🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#خواسته_فرمانده_ى_جوان
🌷داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد، سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت: علی! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم. گفتم: مثلاً چی کار کنیم؟ گفت: دو تا کار؛ اول، خلوص، دوم، سعی و تلاش.
🌹خاطره ای به ياد فرمانده جوان شهید حسن باقری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#شرط_مرخصی_براى_شهید_بابایی....!
🌷شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی (ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند. وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند....
🌷شهید بابایی فرمود: من در دهه اول محرم برای شستن استکان های چای عزاداران به هیئت های جنوب شهر که من را نمی شناسند می روم. مرخصی را برای آن می خواهم.
🌷....امام خمینی (ره) به ایشان فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی می دهم که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی.
🌹خاطره اى به ياد خلبان شهيد عباس بابايى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#راز_پيكر_مطهرى_كه_در_كانى_مانگا_پيدا_كرديم....
🌷چند روزی می شد که در اطراف کانی مانگا در غرب کشور كار مى كرديم؛ شهدای عملیات والفجر چهار را پیدا می کردیم. اواسط سال ٧١ بود. از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی از سنگرها شدیم.
🌷سریع رفتیم جلو. همانطور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهيد شده بود. خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، در كمال حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است....
🌷از آن جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود، ولی انگشتی که انگشتر در آن بود ،کاملاً سالم و گوشتى مانده بود. همه ی بچه ها دورش جمع شدند. خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم. اشک همه مان در آمد، روی آن نوشته شده بود: « حسین جانم »
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#قسمت_اول (٢ / ١)
#آموزش_نظامى_با_نون_اضافی....!
🌷عصر بود، خورشید چهره ی زرد خود را در افق مغرب پوشاند و نارنجی شد، روز اول استقرار ما در پادگان به پایان رسیده بود که معاون فرمانده آمد و گفت: بچه ها شما آموزش دیده اید؟ همه با صدای رسا گفتند: بله ....! اما فقط من بودم که چند روزی در پادگان منجلیق کرمان آموزش دیده بودم. آن هم فقط کار با اسلحه و یک سری مطالب تئوری و....
🌷جناب معاون کله ی خود را خاراند و گفت: خوبه خوبه! به نوبت بروید و از اسلحه خانه، اسلحه خود را تحویل بگیرید. یادتان باشد که اسلحه ناموس ما نظامی ها است مواظب باشید کسی به ناموستان بد نگاه نکند!
🌷به ترتیب و مثل بچه مدرسه ای ها در صف ایستادیم و هر کدام یک ژ-۳ با مقداری فشنگ تحویل گرفتیم. پادگان چابهار قبل از انقلاب مرکز ساواک بود و بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران به نیروهای سپاهی داده شده بود. وارد آسایشگاه پادگان شدیم که تعدادی اتاق داشت و در هر اتاق چهار تا تخت سه طبقه وجود داشت و فاصله تخت سوم تا زمین حدود ۲متر بود.
🌷لبه تخت ها هیچ نرده و حفاظی وجود نداشت و من با سابقه لنگ و لگد زدن در خواب بهترین طبقه یعنی اول را باید انتخاب می کردم اما طبقات اول پر بود و من به ناچار روی یکی از تخت های طبقه سوم وسایلم را گذاشتم و جا گرفتم.
🌷می دانستم که اگر در طبقه سوم بخوابم با این خواب بدی که دارم حتماً می افتم پایین و افتادن همان و داغان شدن همان. اما با آیه الکرسی و صلوات در این مدت اتفاقی برایم نیفتاد. بسیاری از بچه ها اسلحه ندیده بودند و با ترس و احتیاط با اسلحه شان ور می رفتند.
🌷محمد ابراهیمی گفت: جلالی تو که آموزش دیدی باید به ما هم یاد بدهى، من هیچی از این تفنگ ها سر در نمیآورم. کله تازه ماشین شده ام را خاراندم و گفتم: باشه بچه ها از فردا آموزش نظامی شروع میشه البته پنهانی! زشته بقیه پاسدارها بفهمند ما هیچی بلد نیستیم!
#ادامه_در_شماره_بعدى....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#آموزش_نظامى_با_نون_اضافی....!
🌷....زشته بقيه پاسدارها بفهمند ما هيچى بلد نيستيم! ما حال و حوصله آموزش نظامی نداشتیم. خیلی بی خیال داشتم با اسلحه ور می رفتم. این را می دانستم که باید سر اسلحه را بالا بگیرم و تست کنم. آنقدر ذوق زده بودم که همان داخل سوله سر اسلحه را بالا گرفتم و با یک ژستی جلوی بچه ها ماشه را چکاندم. ناگهان....
🌷....ناگهان صدای مهیب شلیک در گوشم پیچید و لگد اسلحه مرا به عقب پرتاب کرد و خودش هم به کناری افتاد. مهتابی مستطیلی بالای سرم کنده شد و با گچ و خاک به فرق سرم خورد. تازه فهمیدم که من فشنگ داخل اسلحه را بیرون نیاورده بودم. پیش خودم گفتم: به به چه آموزش خوبی من دیدم! خاک بر سرم بشه با این آموزش!
🌷بچه ها همه ترسیده بودند، می گفتند: چه کار می کنی؟ نکشی ما را؟! با آرامش و خونسردی گفتم: ای بابا یادم رفت فشنگ را در بیاورم. طوری نشده که حالا!! بعد از مدتی صدای دو، سه تا شلیک دیگه از داخل اتاق ها شنیده شد. فرمانده داد و بیداد می کرد و به بقیه نیروها می گفت: بگیرید این تفنگ ها را از این ها! زود جمع کنید اسلحه ها را.
🌷فردا فرمانده همه ما تازه واردها را جمع کرد و گفت: از امروز باید آموزش ببینید. خدا رحم کرد که کسی تیر نخورد، شما که کار با اسلحه را هنوز بلد نیستید چرا میگید آموزش دیدیم!؟ یک آموزشی بدهم بهتان که حظّ کنید!
🌷حدود ۱۰ روز دمار از روزگار ما درآوردند، انواع آموزش هایی که بلد بودند روی ما امتحان کردند. در آسایشگاه با در و پنجره بسته گاز اشک آور می زدند و تا ما خودمان را بیرون می انداختیم تمام چشم ها و گلوهایمان می سوخت و جرأت اعتراض هم نداشتیم. تقصیر خودمان بود ناشی گری اول، کار دستمان داده بود. تازه نیمه مهر سال ۵۹ بود که از دست آموزش خلاص شديم.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#شهید_آشنا
🌷روزی كه به پاكستان رسیدیم سید عجیب دلشاد بود، یك روز به كنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست، كنار مزار و برای ساعتی گریه كرد.
🌷معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با چشمانی شگفت زده به او نگریست! با تعجب پرسید: «شما قبلاً ایشان را دیده بودید؟!»
🌷سید مرتضی اشك هایش را پاك كرد و از كنار مزار برخاست و گفت: «خیر من قبلاً ایشان را ندیده بودم.»
🌷مرتضی تمام شهدا را می شناخت، خون همه آنها در رگ های او می جوشید. چهره هر شهیدی را كه می دید می گفت: «فكر كنم روزی من او را دیده ام.»
🌷اما همه آنان را مرتضی به چشم یقین دیده بود. شب های سید، شب های نجوا با شهیدان بود....
🌹خاطره اى به ياد سيد اهل قلم شهید سيد مرتضى آوینی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
#هر_روز_با_شهدا🌹
#مردى_كه_ناشناس_آمد_و_ناشناس_رفت....
🌷در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس، خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد.
🌷حال و روز خودم خراب بود اما دیدن این بنده خدا همه حواسم را مختل کرده بود، گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد. به سر و سینه اش می کوبید و ناله ای سوزناک از ته حلقش به گوش می رسید. با نگرانی و احتیاط به او نزدیک شدم و با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم: پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟
🌷اول صدای من را نشنید، سرش را بالا آورد و با دستمال آبی کهنه اش اشک و آب بینی خود را پاک کرد و گفت: "بله بله چی؟!" سئوال خود را تکرار کردم. آهی سوزناک کشید و گفت: "من اهل روستای ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند.
🌷ما نمی دانستیم که او چه کاره است؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد. او برای ما حمام، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت. همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل مى كرد. همه اهالی او را دوست داشتند. هر وقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند: اوس عباس آمد!
🌷او یار و یاور بیچاره ها بود. تا اینکه مدتی گذشت و پيدايش نشد!! گویا رفته بود تهران. روزی آمدم اصفهان، عکس هایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم او دوست من است! گفتند: پدر جان، می دانی او چه کاره است؟ گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد.
🌷گفتند: او تيمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود. گفتم: او هميشه می آمد برای ما کارگری می کرد. دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود." به یاد فرمایش امیر مؤمنان امام علی علیه السلام افتادم که فرموده است: چیزی بهتر از خوبی وجود ندارد، مگر پاداش آن! (غررالحکم حکمت ۷۴۸۷)
❌❌ ....و ای کاش برسد به دست مسئولین محترم؛ فقط برسد و دیگر هیچ...!!!
📚 برداشتی داستانی از پرواز تا بی نهایت صفحه ۲۶۶
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
4_345554935284236658.mp3
4.78M
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊
🕊
یـادمـونه خاطرات #جبهه
جای #خون رو چفیه ها
پـشـت سـر رهـبرمـون تـا
دَم آخــر.....✌️
بـانوای:سیـدرضـا #نـریـمانے🎤
🆔 @shohada_tmersad313
📣 #فوری
🔴 پیکر فرماندهان دلیر لشکر پیروز زینبیون #شهید_مدافع_حرم_محمد_جنتی معروف به #حاج_حیدر و
#شهید_مدافع_حرم_ثاقب_حیدر
با نام جهادی #کربلا، ضمن شناسایی در راه بازگشت به کشور هستند🌷
#چشم_به_راهیم🌹
🆔 @shohada_tmersad313
⚫️انالله وانا الیه راجعون
روح بلند حاجیه خانم #حلیمه_خاتون_خانیان همسر گرامی سید شهدای #بخش_رودهن شهید #سید_حمزه_سجادیان و مادر بزرگوار چهار شهید (#داوود_ابوالقاسم_کاظم_کریم) پس از سالها مجاهدت و مقاومت به فرزندان و همسر شهیدش پیوست.
💐مراسم #تشییع پیکر پاک مرحومه مغفوره، حلیمه خاتون خانیان فردا، یکشنبه ۱۹ خرداد ساعت ۹ صبح از منزل فرزند ایشان به سمت #بهشت_زهرا (س)برگزار میگردد.
آدرس: #تهران، بلوار ابوذر، پل پنجم، خیابان حبیب، خیابان فاضل بجستانی، کوچه ۴۶، پلاک ۳۲
🆔 @shohada_tmersad313
🔴سنگری_از خون
شهیده_طیبه_واعظی
🌷وقتی ساواک طیبه واعظی را دستگیر کرد و به دست هایش دستبند زد، گفته بود: مرا بکشید ولی چادرم را برندارید.🌷
#چادر
@shohada_tmersad313
#ولایت_درکلام_نور ✨
مبادا، امام عزيز را حتى براى لحظه اى كوتاه تنها بگذاريد. 😢
گوش به فرمان اين سلالهى پاك رسول الّله باشيد.....🌸
#شهيد_عبدالله_جعفرى🌹
🆔 @shohada_tmersad313
آقا مهدی اکثر روزهای سال رو روزه میگرفتن، اگر میخواستن در مورد چیزی تصمیمی بگیرن روزه میگرفتن؛ اتفاقی پیش می اومد و سر دوراهی میموندن
روزه میگرفتن و از خدا کمک می خواستن؛ اکثر روزهایی که در سوریه درحال جهاد بودن روزه دار بودند.
🌷 #شهید_مهدی_نعمایی🌷
📎به روایت همسر شهید
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#آشپز_نصف_روزه_سپاه!!
🌷چند تا از بسیجی ها از اینکه آشپز سپاه یک سنّی است ناراحت بودند، يك بار همه را جمع کردند و گفتند: بچه ها کسی آشپزی بلد هست؟ محمد ابراهیمی دست پر موى خود را بالا آورد و گفت: ها من بلدم، به شرطی که جلالی کمک آشپز من بشه! محمد بیشتر از همه با من دوست بود و اخلاقش بیشتر با من سازگار بود.
🌷با محمد رفتیم داخل آشپزخانه، دیگ های کوچک و بزرگ روی میزها منظم چیده شده بودند. کنج آشپزخانه پر بود از کپسول های بزرگ گاز، بعضی خالی، بعضی پر. گفتم: محمد واقعاً آشپزی بلدی!؟ پوزخندی زد و گفت: ها بابا! من آشپز وزارت راه شاه بودم، تو کاریت نباشه، بسپر به من!
🌷قرار شد برای هشتاد نفر ناهار بپزیم، محمد با صدای خش دارش گفت: ممد حسین بدو برو تدارکات یک پاکت نمک بگیر. رفتم وقتی برگشتم دیدم برنج را ریخته توی قابلمه بزرگ و گذاشته روی گاز، بسته نمک ۵ کلیویی را از دست من گرفت و خالی کرد توی قابلمه! با کف گیر روحی برنج ها را به هم زد و مزه کرد....
🌷گفت: خیلی شور شده، بدو برو شکر بگیر بیار! رفتم و با یک بسته ۵ كيلويى شکر برگشتم. محمد پاکت زرد رنگ شکر را گرفت و خم کرد توی قابلمه! ناهار به همین سادگی آماده شد؛ اما ظهر هیچ کس نتوانست از آن برنج شور و شیرین بخورد. به نصف روز نکشید که من و محمد از منصب خطیر آشپزباشی سپاه هم عزل شدیم....!!
راوى: محمدحسين جلالى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#اصلاً_نمى_ديد....!
🌷عباس خيلى محكم بود و ايمانش قوى بود. با لباس سپاه بيرون مى رفت و من مى گفتم: "الان خطرناك است و منافقين سپاهى ها را مى كشند!!" او هم در جواب لبخند مى زد و مى گفت: "آنها با من كار ندارند؛ مى دانند صدام نتوانست با من كارى كند و آنقدر تير خوردم كه نمردم."
🌷با همان تيپ جبهه و لباس هاى خاكى به خانه مى آمد و وقتى مى ديد مادرم پرده خانه را عوض كرده مى گفت: "مامان تجملاتى شده اى!" اصلاً در يك حال و هواى ديگر بود و اين ظواهر دنيوى به چشمش نمى آمد.
🌹خاطره اى به ياد شهيد عباس شعف فرمانده گردان میثم تمار لشگر ۲۷ محمد رسول الله
❌❌ غرق دنيا شده را، جام شهادت ندهند!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🕊🍂 🍂🕊
🖋 #سیره_شهید
بیشتر مواقع حتی نماز صبح راهم با جماعت می خواند
تو منزل که بود می گفت:
پاشین به جماعت بخونیم چرا الکی ثواب رو با تکی خواندن هدر بدیم
🌹 #شهید_علی_سیفی
🆔 @shohada_tmersad313
🕊🍂 🍂🕊
🖋 #برگی_از_خاطرات
زندگیمان داشت به حالت عادی پیش میرفت تا اینکه جنگ سوریه شروع شد؛ سید اعتقاد داشت اسلام مرز جغرافیایی ندارد و در هرجایی که فریاد #مظلومی بلند میشود باید به پا خیزیم و کمک کنیم؛ در هرجایی که باشند فرقی نمیکند؛ ایران، افغانستان، سوریه، پاکستان باشند .یک جور #غیرت خاص به ائمه(ع) داشتند؛ به ویژه به حضرت زینب (س).سید حکیم تنها برای دفاع از #ارزشهای اسلام و حفظ حرم حضرت زینب (س) رفتند
#شهید_سیدمحمدحسن_حسینی
🌷
🆔 @shohada_tmersad313
🕊🍂 🍂🕊
✍ #پیام_شهید
گاهی وقتا ...
گذشتن از چیزای خوب
باعث میشه چیزای بهتری به دست بیاری...
جان را که فانی است دهی و...
جانان به دست آری
🌹 #شهید_آقامحسن_حججی
🌷
🆔 @shohada_tmersad313