زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_چهل_و_هشتم
#منبع_کتاب_سرّسر
تا رسیدیم خانه فاطمه از سرکار برگشته بود. گفت بابا زنگ زده و خداحافظی کرده. اگر این وقت روز هم میخواستم تنها باشم دلتنگی بدجوری آزارم می داد. ناهار کشیدم و دور هم غذایمان را خوردیم. تا دستی به سر و روی خانه کشیدم پیامک برایم رسید. شانزده و بیست دقیقه.
"سلام علیکم با توکل بر خدا من پریدم"
به پرواز لبنان هم رسیده بودند. خدا را شکر که بعد از یک ماه انتظارش به سر رسید. هروقت از سوریه می گفت و انتظارش برای رفتن، با اینکه در نبودنش دلم خیلی می گرفت، اما دوست نداشتم این طور ببینمش. پیامک را که خوندم روی مبل روبه روی تلوزیون نشستم. گوشی را همینطور توی دستم نگه داشتم. تلوزیون را روشن کردم و اگرچه برایم مهم نبود چه پخش می کند، اما خیره به صفحه اش به پیام حاجی فکر می کردم.
حتما آخرین پیام این خطش است. حالا گوشی اش خاموش است و آن جا هم که برسد این خط به دردش نمی خورد. خدا کند آن قدر موقعیت تماس داشته باشد که حداقل یک را وز در میان صدایش را بشنوم صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد. کاش می شد سیمش را می کشیدم تا مجبور نباشم این قدر به دوستان و آشنایان جواب سر بالا بدهم. آقای قاسمی بود. گفت:"حاج خانوم! آقای اسکندری حالشون خوبه؟ معلوم هست کجا هستند؟"
"بله خوبن. الان پیامک شون رو خوندم"
"مگه کجان؟ جسارت ها! ولی ما صبح جلسه داشتیم وسط جلسه ایشون اومد بیرون و ما دیگه ندیدمش. از صبح تا حالا شایعه شده که آقای اسکندری مفقود شدند. این جمله دلم را لرزاند. تا نوک پایم مور مور شد. خودم را جمع و جور کردم و جواب دادم :"ببخشید فکر کردم بهتون اطلاع دادند.. یه کاری براشون پیش آمد رفتن تهران. مطمئن باشید به محض این که مستقر بشن باهاتون تماس می گیرند. این دفعه هم استثنا بود که بی برنامه سفر کردند؟"
ایشان که خداحافظی کرد یکی دیگه از همکارانش زنگ زد. او هم گفت قرار بوده فردا پای یک قرارداد را امضا کنند و مشغول به کار شویم. گفتم آن شالله بر می گردند و خدمت شما هستند.
شب آقای قاسمی دوباره زنگ زد. حتما فکر کرده با همین خبرهای هرچند کوچک نگرانی را از من دور می کند درست فکر می کرد. گفت پیام آقای اسکندری امروز بعد از تماسمان به دستش رسیده و بابت بی خبر ترک کردن جلسه عذرخواهی کرده است.
صبح اولین روز نبودنش، بیست سال مرا به عقب برد. تمام دلهره ها، اگر دیگر نبینمش اگر شهید شود، اگر این خداحافظی آخرمان باشد..
دوباره جنگ، بین ما فاصله ای از جنس تکلیف و وظیفه انداخته بود. کارهای تکراری خانه که تمامی نداشت. جواب ذهن آشفته من را هم نمی داد ولی بهتر از یک جا نشستن بود.
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_چهل_و_نهم
#منبع_کتاب_سرّسر
روز اول هر طور بود گذشت. از خرید برمیگشتم. دخترها گفتند بابا زنگ زدند سراغ شما را گرفتند. باز هم زنگ می زنند منتظر باشید.
چادرم را به جالباسی آویزان کردم. دمپایی روفرسی ام را پوشیدم و کنار تلفن نشستم. بچه ها انگار جان تازه گرفته بودند. معلوم بود طفلکی ها دلتنگ بودند و به حساب خودشان به نگرانی ام دامن نمی زدند.
علیرضا می گفت:"مامان حواستون باشه حرفی نزنید که معلوم بشه بابا کجاست. به ما سفارش کردن فقط احوالپرسی کنیم"
"باشه مادر حواسم هست."
فاطمه که روبرویم نشسته بود گفت:"آخه ما بهش گفتیم سید حسن نصرالله حالش چطوره؟ بابا گفت هیس پای تلفنیما! شماره تهران بود"
"جدی؟ پس تلفن ثابت دارند؟ "
" نه فکر نمی کنم ما بشه تماس بگیریم. فقط از اون ور میشه زنگ بزنند. من میرم تو اتاق. بابا زنگ زد سلام من رو دوباره بهشون برسونید"
علیرضا رفت تو اتاقش و زهرا و فاطمه همان دور و بر می چرخیدند و جلوی چشم خودم بودند.
آقا عبدالله زنگ زد. از محل اسکانش پرسیدم. راحت هستید یا نه؟ چیزی کم و کسر ن ارید؟ باز هم به یادش آوردم که لباسهایت را نشویی! همه را بگذار توی ساک بیاور خانه! قبل از خداحافظی گفتم:"یادتان نرود یک روز در میان منتظر تناستان هستم"
ظهر سه شنبه قبل از اذان مشغول تلاوت قرآن بودم که تلفن آقا عبدالله از انتظار در آوردم. احوال بچه ها را پرسید. صدایشان کردم، آمدند و یکی یکی با پدرشان حرف زدند و دوباره گوشی را به من دادند. آقا عبدالله گفت:"اون موضوعی که گفتم بین خودمون باشه منتفی است. از امروز هرکسی سراغم را گرفت بگید سوریه است، دیگه مشکلی نیست""حاج خانوم! یادته یکبار داشتم برات کتاب امام رو می خوندم، می خواستن تبعید بشن، به خانم شون نامه نوشته بودن که تصدقت بشم برام دعا کن؟ الان من به شما میگم. تصدقت بشم برام دعا کن. "
از آن طرف تلفن صدای خنده دوستانش بلند شد.
" حاجی چی میگی اینجا که جای این حرف ها نیست. دو تون شلوغه ها! "
" اتفاقا الان وقتشه. تصدقت بشم برام دعا کن. مراقب خودتون باشید. خداحافظ"
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حرکت جالب دختر نونهال با پرچم آمریکا😄
#اﻣﺮﻭﺯ
😂😂😂ﻓﻘﻄ ﻫﻤﻴﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭا ﺗﺮاﻣﭗ ﺑﺒﻴﻨﻪ ﻛﺎﻓﻴﻪ ...
☘🌹☘
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا
#ﻧﻤﺎﺯﺟﻤﻌﻪ_ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍ﻭﺻﻴﺖ ﺷﻬﻴﺪ:
شاید تا مدتی به طور "زبانی" در بین دوستان و آشنایان طلب شهادت می کردم ولی وقتی که در تنهایی به شهادت فکر می کردم در زوایای قلبم مهر پسرم "حسین " که به عشق حسین این نام را انتخاب کرده ام، مانعی شده بود بین من و شهادت ولی با شنیدن
خبر کشته شدن هزاران زن و مرد و مخصوصا کودک بی گناه، خدا را شکر کردم که توانستم در این لحظه دل از مهر فرزندم گسسته و به انتظار شهادت نشسته ام و دیگر فاصله و مانعی بین من و معشوقم نیست.
.....پسرم نام تو را حسین گذاشتم که حسین وار زندگی کنی و هر لحظه از زندگیت به یاد داشته باش که هر ماهی محرم است، هر روزی عاشوراست و هر زمینی کربلاست و این مسئول شیعه بودن به گردن توست که در راه عقیده خود جهاد کنی و هیچگاه زیر بار زور نروی و همیشه در مقابل باطل از حق دفاع کنی هر چند که به ضرر تو باشد. حسین جان نام فرزندت را مهدی بگذار و سعی کن همچنان که خودت حسین وار زندگی می کنی فرزندت را آماده رزم در رکاب حضرت مهدی ( عج) سازی.
🌷🌷🌷
#شهیدﻛﻤﺎﻝ_ذوالانوار
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺷﻬﺎﺩﺕ : ﻛﺮﺑﻼﻱ 5
🌷🌹🌷🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#حاج_قاسم_سلیمانی
🔰مسافر تاکسی!🔰
🔷سردار سلیمانی میگفت:
یک بار از ماموریت برمیگشتم منتظرنماندم که ماشین بیاد دنبالم از فرودگاه مستقیم سوار تاکسی شدم، راننده تاکسی جوانی بود. یه نگاه معنا داری به من کرد بهش گفتم: چیه ؟آشنا بنظر میرسم؟
بازم نگاهم کرد، گفت: شما با سردار سلیمانی نسبتی دارین؟ برادر یا پسر خاله ی ایشان هستید؟
گفتم: من خود سردار هستم.
جوان خندید و گفت:
ما خودمون اینکاره ایم شما میخواهید منو رنگ کنی؟
خندیدم و گفتم: من سردار سلیمانی هستم.
باور نکرد. گفت: بگو بخدا که سردار هستی!
گفتم: بخدا من سردار سلیمانی هستم.
سکوت کرد، دیگه چیزی نگفت.
گفتم:چرا سکوت کردی؟
حرفی نزد.
گفتم: چطوره زندگیت با گرونی چه میکنی؟ چه مشکلی داری؟
جوان نگاه معنا داری بهم کردو
گفت: اگه تو سردار سلیمانی هستی من هیچ مشکلی ندارم.
#شهدایی
#ﺳﺮﺩاﺭﺷﻬﻴﺪﻗﺎﺳﻢ_ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻳﻚ هفته قبل از کربلای ۵ بود. قرار بود با تعدادی از بچه ها از شیراز بریم منطقه. مهدی آمد دنبالم. تا دیدمش گفتم صبر کن.
رفتم پیش مادرم,گفتم مادر مگه همیشه نمی گفتی می خوام یه رفیقت را قبل از شهادت ببینم,الان یکیشون پشت در ایستاده!
آمد مهدی را دید,چهره اش غرق نور شهادت بود,هفته بعد شهید شد.
🌺🌺
#شهیدمهدی_ظل_انوار
#شهدای_فارس
☘🌷🌷☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📎عکسی که زینتبخش اتاق رهبر شد
مشقهایش را نوشت و رفت
در والفجر هشت شیمیایی شد ،
در کربلای چهار مجروح شد ،
در کربلای پنج جلوی چند تانک فریاد میزد:
"یا اباعبدالله! شاهد باش جلوی دشمنانت ایستادم"
درحالی که پانزده سال بیشتر نداشت ،پر کشید...
#شهید_هادی_ثناییمقدم🌷
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ
☘🌹🌹🌹☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاهم
#منبع_کتاب_سرّسر
پنجشنبه رسید. قرار هفتگی خانه مادربزرگ ها طبق معمول سنوات در برنامه مان بود. بچه ها هم این روزشان را خالی می کردند قول و قرارهای دیگر را برای روزهای میان هفته می گذاشتند، اما آن روز قرار بود حاجی تلفن کند. دلم نمی خواست از خانه بیرون بروم حتی برای چند دقیقه.
شب قبل زهرا از دلشوره نخوابیده بود آمد توی اتاقم، بیدار بودم. کنارم نشست و گفت:"هنوز نخوابیدی؟"
خوابم نمی برد اما گفتم :"داشتم می خوابیدم. تو چرا نخوابیدی؟"
"هول و ولایی افتاده توی دلم. چشم هام رو که می بندم نفسم بند میاد. مامان، بابا فردا زنگ میزنه؟"
"آره. آن شالله. اگر کاری براش پیش نیاد آیه الکرسی بخون مادر.جهار قل بخون"
تا کنارم بود دست هایش را گرفتم، چهار قل خواندم و بهش فوت کردم. بوسیدمش و برگشت توی اتاقش.
بچه ها را راصی کردم این بار خودشان بروند. گفتم اصلا حالم خ. ب نیست و می خواهم استراحت کنم. حوصله شان سررفته بود. فاطمه می گفت :" حالا ما میریم مادرجان همش سراغ شما را می گیرد و می پرسد چرا مادرتان را نیاوردید"
بالخره خودشان رفتند و تنهایم گذاشتند. هرچه از عصر می گذشت بهانه هایم برای دلداری خودم بیشتر می شد. حتما عملیات بوده،برگردند مقرشان زنگ می زند. اصلا حاجی که گفت من سعی می کنم به قرارمان عمل کنم. از روزی که رفته یک روز در میان هایش دو روز نشده، بد به دلت راه نده، به محض اینکه برسد زنگ میزند.
نماز مغرب و عشا را که خوندم کنار تلفن نشستم بچه ها کم کم باید پیدایشان می شد. جواب آنها را چه بدهم؟اگر بپرسند که بابا زنگ زد یا نه؟ گیریم که عملیات باشد اگر مثل سالهای جنگ باشد که شبها اوج آتش و درگیری می شود. پس اگر امشب هم زنگ نزد بی خود فکر بد نکنم. حتما در عملیات اند. به بچه ها هم همین را می گویم. خدایا چرا این دلم آرام نمی گیرد.
بچه ها آمدند. شامشان را خانه مادربزرگ خورده بودند و برای من هم آورده بودند.
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#منبع_کتاب_سرّسر
جمعه را سخت تر از قبل گذراندم. غربت عصر جمعه به بی تابی ام دامن میزد که تلفن زهرا زنگ خورد. توی اتاقش بود همان جا تلفن را جواب داد و آمد پشت نرده های پله ایستاد:"دوست بابا بود. می گفت توی بنیاد همکارش بودم..."
"خوب. خیره ان شالله چکار داشت؟"
"هیچی. اول که عذرخواهی کرد گفت این خط مگه دست آقا علیرضا نبوده، گفتم خطمون رو عوض کردیم. بعدم گفت برای احوالپرسی زنگ زدم. چون گوشی بابا خاموش بود"
"دستش درد نکنه. می خواستی شماره داداشت رو بهشون بدی مادر"
" آره دادم"
به زهرا نگفتم که سابقه نداشته این آقا جز برای کار مهمی به پدرتان زنگ بزند حالا چطور شماره برادرتان را پیدا کرده.
همه چیز به بددلی ام دامن می زد. هر تماسی، هر احوالپرسی، برایم تلنگری بود که نمی گذاشت جنبه های مثبت این بی خبری را بیشتر ببینم. نمی دانم! مثلا اینکه به منطقه دیگری منتقل شده باشند، درگیر جابه جایی باشند یا اصلا تلفن در اختیارش نباشد.
جمعه بچه ها کنارم بودند و هرکدام هم گاهی سر صحبت را باز می کرد. زمان را برایم به جان کندن جلو می برد. خدایا اول هفته ای خبر خوشی از عبدالله بشنوم که این بی خبری دیوانه ام می کند. تماس ها شروع شد. دوستان سابق آقا عبدالله آن ها که بنیاد شهید بودند، یا آنها که در تیپ ۴۶الهادی می شناختند.،
می گفتند:"اینجا ذکر خیرشان بوده گفتیم زنگ بزنیم جویای احوال باشیم. موبایلشان که خاموش هست. با خانه تماس گرفتیم"
می گفتم الحمدالله دعا گوی همه هستند. یک سفری به تهران برایشان پیش آمد چند روزی رفتند و بر می گردند. همین که می پرسیدند خبری از ایشان دارید. حسی به من می گفت همه از چیزی خبر دارند که من ندارم. می گفتم :" بله دیروز تماس گرفتند، با هم صحبت کردیم حالشان خوبه"
گوشی را که می گذاشتم دلم می خواست خودم را به دیوار بلند بی خبری و آشوب میزدم و از این همه استرس نجات می دادم. کم کم علائم دلشوره در رفتارهای خودی نشان می داد.
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
*🔹 ۲۸دی ماه سالگرد شهادت سرلشکر شهيد دقایقی است. شهیدی که پایهگذار لشگر بدر شد.*
سرلشگر شهید اسماعیل دقایقی کسی است که پایه گذار فرهنگ بسیجی در میان مردم عراق است. شاید خیلیها ندانند، اما یکی از قدرتمندترین سازمانهای جهادی عراق(حشدالشعبی) که امروزه به مصاف تروریستهای حرامی داعش رفته است توسط این شهید پایهگذاری شد. اسماعیل دقایقی هنگامی که فرماندهی «تیپ ۹ بدر» را پذیرفت، گردانهای توابین و احرار را از میان اسیران عراقی تشکیل داد و لشکر ۹ بدر را بنا نهاد. آنها به رغم آنکه اسیر بودند، با علاقه و اشتیاق در این لشکر با ارتشی که خودشان سالها در آن ارتش بودند، میجنگیدند و بسیاری از آنها هم به شهادت رسیدند و حالا بسیاری از تربیت شدگان شهید دقایقی امروز به یاد او سازمان بدر را که در عراق با داعش جنگيد، پایهگذاری کردهاند. شهید گرانقدر "ابومهدی المهندس" از جمله شاگردان شهید دقایقی و معاون ایشان در لشکر بدر بود.
*🔹سی و سومین سالگرد شهادت شهید اسماعیل دقایقی گرامیباد.*
*🌹شادی ارواح مطهر شهدا فاتحه اهدا فرمایید.*
🌺🌷🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺑﻪ ﻳﺎﺩ #ﺷﻬﻴﺪﻋﻠﻴﺮﺿﺎﻫﺎﺷﻢ_ﻧﮋاﺩ
#ﺷﻬﻴﺪﺣﻀﺮﺕﺯﻫﺮاﻳﻲﺷﻴﺮاﺯ
ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا س ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ و ﺩﻗﻴﻘﺎ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﻛﺮﺑﻼﻱ 5( ﺑﺎﺭﻣﺰ ﻳﺎ ﺯﻫﺮا) ﺑﺎ ﺗﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮ ﺑﻪ ﺩﻳﺪاﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺘﺎﻓﺖ
#ﺻﻠﻮاﺕ
#اﻳﺎﻡ_شهادت 🌷
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩ ﺷﻬﻴﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅روایت شهید قاسم سليمانی از رفیق شهیدش و بغضی که بعد از سال ها هنوز به گلوی حاج قاسم مانده بود.....!
فرهنگ واقعی جهاد در راه خدا
#ﺷﻬﻴﺪسپهبد_قاسم_سلیمانی
🌹☘🌹☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹
اوایل جنگ بود. تازه وارد جبهه شدت بودم.آقای اسلامی نسب من را معرفی کرد به محمد که هفده, هجده سال بیشتر نداشت. به سنگر ایشان رفتم. نیمه شب دیدم به نماز ایستاده. سریع وضو گرفتم و به او اقتدا کردم. نمازش که تمام شد گفت به من اقتدا نکن. گفتم چرا؟
گفت من لایقش نیستم.
بعد گفت تو چه نماز می خواندی؟
گفتم نماز صبح.
خندید و گفت اما هنوز وقت نماز صبح نشده. با تعجب گفتم, پس شما چه نمازی می خواندید!
با شرم گفت نماز شب!
گفتم نماز شب چیه؟ یاد من هم می دید!
به لطف محمد, من هم در جبهه نماز شب خوان شدم.
#شهید_محمد_غیبی
#شهدای_فارس
#ﻛﺮﺑﻼﻱ 5
#اﻳﺎﻡ ﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌹🌹🌹🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
کاری به کار عقل ندارم، به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا ...!
گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه احتیاط کجا، عاشقی کجا ...؟
🌷
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ_ﻣﻨﻮﺭبایاد_شھـــــدا🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#منبع_کتاب_سرّسر
.
با نفس های بریده از جایم بلند شدم و سالن را گز کردم. از این طرف به آن طرف. خدایا چه کنم. به کی بگویم؟اصلا اینها که مدام تلفن می کنند از چه خبر دارند یا فقط چون شنیدند حاجی سوریه است زنگ می زنند جویای حالش بشوند؟!
نکنه مجروح شده و نمی تواند زنگ بزند. نکند به قول آقای قاسمی مفقود شده و کسی از جا و مکانش خبر ندارد؟!
غروب بود هنوز نمازم را نخوانده بودم. باز هم یک تلفن دیگر. حالا فقط به این فکر می کردم که تا روشن نشدن موضوع بچه ها چیزی نفهمند. آخر این همه دوست و آشنای قدیمی در این یکی دو روز اخیر بی دلیل نبود تماسشان. گوشی را برداشتم. سلام و احوال پرسی کرد و گفت:"من و حاج آقا با هم مراسم اعتکاف بودیم. بچه ها چطورند؟ چیزی لازم ندارید؟ حاجی به من گفته بود که بعد از اعتکاف قراره برن سوریه درسته؟
رفتن به سلامتی؟"
خدارو شکر کردم که یک نفر پیدا شد که از موقعیت عبدالله خبر داشت. گفتم:"من به کسی چیزی نگفتم ولی حالا که شما خبر دارید، بله ایشون رفتن ولی چندروزه زنگ نزدند. من خیلی نگرانم. دعا کنید هرجا هستند سالم باشند"
" نگران نباشید حاج خانم، آرزوی همه ما شهادته"
توی دلم خالی شد. ضعف کردم. دیگر بقیه حرفهایش را نشنیدم. خداحافظی کردم. گوشی را چندبار این ور و آن ور کوبیدم تا درست سر جایش چفت شد.
عبدالله شهید شده. فکر نمی کنم از این واضح تر می شد خبر شهادتش را بدهد.
از سوزشی که به جان قلبم افتاده بود به هیچکس حرفی نزدم. نمی خواستم تا چیزی روشن نشده بچه ها را آزار بدهم. امیدوار بودم که همه این ها حاصل فکر آشفته ام بود.
بی خوابی دیشب زهرا امشب به من سرایت کرده بود. تا وقتی در اتاقم ماندم که از به خواب رفتن هر سه شان مطمئن شدم. آمذم توی حال نشستم. اشک هایم بی اراده می ریخت. راه می رفتم و با خودم حرف میزدم. لب می گزیدم.چقدر بی رحمانه دارند ذره ذره جانم را می گیرند.
زهرا که از پله ها پایین آمد و صاف رفت توی آشپزخانه برگشتم و روی یکی از مبل ها نشستم. در یخچال را باز کرد و آب خورد و خواست برگردد. که من را توی تاریکی هال دید، اما اشک هایم را ندید، پرسید:"نخوابیدی مامان؟"
"دندونم درد میکنه. تو برو بخواب مادر"
"جدی؟ شما که سر شب چیزیتون نبود! می خواهید بریم درمانگاه؟"
"نه قربونت برم. این وقت شب دندون پزشک خوب کجا بود"
"خوب پس مسکن بخورید لااقل"
"خوردم. نشستم تا دردم آروم بشه برم بخوابم"
"من برم؟ می خواید بشینم کنارتون؟ "
" برو مادر، من هم الان می خوابم. تو برو فردا سرکار سردرد می گیری"
زهرا که رفت از ترس بیدار شدن علیرضا و فاطمه، شب بیداری ام را به اتاقم بردم تا در خلوت اتاقم تا صبح ناله کنم و اگر بتوانم مرهم قلب بی تابم باشم. صبح زهرا تا آخرین لحظه ای که در خانه بود اصرار کرد که دکتر یادم نرود. می خواست خانه بماند و با من بیاید. خیالش را راحت کردم که اگر بهتر نشدم حتما می روم.
باید چه می کردم؟ با چه کسی حرف می زدم؟ دست و دلم که به کار نمی رفت بی خودی توی خانه می پلکیدم و دور خودم می چرخیدم، اما نمی دانستم باید دنبال حقیقت باشم یا به انتظار بنشینم تا چه پیش بیاید.
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#منبع_کتاب_سرّسر
بعد از مدت ها مادرم مهمانان شده بود. دوست داشتم کنارش می نشستم، برایش حرف می زدم. برایم حرف می زد و از او پذیرایی می کردم، حالا بر عکس شده بود. جمع آوری خانه، شستن ظرف ها، جمع و جور کردن آشپزخانه، همه افتاده بود روی دوش مادر.
دیگر این قدر فکر و خیال روی سرم آوار شده بود که حوصله رفت و آمد هیچکس را نداشتم. صدای زنگ تلفن ملکه عذابم شده بود. علیرضا عصر آمد و چند تکه از وسایلش را با کتاب هایش برداشت و کمی پیشمان نشست و گفت:"امشب را توی خوابگاه مهمان همکلاسی هایم هستم. یک پروژه ناتمام داریم که تا صبح باید تمامش کنیم. شب بر نمی گردم."
قبل از رفتنش سفره شام را پهن کردم و شاممان را باهم خوردیم. علیرضا رفت و ما یک ساعتی دور هم نشستیم. دخترها با مادربزرگشان توی اتاق خوابیدند و من تا صبح بیدار ماندم.
مبعث پیامبر (ص) بود. صبح زود علیرضا برگشت. با چشم های قرمز و قیافه خسته. کیف و وسایلش را پایین پله ها گوشه هال گذاشت و رفت توی اتاقش. ازش پرسیدم اگر صبحانه نخورده برایش چیزی بیاورم. گفت خسته است و خواب برایش از صبحانه لازم تر. مادر توی هال نشسته بود و برای من حرف می زد. نمی دانم چه می گفت. به این فکر می کردم چرا دیروز تا حالا خبری نیست و تلفنی هم نمی شود. فقط این را می دانم که عبدالله از سلامت به دور است، وگرنه سر قول و قرارمان می ماند. از آشپزخانه بیرون آمدم و کنار مادر نشستم. خودم را سرگرم عوض کردن شبکه های تلوزیون کردم تا مجبور نباشم سوالی را در مورد حاجی جواب بدهم.
تلخی و سردی چای در دهانم ماسید. اصلا مگر از گلوی آدم چیزی پایین می رود در این جهنم بلاتکلیفی. صدای گوشی علیرضا که آمد مثل برق از جا پریدم، الان علیرضا بدخواب می شود. هنوز تلفنش زنگ می خورد. تند از پله ها پایین آمد و رفت توی حیاط. لباس هایش را هنوز در نیاورده بود. مثل اینکه همه مان به زنگ تلفن حساس شده بودیم. قبل از سر رسیدن دخترها تا حیاط دنبالش رفتم و در را پشت سرم بستم.
یک دستش به گوشی و یک دست توی جیبش. راه می رفت و سرش را انداخته بود پایین. ابروهایش را در هم کشیده بود. پرسید:"نه! کی گفته؟ شما از کی شنیدید؟کِی شنیدید؟"
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
کربلای 4 بود. گردان های خط شکن، خط را شکسته بودند. آتش سنگین دشمن هم شروع شده بود. از نقطه رهایی عبور می کردیم که صدای ناله و زاری شنیدم. بعضی از رزمندگان بودند که پس از مجروحیت از درد و خونریزی شدید، گریه می کردند. نزدیکتر شدم دیدم آن صدا با گریه می گوید: خدایا چرا من، چرا من را نطلبیدی، چرا نذاشتی من هم با این بچه ها برم!
شناختمش. مجتبی بود. کمتر کسی از بچه های طلبه و مسجد بود که صدای گریه های مجتبی را نشنیده باشد. درس اخلاق استاد که شروع می شد، پشت ستونی می نشست و اشک می ریخت!
مجتبی را بردند عقب. کربلای 5 که شروع شد، با اینکه جراحتش شدید بود باز برگشت و دوباره در کربلای 5 مجروح شد و برش گرداندند. همان زمان استاد ما هم به اهواز آمده بود. سراغ مجتبی را گرفت. گفتیم مجروح شد. گفت: اگر مجتبی شهید نشد، تعجب کنید!
وقتی برگشتیم، دیدیم مجتبی شهید شده است!
🌾🌷🌾
تولد:١٣٤٣- شیراز
شهادت: ١٣٦٥/١٠/٢٤ - شلمچه
🌷🌷
#شهيدطلبه_مجتبي_اجرائي
#شهداي_شيراز
🌹🌹🌹🌹🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
چه می فهمیم شهادت چیست مردم؟
شهید و همنشینش کیست مردم؟
تمام جستجومان حاصلش بود:
شهادت اتفاقی نیست مردم
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷 #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎﺑﺎﺷﻴﺪ 🌷
🌹🌹🌹🌹
ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺐت اﻳﺎﻡ ﺷﻬﺎﺩﺕ
ﺭﻭاﻳﺘﻲ اﺭ ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﻴﺪ ﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ👇
شنبه13دی ماه سال65....
بعدازظهر3روزقبل بهم گفتن حاج جوادعملیات کربلای4مفقودشده وازم خواستن خوددارباشم تاحاج خانم وباباحاجی(ﭘﺪﺭﻭﻣﺎﺩﺭﺣﺎﺝ ﺟﻮاﺩ) متوجه نشن ...😞اخه اونا دوتاشهیدداده بودن..هرگزفکرنمی کردم خدادوباره گلی از گلستانشون بچینه..چه انتظارسختی ازم داشتن..
صبوری اونم با.3تابچه...😔
فقط خدامیدونه اون 3روزچه برمن گذشت که بعداز32سال هنوزدی ماه حال دلم منقلب میشه..پنجشنبه صبح50روزبودزایمان کرده بودم دست حسن وحمیدروگرفتم قنداقه محسن روبغل زدم ..رفتیم سرمزاربرادرای شهیدش بهشون التماس کردم هوای داداششون روداشته باشن..
بعداومدم مزارحمید(ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺪاﻟﺤﻤﻴﺪ ﺣﺴﻴﻨﻲ) قنداقه محسن رو روی سنگ قبرش گذاشتم وبا تمام وجودباهاش حرف زدم ....
حمیدجان غریبه هامیان اینجاحاجت میگیرن منم امروزخواهرت رومثل غریبه ها تحویل بگیر..
حمیدجان من تحمل شهادت حاج جواد رو دارم اماتحمل مفقودیشو نه..سرم پایین بود..یه جفت پوتین خاکی دیدم صدام زد...
خانم روزیطلب کمی سرم روبالا اوردم رزمنده ای که معلوم بود راه به راه ازجبهه اومده کنارمزاربود بی مقدمه گفت...من دیشب پیش حاج جوادبودم مثل همیشه لب پرخنده وسرحال..اینو گفت ورفت..پربودم ازسئوال..تضاد..گیج بودم.. کاش راست گفته باشه..
عصرجمعه دلتنگی بچه ها ودلشوره وبیقراری ازارم میداد..شب براشون قصه رزمنده ها وسپاهیان حضرت محمد روگفتم.. تکه اخرقصه این بود صبح که بچه ها ازخواب بیدارمیشدن میبینن مامانشون نشسته داداش کوچولوشون رو توبغل گرفته اما یه نفرزیرپتوخوابیده پسراباهم پتو روکنار میزنن ومیبینن کی زیر پتو خوابیده؟؟؟ باذوق وشوق میگفتن باباشونه...وباشادی خوابیدن..قلبم به تلاطم افتاده بود..خدایا کمکم کن..خواب به چشمام نمیومد ..
اﺩاﻣﻪ ﺩاﺭﺩ...
☘🌺
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﺟﻮاﺩﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
🌷🌷☘🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
حاج حسین یکتا: آن کسی که ولایتمدار است، آن کسی که چشمش و گوشَـش به دو لبِ ولایت است، او قطعاً ضرر نمیکند.
#ﻭﻻﻳﺖ_ﺳﻴﺪﻋﻠﻲ
#ﺭاﻩ_ﺷﻬﺪا 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⭐️این #عاشقان را جز شهادت
❣مرگ ننگ است
⭐️در کامشان بی دوست💕 ماندن
❣چون شرنگ است
⭐️چون عشــ♥️ـق را جز #عشق
❣تفسیری دگر نیست
⭐️حلاج را جز دار
❣ #تدبیری دگر نیست✘
⭐️این واژه در قاموس دل
❣با #خون قرین است
⭐️این داستان آغاز و پایانش
❣همین است؛ #شهادت🌷
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة...
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌹🍃🌹🍃
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردی که تو میدون جنگ لرزه به اندام دشمن مینداخت، همچین لطافت طبعی داشت...
#ﺳﺮﺩاﺭﺩﻟﻬﺎ
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﻗﺎﺳﻢ_ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#منبع_کتاب_سرّسر
پای تلفن می لرزید. دستش را از جیبش در آورد و عرق پیشانی اش را گرفت. هول شده بود و انگار زانوهایش جان نداشتند. تلفن را قطع کرد. حال و روزش را که دیدم از پله های بهارخواب پایین رفتم. دستش را گرفتم. یخ کرده بودم. نشاندمش روی پله ها :" کی بود علیرضا؟ چی گفت؟"
دوستم بود میگه یکی از بچه ها تصادف کرده. اصلا حالش خوب نیست. قطع کرد گفت دوباره زنگ میزنه"
به چشم هایم نگاه نمی کرد. سر می چرخاند اطراف حیاط و آه می کشید. به چشم هایم نگاه نمی کرد. سر می چرخاند اطراف حیاط و آه می کشید. گفتم :" دوستت نبوده. هر کی هست یک خبری از پدرت داره"
" شما از کجا می دونی؟ "
" معلومه دیگه، این چند روز هر کی زنگ زده سراغ پدرت رو گرفته. هرچی هست همه خبر دارن و ما خبر نداریم. حالا میگی این بنده خدا چی گفت یا نه؟"
"این که هیچی. می خواست خبری از ما بگیره"
بلند شد که برگردد توی اتاقش. انگار نمی خواست بیشتر از این کنارم باشد تا سوال پیچش کنم. فقط جلوی در حیاط گرفتنش و گفتم:" خواهش میکنم خونسردی ات رو حفظ کن و نذار خواهرانت چیزی بفهمند. مادر هم که قلبش ناراحته اصلا صلاح نیست یه شایعه اینطور به هم بریزدشون.
"باشه مامان! باشه. میرم دراز می کشم تو اتاقم"
اصلا حالش خوب نبود. اگر واقعا حدسم درست باشد و پدرشان شهید شده باشد چطور تحمل کنند! می ترسم اتفاقی برایشان بیفتد. تمام بدنم عرق سرد نشسته بود. در هال را باز کردم و مستقیم راه آشپزخانه را گرفتم.حتی نمی دانستم برای ناهار چه کنم. ظرف ها از دستم می افتاد. گاز را روشن می کردم خاموش می شد. روغن را توی ماهیتابه داغ می ریختم، می سوخت. نفهمیدم ناهار را چطور درست کردم. هرچه دم دستم آمده بود قاطی برنجم ریخته بودم. سفره را انداختم و بچه ها را صدا کردم. دور سفره نشستیم. شکل غذا را که دیدم حال تهوع گرفتم. همه اش از استرس بود. بلند شدم و خودم را سرگرم کارهای آشپزخانه کردم. مادر اصرار می کرد که بیا سر سفره. الان چه وقت جمع آوری است؟ گفتم اشتها ندارم. معده درد دارم و می ترسم بدتر شود.
علیرضا هم بی خوابی دیشب را بهانه کرد و برگشت توی اتاقش. نمی دانم در دل دخترها چه می گذشت که تصف بشقابشان را هم نخوردند و بشقاب و لیوان ها را برداشتند و گذاشتند روی میز آشپزخانه. مادر مات و مبهوت، نصیحت هایش شروع شد که این چه وضع غذا خوردن است؟ شما جوانی و فعالیت می کنید باید جانی توی بدنتان باشد یا نه؟
اما همه توی اتاقشان بودند و انگار صدای مادربزرگ را نمی شنیدند.
دست به کار شستن ظرف ها شدم که زنگ خانه را زدند. قبل از بچه ها چادرم را از روی صندلی برداشتم و دویدم دم در. همسایه دیوار به دیوارمان بود..
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#منبع_کتاب_سرّسر
در را که باز کردم پا روی پله کوتاه جلوی در گذاشت و آمد تو و پشت سرش در را روی هم گذاشت:
"سلام حاج خانوم."
"سلام خوبید؟ بفرمایید"
"شما خوبی؟ از آقای اسکندری چه خبر؟"
"نمی دونم"
"مشکلی ندارید؟ چیزی لازم ندارید؟"
"نمیدونم"
"چی شده؟ ناراحتید؟"
"نمیدونم"
"پس چی؟ خبری شده؟"
"نمیدونم"
دستم را گرفت و چندقدم گیش تر آمدیم و نشستیم روی گله ورودی هال. اینقدر آرام حرف میزد که شش دانگ حواسم را به لب هایش دوخته بودم:
" آقای البرزی گفته بیام یه حالی بپرسم. ببینم چیزی لازم نداری، ولی می بینم خیلی آشفته اید، کسی چیزی گفته؟ "
" صبح یکی زنگ زد به علیرضا یه حرفهایی زد و بعدشم دیگه خبری نشد. دو سه روزه هرکی به ما میرسه حال حاجی رو می پرسه. منم ازش بی خبرم. این تماس ها هم که.. "
" به علیرضا چی گفتن؟ "
" گفتن شنیدیم پدرت شهید شده. بمیرم الهی خبر رو که شنید مثل بید می لرزید. آرومش کردم گفتم شاید شایعه باشه"
لب هایش را به هم می فشرد و چشم از چشم هایم بر نمی داشت. دل ول کرد و گفت :" من هم برای همین اینجام. خبر شهادت آقای اسکندری همه جا پخش شده. حتی رسانه ای شده ولی انگار تنها کسی که خبر نداره شما هستید. شایدم این چند روز هر کی زنگ زده خواسته همین رو بگه ولی دلش رو نداشته. من خواستم قبل از شلوغ شدن اینجا این آمادگی رو بدم که هول نکنی. ما خودمون یه چشممون اشکه.. "
لرزه بر تنم افتاد. بقیه حرف هایش برایم نامفهوم بود. چه فرقی می کرد. همه آن هایی که این چند روز به نوعی خواستند به ما بفهمانند، چرا نتوانستند! این عکس هایی که خانم البرزی می گفت رسانه ای شده چه عکس هایی هستند!
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
#ﻭﺻﻴﺖ_ﻧﺎﻣﻪﻋﺠﻴﺐ_ﻳﻚ_ﺷﻬﻴﺪﺷﻴﺮاﺯﻱ
😳😳😭
ای دوستان و همرزمان عزیز من! اگر زمانی فرا رسید که جنگ به پایان رسید و من به فیض شهادت نایل نشدم از شما عزیزان عاجزانه این تقاضا را دارم بدنم را از پوشاندنی ها عریان و برهنه کنید و پاهایم را به پاهای اسبی وحشی ببندید و در صحرایی سوزان بر روی خار و خاشاک رها کنید و اگر کسی پرسید چرا این کار را می کنید بگویید این جوانی است کم سن و سال و گنه کار که توفیق و سعادت شهادت را نداشته است و خداوند او را از درگاه الهی خود رهانیده است.
حال اگر شهادت نصیبمان شد، آن را دو دستی می گیرم و خدا کند که زانوهایم سست نشود و شهادت چیزی نیست که نصیب هر کس بشود
🌺🌺🌷
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺴﺎﻡ_اﺳﻤﺎﻋﻴﻠﻲﻓﺮ
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
#اﻳﺎﻡﺷﻬﺎﺩﺕ 🌹
☘🌺☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ کارتون حماسه #شهید_حاج_قاسم_سليماني و شهید_مرتضی_جاویدی در عملیات کربلای 5
#ﺷﻬﺪاﻱ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ
#کودکان
#تصویری
☘🌺☘
ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺭا ﻧﺠﺎﺕ ﺩاﺩ
☘🌺☘
ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩاﻧﻠﻮﺩ ﺑﺮاﻱ ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ و ﻧﻮﺟﻮاﻧﺎﻥ
☘🌺☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
شیخ شده بود معاون تبلیعات تیپ امام حسن. یک روز گفت می خواهم به سنگر کمین بروم. سنگر کمین تا عراقی ها فاصله کمی داشت. قسمت اول ایستاده، قسمت دوم خمیده و قسمت سوم را باید سینه خیر می رفتیم. به قسمت سینه خیز که رسیده بود، عمامه را روی کمرش گذاشته بود که خراب نشود. نزدیک سنگر عمامه را روی سر گذاشته بود.
از او اسم رمز پرسیدیم. با خنده گفت این عمامه من اسم رمز من است!
48 ساعت آنجا ماند. وقتی برگشت گفتم عراقی ها سیاهی متحرک را هم می زنند، تو با عمامه سفید میری جلوشون!
خندید و گفت: نگران نباش، آنها کور هستند، نمی بینند!
🌸اعتقاد عجیبی به حدیث کسا داشت. محال بود روزی از روزهای جبهه بگذرد و شیخ حدیث کسا را نخواند. بیشتر هم به خاطر محوریتی که حضرت زهرا سلام الله علیها در این حدیث دارد.
آنقدر شیخ در توسلاتش نام حضرت زهرا را می آورد که آوردن نام ایشان، نام حضرت زهرا را هم در ذهن می آورد. و جالب اینکه روز شهادت حضرت زهرا، با تیری در گلو و پهلو در حالی که یا زهرا و یا حسین می گفت شهید شد.
در وصیتش نوشته بود دوست دارم مثل #حضرت_زهرا(س) بی نشان باشم. ده سال در غربت بی نشان افتاده بود...
🌷🌷🌸🌷🌷
#طلبه_شهید علیرضا نجف پور(شیخ نجفی)
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ 🌷
#اﻳﺎﻡﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌺🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#بربال_سـخن
شما ملت عزیز ایران: بدانید که شما لایقترین امت روی زمین هستید و خدا این لیاقت را به شما داده که اولین حکومت جمهوری اسلامی بعد از ۱۵۰۰ سال در کشور شما برپا شود این حکومت خونهای پاک فراوانی به پایش ریخته شده این حکومت گل سرخ فعالیت ۱۴۰۰ ساله اولیاء خدا و انصار الهی است و بدانید که اگر آن طور که شایسته است از این انقلاب محافظت نکنید غضب و خشم خداوند را برای خود جستجو کردهاید عاجزانه از شما میخواهم که فرمانبر خدا باشید و هرگز حتی لحظهای رهبر عزیز را تنها مگذارید و در راه اعتلای کلمه توحید و اسلام عزیز از هیچ کوششی فرو گذار نکنید.
#شهید_اصغر_توانا🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۲/۱/۱۸ کازرون ، فارس
شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۳۰ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
☘🌺☘🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
#شهید_خرازی:
من اهمیتی نمیدهم دربارهٔ ما چه میگویند، من میخواهم دل ولایت را راضی کنم
🌺🌹🌺
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ 🌷
🕊🌸
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
┄┅══✼🍃🌺🍃✼══┅┄
اﺭﺳﺎﻝ ﺑﺎﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ ﻟﻂﻔﺎ