eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌷شب عید نوروز بود و هنوز کلی در خانه مانده بود. عصر بود که پویا از خانه بیرون رفت. 🌷نمی دانستم کجا می رود اما خواستم برگردد. ساعت 12 شب به خانه برگشت. 🌷بعد از شهادتش بود که فهمیدم آن شب بسته ها و اقلامی را بر در خانه ی و فقرای شهر برده، تا آنان هم با دلی سال جدید را آغاز کنند. 🌷 🍃🌹🍃🌹 : https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
محمد کتاب ها را روی زمین می چید که روبه فرهنگ گفت:«فرهنگ! این احسان خیلی کله اش باد داره ها!!» _چطور؟ _موقع مردن سرش را از ماشین بیرون کرده بود و به این خانم های بی حجاب اعتراض می‌کرد اگر جلوش رو نگرفته بودم از ماشین پیاده می شد که دست کتک مفصل بهشون میزد. _بچه ها این کارتون کتاب‌ها را هم آوردم امروز احتمالاً شلوغ تر از دیروز میشه. احسان کارتون را زمین گذاشت مشغول چیدن کتاب‌ها شدند که صدای زنگ خانه سرایدار مسجد بلند شد پیرمرد به سمت در رفت و با صدای بلند گفت: «بابا جون امروز جمعه است مسجد تعطیله» تام و آمدند و سرایدار بگویند که در را باز نکند چند مرد قد بلند و کت و شلواری وارد مسجد شدند . فرهنگ نگاهی به کتاب ها انداخت و زیر لب آرام گفت :«بچه‌ها هوا پسه ساواکی‌ها اینجان» خودشان را با کتاب ها مشغول کردند که محمد گفت : _اگر دستگیرمون کردن .ما داشتیم از اینجا رد می شدیم، گفتن بیاین کمک ،اومدیم» یکی از آنها خم شد و یکی از کتاب ها را از روی زمین برداشت آنها هم بلند شدند نوشته روی کتاب را زیر لب خواند. «آیت الله دستغیب» کتاب را پرت کرد روی زمین به چند نفری که همراهش بودند اشاره کرد تا کتاب ها را جمع کند چشمان از حدقه بیرون آمده اش را به آنها دوخت و گفت: «فکر کردید آمار تون را نداریم ؟اول نمایشگاه کتاب تو مسجد الصادق برگزار کردین، هیچی نگفتیم دم درآوردین ؟!حالا تو مسجد الباقر!! بگیرینشون!» آنها را کشان کشان به سمت در مسجد بردند پیر مرد سرایدار هم با چهره گرفته به ایشان نگاه می‌کرد . اتاق بازجویی در طبقه زیرین شهربانی اولین کشیده که بغل گوششان خورد برق چشمانشان پرید. بازجو وسط اتاق رژه می رفت و سیگار دود می کرد. _کی این کتابا رو به شما داده ؟طرح و ایده این کار با کی بود؟ انگشت اشاره اش را به سمت فرهنگ و احسان گرفت _شما دوتا بچه تر از این هستید که این کار را بکنید. کی ازتون حمایت می کنه؟ ها؟! بعد با غضب به محمد بیستونی خیره شد. آن طور که نگاهش می کردند معلوم بود آمارش را داشتند. شاید میدانستند پیشنهاد نمایشگاه کتاب هم کار خودش است. _مگه با شما نیستم؟! کی ازتون حمایت میکنه ؟!از کی دستور میگیرین؟ _چی میگین ؟دستور کدومه؟! ما داشتیم از جلوی مسجد رد می‌شدیم چند نفر ما را صدا زدند .گفتند کتاب ها را بچینید, بهتون پول میدیم ما هم... هنوز حرف فرهنگ تمام نشده بود که کشیده دیگری کنار گوشش خوابید و با خشم گفت: _فکر کردی چون سنت قانونی نیست هر اراجیفی خواستی می تونی تحویلم بدی؟! به سمت احسان رفته آرام چند بار به گوشش زد _تو بگو پسر خوب کی به شما دستور میده؟ احسان آرام روی صندلی نشسته بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده لبخندی زد و گفت: _من از کسی دستور نمیگیرم هر کاری هم کردم دلم خواست به شما ربطی نداره. مامور ساواک نعره کشید و دست هایش را بالا برد .‌. اگر مامور ساواک می‌فهمید احسان چه تلاشی برای جمع کردن کتاب‌ها کرده بود زنده اش نمی گذاشت! 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
‌توزیــع بستــہ هاے غذایــے و بهداشــتے در بــین خانواده هاے کــم بضـاعت یکے از محلہ هاے جنوبے شیــراز به نیابــت شهدا توسط خادمین شهدا در در روز خداوند از قبــول کند
خانواده هایي که این روزها غم زندگیشان بیشتر شده .... به عنایت حضرت رسـول (ص) و کمک خیّـرین تعداد ۳۰ بستــہ غذایے در روز عیــد مبعث توزیع شد خدا از همه قبول کــند 🌹🌷🌷🌹 خادمین شهدا هییت شهدای گمنام شیراز
اهداے بستــہ هاے غڋايۍ و بهداشتے در روز ع جهت ۷۰ خانواده نیازمند با مدد ابےعبدالله الحسین ع 👇👇 انهایی که هنوز کمک نکردند از قافله عقب نیفتند : 6362141080601017 بانك آينده بنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️🔺▫️ شهدا
🌹 💠 جمشید روایی از نیروهای گردان ابوذر لشکر 33 المهدی اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ،خیلی شوخ و با روحیه بود☺️. وقتی بچه ها به او التماس دعا🙏 می‌گفتند یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردند می‌گفت: مشکلی نیست ، فقط یکی  دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیار تا  ببینم برات چکار می‌تونم بکنم.😁😁 رزمندگان فارس 🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷عشق ناصر به س بر بچه های عج پوشیده نبود. وقتی نوحه دروسط کوچه تورا میزدند...کاش بجای تو مرا میزدند. را اولین بار در نمازخانه گردان خواند. تعدادی از بچه ها که طاقت نداشتند، امدند به من گفتند چرا ناصر این نوحه می خونه؟ گفتم زبان حال خودش است. شما دوست ندارید بجای کتک می خوردید. بهم دیگر نگاه کردند و رفتند. شب های بعد گرم کننده نوحه ناصر همین بچه ها ی عاشق بودند. دم همیشگی ناصر در ذکر مصیبت ها این بود. 🌷اگر قلب مارا بشکافن ... روی ان نوشته یا حسین ع یا زهرا س. این نوحه انقدر تکرار شده بود .که من از بر شده بودم. روز آخر که جنازه ناصر از تپه ریشن پایین امد وقتی بوسیدمش، چشمم به طرف قلبش رفت. لباس خونی سمت چپش مرا کشاند به ان فکری که سال ها برایم . پیش امده بود رابطه او و نوحه اش. به ارامی لباسش را کنار زدم. خدای من. فقط قلب ناصر شکافته شده بود .همه جایش نگاه کردم هیچ جراحت دیگری نداشت. آرام زیر لب زمزمه کردم. 🌷اگر قلب مارا بشکافن ... روی ان نوشته یا حسین ع یا زﻫﺮا (س) 🌷 🌹🌷🌷🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍ﺭﻭاﻳﺖ ﻫﻤﺴﺮ : کنار سفره نشسته بودیم... دیدم حاجی بلند شد، رفت سمت پارچ آب واسه خودش یه لیوان آب ریخت ! گفتم: چرا اینقدر زحمت به خودت می دی، بچه ها که هستن، بگو برات آب میارن! گفت: من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دهم به این بچه ها که امانت آقا مهدی هستند امر و نهی کنم! سردار عارف 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﻴﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
بهـار ؛ از راه رسید .. و اینجا کسی هست که به اندازه شکوفه های بهاری برایتان آرزوی شهــ🌷ــادت دارد ☘🍁☘🍁☘ حاج حسین یکتا: توصیه می‌کنم جوان‌ها اگر بخواهند از دست شیطان راحت شوند عشق به را در وجود خود زنده نگه دارند. ☘🌺☘🌺☘ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ بخوان به نام پروردگارت که بیافرید... اینجا بهـار است ، آن جا را نمی‌دانم ...! 📎 شهــدایـی 🌺 🌹🌷🌹🌷 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
‍ 🌹🌷🌹🌷 قبل از عملیات فتح المبین بود. یک منطقه عملیاتی را برای اماده سازی به ما تحویل دادند. با حاج خلیل پیاده رفتیم برای شناسایی. خط ضعیفی بود و جز عارضه طبیعی چیزی برای دفاع نداشت. رفتیم مقر فرماندهان جنگ. گفتند:ما این خط را پدافندی می خواهیم, یعنی فقط برای دفاع, چقدر زمان نیاز دارید. حاج خلیل گفت ۲۰ روز! حالا در این خط باید جاده کشی می شد, قرارگاه توپخانه, تانک, خط مقدم و... ساخته می شد. گفتند ۲۰ روز محال است مگر اینکه شما دو لشکر مهندسی داشته باشی! گفتم حرفی که ما می زنیم, حساب شده است. گفت چند نفرید. گفتم شما به تعداد ما کاری نداشته باش. البته بعد از اشپزخانه امار ما را گرفته بودند که ۱۸ نفریم! بعد از ۱۸ روز رفتم ستاد. گفتم بیایید خط را تحویل بگیرید, منتها شما خط پدافندی می خواستید, ما هم پدافندی ساختیم, هم افندی. یعنی دارای خاکریز دو جداره, جاده های پشت خاکریز انتنی,چند قرارگاه, سکوی شلیک تانک و... تا ندیدند باور نکردند. و همین جبهه شد, محل حمله فتح المبین. و این کار سنگین میسر نمی شد, مگر با مدیریت و فرماندهی دقیق و حساب شده حاج خلیل, برای همین می گویند او یک تنه یک لشکر مهندسی بود... 🌹🌹🌹🌹 ڪانـــــالــــ_ﺷﻬـــﺪاے_غــــریــــــبــــ_ﺷﻴــﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓﺷﻬﺪاﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
‌ ‌😅 خاﻧﻢ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ : ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺠﺮﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ .😊 ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ؟😌 ﺭﮒ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺬﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ! ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﺁﺭﻩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﯼ !😑 ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯽ؟😍🙈 ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺪﺟﻨﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ !😉😌 ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ از ﺗﻮ بهترنبود😒 ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ😕😂 🆔 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
4_6012805312178816615.mp3
1.37M
🔈 | 🔅 ایثار همچنان باقی است 🎙روایتگری جدید حاج 📲 ﺳﻼﻣﺖ 🌹 🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
به ناصر گفتم شما با این سن کمت می خوای بری جبهه ومملکت رو نجات بدی؟ گفت: من میرم ومملکتم رانجات میدم ....سال های اول جبهه می روم و سال های آخر هم شهید میشم. گفتم: اگه شهید بشی من چه کار کنم؟ گفت:اگه جواهرات بسیار غیمتی به شمابدن وبعد بخوان پس بگیرن شما بهشون تحویل نمی دی؟ گفتم:بله تحویل میدم.گفت:حالامنم امانتم حالا فکر کن می خوای به صاحبش تحویل بدی،مامان راضی باش به رضای خدا.    سرانجام 30اسفند ماه سال 1366 در عملیات والفجر10 در منطقه عملیاتی دشت خرمال به شهادت رسید  🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎙 امام خامنه ای (حفظه اللہ): 🔅 ... گلِ خوشبو و معطّری است کہ جز دست برگزیدگان خداوند ، در میان انسان‌ها به آن نمی‌رسد و جز مشامِ آنها آن را بو نمی‌کند ... 🔻▫️▫️ 🌷🌹🌹🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جنگ ؛ بهانه نشد برای آن کـه بهار از یاد برود! 📎هفت‌سین عشق (بهارسال ۱۳۶۰): ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ 🌷 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❣شهید آوینی: "بالے نمیخواهم این پوتین هاے ڪهنہ هم میتواند مرا بہ آسمانها ببرد! " 👈من هم بالے نمیخواهم بے شڪ با چادرم هم میتوانم مسافر آسمان باشم 🌷 ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮔﻮﻧﻪ 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دو تکه سنگ روی زمین گذاشت و چوبی میانه اش قرارداد. بچه ها کمی آن طرف‌تر چوب هایشان را آماده زدن کرده بودند.ناگهان صدای خواننده زنی بلند شد .سر بالا آورد و به اطراف نگاه انداخت. در چند متری ماشینی به تازگی پارک کرده بود. زنی مینی ژوپ پوش با شوهر و پسر بچه کوچکش از ماشین پیاده شد .صدای ضبط شان تمام منطقه را پر کرده بود. مهدی گفت: «همینمون کم بود !یکی هم این وسط برامون بخونه. بابا یکی نیست به اینا بگه ما همین الان از سر جلسه و بحث اخلاقی معرفتی بلند شدیم اگه گذاشتن!» مجتبی زهرایی بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند گفت :«غرور نگیرید .ناسلامتی بحث مون غرور و انواعش بود. از کجا معلوم اگه ما خودمون تو اون شرایط بودیم از اونا بدتر نمی شدیم» علی هم که تازه نگاهش را برگردانده بود کمی خم شد و دستگاه چوب را توی دست هایش جابجا کرد. _امروز جمعه است, خانواده ها برای تفریح میان .ولشون کن بنداز چوب رو!» دست زیر چوب برد که بزند .کمی آن را بالا آورد و باید تمام قدرت پرتاب کرد. منتظر بود تا ببیند چه کسی زیر چوب را کشیده، که دید بچه ها دوباره دور احسان حلقه زدند. _خدا رحم کرد به چشماش نخورد! _اگر یخ داشتیم میذاشتیم روی چشماش ورمش بخوابه. ساختمانیان هول برش داشت. چوب را انداخت و به سمت احسان رفت. پشت چشم هایش ورم کرده بود خون مردگی زیر پوستش ایجاد شده بود ،مضطرب به احسان نگاه کرد که پشت گردنش داغ شد .مجتبی کنار دستش ایستاد و پس گردنی نثارش کرد. _آقای ساختمانیان که این همه قپی میای میگی استاد چلک موسسه هستی.!! ببین چه کارکردی ؟!کم مونده بود تخم چشماش بزنه بیرون !حتی یک آخ هم نگفت. ساختمانی آن از ترس دست هایش می لرزید با خود گفت الان احسان بلند میشود و او هم یک مشت بد و بیراه هم تحویلم می دهند. _زهرایی چرا اینقد شلوغش می کنی ؟!از قدیم گفتن بازی اشکنک داره ،سر شکستنک داره! احسان این حرف‌ها را گفت و سرپا ایستاد خنده روی لب آورد و چهره ساختمانیان براق شد. _چیه ؟چرا ترسیدی ؟نترس! بادمجون بم آفت نداره ،برو پهلوان دوباره ضربه بزن. _نه! من دیگه نمیزنم. علی تو بیا بزن. علی به جای او آمد .هنوز چوب ها را روی سنگها جا نداده بود که صدای تنبک و دست و آواز هم شنیده شد .چند نفری زیر سایه درخت ها می رقصیدند و اطرافیان هم دست می زدند. احسان کف دست هایش را چند بار به هم کوبید و چوبش را از زمین برداشت و گفت: «حواست اینجا باشه !بزن علی!» علی زیر چوب را کشید احسان بلند شد و چوبش را زد بازی به هیجان خودش رسیده بود. احسان بازی را متوقف کرد و گفت: «بچه ها دیگه بازی بسه وقت نماز بریم وضو بگیریم.» چهره بچه‌ها سرخ شده بود همه برای وضو به طرف جوی آب رفتند.صدای ساز و دهل هنوز بلند بود و همه آماده نماز شدند. مهدی جلوی استاد با صدای «الله اکبر »همه به مهدی اقتدا کردند و نماز شروع شد. سلام نماز را که دادند اطرافشان را به نگاه کردند. مردم دورشان را احاطه کرده بودند .مثل این بود که به تماشای سیرک آمده باشند .هیچ صدای آوازی شنیده نمی‌شد .صدای «قد قامت الصلاة »احسان بلند شد. زیر نگاه سنگین مردم نماز عصر را خواندند .تا پایان نماز ،مردم آنها را نگاه می‌کردند .نزدیکی غروب که داشتند برمی‌گشتند تنها صدای خفیفی از ترانه به گوش می‌رسید. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
یاد شهدای فتح المبین🌷 ﻳﺎﺩﻱ اﺯ,ﺷﻬﻴﺪ ﺟﻮاﺩ ﻛﺎﻣﻴﺎﺏ و ﺩﻳﮕﺮ ﺷﻬﺪاﻱ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ .... 🌷نگاهش به آسمان است. یاد حاج شیرعلی ﺳﻠﻂﺎﻧﻲ از ذهن و فکرش بیرون نمی رود. شهادت حاج شیرعلی برایش عجیب نبود، نه برای او برای هیچ کدام از دوستان حاج شیرعلی دور از ذهن نبود، حتی اینکه گلوله آرپی جی بیاید و سرش را ببرد هم برایش دور از انتظار نبود، اما اینکه دو روز از است پیکر حاج شیرعلی در آفتاب، روی رمل های داغ افتاده آزارش می داد. از وقتی خبر شهادت حاج شیرعلی را شنید، روی پا بند نبود که جنازه حاج شیرعلی برگردد، خودش چند بار رفت، اما نشد که نشد... در حال و هوای خودش بود که چشمم به رسول قائد شرف افتاد که با عجله به سمت مقر فرماندهی می رفت. جلویش را گرفت. - حاجی برام یه دم می گیری؟ - خبریه؟ - به آسمان نگاه کن، حوری ها را نمی بینی؟ حاج رسول چشم در آسمان چرخواند، شانه ای بالا انداخت، صدایش را صاف کرد و خواند: ای کامیاب، ای کامیاب به کام خود رسیدی از دوستان خود بریدی... جواد شروع کرد همراه با نوحه من در آوردی حاج رسول سینه زدن. حاج رسول که با خنده دور شد، باز رفت در حال و هوای خودش. دوست داشت به مادرش فکر کند، مادری که در یتیمی او را بزرگ کرد، خیلی او را دوست داشت، اصلاً اگر گاهی دل از جبهه می کند به خاطر دیدن مادرش بود، اما باید از مادر هم دل می کند. بار آخری که می آمد مادر خیلی اصرار کرد بماند. می دانست خانواده اش به بودن او نیاز دارند و با تنگدستی دست به گریبان. لبخند نمکینش را نثار مادر کرد و گفت: مادر، خیلی دوستت دارم اما خدا را بیش از همه دوست دارم، شما هم تا خدا را داری نگران نباش! چند روز پیش هم، قبل از عملیات زنگ زد و خداحافظی آخر را با او کرد و گفت منتظر من نباش. به روستای رقابیه نزدیک می شد و همچنان چشمش به آسمان بود. زندگی اش که توأم بود با سختی از جلو چشمانش رژه می رفت. اینکه چه طور چرخش روزگار یک کارگر شیشه بر را به یک فرمانده کارکشته نظامی تبدیل کرده است. یاد خواب دیشبش که می افتاد چشمش به سمت آسمان می گشت و در آسمان می چرخید. دیشب توی سنگر از خستگی عملیات به خواب رفته بود. روز پیش شرایط سختی را پشت سر گذاشته بود. گردانش از همه طرف زیر آتش بود. همه را فرستاد عقب، اما خودش در برگشت دو دل بود. دل داد به قرآن کوچک جیبی اش. جواب استخاره اش عقب نشینی بود، عقب نشست. از خستگی کف یک سنگر بی هوش شد که خواب مولایش را دید و مژده ای که امرزو محقق می شد... گرما عرق را از چهار ستون بدنش جاری کرده بود. به کنار رودخانه رسید. حاشیه رودخانه، با چمن هایی که تازه سر از زمین بیرون زده بودند هاشور خورده بود. چند دست لباس خاکی، گوشه ای روی چمن ها افتاده بود. سر و صدای بچه ها از درون آب می آمد. خودش را تا لبه رودخانه کشید. قبل از هر کس جثه درشت عبدالله رودکی که یک سر و گردن از بقیه بلند تر بود به چشمش نشست. هاشم نظرعلی، احمد کشاورز، سید حجت حسینی هم بودند. همه فرمانده گردان های تیپ بودند. از شر گرما و خستگی این چن روز به آب زده بودند. صدای حاج عبدالله بلند شد: - به به، آقا جواد. چه عجب رسیدی، زودباش بیا تو آب... چند نفر دیگر هم اصرار کردند. جواد خندید. نگاهش را از آب رودخانه به آسمان چرخواند و خندید و گفت: خیلی خامید، من الان حوریه های بهشتی را می بینم که با لیف و صابون منتظر ایستاده اند تا من شهید شوم و مرا غسل بدهند! خنده حاج عبدالله در موج های آب پیچید... خشک شده نشده، همه دور هم نشستند. کالک عملیات فتح المبین وسط فرماندهان پهن شد. جواد خودش را کنار هاشم و حاج عبدالله جا کرد. عبدالله هنوز از حوریه های لیف به دست می خندید! سر همه روی نقشه خم شده بود که صدای مهمانی ناخوانده آمد. چشمش به آسمان کشیده شد، خمپاره به مرکز جمع آنها می آمد. فرصتی نشد تا از هم جدا شوند. موج انفجار همه را از زمین کند. چشمش به زمین بود و یاد الهامی که شب گذشته به او شده بود: زمین شوش رنگ و بوی کربلا دارد... صدای یا زهرا و یا حسین را در زمین و هوا از دوستانش می شنید و خود هم همنوا با آنها می گفت. ترکشی سر هاشم را برد، ترکشی سید حجت و احمد کشاورز را به دست بهشتی ها داد، ترکشی هم حاج عبدالله را به زمین دوخت. یکی دو تا از بی سیم چی ها را هم ترکش بی نصیب نگذاشت به فرماندهانشان سپرد و جواد، ترکشی که بازویش را برید، نوید از اجابت دعاهایش داشت... چمن های تازه روئیده، شده بود فرشی قرمز برای استقبال حوریه های بهشتی از جواد و دوستانش... 🌷🌾🌷 فارس سمت: فرمانده گردان شهادت: 4/1/1361 – عملیات فتح المبین - رقابیه 🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
مراسمےکہ به لطــف شهدا و عنــایت حضــرت زهرا (س) تعطیل نمےشود 👇👇👇👇 پنجشبه/۷ فروردیــن/ ساعــت ۱۸ آنلاین شوید از دور زیارت شهدا انجام دهید/ زیارت عاشورا دستہ جمعے بخوانیـــم 🌷🌹🌷🌹 کرونــا شکست مے دهیم 🌷🌹🌷🌹 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk مبلغ باشید
مدرسہ ڪہ مے رفت بالاے هرصفحہ از دفترش مےنوشت:«السـلام علیڪ یاصاحب الزمـان(عج) برایم مشڪلے پیش آمده بود،بہ خوابم آمد و گفت: «فقط بگـو یـاصـاحب الزمان(عج)» ‌مادر شهيد ﺷﻴﺮاﺯ @shohadaye_shiraz
🔻هـرگز ... بر نمی‌افتد این بیرقِ سرخ 🌹🌷🌹🌷 ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
🔴تلنگر ❗️ رفقا ؛ می دونید توی همین روز هاست که سند خیلی ها امضا میشه؟! 👈جَوونهایی که از تعطیلات عیدشون گذشتن و رفتن برای خدمت به خلق چیز کمی نیست. نباید دست کم گرفت این جور جاهاست که از آدم امتحان گرفته میشه 🌷چند نفرمون اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ و ﺷﺒﻬﺎ ﻭﺳﻄ ﻣﻴﺪاﻥ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻫﺴﺘﻴﻢ؟؟! 🌷چند نفرمون گفتیم جهادِ ما همین کمک رسانی به مردم اﺳﺖ?! ﺗﻮ ﺳﻴﻞ , ﺯﻟﺰﻟﻪ , ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ و ... !!!! 🌷ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺮاﻱ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ..... اﺯ ﺿﺪﻋﻔﻮﻧﻲ ﻛﺮﺩﻥ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ , ﺗﻮﻟﻴﺪ ﻣﺎﺳﻚ و ﻫﻤﻴﺎﺭﻱ ﻣﺮﺩﻡ ... 🌷چند نفرمون اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻛﻪ ﻭﺿﻌﻴﺖ اﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﺧﻴﻠﻲﻫﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪﻩ , دستمون رو کردیم توی جیبمون نیت کردیم و ﺑﻪ اﻧﻬﺎ کمک کردیم؟؟؟! 🌷ﻛﻴﺎ اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺻﻒ ﻣﻘﺪﻡ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ اﻳﺴﺘﺎﺩﻥ ... اﺯ ﭘﺰﺷﻚ ﻫﺎ و ﭘﺮﺳﺘﺎﺭاﻥ ﺗﺎ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﺩﻱ ﻭاﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭاﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ به بی خیال ها شهادت نمیدن ها!! .... نباید از کنارش بی تفاوت بگذریم این جور جاهاست که شهید حججی ها ، اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ ﻫﺎ , ﻗﺎﺳﻢ ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ ﻫﺎ و .... مُهر شهادتشون رو می گیرن!! 👈به قول شهید محمود رضا : من اینطور فهمیدم که خداوند شهادت را به کسانی می دهد که پرکار و دغدغه مند باشند. ﻳﺎﺩ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺑﺨﻴﺮ ... اﮔﺮ ﺑﻮﺩ اﻻﻥ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺩاﺷﺖ ... 🍁🌷🍁🌷🍁 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻫﻢ اﺛﺮﻱ اﻳﺠﺎﺩ ﺷﻮﺩ 🔺▫️🔺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
چند روزی بود جلیل ،ذهنش مشغول سوالی بود. دوست داشت سوالش را از احسان بپرسد اما جرات نداشت.در بین  دوستان دقت کرد ببینند که کسی از احسان راجع به سوالی که برایش پیش آمده حرفی به میان میاورد یا نه! اما گویا برای دیگران یک امر عادی تلقی می شد .سوال را تا نوک زبانش می‌آورد و  دوباره قورت می داد تا اینکه فکری به ذهنش رسید. سریع از گوشه مسجد بلند شد تا به سراغ مجتبی زهرایی رفت در حیاط مسجد ایستاده بود . می دانست او تنها کسی است که با احسان رودربایستی ندارد. کنار دستش ایستاد و سر را نزدیک به گوشش برد: _میخواستم برام یک کاری انجام بدی!در مورد احسانه! زهرایی چشم هایش را ریز کرد و پرسید:« چه کاری؟» _راستش سوالی ذهنم را مشغول کرده دوست دارم جوابش را بگیرم اما خودم جرات نمی کنم ازش بپرسم. زهرایی که انگار به چیز جالبی بر خورده باشد کامل به سمتش چرخید زیر بازوی جلیل را گرفت و او را با خود به گوشه دنج و خلوت از مسجد برد و پرسید: «خوب حالا بگو ببینم قضیه چیه؟» _چند روز پیش احسان را دیدم که... زهرایی گوش هایش را تیز کرد. _چرا اینقدر لفتش میدی ؟زود باش بگو ببینم چی شده! _میدونی کجا دیدمش؟! دلیل حرفش را خورد گفتن این حرف‌ها حتی به زهرایی هم برایش سخت بود مجتبی با کف دست به پشت کمر جلیل کوبید و گفت: «تخ کن بیاد بالا حرفتو جلیل جون! آخه غم باد گرفتی. اشکال نداره درست میشه» جلیل دستهایش را به هم مالید و گفت: «داداش کوچیکم مریض سختی شده بود خرج و مخارج بیمارستان هم که زیاد بود بابام از پسش بر نمیومد. تا اینکه یکی از دوستان بابام یک دکتر بهمون معرفی کرد تا بریم پیشش .میگفت هم دکتر خوبیه هم کسانی را که بضاعت مالی ندارند، رایگان معاینه میکنه .داروخانه هم داره و داروها را هم خودش می ده!» زهرایی چهار زانو روبروی جلیل نشسته و به حرف هایش دقیق شده بود _احسان را توی داروخانه دیدم آقای دکتر بابا صدا میزد. تازه جلیل روی دور حرف زدن افتاده بود که زهرایی فریاد زد: _ما رو گرفتی؟!! اینا رو که خودم میدونستم؟!» دلیل چشم های بزرگ شده اش را به زهرایی دوخت _اونا که وضع مالیشون خیلی خوبه پس چرا احسان اینقدر..... هنوز هفت توی دهان جلیل بود که زهرایی بلندش کرد و گفت:«پاشو بریم تا جواب سوالتو بهت بدم» جلیل را به سمت احسان برد. جلیل از رفتن امتناع کرد و گفت: «قرار نبود نامرد بازی در بیاری» بدون اینکه به حرف جدید پاسخی بدهد او را کشان کشان نزدیک احسان برد احسان با دیدنشان قرآن را بست ‌. _احسان عابدینی یک سالی ازت داره. _تو حس فضولی گل کرده یا جلیل سوال داره؟! مجتبی رحل قرآن را از جلو احسان برداشت و مقابلش چهار زانو نشست. _من می خوام بدونم این چه سر و شکلیه برای خودت درست کردی که این بچه سر تا پا سوال شده؟! احسان نیم نگاهی به جلیل انداخت و گفت: «چقدر بهت گفتم با این مجتبی نگرد از راه به درت میکنه! هر کی بیفته تو دامش، فقط اجل چارشه تا از دستش در بیاد» بعد مجتبی سرش را نزدیک گوش احسان برد و چیزهای گفت و دوباره سر جایش نشست احسان سرش را پایین انداخت و چند لحظه به زمین چشم دوخته لباس کرم رنگ یقه فرنچی و شلوار خاکی که ساق پایش را معلوم کرده بود جلوی چشم هایشان جان گرفت .احسان کلاه بافتنی را از روی سرش جا می داد که آرام زیر لب چیز‌هایی گفت: «ما مال این دنیا نیستیم. دنیا که محل خوشی نیست» به سمت در خروجی رفت جلیل رو کرد به زهرایی با نگاهی که هنوز دنبال جواب می گشت. مجتبی آهی کشید و گفت: «منم سوالت رو قبلا ازش پرسیده بودم میگه بچه های مسجد بعضیهاشون وضع مالی خوبی ندارند ،من روم نمیشه جلوشون با لباس نو بگردم» نگاه جلیل دوباره به سمت احسان رفت رفت که کفش پلاستیکی اش (گالش)را می پوشید و جلوی نگاه آنها دور می شد. . 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻حرف دل یه تعریف متفاوت از °شهادتـ♥️ــ° آنگونه بمیری ک دنیا مدیونت شود ! 🌹🌷🌷🌹 ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﻟﻴﺮﻣﺮﺩاﻧﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ اﻧﺘﻘﺎﻝ ﻳﻚ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺩﺭ ﺭاﻩ ﺧﺪﻣﺖ اﺯ ﺩﺳﺖ ﺩاﺩﻧﺪ 🌹 ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75