرش را پهن کرد و تکه‌های بدن یوسفش را بویید و بوسید و در چادرش گذاشت. چند انگشت نداشت. پی انگشت‌ها به هر سو نگاه کرد. یافت. درون چادر گذاشت. دوباره با دقت به اطراف نگاه کرد چیزی از بدن جا نمانده باشد. مشت مشت خاک بر روی بدن یوسفش می‌ریخت. 🌱آرام بگیر یوسفم، از این خاک، هزاران یوسف بر خواهد خواست. من تو را کاشتم. من تو را دفن نکردم.... https://eitaa.com/shogh_prvz
بالاسرش خانمی با چادر سیاه ایستاده بود.... https://eitaa.com/shogh_prvz
یوسف حجاب را همانند خون شهید میدانست https://eitaa.com/shogh_prvz