eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷عملیات کربلای ۸بود, گروهان را برای حرکت به سمت خط اماده می کردم. دیدم سید ابوالفضل, محجوب و سر به زیر کنارم راه می امید. گفتم شاید ترسیده می خواهد برگرده.گفتم سید چیزی می خوای؟ گفت:اقا من یه خواب زیبا دیدم! گفتم:زودتر بگو, باید بریم. گفت:نیم ساعت پیش, قبل از اینکه فرمانده دسته صدایمان بزند, دیدم مادرم زهرا(س) وارد سنگر شد, ما را بیدار کرد, با شیرینی ما را بدرقه کرد و گفت: برید ان شاالله پیروزید! کاش بیشتر او را نگه می داشتم تا بیشتر از خوابش, از مادرش بگوید, راهی اش کردم, ساعتی بعد خبر شهادتش را شنیدم. 🌷🌾🌷🌹🌷🌾🌷 سید ابوالفضل شریف حسینی شهادت:۱۳۶۶/۱/۱۸-شلمچه 🌷🌱🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﻠﺪ ﻗﺮاﻥ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻣﺎم ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺩاﺩ 🌷خانمیرزا یک جلد کلام الله مجید داشت که عاشقانه آن را دوست می­داشت. فرق این قرآن با سایر قرآن­ها این بود که متبرک بود به دستان امام خمینی(ره). عجیب اینکه خانمیرزا این بهترین دارایی خود را به امام زمان(عج) پیش کش میکند و آقا از ایشان قبول مینمایند. شوق خانمیرزا از این ماجرا در بخشی از وصیتنامه اش چنین نمایان است: «با سلام به مهدی موعود(عج) آقا و سرور و مولایم، آنکه هدیه سربازش را قبول کرد، آنکه پذیرفت پرقیمت ترین چیزی را که حقیر به آن علاقه داشتم، یعنی قرآنی را که خیلی دوست می­داشتم به او هدیه کردم و قبول کرد. مهدی جان گریه ها کردم، مرا نپذیرفتی، مهدی جان ممکن است لایق نبودم ولی اینکه هدیه را از من پذیرفتی شاید به خاطر بزرگی هدیه بود و از آن شرمت شد که هدیه را قبول نکنی و این را میگویم که باور کنید امام زمان(عج) در جبهه هاست...» :ﻛﺘﺎﺏﺭاﺯﻳﻚﭘﺮﻭاﻧﻪ 🌿🌺🍃🌺 🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ازخواب‌وخوراڪ‌افتادند🥀 تـادنیاخوابِــمان نڪند...💔 ڪاش‌ڪمی‌مـردانه قدرمردانگےهایشان‌رابـدانیم🍀 سلام 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🎐 🔹مقام معظّم رهبری (مدّظلّه العالی) 🔸صیاد، شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود بمیرد. 📌 ۲۱ فروردین سالروز شهادت گرامی باد 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * راضیه چیزی نگفت.منصور تندتر از همیشه نماز میخواند.با خم شدن برای رکوع و سجده چین های کوچک و زودگذر از درد پا به صورت پدیدار می‌شد. وقتی که از سجده بر خاست نشست و وردی خواند و بعد کف دو دست را چند بار باید بر بالای زانو زد سرگرداند به دو طرف مقابل دست را به دعا گرفت و مختصر وردی خواند و باز به سجده رفته و جلدی جانماز را جمع کرد و برداشت. _خوب ..در خدمتیم ارباب! راضیه خندید و بلند شد بال چادر خواهر منصور را چسبید.در راه منصور طوریکه راضیه با آن حواس تیز بچه گانه چیزی حس نکند با خواهرش آخرین حرف ها و پیغام ها و شرایط خودش را در میان گذاشت.تا او دقایقی بعد که دست راضیه را در دست مادرش گذاشتن نیم ساعتی بنشیند و راجع به همین حرف‌ها با او صحبت کند. 🌿🌿🌿🌿 به هرحال اعتبار دیگری داشت که شخص مهمی خود به عقد را بخواند.منصور قبل از یکسری هماهنگی کرده بود و به هر دری زده بود بلکه بشود.دو روز بود صدای وحشتناک ماشین ها و دود پایتخت را تحمل می‌کرد به این خاطر. آقا برای خیلی‌ها خطبه خوانده بود ولی نمی شد یعنی انگار نمی خواست که بشود. حالا منصور چه اصراری داشت که« آقای خامنه‌ای »خطبه اش را بخواند معلوم نیست. به هر حال یک روز دیگر هم گذشت و نشد که نشد.قاعدتاً منظور و همراهان مجبور بودند به خود به خواندن مشابه دیگر رضایت بدهند و به شیراز رسیدند در محل محضر ثبت کنند. تا روز عروسی دو روز دیگر مانده بود اول پاییز شیراز برگ های زرد و مچاله را کم‌کم کف آسفالت میریخت و گاه باد تندی می آمد.منصور ویترین زرق و برق دار را برانداز کرد و سر به طرف گوشه مادر گرفت. _مامان اینجا نه !مگه قرار نشد اول برای راضیه و مرضیه خرید کنید؟! مادر چشمی به هم زد و رو کرده خانم گلستانی. _طاهره خانم منصور آقا نظرشونه برای بچه‌ها هم خرید کنن. _زحمت نکشید..استغفرالله .. منظورم این نبود.. خیلی هم خوب هر جور امر بفرمایین.. همگی گشتی زدند و خرید ها که تمام شد خسته از برقا برق ویترین ها و تفاوت سلیقه ها برگشتند تا آماده شوند برای پس فردا. منصور از این جهت مشکل چندانی نداشت بچه‌های سپاه دورش می پلکیدن که هر کمکی از دستش می آید از او دریغ نمی کردند. مجید عباسی همکلاسی دوره دبیرستان منصور و از همرزمانش در جبهه دوربین عکس برداری آماده می کرد و سر به سرش می‌گذاشت. _ای خدا نگاه کن منصورم داره داماد میشه !حتما میخوای شام بهمون ساندویچ بدی. میگم آقایحیی برادرتون سوم دبیرستان که بودیم یه کار سیم کشی برق کنترات کرده بود هممون اجیر کرده بود اجرتمون هم روزی یک ساندویچ می داد.. ای داد بیداد !! حالا تو هم یک امشب این رشات کوتاه کن .زبونمون چوب شد بس که گفتیم. _نه عامو دلت میاد ریشه به قشنگی! تازه اگه صورتم هم مو نداشت می رفتم برای امشب از یه جایی قرض میکردم. یحیی و جلیل و دیگران مشغول بودند یک لامپ های رنگی می بست.یکی مسئول پخش شام ..یکی شیرینی..شب میلاد حضرت رسول ص و امام صادق ع فرا رسیده بود و مهمانان که بیشترشان از بچه‌های سپاه بودند لبخند بر لب یکی یکی وارد باغ بسیج ناحیه می شدند. مادر دم در باغ منصور صدا زد آمد و سر خم کرد .مادر پیشانی اش را بوسید. _الهی قربونت بشم مبارکت باشه ننه !تو مجلس زنانه چند نفر میخوان کل بزنن واسونک بخونن اشکال نداره؟! _مامان جون قبلا هم عرض کرده بودم خدمتتون میگم یعنی خدای ناکرده راضیه و مرضیه ناراحت نشن.بعد من تو رو خدا بیامرز حاج مهدی شرمنده میشم .وگرنه خوب چه اشکالی داره تو عروسی واسونک بخونن کل بزنن. حالا هم شما اگه امر می‌فرمایید بخونن بگید بخونن. ما در عجولانه چادر را پناه صورت کرد. _حالا میگی ها! ولی این دو تا آتیش پاره ای که من میبینم روحیشون از این چیزا قوی تره !ولی خوب باشه میگم نزنن. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ✅ به یاد با آرزوی ظهور و شهادت 🌷 ✍ شهیدان! دستـهایـم را بگیـریـد// منــم همـــراهِ از ره بـاز مـانـده 🌷🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
... 🌹🌷 گاهی که خدمت آقا می‌رفتیم، می‌دیدم آقا که صحبت می‌کنند صیاد تند تند یادداشت برمی‌دارد. آخرین بار عید غدیر بود و برای تبریک خدمت آقا رسیده بودیم. درجه‌ی سرلشکری را هم ابلاغ کرده بودند. من در مراسم کنار صیاد نشسته بودم و دستم را گذاشته بودم روی دستش. آقا که شروع به حرف زدن کردند، صیاد آرام دستش را از زیر دست من بیرون کشید و دفتر‌چه‌اش را برداشت و شروع کرد به نوشتن. وقتی مراسم تمام شد و داشتیم برمی‌گشتیم، ازش پرسیدم: «حاج علی، برای چه موقع سخنرانی آقا یادداشت برمی‌داری؟ حرف‌های ایشون رو از تلویزیون پخش می‌کنند. گفت: من که باید از صحبت‌ها یادداشت بردارم، دیگه منتظر اخبار ساعت دو نمی‌شم. همون‌جا یادداشت می‌کنم. بعد در فاصله‌ای که می‌شینم توی ماشین، این صحبت‌ها را به دستور العمل تبدیل می‌کنم. وقتی به ستاد کل رسیدم، می‌دم برای تایپ و بعد هم اجرا. 👈 تو شاید حرف‌های آقا رو سخنرانی تلقی کنی، ولی برای من این حرف‌ها سخنرانی نیست، دستوره. از همون لحظه‌ای که می‌شنوم، تکلیف به گردنم میاد که امری رو از فرمانده‌ام گرفتم و باید اجرایش کنم. تا ستاد کل برسم وقت رو تلف نمی‌کنم.» سپهبد_شهید 🍃🌸🍃 پ.ن : ﭘﺪﺭ ﺷﻬﻴﺪﺻﻴﺎﺩﺷﻴﺮاﺯﻱ اﺯ ﻋﺸﺎﻳﺮ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ ﺑﻮﺩﻩ ﻛﻪ ﭘﺲ از ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ اﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺟﺎﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ 🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
  شهید حسینعلی بنیانی: خدا را شکر کنید که در دوره ای واقع شده اید که قدرت ظهور اسلام را می بینید ؛ سرباز امام زمان (عج) بودن آسان نیست ، من خود را لایق و شایسته این مقام نمی دانم ولی شماها سعی کنید سرباز او باشید . نافله شب بخوانید ، زیارت عاشورا ، زیارت جامعه و دعای کمیل بخوانید و دل به دنیا مبندید.  🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
سردار باشی یا امیر فرقی ندارد، کافیست دلداده باشی! یا صیاد دلها میشوی... یا سردار دلها... میزانِ پرواز فقط به «دل» است! 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * جعبه های شیرینی ظرفهای میوه و دسته های گل طراوتی به اتاق بخشیده بودند. مادر بی قرار آمدن پسر بود.چشمی از سر رضایت به عروسش داشت که گوشه اتاق زنهای فامیل بالای سرش نشسته بودند و نوزاد بغل دستش را نگاه می‌کردند.و دیگر چشم و گوش هایش را به در و زنگ خانه تیز کرده بود. دو ساعتی میشد که از دردسرهای چند روزه بیمارستان خلاصی یافته بود. سرخوش از لذتی غریب ،نگاه می سراند به عروس. راضیه و مرضیه،به نوزاد که از جیغ های چند روز گذشته اش خبری نبود. پیچیده در قنداق،خواب بود و سیاهی موهومی از لای چشمهای روی هم آمده اش دیده میشد. انگشتر فیروزه را لمس می کرد و چشم می چرخاند. به زوایای نامعلوم از اتاق زل میزد. خطوط چهره اش بیشتر به چشم می آمد. آرزوی دیرینه ای که عمری در سر می پروراند ه: «بالاخره مادر الحمدلله زن خوبی هم نصیبت شد .دیگر خیالم راحت است از بابت زندگی ات. با این پسر کاکل زری که خدا نصیبت کرده.حالا می آیی از سرکار و چقدر کیف می کنم وقتی پسرت را بغل می کنی و شاد می شوی.» زنگ زده نشد. صدای چرخیدن کلید ای بود و بعد پر هیبتش در آستانه در به چشم آمد.با دسته گل قرمز و نارنجی و همین رنگ هایی که در دسته گل های خبرهای خوش جیغ می زنند. _سلام ..سلام قربان شما.. رو تون مبارک. هله هله که پیچید در خانه طاهره خانم،با نگاه خسته و ته چهره ای که از موفقیت ایثار و هدیه ای همسرانه لبریز بود،چشم روی هم گذاشت که جوابش داده باشد ‌. مادر دسته گل را گرفت و در گلدان شیشه ای گذاشت. زن های فامیل که با آمدن منصور نوک لچک هایشان را جلو کشیده بودند،سرخوشی دیرپای دلها را بیرون می پراندند. بزرگترها به تبریک های تکراری «قدم نو رسیده مبارک» یا خندهای به آن حد از صمیمیت که قبل تر ها کمتر در چهره هاشان پیدا می‌شد،بسنده می‌کردند و کوچکترها،گاه کف می زدند و گاه می خواندند. درست و غلط از این ترانه های محلی شیراز. به پف چشم های نوزاد به گونه هایش که مانده بود خونشان بیرون بزند به ابروهای کم پشت و لب هاش دست می‌کشیدند و با لحنی کودکانه با او حرف می زدند: «موشو... کوچولو...گربه میاد لیس میزنه...» آن سان که گویی نوزاد حرفهاشان را بفهمد. مرضیه برای چندمین بار خم می شد که نوزاد را ببوسد و بانه ای به چندمین مادر «نبوس براش خوب نیست عزیزم» اخمی در سیمایش می نشست. راضیه اما انگار که چندان می پلکید دور نوزاد. گوشه ای هاج و واج جمع بود.خانم گلستانی شاد و غمگین به نوزاد می نگریست و به راضیه و می گفت که نی نی برایش اسباب بازی آورده. سنگ بلبلی خانه به صدا در آمد.منصور لباس نکنده شکلاتهای روزانه دو دختر را از جیب در آورد. تند بین آنها و دیگر همسالان حاضر تقسیم کرد و عجول با همان لنگیه همیشگی پرید دم در. تولد نوزاد و حضور مهمانان وقت آن را گرفته بود که مثل روزهای پیش،نرسیده، از وضعیت درسی دخترها و نمره املایشان سوال کند. بعد مرضیه را بر کمر سوار کند،با پای درد چهارچنگولی دور اتاق را برود. و صداهای عجیب و غریب در بیاورد و بچه‌ها را بخنداند. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰فرازی از وصیتنامه شهید والامقام : حجت الاسلام شیخ فضل الله کریمی خدایا نصیبم گردان حب خودت را و دوستی اهل بیتت را. سالها بسی دراین کوه ها و بیابانها در غم عشق شهادت می سوزم و می سازم. ما امروز می بینیم که کشورهای استبدادی کشوری را علیه جمهوری اسلامی تجهیز می کنند و با او همکاری می کنند تا اینکه انقلابی را که برای اجرای دین حق واحیای دین حق به پا خاسته و می رود تا ملتهای مظلوم خفته را بیدار کند و از ارزشهای انسانی آنها دفاع کند نابود کند. وظیفه ی ما همان است که امام حسین (علیه السلام) ظهر عاشورا مشخص فرمودند که باید مؤمن بشتابد به سوی شهادت و لقای حق را در یابد. بدانید که این انقلاب یک پدیده ی الهی است و به هیچ وجه کسی توان مقابله بااو را ندارد. مادرم من می دانم که تو پیش حضرت زهراروسفید خواهی بود چرا که تو دین خود را به اسلام ادا کردی. فضل الله کریمی 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سفر مكه همراه حاج مهدي بودم. به هر مقام كه مي‌رسيديم، حاج مهدي در عبادت و ‌نماز کم نمی گذاشت و مشوّق و همراه خوبي برای ما بود. رسم است زمان احرام بستن، حاجي بايد لباس‌هايش را با حوله­ی سفيد عوض كند و لبيك بگويد تا مُحرم شود. همه‌ اين كار را با خوشحالي و سرعت انجام مي‌دادند، اما حاج مهدي حال عجيبي داشت. حوله را پوشيده بود،‌ اما لبيك نمي‌گفت. حدود نيم ساعت فقط گريه مي‌كرد و نماز مي‌خواند. گفتم: «حاجي سريع لبيك را بگو تا حركت كنيم، دير شد.» گفت: «من نمي توانم دروغ بگويم. لبيك كه مي‌گويم، بايد از ته قلب باشد و من هنوز آمادگي آن را پيدا نكرده‌ام.» نيم ساعتي گذشت تا بالاخره راضي شد و گفت: «لبيك، اللهم لبيك.» 🎊🎊 🌷🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 حضـرت رسـول (ص) : قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این‌ قرض را خـداوند سبحــان ادا مى ‌کند)  🌷🏴🌹🏴🌷 ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ منجے موعــود، در روز چهارشنبه ۲۵ فروروین، اول ماه مبارک رمضان ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋ شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ: ۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱ بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
لبخند آرام نشان از ارامش درونشان دارد و این ارامش درون به جز با یاد خدا میسر نمی شود 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * یک روز همین حین مادر آنجا بود دیده بود منصور پای مصنوعی اش را در آورده بود سر کاسه زانویش روی فرش لیز خورده بود .صورتش که به هم چلیده سر برگردانده بود طرف دیوار. _مامان پات درد نمیگیره ایجوری چهار دست و پا را میری؟ _درد!؟ نه مامان درد کدومه؟! مرضیه را پایین آورده بود و بعد بچه ها از اتاق بیرون رفته بودند. _اصلاً عجیبه مامان !من با اینها که هستم همه دردهام فراموش میشه .تا حالا هم هیچ کاری براشون نکردما .ولی خدا شاهده ستاره بخوان از آسمون براشون میارم. _خدا خیرت بده ننه! حالا جدی پات درد نگرفت ؟چرا صورت توی هم کشیدی؟! _راسیاتش چرا.‌ یک کمی درد گرفت ولی گفتم این زبون بسته، یه موقع فکر نکنه باهام بازی میکنه ناراحت میشم. زنگ زده شد و رفتم و در باز به سر اسم نوزاد در گرفت. مادر بی میل نبود نام پدرش محمدتقی بر او گذاشته شود.راهبرد که میراث آبا و اجدادی را حالا در سراشیبی عمر در حوالی خودش حس کند. همان روزهای کودکی و سایه دست پدر،آش های نذری و مجالس امام حسین برایش زنده شود. وقتی نوه کوچک را خودش و دیگران صدا بزنند.طاهره خانوم با حال زایمان در حال فکر کردن به این چیزها را نداشت ‌.خدیجه خودش را یک قدم دورتر حس میکردی که بخواهد آشکارا در انتخاب اسم دخالت کند.ولی رندانه می گفت که چشم و ابروی نوزاد شباهت عجیبی به چشم و ابروی خدابیامرز داداش اسماعیل دارد. دو دختر هم بی اعتنا به بزرگترها دعواهای شان را قبل تر کرده بودند بر سر اسم های انتخابی شان و حالا در همین قهرهای خواهرها که به ساعت نمی کشد، به سر می بردند. جمع غرق این حرف های شاد از یاد برده بودند هشت دقیقه ای است که منصور رفته دم در و باز نگشته. تا اینکه برگشت با دست های سیاه و روغنی و پیشانی عرق نشسته. لکه های سیاه روغن روی شلوار ش محو بودند. _کجا رفته بودین داداش!؟ _همسایمون بود. بنده خدا سیم کشی خونشون اشکال داشت رفتم درست کردم. آبگرمکنشون هم عیب کرده بود .هی نه و نو کردن، دیگه باهاش ور رفتم خدا را شکر اونم درست شد. _مادر جون شیرینی نخور اشتها بر میشی نمیتونی نهار بخوری! نشسته بود و جوراب هایش را می کند .گل شیرینی را درسته در دهان گذشته بود. کلمات از دهان پرش سنگین بیرون می آمد. _مامان بالاخره انرژی باید بگیرم که ظرف ها را بشورم یا نه؟! میخوای عروست از خونه بیرونم کنه! _ای وای ننه..مگه ما مردیم تو ظرفارو بشوری؟! _نه نشد که بشه این چند روز ما را قرارداد داخلی امضا کردیم قبلاً .نظافت خونه مال منه فعلاً. _نگاه کن بازم داره شیرینی میخوره !!نخور ننه از اینا می خوای ناهار بخوری. _یعنی میگین ناهار از شیرینی آقا محمدمهدی خوشمزه تره؟! ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
‍ مكبر مسجد امام حسن مجتبی(ع) بود.... مظلومیتش رو از ایشون گرفته بود . بعد از شهادتش جلسات هفتگی مسجد چند برابر شده بود . جوونهایی كه شاید كسی باور نمی كرد توی هیئت ببیننشون . اما بركت خون علی خیلی ها رو از خواب غفلت بیدار كرد .  🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍وصیت شهید: پدر و مادر و خانواده عزیزم ... اگر خبر شهادت من را شنیدید صبور باشید و بر من گریه نکنید و بر حسین(ع) و حضرت زینب(س) و اهل بیت و مصیبت هایشان گریه کنید ، بنده جان ناقابلی در راه اسلام داده ام ، اما حسین (ع) نه نتها جان خود بلکه تمام اهل بیتش را فدای دین و جهاد در راه خدا کرد. دعا کنید و شاد باشید که خداوند پسرتان عمار را انتخاب کرده و خوشحال و سربلند باشید 🌷🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
زمیـن🌎💫' حقیربودبـرایِ‌داشتنت ! آسمـٰان‌بہ‌توبیشترمےآمد 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌@golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * با شنیدن «محمدمهدی»خنده از لبها و برچیده شد. و سوال به صورت ها آمد .منصور به همسرش که و دست نوزاد دراز کشیده بود چشم چسباند.خندهای منتظر و گریه بی تاب شعله ور بود در آن دو نگاه _مگه نه خانوم!؟ طاهره خانم به نقطه سیاه سه‌گوش اتاق زل زد. «محمد مهدی!!؟ نه خدا رحمتش..  پدر دخترهایم... حالا من هیچ این دو طفل معصوم اسم پدرشون و برادرشان یکی باشد؟!! ولی پس منصور چی؟ به او چه بگویم ؟!اما نه...» مادر به خدیجه که ماتش برده بود چشم  دواند و سر به زیر انداخت و تکه شیرینی افتاده بر فرش را بین دو انگشت گرفت. «خدایا بچه، بچه خودشه. اختیارشو داره. نمیتونم رو حرفش چیزی بگم .ولی آخه شگون نداره اسم اون خدا بیامرز روش باشه !مگه اسم قحطی اومده .بمیرم برای بچه ها هر وقت صداش بکنن یاد باباشون می‌افتند ..خدایا چی بگم بهش؟! خانم جلیل آقا هم مثل بقیه در سکوت بود و شاید برای کاستن حساسیت پیش آمده و عادی نمایاندن اوضاع بود که به پسرش نیم خندی زد.. _مامان جون زیاد دور و بر نی نرو بیدار میشه !خیلی خوب باشه بذار بابات بیاد... منصور جفت جورابش رادر هم انداخت و گلوله کرد. گونه هایش با دو خطی که از بینی تا پایین آن کشیده میشد مشهودتر می‌شدند. _خدمتتون که عارضم .والا من هر که هرچی فکر کردم عقلم از این بیشتر قد نداد .حالا این نظر نظر خانم و مادر و شماها.. راضیه به منصور نگاه کرد و بعد به مرضیه و اخم آلود به سر گرداند.بیشتر او نمی دانست بحث بر سر چیست و لابد توقع داشت منصور ،مرضیه را شماتت کند و مقصر بداند که چرا اذیتش کرده. اما حتم میدانست مثل دفعه های قبل هیچ کدام را مقصر نخواهد خواند و با چند کلام حرف دوباره صلحشان خواهد داد. منصور اما هر چه این همه مدت وقت آمدن از مدرسه پشت در منتظر می ایستاد و تا می آمد کیفش را می گرفت و روی دوش می گذاشت و از این کارها، در این حسرت مانده بود که «عمو» و این چیزها صدایش نکنند. تا قبل از تولد پسرش بیش از پیش احساس پدری کند .شاید شرم یا غریبی کردن دخترک نمی‌گذاشت. حالا او می‌دانست راضیه و شاید مرضیه هم، با منطق فکری و احساسی کودکانه شان ،نوزاد را مرکز توجه احساس های مادرانه مادر می پندارند و این می تواند آغاز یک کینه یا عقده بچه گانه که گاه بزرگ هم هست باشد و لااقل تا ۱۰ سال آینده این برداشت در ذهن آنها ریشه بدواند. _راضیه خانم شما نظرت چیه بابا جون!؟ راضیه و دیگران باباجون را اول بار می شنیدند. لبش را گزید.هرچه کوشید در اش را در صورت نگاه دارد .سرخی سیمایش ،شرم حضور همیشگی و غریبی کردنش را فریاد زد.کشید به قنداق بالا تر آمد و انگشت های کوچک را به بازی گرفت. به زمین چشم دو و بعد به مادر که ابرو در هم انداخته بود. _راضیه جان باز دوباره..!!! تا محمد مهدی را از خواب بیدار نکنید دست بردار نیستی ها!! منصور به زمین خیره ماند و دستی به ریشهایش کشید .انگار که رخوت یک شادی موهوم با صلابت اندوهی دیرپا در آمیخته باشد و بدود در رگ هایش. سربالا کرد .چشم مادر را هم خواند و غرقه لذت این درک،  خیره شد به خطوط راه راه پرده حال که خودش پشت سر مادر نصب کرده بود ،تا رفت و آمدهای غیر خانوادگی اش با آدم های جورواجور،راننده،کارگر، ضد انقلاب،جوانهای بالاشهری.‌و .‌که می آورد شان خانه و در اتاقی جداگانه با آنها ساعت ها حرف می زد و دوست می شد و بعد آنها را رعایت می کردند و دوباره و دوباره می‌آمدند، مانع راحتی خانگی طاهره خانم و دختر نشود. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
سوم راهنمایی بود که بیماری پدرش پیش آمد و این شهید بزرگوار بخاطر پرستاری از پدر ترک تحصیل کرد. پدرش که مریض شد می گذاشتش پشتش و جا به جاش می کرد. هر وقت که پدرش میخواست بلند شود مدام بالای سرش بود و ازش مراقبت میکرد. پدرش که چشم باز میکرد میدید جواد بالای سرش نشسته میگفتم: مامان شما دیگه خسته شدی، برو استراحت کن. میگفت : نه ﺑﻤﺐ ﮔﺬاﺭﻱ ﺣﺴﻴﻨﻴﻪ ﺭﻫﭙﻮﻳﺎﻥ ﻭﺻﺎﻝ 🌹 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ