#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_هشتم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
🌹🌹🌹🌹🌹،
روز عید غدیر خانه حال و هوای مهمانی دارد. مادر برنج خیس کرده و خواهرها پای حوض مرغ ها را پاک می کنند. همه بچهها خانه اند به جز شهناز و فرهاد.
هر هفت خواهر و برادر دیگر. شهناز دانشکده است چهارراه ادبیات. بیشتر وقتها فرهاد ماشین بابا را بر می داشت می رفت دنبالش. بار اول که رفته بود جلوی دانشکده شهناز با چند تا از همکلاسی هایش آماده بودند جلوی در. همکلاسیها فرهاد را که دیدند فکر کردند نامزدش است و به شهناز چشمک زده و خندیده بودند که «عشقت آماده دنبالت»
شهناز گفته بود «بابا این برادرم»
_«کلک تو برادر به این خوشگلی و خوشتیپی داشتی به ما نمی گفتی؟»
_نگاه به قد و هیکلش نکنید چهار سال از من کوچکتر ه
_بنده خدا میترسی بخوریمش؟
آن روز عید غدیر هم شهناز با همان همکلاسیها طبق قرار قبلی به مسجد حبیب رفته بودند. جای جمع شدن برای تظاهرات از قبل دهان به دهان پخش می شد .آن روز مسجد حبیب بود نزدیک میدان مصدق .اسم میدان را عوض کرده بودند ولی همه به همین اسم می شناختند و از چیزها هنوز هم هیچ وقت فراموش نمی شود.
زن و مرد و پیر و جوان کم کم از صبح جمع شده و نشسته بودند توی صحن و حیاط مسجد تا بیرون آن و به سخنرانی گوش می کردند که مامور ها حمله کرده بودند مردم انتظارش را داشتند برای درگیری رفته بودند نه سخنرانی!
از آن روزی که شیخ پیش نماز مسجد روی حرف سرهنگ سلطانی فرمانده انتظامی فارس حرف زده بود این مسجد جای خطرناکی شده بود یا شاید همان روز غدیر بود که این اتفاق افتاد .
شلوغ شده بود و صدای تیر بلند شد. مردم به سمت در مسجد هجوم برده بودند و مامورها به سمت مردم .بیشتر شان سرباز بودند .هلیکوپتر ارتش هم بالای سر مسجد نور می داد و صدایش را صدا را به صدا نمی رساند.
همه وحشت زده شده بودند و درگیر !همان وقتی که سربازی مریم همکلاسی شهناز را با قنداق ژسه زده بود زمین و چادرش را پاره کرد ,فرهاد از سوی جمعیت دیدشان و به سمتشان دوید. با سرباز دست به یقه شود و تفنگها از دستش گرفت و با قنداق چوبی به پای سرباز که افتاد روی زمین . بلند شد تفنگ توی دست فرهاد مانده بود و پسری که پشت سر سرباز رسیده بود کلت کشیده و نشانه رفته بود .مردم ریختند و فرهاد تفنگ را انداخت و توی جمعیت گم شد.
افسر هرچه چشم چشم کرد ندیدش . روی پشت بام مسجد انگار تیراندازی می شد فرهاد شهناز و بقیه دخترها را رسانده بود پشت مسجد وسط کوچه پس کوچه ها و گفته بود که به خیابانهای اصلی نیایید و دنبال همین کوچه را بگیرید تا خانه، و برگشته بود وسط جمعیت و سطح درگیری!
دختر ها چند ساعت پیاده رفته بودند تا به خانه رسیدند. بعضی از مهمان ها آمده بودند ولی نه همه شان .کم کم بقیه هم داشتند می آمدند چندتایی پریشان بودند یکی شان به شهناز گفت توی مسجد آنها را دیده است و بعد معلوم شد که چند تای دیگر از آنها هم خودشان داشتند از مسجد حبیب می آمدند تا سر ظهر همه آمدند همه جز فرهاد!
یکی از مهمانها به سکوت غلبه کرد و در گوشی به یکی دیگر گفت:« به نظرم دیدم فرهاد تیر خورده »
آشوب شده بود در دلها ،اما مادر نباید میفهمید پدر هم !
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
در اقوام چند خانواده یتیم بودند . علی خیلی به آنها سر میزد .
برای برطرف شدن مشکلات نیت میکرد ودر قلکی که برای این خانواده ها گذاشته بود مقداری پول می ریخت و هرماه قلک را باز می کرد و هزینه را به آنها می داد.
هر سال عید بعد از تحویل سال اولین عید دیدنیمان با این خانواده ها بود . در این دیدارها علی کاری می کرد که آنها خوشحال شوند.
یک روز از من خواست که اگر روزی شهید شد این کارش را ادامه دهم.
عید سال 95 سفارشی که علی کرده بود را انجام دادم . به اتفاق فرزندانم به دیدار این عزیزان رفتیم...
#شهیدمدافع_حرم
#شهیدعلی_جوکار
#شهدای_فارس🌹
#شهادت:16بهمن 1394_سوریه
🌷🌿🌷🌿🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
محمد در بین اهل بیت علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) داشت و همیشه به دنبال نکاتی میگشت که خود را به این حضرت نزدیکتر کند. یک روز قبل از عقد من در حیاط منزل زمین خوردم و دستم شکست. روز عقد با دست شکسته پای سفره عقد نشستم.
پس از عقد یک شب که برای زیارت قبور شهدا رفته بودیم محمد گفت «زهرای 18 ساله با دست شکسته پای سفره عقد» نشانهای برای ماست تا بیشتر به یاد حضرت باشیم. پس از آن مداحی حضرت زهرا را گذاشت و هر دو به یاد حضرت زهرا اشک ریختیم».
#شهیدمحمدمسرور
#شهدای_مدافع_حرم
#شهدای_فارس (ﻛﺎﺯﺭﻭﻥ)
#سالگرد_شهادت
ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷
🌷🌿🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هرزمان وقت خرید ماهانه میشد، سعی میکرد به هر بهانهای که شده از همراهی من فرار کند. فکرمیکردم مانند بعضی از مردها، از اینکه بخواهد همسرش را جهت خرید همراهی کند، فرار میکند. چندبار که بهانهگیریش را دیدم با حالت ناراحتی گفتم: چرا از اینکه میخواهی من را همراهی کنی برای خرید، ناراضی هستی؟ با من بیرون رفتن مشکلی داره؟ متوجه شد که خیلی ناراحت شدم، با مهربانی گفت: این چه حرفی است، من از همراهی کردن همسرم لذت میبرم. مشکل از خود بنده است. پرسیدم چرا؟ گفت: وارد بازار شدن و مراکز خرید شدن برای من سخت است. مگه وضع حجاب بعضی از خانمها رو نمیبینی؟ از اینکه چنین وضعیت و صحنههای بیحجابی و بدحجابی را ببینم، شرمنده آقا صاحبالزمان می شوم که نمیتوانم کاری کنم دل آقا میگیرد. از آن روز به بعد سعی کردم وسایلهای مورد نیاز را خودم خریداری کنم، ولی پژمان در عوض برای انجام کارهای منزل خیلی کمکم میکرد.
#شهیدپژمان_توفیقی🌹
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻌ_ﺤﺮﻡ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ - ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷
☘🌹☘🌹☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ﻭﺩاﻉ_ﺳﻮﺯﻧﺎﻙ_ﺷﻬﻴﺪﻋﻠﻲ_ﺟﻮﻛﺎﺭ
ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪاﻧﺶ 😭😭
ﺷﻬﻴﺪﻱ ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﺭﻭﺯﻱ ﺩﺭ اﺯاﺩﺳﺎﺯﻱ ﺷﻬﺮﻙ ﺷﻴﻌﻪ ﻧﺸﻴﻦ ﻧﺒﻞ و اﻟﺰﻫﺮا ﺟﺎﻧﺶ ﺭا ﻓﺪاﻱ اﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩ
🌷🌷🌹🌷🌷
#ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ اﻳﻢ ﺷﻬﺪا.... ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﻤﺎ و ﻓﺮﺯﻧﺪاﻥ ﺗﺎﻥ
🌷🌷🌷🌷🌷
#ﺷﻬﻴﺪﻋﻠﻲ_ﺟﻮﻛﺎﺭ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮ اﻳﻦ ﻛﻠﻴﭗ ﺳﺒﺐ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﻴﺸﻮﺩ ﭘﺲ ﻛﻮﺗﺎﻫﻲ ﻧﻜﻨﻴﻢ...
✍ﻭﺻﻴﺖ ﺷﻬﻴﺪ:
به تمام دوستان و خویشاوندان خودم توصیه می کنم در این چند روز عمر باقی مانده،فرصت را غنیمت شمرده و از ولایت مداری و حمایت از نایب امام زمان خود و عشق ورزی در راه اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) خسته و دچار روزمرگی نشوند و کارهای خود را مطابق با رضایت خدا و امام زمانمان انجام دهیم.
تا فردای قیامت شرمنده حضرت زهرا(سلام الله علیها) و امام حسین (علیه السلام) که همیشه دم از او می زنیم،نباشیم
#شهیدمدافع_حرم
#ﺷﻬﻴﺪپژمان_توفیقی
#شهدای_فارس🌹
#یادش_باصلوات
شهادت:16بهمن 1394-سوریه.
☘🌺☘🌹☘🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
♥️ میگفت: باید شهدا را به همه نشان دهیم، این وظیفه بر گردن همه ماست...
تولدت مبارک اﻱ ﺷﻬﻴﺪ ....
#شهید_محمد_مهدوی
#ﺷﻬﺪاﻱرهپویان_وصال
☘🌺🌹☘🌺
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ_ﻣﻨﻮﺭ_بایاد_شھـــــدا
🌹🌷🌹🌷
#ﮔﺮاﻣﻴﺪاﺷﺖ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﻭﻱ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ اﻳﻦ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺷﻬﻴﺪ :
#اﻣﺮﻭﺯ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ / ﺳﺎﻋﺖ 16
🌹🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
#ﻣﺮاﺳﻢ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ اﻳﻦﻫﻔﺘﻪ #ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎﻣﺠﻠﺲﺷﻬﺪاﺑﺎﺷﻴﺪ
#ﻃﺮﺡ_ﺁﻣﺎﺩﮔﻲﺑﺮاﻱ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﺷﻬﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﺫﻛﺮﺷﺮﻳﻒ:
*#ﺻﻠﻮاﺕ ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ*
*#ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...*
و
*#ﺷﻬﺪاﻱ اﻧﻘﻼﺏ اﺳﻼﻣﻲ*
و ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ
ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﻭﻱ و
ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻬﺪﻱ ﻗﺪﺳﻲ
*ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ*
🔻#مادرانـــــہ
🔅 مادر ڪه میشوی
میوه دلت که در برابر چشمانت قد میکشد، قد رشیدش را که میبینی
و در دلت برایش «لاحول ولاقوة الابالله» میخوانی ...
باید برای عاقبت بخیریش هم دعا کنی
و عاقبت بخیری یعنی #شهـــــادت...
🌹🌷🌹🌷
ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ ﻣﺎﺩﺭاﻥ ﺷﻬﺪا اﻣﺮﻭﺯ #ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا ﺑه ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا ﺑﺮﻭﻳﻢ
🌹🌺🌹
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
بیا دیگر آقا جان..
چشمشان به راه مانـد.....
و عمر و جوانیشان در راه..
سربازانی که امـروز همه پیر شدند🌷
به دعای فرجِ جمع ؛
اثر نزدیڪ است ...
📎اللهم عجل لولیک الفرج
واجعلنا من انصاره و اعوانه
#سلام_مولای_مــهربانم🌸🍃
📎 #صبحﺗﺎﻥ ﻣﻬﺪﻭﻱ 🌷
☘🌹🌷☘🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
.
.
خوشبختی یعنی:
••ڪـھ یھ شهیــد♡🌱
|| تـو زندگیـٺ باشـھッ
.
.
#مسیـرتوادامهیراهشه
•°
|♥️📿๑••
اﻟﻬﻲ #ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﺸﻴﻢ ﻋﺎﻗﺒﺖ #ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺸﻴﻢ
❤️💫❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_نهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
🌹🌹🌹🌹🌹 !
مهمان ها دوتا دوتا با هم زیر لب حرف میزدند و سر پایین انداخته و تکان تکان میدادند و تا چشمشان به پدر یا مادر میافتاد، لبخندی می زدند و نگاه پدر و مادر که به جای دیگری می شد ،سر می کردند توی خودشان و طرف دیگر لبخند زورکی دیگری زده میشد.
همه منتظر اولین هق هق بودند تا خودشان را ول کند. مادر هر چه میخواست سفره پهن کند و غذا را بکشد ،جلویش را میگرفتند ساعت از ۳ گذشته بود میگفتن حاج خانم بگذار فرهاد هم برسد همه با هم می خوریم و بیشتر که اصرار می کرد بهانه می آوردند که ما دیر صبحانه خوردیم یا توی راه چیزی خورده و از این حرفها.
حدود ساعت پنج مادر دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و عصبانی سفره را به زود پهن کرد
«هی میگین تا فرهاد بیاد حالا فرهاد شاید تا شب نیومد این بچه کارش حساب و کتاب نداره شما گرسنه نیستین؟ از دو ساعت قبل از ظهر من برنج دم کردم الان ۵ شده است اگر سیرید یا گرسنه، چیزی خوردید یا نه ،من غذا رو میکشم خوب, همه اش شد ته دیگ»
مادر که از همان سر ظهر دلش شور افتاده بود .شهناز را سین جیم کرده بود اما چیزی دستگیرش نشده با این حال به حساب خودش به رویش نمی آورد تا مهمان ها نگران نشوند. پای سفره دست هیچکس به غذا نمی رفت دیگر خنده های الکی هم خشکیده بودند که صدای زنگ تلفن همراه را از خود بیخود کرد
مادر به چشم به هم زدنی پای تلفن بود
«شما مادر هستین؟»
«بله خودمان گوش همه چیز شده بود به صدای پشت گوشی که یکی از زنهای فامیل زد زیر گریه صورت مادر به هر برگشتم تا صدای گریه و غم یکی دوتا رفتن سمت آرامش کنند
«فرهاد گفت بهتون بگم دلتون شور نزنه خدارحم شگرد طوریش نیست»
مادر پشت سر هم صدا را قسم میداد مهمانی از آغاز شده بود به صدای زیر و گریه ها بیشتر هیچی هیچی هیچی نیست خاطرتون جمع ما اینجا هفت هشت ده نفری حواسمون به همدیگه هست
_کجا؟
_توی کاروانسرا دروازه قصابخانه هستیم .الان نمیشه بیاین حاج خانم. ما هم نمیتونیم بیایم. دیر وقت که شد خیابانهای خلوت بدست میاد خونه
مادر هنوز صدا را قسم می داد قسم پشت قسم.
«سالم و سلامته شکر خدا الان نمیشه اومد توی خیابون شما هم اجازه بدید من به خونه بقیه زنگ بزنم از نگرانی درشون بیارم»
کم کم رنگ و روی مادر سر جایش برگشت گوشی را قطع کرد نگاه کرد به مهمان ها که به شده بودند به چشمش را پاک کرد و خندید و گفت: «دیدی به من چیزی نمی گفت این طوری هم نیست بچه ها درست بنشین غذاتو بخورین!»
نیمه شب فرهاد باز روی خاکی و سیاه بوی دود و پیراهن پاره شده به خانه برگشت بعضی مهمان ها هنوز مانده بودند تا مطمئن شود تا آمدنش هنوز همه نگران بودند
دم صبح آفتاب هنوز بالا نیامده فرهاد به سرعت به سمت خیابان صورتگر میرود و فرزاد پشت سرش می رود تا به او برسد. شهر ظاهراً آرام است از دود و غبار توی هوا،صدای شلیک ها تظاهراتها درگیری ها شعارها.
ته نارنجی رنگ بلندگوی دستی بزرگ از پلاستیک توی دستش بیرون است
وارد آپارتمانم میشود از در که می رود راه رویی بزرگ است که چند تا جوان این طرف و آن طرف دارند کار میکنند پارچه می نویسند رنگ می زنند و همچنین کارهایی دارند شعار می نویسند روی پارچه و روی مقوای بزرگ با قلم و ماژیک. جوان های دیگر دایی هم میآیند و پارچهها و پلاکاردها و مقوا را هر جایی. هرکدام یکی دوتا را آماده هم کرده اند نوشته اش خشک شود فرزاد پای یکی از همین ها ایستاده فرهاد به اتاق دیگر می رود
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
یک روز همراه دخترم
به اﻣﺎﻣﺰاﺩﻩ سید محمد (گلزار ﺷﻬﺪا) رفتیم ...
شادی رو به من گفت :
مامان نگاه ، عکس بابا !!!
هرچه نگاه کردم چیزی ندیدم
وقتی برگشتم علی زنگ زد ؛
و جریان را برایش تعریف کردم
علـی خنـدید و گفت :
واقعا دخترم دیده درست داره میگه ،
من جـام تـوی گلــزار شهـداست ...
ده روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
✍ راوی : همسر شهید
▫️ولادت : ۶٤/۰۱/۰۱ کازرون
▫️شهادت : ۹٤/۱۱/۱۶ سوریه
▫️عملیات آزادسازی نبل و الزهرا
#پاسدار_مدافـع_حــرم
#شهید_سرگرد_علی_جوکار
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
☘🌺🌹☘🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هیچوقت نمیگذاشت من از انجام کارهای خانه خسته شوم. میگفتم: حسابی کدآقایی هستی برای خودت. و پژمان میگفت: حضرت محمد(ص) به حضرت علی(ع) فرموده: «مردى كه به زن خود در خانه کمک كند، خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها روزه باشد و شبها به قیام و نماز ایستاده باشد به او میدهد. یا على هر كه در خانه در خدمت خانواده خود باشد و آن را ننگ نداند، خداوند نام او را جزو شهدا مینویسد و ثواب هزار شهید را در هر روز شب برای او محاسبه میکند.» مسلمان باشی و فرمایش رسول خدا باشد و آنقدر ثواب داشته باشد و من بخواهم کوتاهی کنم؟ از اینکه بخواهی از کار خانه خسته شوی و به زحمت بیفتی برای راحتی من، ناراحت میشوم ودوست دارم در هر کاری به تو کمک کنم تا خستگیات را نبینم.
#شهیدمدافع_حرم
#شهیدپژمان_توفیقی
#شهدای_فارس
#ایام شهادت
🥀🍀🥀🍀🥀🍀
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ای مرثیه خوان، ز چشمِ خونبار مگو
با من ز سَــر و دستِ علمــدار مگو
عبـــاس ، فدای قَد و بالای حسین
با امِّ بنیـــن از غــــمِ دلــدار مگو
✍ #ﻭﻓﺎﺕحضرت_ام_البنین_سلام_الله_علیها_ﺗﺴﻠﻴﺖ
🌹🌷🌹🌷
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
● دست نوشتهای منتشر نشده از
#سردار_دلها برای یکی از دوستانش:
علی عزیز ، چهار چیز را فراموش نکن
۱_ اخلاص ، اخلاص، اخلاص
یعنی گفتن، انجام دادن و یا ندادن برای خدا
۲_قلبت را از هر چیز غیر او خالی کن و پر از
محبت او و اهل بیت(علیهالسلام) کن
۳_نماز شب توشه عجیبی است.
۴_یاد دوستان شهید ولو به یک صلوات
"برادرت، دوستدارت سلیمانی" ۹۱/۷/۲۱
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﻗﺎﺳﻢ_ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
خدایا :
در #شهادت چه لذتی است
که مخلصان تو به دنبال
آن ، چنین شتابانند و
اشک شوق می ریزند..
سلام بر #بزرگمردان کوچک قامتی که نه تنها از #سایه_جنگ نترسیدند بلکه به جنگ #جنگ رفتند تا ثابت کنند هر که خدا دارد نیازی به #کدخدا ندارد
#ﺁﺭﺯﻭﻱ_ﺷﻬﺎﺩﺕ 🌹
◾️🌹◾️🌹◾️
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌹🌷🌷🌷🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔺زيارت عجيب مزار حاج قاسم توسط همسرشان.....
⏪ تجلي نجابت در كرمان؛ همسر حاج قاسم سليماني هم براي زيارت قبر سردار دلها در صف ايستاد
همسر شهيد حاج قاسم سليماني براي زيارت مزار مطهر اين شهيد بزرگوار به دور از تشريفات در صف ايستاد و سپس مانند مردم عادي قبر را زيارت و محل را ترك ميكند و حتي در زماني كه مردم در حاضر در صف از او ميخواهند تا به زيارت خود سرعت ببخشد باز هم نميگويد كيست و به زيارت خود خاتمه ميدهد....
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﻗﺎﺳﻢ_ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ
🌺🌹🌺🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
تـــو هــم آنی که
دلم لک زده
لبخنـدش را..
روز تکریم #مــادران و #همسـران_شهــدا گرامی باد🌷
📎ﺳﻼﻣﺘﻲ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺩﺭاﻥ و ﻫﻤﺴﺮاﻥ ﺷﻬﺪا ﺻﻠﻮاﺕ ....
🌷🌹🌹🌹🌷
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_دهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
🌹🌹🌹🌹🌹 !
_آقای فقیهی بعد از ظهر کارتونهای دوا رو بیارم همون خانه سر دوزک؟!!
_ فرهاد جان بیار همونجا .باند و چسب زیاد بیار .امروز احتمالاً مجروح زیاد داریم
_ پس باید به دکتر کسرائیان هم خبر بدم .
_حتماً یه چیز دیگه هم هست که شنیدم جلوی داروخانهها ما گذاشتند مواظب باش
_ دکتر بابا از قبل داروها را خرد خرد آورده خانه
در راهرو دارند دو سر پارچه بلند خشک شده را چوب میزنند و لوله می کنند که بدهند دست فرزاد.
یک ساعت بعد سرچهارراه زند، جمعیت به حرکت درآمد .فرهاد توی صف اول ایستاد و بلندگوی دستی را گرفته بالای سرش و کنار دستش یکی از توی میکروفون کوچکی که با سیم مارپیچ وصل است به ته بلندگو شعار میدهد. مردم تکرار میکنند فرزاد همان پلاکارد را ناشیانه زیر لباسش پنهان کرده و دو سر چوب را که از زیر پیراهن بیرون زده و تا پایین زانو رسیده به دست گرفته ،از توی پیاده رو هل می خورد وسط جمعیت.
همینطور نگاه میکند به مردمی که مشت هاشان را بالای سر گرفته و شعار میدهند. پلاکارد را از زیر لباسش میکشد بیرون و اولین کسی که نزدیکش از میگوید« آقا اینو بگیر »
یک نفر آن را میگیرد و یک نفر دیگر سر دیگرش را و پارچه لوله شده باز می شود و از دست جمعیت بالا میرود کنار دهها پلاکارد دیگر.
رویش نوشته است:
« به روز عید غدیر ,در مسجد حاج حبیب
به دست شاه جلاد برادرم شد شهید»
این شعار و شعار های دیگر توی گوش هایت می پیچد و صدای مردها و زنها بلند و بلندتر میشود
🌷🌷🌷
از بیستم بهمن به خانه نیامده بود .توی سی متری و مسجد ایرانی هم پیدایش نبود. توی شهر بوی خون میداد .بوی دود، بوی باروت،بوی خشم ،انفجار بوی تن عرق کرده مردم ،بوی سرما، بوی گذشته، بوی خاطرات کهنه و کاغذهای نو کتابی که انگار تازه اول بار از گشوده میشود با تمام کهنگی هایش!
یکی دوبار شهنازبا چند تا از همکلاسی هایش، به هوای پیدا کردنش توی بیمارستان ها رفت و لیست ها را خواند ،لیست های روی شیشه در ورودی درمانگاه ها و بیمارستان ها را.
صبحا تو دانشگاه هم دیگر را میدیدند و مکانها را بین خودشان تقسیم میکردند تو برو نمازی ،من میرم سعدی ،توهم بیمارستان شیراز. سر ساعت ۳ همینجا.
انگار تمام شهر یک هفته تعطیل بود جز کلانتریها و بیمارستانها .خیابانهای خلوت و غبار آلود و دود گرفته از آتش لاستیک های نیم سوخته یک چشم به هم زدن مملو و جمعیت میشدند و به ناگاه با صدای شلیکی دوباره خلوت
هرکس به کوچه و خانه ای می گریخت. صف منظم تظاهرات از هم می پاشید و جای آن طرف تر از ساعتی دیگر دوباره همه جمع میشدند و صفوف فشرده تر باز به میدان می آمدند.
شهناز به بیمارستان سعدی رفت لیست ها را خواند. لیست مجروحین را به سرعت و لیست شهدا را با هراس .بعد سراسیمه دوید داخل. توی راه ها پر بود از مجروح و ناله و فریاد و خون و درد صورت یکی را نگاه کرد فرهاد نبود پرستاری داد میزد:« ملافه ملافه پس کو ملافه؟!»
شهناز فرهاد را رها کرده و داشت به بقیه کمک می کرد نیرو کمبود هر ساعت مجروح ها بیشتر می شدند .
آمبولانس به بیمارستان داشت مجروح خالی می کرد .میدان ستاد مرکز درگیریها بود. از آنجا تا بازار وکیل تمام بلوار زند توی غوغا بود. صدای گلوله می آمد اما معلوم نبود از کجا از کدام سند نزدیک میدان کمی جلوتر از ساختمان ساواک وسط خیابان مردی افتاده بود و فریاد کمک می زد به شکمش خورده بود یک دستش را روی جای گلوله گذاشته بود و دست خونین دیگر را بالا برده و دوستی را از جایی صدا میزد به کمک می خواست.
کسی از توی پیاده رو دوید به سمت صدای شلیک دیگری و او را از ایست ناگهانی از ترس زمین خورد و چهار دست و پا نیم خیز شده دوید به همان کوچه ی روبه روی مجروح.
هیچ کس جرات نمی کرد نزدیک شود. درد می کشید و زیر لب چیزی می گفت . الله اکبر می گفت او کمک می خواست
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷سال ۵۳ ، بود...
اﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ... گفت یک حرف خصوصی دارم.
حرفش را از فساد های جامعه شروع کرد تا بی کفایتی نظام شاهنشاهی. بعد هم از امام و حرکت انقلابی مردم. گفت اگر دوست داری به گروه ما ملحق شو.
شش نفر بودیم. یک دستگاه استنسیل گرفتیم و شروع کردیم به تکثیر اعلامیه های امام. عمده کار اوردن اعلامیه را هم مهدی انجام می داد.
مدتی که گذشت, برای اینکه کار را گسترش بدهیم, رفتیم شهر نوراباد و انجا مستقر شده و مبارزات مخفی خودمان را ادامه دادیم.
🌷برای دفاع از انقلاب سر از پا نمی شناخت, از مال و جان خود برای انقلاب می گذاشت. یک روز معترض شدم. گفتم:یکم هم برای خانواده ات وقت بذار.
گفت با این همه منافق و ضد انقلاب مگه چند نفر داریم که بتواند انها را شناسایی و پیدا کند.
می گفت من بابت سه هزارتومن حقوقی که از سپاه می گیرم باید از مردمی که مثل صدر اسلام از دارایی خودشان برای انقلاب خرج می کنند خجالت بکشم.
همین کارها و بینشش بود که باعث شد منافقین این جوان ۲۵ ساله, را با هجده گلوله به شهادت برسانند.
🌷🌾🌷
#شهیدمهدی_فیروزی
#شهدای_فارس
↘️
شهادت:۱۳۶۰/۷/۲۸-شیراز
فرمانده اطلاعات سپاه شیراز
🌹🌷🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج ماه است یک نقاش مشغول نقاشی چهره
شهدای مدافع حرم روی دیوار کوچه منتهی به
حرم حضرت زینب (س) است
حالا ببینید قرعه قابِ روبروی درب اصلی حرم
نصیب چه کسی شد....
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹
در منطقه ی شیخ نجار سوریه بچه های چند خانواده فقیر و نیازمند می آمدند و غذا می خواستند و محمد که با آنان دوست شده بود مقداری از غذاهای خودشان را جمع می کرد و ظهر و شب به آنان می داد و حتی یک صبح وقتی دید غذا هست، در هوای تاریک و بارانی و پر از خطر راه می افتاد و به خانه های آنان (که شناسایی کرده بود) می رفت و غذا را به آنان می داد.
#شهيد_محمد_مسرور
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🌹🌹🌹🌹
ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_دانلود👆
#کلیپ_شهدا👆
#شهید_مهدی_زین_الدین
ایکاش کمی از #اخلاص شما رایادمی گرفتیم ....
شادی روح مطهر شهدا #صلوات
🌷🌹🌹🌷
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🌷🌹🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪا:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#یادیاران ❤️✨
🕊 از خدا خواستم " بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه "
آب دجله او را برای همیشه با خودش برد...💔
" شهید مهدی باکری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم 🌹
🍂☘🍂
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ شهدایی💫
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_یازدهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
🌹🌹🌹🌹
از همان کوچه روبهرو طنابی به طرفش پرتاب شد.بار اول نرسید و دوباره جمع شد توی کوچه و بار دوم سرطناب افتاد جلوی پایش . خسته جهید و با دو دست حریصانه طناب را چنگ زد. یکی دو تیر کنارش روی آسفالت کمانه کرد سر دیگر طناب از توی کوچه روی آسفالت کشیدش تا لب جوی پیاده رو و بعد دو نفر با سرعت و نیم خم و راست دویدند و دست و پایش را گرفتند و کشیدن توی کوچه.
آنجا دو سه مجروح دیگر هم بودند که پیکان استیشنی داشت عقب سوارشان میکرد تا ببردشان توی کوچه پروانه.
کنار دیوار کپه سنگ جمع کرده بودند و کنارش صندوق چوبی کوچکی با چهار شیشه پر از مایع که سرشان فتیله داشتند
یکیش روشن شد و کسی دوید و پرتش کرد به ساختمان ساواک .به دیوار بیرونش خورد و منفجر شد صدای گلوله ها لحظهای بیشتر و مداوم شد و با شعله پای دیوار که خاموش میشد قطع شد و بقیه سنگ و آجر پرت می کردند به طرف صدای شلیک ها.
تا خود بازار و زندان کریم خان و شهربانی چسبیده به آن بود و از همین بود دود و شعار و سنگ و شلیک.ماشین هایی که آدم می آوردند و مجروح می بردند آمبولانس هایی که توی کوچه ها داد می زدند« ملافه »مردمی که از خانه ها ملحفه می آوردند.کپه کپه یا از ترس، از پنجره پرت میکردند کف کوچه ملحفههای سفید به رنگی بعضی ها را همان موقع از روی تشک و پتو باز کرده بودند و در سوزن قفلی بهشان مانده بود.
دو پرستار مرد ملحفه ها را از کف کوچه و خیابان جمع می کردند یا از دست زنها می گرفتند و می ریختن توی آمبولانس در حال حرکت.
ساعت نزدیک ۳ بود . جلوی دانشگاه چهارراه ادبیات سخنرانی سرپایی تمام شده بود اضافه شلوغ تظاهرات می خواست به سمت پادگان مرکز پیاده حرکت کند یکی توی جمع داد میزد :«منظم.منظم»
توی حیاط دانشگاه شهناز با مریم و طاهره حرف می زدند خبری از فرهاد پیدا نکرده بودند ولی طاهره از مجروحیت توی بیمارستان شیراز شنیده بود که فرهاد را دیده نزدیک کلانتری ۳ که سقوط کرده بود وسط درگیری سالم.
نزدیک ظهر همان روز ،روی پشت بام بانک ملی سنگر گرفته بود.
با صدای کمانه کردن تیر روی دیوار بانک سرش را می دزدید. تیرها از روبرو می آمدند از روی پشت بام شهربانی کل و کلانتری یک.
یک خیابان بین آنها و بانکملی فاصله است. مردم از همه طرف به همان خیابان هجوم آورده اند و شهربانی را سنگباران کردهاند. چسبیده به پشت شهربانی زندان کریم خان است و چند مغازه آن طرفتر شهربانی کلانتری یک.
کل مجموعه را از چهار طرف خیابانها محاصره کردهاند .
از بالای دیوار های بلند زندان و از بین کنگرههای برج های چهار گوشه از سربازها به خیابان تیر می اندازند مردم می دوند و سنگ می اندازند و پناه می گیرند و هر لحظه تعدادشان بیشتر می شود.
انگار کل شهر مچاله شده تا زندان بزرگ را توی چند گشت زندانی کند پشت زندان سمت مسجد سپهسالار تیراندازی کمتر بود.صدای تیر که می آمد میدویدند پشت درخت ها و دیوارها و توی کوچه ها بعد دوباره بیرون می ریختند با دست پر سنگ میانداختند و کوکتل مولوتوف.
تیرهایی که شلیک می شدند بیشتر به در و دیوار می خوردند سربازهای روی برج ها هم میترسیدند درست نشانه گیری کنند فقط تک تیر شلیک می کردند تا مردم را بترساند .گاهی هم کسی تیر می خورد یکی از مردم از جلوی مسجد با کلت کمری ۳ تیر پشت سر هم شلیک کرد به کنگرههای روی برد و پرید پشت کیوسک تلفن.
شیشه های کیوسک که از جواب شلیک پایین ریخت، از پشت باجه پرید بیرون و با ۲ تیر هوایی دوید توی مسجد.
سمت دیگر زندان طرف میدان قدیم, یکی دونفر کف خیابان تیر خورده و افتاده بودند یکی شان که توی پایش تیر خورده بود خودش را روی زمین کشید و تا کنار جو پرید و خودش را انداخت داخل جوی آب.
درگیری اصلی جلوی در شهربانی بود، روبروی بانک ملی. روی پشت بام بانک مسلح بودند فرهاد هم بینشان بود و به جای بلندگوی دستی بزرگش اینبار مسلسلی بزرگ همراهش بود. شلیک رگبار مسلسل جهت همه تیر هایی که از سمت شهربانی می آمد را به سوی پشت بام بانک کشیده بود.
سرباز ها و افسرها جرات نمی کردند از کلانتری و شهربانی بیرون بیایند تا به بانک برسند و مردم هم جرات نمی کردند در شهربانی نزدیک شوند فقط گلولههای کج هدف و ترس آلود رد و بدل می شدند.
محمود دوکوهکی هم کنار فرهاد دراز کشیده و با ام یک تیراندازی میکند چند نفر دیگر ردیف کنار هم به آنها که سنگ میاندازند پشت سر آنها سنگر گرفتهاند.
دوکوهکی لحظهای سرش را بالا میآورد تا شلیک کند که پسرش می سوزد از ماست شدن گلولهای و سوزش و درد شب آذر به سرش را پایین می برد و رو برمی گرداند تا به پشت سری ها بگوید سرتان را بالا نکنید که دیگر دیر شده است. تیر مستقیم به نفر پشتی خورده و صورتش را از هم پاشیده.
🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
[• #منبر_مجازی📿 •]
#ڪلام_شهید
👤یاد حـرف #حاجقاسـم
افتـادم ڪه میگفت:
باید به این #بلوغ برسیم
ڪه نباید دیده شویم
آنڪس ڪه باید ببیند میبیند♥️🍃
#الحقڪهراستمیگفت
══
═══°✦ ❃ ✦°════
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌾برای شناسایی منطقه به خاک دشمن نفوذ کرده بودیم. روز تاسوعا بود که برگشتیم، 24 ساعت بود آب نخورده بودیم. هوا به شدت گرم بود. من بودم، (شهید)امیر فرهادین فرد و عباس. عباس دیگر نکشید و افتاد. من و امیر راه را ادامه دادیم که امیر هم از تشنگی افتاد. حدود پنج کیلومتر راه رفتم تا به آب رسیدم. یک قمقه آب برداشتم و به سمت بچه ها برگشتم. آب را به امیر دادم. نخورد، گفت: عباس!
خودم را به عباس رساندم. آب را در دهانش ریختم و تکانش دادم. چشم باز کرد. چشمش پر اشک شد و گفت چرا بیدارم کردی، دریک باغ سر سبز داشتم انگور می خوردم!
سال بعد بود. هشت ماه بود که از عباس جدا نشده بودم. شب و روزمان با هم بود. با هم برای شناسایی والفجر 8، از عرض اروند عبور می کردیم و بر می گشتیم. یکی دو روز مانده به عملیات والفجر 8 بود. عباس گفت من برم لب نهر و بیام!
بلند شدم تا همراهش بروم. گفت: نه تو این بار نیا، زود بر می گردم.
نیم ساعت نشد که برگشت. البته، آوردنش، یک ترکش ریز به شقیقه اش نشسته و #شهید شده بود.
🌹💐🌹
#شهیدعباس_رضایی
#شهدای_فارس
شهادت: 64/11/19 - اروند کنار
🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75