eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نام شرکت کنندگان در هشتمین مسابقه ویژه ۱ علی دشتبانی آران و بیدگل ۲ علی مسیبی ۳ علی سرپرست از اصفهان ۴ علی صمدیان از تهران ۵ علی دشتبانی از آران و بیدگل ۶ علی شریفی رسایی از تهران ۷ علی زارع الوانی از همدان ۸ علی شوریده ۹ علی خیّر از قم ‌۱۰ علی اکبری از استان فارس ۱۱ علی نعمتی از تهران ۱۲ علی فیضی از کاشان ۱۳ علی حیدری از تهران ۱۴ علی کیائی از قم ۱۵ علی خدابنده از رشت ۱۶ علی علی اکبری از یزد ۱۷ علی ستوده از اصفهان ۱۸ علی کرمانشاهی از قزوین دوستانی که دلنوشته برای ما ارسال کردند و نامشون از قلم افتاده لطفا با همون آیدی که که دلنوشته ارسال کردند نامشون رو به آیدی زیر ارسال کنند...👇👇👇 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سلام دوستان عزیزم شبتون بخیر ❤️🌻 از همه ی دوستانی که در مسابقه های ما شرکت کردند تشکر میکنم 💐💐 هدف ما از این مسابقات آشنائی با ائمه اطهار علیهم السلام است و رضایت و خوشنودی امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف است 🌹🌹 امیدوارم توانسته باشیم برای دوستان مفید باشیم 🌷🌷 خوشحالیم که دوستان خوبی در جای جای کشور پیدا کردیم...... امیدوارم شما هم از ما راضی باشید.....🌻🌻🌻🌻 مارو از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید منتظر مسابقات بعدی ما باشید💖💖💖 @kamali220
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... نگاهم روی صورت کبود شده ی ارغوان مات شد. به سختی زیر فشار دستانم گفت: _رادوین... خشکم زد. داشتم چکار میکردم؟!...قدرت سرپنجه های دستم کم شد که متوجه شدم روی شکمش نشسته ام.خودم را فوری سمت تخت انداختم که او در حالیکه حریصانه هوا را میبلعید ، با سرفه هایی شدید ، از شدت ترس ، خودش را از روی تخت به زمین انداخت و چهاردست وپا سمت کنج اتاق رفت.نگاهم به صورت وحشت زده اش بود که گفتم: _دست خودم نبود...به جان تو... داشتم کابوس میدیدم. نفس بلندی کشید و آرام زیر نگاهم گریست. حق داشت. بیشتر از کابوس وحشتناکی که من دیده بودم ، او از من ترسیده بود...و اصال حالت خوشایندی نبود که کسی که وجودش برایت عین آرامش باشد ، از تو بترسد. دستانم را سمتش دراز کردم. به وجودش نیاز داشتم . به آغوشش ...به عطر تنش ، به حس پناهی که به من میبرد.دیدنش در آن حال مرا یاد دوران کودکیم مینداخت. همان روزهایی که از دیدن رفتارهای پدرم کنج اتاق زانو بغل میکردم و او میگفت: _بیا اینجا توله سگ...هنوز ندیدی چطور میتونم ادبت کنم. و من میلرزیدم از اسم " ادب " ...که با کمربند چرمیش رابطه ی مستقیم داشت. عریانم میکرد و بعد میزد. آنقدر محکم که به قول خودش ، یک شبه مرد شوم. مرد شدم اما اینگونه که خودم شکنجه گری شدم مثل خودش؟! همراه با نفسی که بار غم گذشته ها را روی خود حمل میکرد گفتم: _ارغوان .... سمتم آمد.هنوز از ترس میلرزید که دستانم برای در آغوش کشیدنش دراز شد ولی او هنوز تردید داشت. یک قدمی ام ایستاد تا از آرامشم مطمئن شود که او را سمت خودم کشیدم و با دستانم محاصره اش کردم.این حس را دوست داشتم .همین حس خوشایند او را که در آغوشم احساس امنیت میکرد. این همان حس گمشده ی کودکیم بود.طولی نکشید که صدای هق هقش برخاست و کمی بعد در میان گریه اش گفت: _رادوین ...من امشب خیلی ترسیدم. جوابی برایش نداشتم.تنها گفتم: _فردا چند روزی میفرستمت خونه ی مادرت...از من دور باشی برات بهتره. سرش را از آغوشم بلند کرد و با آن گوی های سیاه جادویش ، باز جادویم کرد: _راهش این نیست رادوین...مگه من چند روز میتونم پیش مادرم بمونم...اصلا دلم ...دلم نمیاد برم. همراه سنگینی پر درد سینه ام ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _راه دیگه ای نیست...حالا چند روز برو تا ببینم چی میشه. _رادوین جان به خدا واسه خودم نمیگم ...تو گفتی عاشق بچه ای ...آرزوته که پدر بشی ...خب ... مکثی کرد و با ترسی که به وضوح در صدایش ظاهر شده بود گفت: _باید علت این خوابا ...این کابوسا مشخص بشه یا نه ؟ دو کف دستان سردش را دو طرف صورتم گذاشت و سرم را مقابل صورتش نگه داشت: _تا کی میخوای زجر ببینی ...یامن تا کی باید این حال آشفته ات رو ببینم ...یا ...من میخوام پیش تو باشم...اصلا به این فکر کردی وقتی بچه ی خودت به دنیا بیاد ، با دیدن این حالت ، ناخواسته ازت دور میشه...چرا از دکتر فرار میکنی ؟ نفس های منظمش ، نشان از آرامشش داشت و من با تفکری عمیق در مورد حرف هایش ، داشتم تحلیل میکردم این حال خراب را . _فایده ای نداره...حالا اصلا فکر کن دکترم برم...وقتی خودم نمیدونم چرا اینجوری میشم ، میخوام به دکتر چی بگم که بفهمه من چه مرگمه. فوری خودش را از آغوشم بیرون کشید و گفت: _اتفاقا روبه روی مطب دکتر زنانی که رفتم یه دکتر روانپزشکی بود که میگفتن تبهرش توی هیپنوتیزمه ...یعنی علت این اختالالت رو با هیپنوتیزم متوجه میشه ... بیا یه سر بریم پیشش. فقط نفس بلندی کشیدم و ارغوان باز با تکرار حرفش ، خشی بر افکارم کشید. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد الهی به امید تو 🌹💖🦋 💐☘🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دانلود_فایل_صوتی_زیارت_غدیریه_+_متن.mp3
9.27M
#فایل_صوتی #زيارت غديريه 🌹💖🦋🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
۱ اکرم بلالی از خراسان رضوی ۲ علیرضا نیکوصفت از خوانسار ۳ فاطمه عباسی ۴ علی نصرالله زاده ۵ معصومه کاظمی از گیلان ۶ سیده ماه پاره موسوی از خوزستان ۷ معصومه کاظمی از گیلان 👆👆دوستانی که نامشون جا مانده بود اگر دوستی نامش از قلم افتاده لطفا به آیدی زیر نامتون رو ارسال کنید 👇 @Yare_mahdii313
motiei-ghadir98-6.mp3
3.12M
نداردل من ولای حیدره زندگیم نذر فاتح خیبره عید غدیر میثم مطیعی 🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _رادوین بیا بریم...من میتونم همین فردا برات وقت بگیرم چطوره ؟ این اصرارش یعنی من روانی بیش نبودم و البته که غیر قابل تحمل. هر قدر سعی کردم آرام باشم نشد. مخصوصا که او باز گفت: _خیلی دکتر مشهوریه... خیلیا رو درمان کرده. درمان!...پس تصور او این بود که من باید در یک بیمارستان روانی بستری میشدم؟ _رادوین خواهش ... محکم فریاد زدم: _خفه شو فقط. از من فاصله گرفت . دلخور شد هرچند که گفته بود از من به دل نمیگیرد وکمی بعد از کنارم برخاست و از اتاق بیرون رفت. من ماندم و باز تنهایی که خودش باعث هجوم افکار پریشانم بود.خودم را روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم.ارغوان نیامد و انگار جای خالیش خواب را برایم زهر میکرد. غلتی زدم و به پهلوی راست دراز کشیدم .نفهمیدم بعد از چند دقیقه ، چطور پلک های سنگین شده ام را باز بستم و از پس افکاری در هم ، خواب به چشمانم آمد. صبح شده بود که با صدای زنگ گوشیم برخاستم و در بین صدای گوشی که داشت خودش را خفه میکرد از فریاد ،نگاهم به جای همچنان خالی ارغوان افتاد.کالفه گوشی را چنگ زدم. فرزین بود. _الو رادوین...بابا ستاره ی سهیل ...کجایی پسر؟...دیگه مهمونیا رو ترک کردی ؟!...امشب خونه ی کیوان دعوتیم ...گفته تو رو با خودم ببرم. چنگی به موهایم زدم و بی حوصله گفتم: _حوصله ی شلوغی ندارم نمیام. ها میگن بخاطر زنت نمیای ...نمیخوریمش بیا بابا ...خوش￾بابا... با کالس ...حاال دیگه حوصله ی مارو نداری ؟...بچه میگذره . با حرص گوشی ام رو قطع کردم و دوباره دراز کشیدم روی تخت.سرم درد نمیکرد ولی سنگین بود.کمی که روی تخت بی هدف غلت زدم، برخاستم. یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم از پله ها پایین رفتم.ارغوان و مادر داشتند صبحانه میخوردند که با گفتن یه سالم پشت میز نشستم . جوابم را فقط مادر داد که متعجب شدم.سرم سمت ارغوان چرخید .بی توجه به من داشت صبحانه میخورد.از این بی تفاوتیش که با همیشه فرق داشت بلند گفتم: _امروز تشریفت رو میبری خونه ی مادرت . جوابی یا اعتراضی از او نشنیدم که بیشتر متعجب شدم.دوباره عمدا خیره اش شدم و گفتم: _با توام ...کر شدی امروز؟ حتی مادرم شاید از این رفتار متفاوت ارغوان ، تعجب کرد.نگاه هردویمان روی صورت ارغوان مانده بود که از پشت میز برخاست و با تشکری که صاحب ضمیرش معلوم نشد ، رفت سمت پله ها. اونقدر شوکه شدم که تا آخرین نقطه ای که میشد او را ببینم ، نگاهش کردم بلکه برگردد ولی نه. بعد از رفتن ارغوان، مادر بلند زد زیر خنده و گفت : _خوشم اومد...چیکارش کردی که باهات قهر کرده ؟! ... این که اصال اهل قهر نبود؟ از حرص نفسم را فقط فوت کردم و به جای جواب مادر ، لقمه ای برای خودم گرفتم و به همان اکتفا کردم و برگشتم اتاقمان. تا درو باز کردم دیدمش که دارد لباس هایش را جمع میکند.از شدت حرص بخاطر آن سکوت محکمش گفتم: 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _آره همه ی لباساتو جمع کن...یه ماه میفرستمت خونه ی مادرت تا حالت جا بیاد و دیگه واسه من تعیین تکلیف نکنی. در اتاق مشغول قدم زدن شدم. راستی راستی داشت تمام لباس هایش را توی چمدان کوچکی جمع میکرد که طاقت نیاوردم و محکم فریاد کشیدم: _چیه ؟... سخت بهت گذشته انگار ... تا گفتم برو داری میبندی بری؟ لحظه ای دو دستش روی لباس اخری خشک شد. پوزخندی زدم و با ذوقی که نمیخواستم به چشم و گوش او بیاید گفتم: _اگه رفتی دیگه رفتی ... دیگه حق نداری برگردی ها. باز مشغول جمع کردن شد.شونه، عطرش، لوازم آرایشش...انگار واقعا قصد برگشت نداشت و من خوب میدانستم نبودش چه برزخی برایم میاورد . با عصبانیت به چمدانش کوبیدم و فریادم را سرش خالی کردم: _واقعا چی فکر کردی؟...فکر کردی به این راحتی میذارم بری؟ تمام لباسهایش پخش زمین شد وخودش هم کالفه روی زمین نشست. خم شدم سمت صورتش و از کنار شانه ی چپش نگاهش کردم. بی صدا اشک میریخت و این مظلومیتش یک لحظه مرا از خود بی خود کرد.کنارش زانو شکستم روی پنجه های پا ، و بی اختیار گفتم: _خب دیوونه ام نکن لعنتی ...تو که میدونی من اگه عصبی بشم هیچی حالیم نیست. نگاهش همچنان پر اشک بود و سکوت الزمه ی مهر لبانش و چشمانش با من قهر کرده که صدایش زدم. پر از خواهش . برای اولین بار . _ارغوان... گره کور چشمانم شده بود...خاری که انگار من بینا را داشت با دیدنش کور میکرد ، آن قطرات زالل اشکش . _آفرین...تو مسلک شما آدم حسابیا اینم هست که با شوهراتون قهر کنید؟ سرش سمتم چرخید و لبانش با لرزشی خفیف باز شد: _تو مسلک شما چیه ؟... زن باردارتونو از خونه بندازید بیرون ؟...هرچی میخواید سرش داد بزنید چون تحمل و صبر واسه شما سخته؟ ولی من باید باشم ، تحمل کنم ، صبر کنم ، الل باشم ...قهر نکنم...چراااا؟... میدونی تا امروز چقدر واسه ی کنار تو بودن و موندن ، زجر کشیدم؟...مگه من چی ازت خواستم؟...قصر توی قصه ها رو؟...اسب سفید بالدار رو ؟...ازت خواستم به فکر خودت باشی...سالمتت واسه ی من مهمه...این چیز بدیه ؟...چرا لج میکنی آخه؟ اخمام رو تو هم کشیدم: _من نمیرم تیمارستان تا همه بهم بخندن و مضحکه ی دست دوست و دوشمن بشم. _کی گفته قراره بری بستری بشی...قراره بری دکتر ...اصال شاید رفتیم و همه چیز با دو تا قرص و دارو حل شد. داشت قانعم میکرد. آنهم من لجباز یک دنده رو؟!... سکوت کردم و او با دیدن سکوتم گفت: _اگه نمیری دکتر ...من میرم...تا روی اعصابت نباشم...دردسرت نباشم ...اصال اینقدر حرصت ندم. و باز مشغول جمع کردن وسایلش شد. دیدنش هم کالفه ام میکرد. منی که بودنش کنارم ، مثل نفس بود برای سینه ام تا زنده بمانم .توجهاتش را دوست داشتم.آنقدر توجه اش به من بود که گاهی مادر هم بهم کنایه میزد. بد عادتم کرده بود اصلا. باید قبل از رفتنم به کارگاه ، بدرقه ام میکرد. بوسه ای هدیه ام میکرد تا انروز را با انرژی آغاز کنم و حالا اگر قرار بود نباشد ، میدانستم که من هم بی حوصله خواهم شد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>