eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۳۶۱/۲/۳۱ از وقتی حاج محمود گفته بود احسان توی جاده تصادف کرده ،دل توی دلش نبود میترسید برایش اتفاقی افتاده باشد. آن هم توی جاده باریک که اگر یک ماشین تند می رفت گرد و خاکی بلند می شد که دید جلو نداشتی! سریع سوار ماشین شد و راه افتاد. در راه همه حواسش پیشِ احسان بود با خودش می گفت :حتماً تصادف بدی کرده که پیغام داده برویم دنبالش. زیر لب همه اش دعا می‌کرد و ذکر می گفت تا رسید به جاده از سرعت کم کرد تا گرد و غبار بلند نشود .یک دفعه چشمش افتاد به احسان که کنار جاده به ماشین تکیه داده بود. هراسان از ماشین پیاده شد. خوب سرتاپای احسان را برانداز کرد روی صورتش گرد و غبار نشسته بود. کلاه روی سرش به رنگ خاک شده بود .وقتی دید چهار ستون بدنش سالم است نفس راحتی کشید .بعد به ذهنش آمد که نکند ماشین طوری شده! دور تا دور ماشین چرخید .اما ماشین هم سالم بود. مات و متحیر بود که دوباره فکر دیگری به ذهنش آمد. حتماً یک جایی از بدنش آسیب دیده میخواد مثل همیشه بی اهمیت جلوه داده و به روی خودش نیاره. دستی به شانه احسان زد و گفت :«احسان یک پری بخور» احسان دستهایش را بالا آورد و چرخی زد ‌وقتی دید سالم است دوباره پرسید:« چی شده که پیغام دادی بیام دنبالت؟!» آهی کشید. رفت جلوی ماشین و کاپوت را بالا زد. ته دودی از رادیاتور بلند شد و گفت« از اهواز برمی گشتم تو جاده غبار بود .جلومو ندیدم .خوردم به ماشین جلویی، رادیاتور ماشین سوراخ شد. آب قمقمه ام را داخل رادیاتور ریختم.» _خدا خیرت بده این همه دنگ و فنگ که نداشت !یک کم آب میریختی داخل درست میشد زهره ما را هم بردی. _ترسیدم تا منطقه آب رادیاتور خالی بشه و موتورش بسوزه! اندوه در نگاهش موج میزد. در کاپوت را باز و مشغول بوکسل کردن ماشین شد شدند پرسید.:«حالا برای چی رفته بود اهواز» در جواب احسان فقط سکوت کرد و چیزی نگفت(بعدها فهمیدم مسئول تدارکات نزدیک عملیات آزاد سازی خرمشهر از احسان خواسته بود که برای گرفتن خمپاره ۱۲۰ به اهواز برود اما دست خالی برگشت آن زمان چون نزدیکه عملیات بود خواسته بودند لام تا کام با کسی راجع به این مسئله صحبت نکند چون ممکن بود دهان به دهان شود و عملیات لو برود) در راه برگشت احسان شروع کرد به سینه زدن و مداحی کردن در غم فراق شهید بهشتی روضه می‌خواند اشک صورتش را خیس کرده بود _«چیه احسان؟! چرا اینقدر پکری؟!» بغض راه گلویش احسان را بسته بود اشک هنوز روی گونه هایش می دوید. _نکنه بخاطر ماشین ناراحتی !؟بابا چیزیش نشده. فقط یکم رادیاتور سوراخ شده‌ این هم بچه‌ها پیاده می‌کنند یک خال جوش بهش میزنن درست میشه! _خاک تو سر من که ماشین بیت‌المال را خراب کردم! _خیلی به خودت سخت میگیری چیزی که نشده ،اینارا دولت و مردم برای استفاده بسیجی ها می دهند. این وسط هم ممکنه هر اتفاقی بیفته! آهی کشید و سرش را از ماشین بیرون داد و گفت :«من که بسیجی نیستم! من که لیاقتش رو ندارم اسممو بزارن بسیجی!؟» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مدتی بود که تعدادی از ضد انقلاب شروع به خشکاندن نخل های منطقه ما کرده بودند. در پای نخل ها نفت می ریختند و باعث خشکیدن آنها می شدند. هر چه مأمور های انتظامی و اطلاعاتی پیگیری می کردند، نتوانستند رد آنها را بزنند و این موضوع واقعاً مسئله ساز شده بود. ماه رمضان بود. پدر گفت: مرا ببرید گلزار شهدا تا به باقر و اصغر متوسل بشوم! مانع شدیم، اما می گفت من باید بروم. سحری که خورد راه افتاد. بعد از طلوع آفتاب بود که دنبالش رفتیم. کنار مزار باقر و اصغر نشسته بود و دعا می خواند، او را برگردانیم. افطار همان روز شخصی به در خانه ما آمد و خواست با پدر تنها صحبت کند. آن شخص رو به عکس باقر و اصغر کرد و گفت: من به خاطر این دو نفر آمده ام که اعتراف کنم. با اینکه خودش هم دستگیر شد اما اطلاعاتش باعث شد که آن گروه منافق لو برود! 🌸🌷🌸 ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹 🌷🌷🌹🌹🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
: + دیگه سفارش نکنم ها! - از بر شدم .. 😞😞 + باز بگو دلم آروم شه - سعی کنم نخورم + دیگه..؟ - اگه خوردم نشم.. + دیگه..؟ - اگه شدم گم نکنم +ﭘﺲ ﺑﺮﻭ... دست علی به همراهت.. 😔 ﻭﻟﻲ ﺑﭽﻪ ست ﺩﻳﮕﻪ ... ﺑﺮﺧﻲ ﻣﻮاﻗﻊ ﺑﺎﺯﻳﮕﻮﺵ ﻣﻴﺸﻪ ... ﺣﺮﻓﺎﻱ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭا ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻣﻴﻜﻨﻪ 🌹🌹 ، به فدای دل مادراتون💔😭 🌺🌹🌺🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🍃🌹🍃🌹
🔰 لوح | سردار سلیمانی مهرماه سال گذشته در جواب به نامه‌ی ، فرمانده کل گردان‌های عزالدین قسام فلسطین: 👈 هر کس شما را بشنود و به یاری شما نشتابد ❌❌ 📆مهرماه ۱۳۹۸ 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شبهــاے ســرد زمستــان گاهے دیرتر از بچــه ها به خــانه می آمــد؛ بعــد شهادتش فهـــمیدیم که شبــها هیزم هـــایی را پشـــت درب خانــه نیازمندان جهت استفاده گرمایشی می گذاشته و نیازمنـــدان صبـــح متوجه هیــــزم می شدنــد. .. 🌷🌹 🌷🌹🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ خالصانه و عــاقلانــه وارد رزمایش مواسات شویم... 💯 توفیـق بدانیـــم در ایـن ماه مبـارڪــ رمضـان در رزمایش مواسات سنگ تمام بگذاریم! ‼️ اگر از دستمان برود مثل آنهایی که دفاع مقدّس بودنــــد و از دستشــــان رفتــــ ، حسرت و داغش تا ابد خنڪ نخواهد شد... 🎙حجت الاسلام 🌷🌹🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
دور نیست اون روزے که آهنگران بخواند "قاسم" نبودے ببینی خون یارانت❣ پر ثمر گشته , ﺧﻮﻧﺒﻬﺎﻱ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
.... 👇👇👇👇 پنجشــبه 1 ﺧﺮﺩاﺩ / ساعــت ۱۸ آنلاین شوید از دور انجام دهید/ زیارت عاشورا دستہ جمعے بخوانیـــم 🌷🌹🌷 پخش زنده در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk مبلغ باشـــیدلطفا 🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
‍ 🌹🌷🌹🌷 یک ماهی می شد که بازنشسته شده بود. گفت درخواست اعزام به سوریه داده ام. ساکم را آماده بگذار ، هر ساعت ممکنه احضارم کنند. یکی دو روز بعد اعتکاف بود. آماده شد ، برود. کار جدیدی به او پیشنهاد شده بود. گفت : خوب دیگه ، از امروز برم سر کار. رفت ، ساعت ٩:٣٠ زنگ زد ، گفت ساکم را آماده کن . باید برم...ظهر نشده فرودگاه بود. قبل از رفتن کارت پاسداری اش را در اورد ، به پسرش داد و گفت این دیگه به درد من نمیخوره! پسرش گفت به در من هم نمی خوره! حاجی با خنده گفت بلاخره یادگاریه. عصر همان روز یکی از دوستانش زنگ زد و گفت: حاج عبدالله چی شد ، یه دفعه از وسط جلسه مفقود شد!!! مفقود که گفت دلم ریخت. ساعت ١٦:٣٠ از فرودگاه امام تهران پیام داد:با توكل بر خدا من پریدم! 🌹🌹🌹🌹 ڪانــالــ_ﺷﻬـــﺪاے_غــریــبـــ_ﺷﻴــﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓﺷﻬﺪاﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 18 ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﺪ: 👇👇 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
ﺗﺎﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ .... ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ 👇👇👇 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
هر وقت بچه ها را مسجد می برد، می گفت: برای پدرتان دعا کنید، پدرتان هنوز منتظر شهادت است. خبر شهادت حاج عبدالله آن هم با آن کیفیت و از همه بدتر تصاویر شهادتش ابتداً خیلی برای بچه ها سخت بود و بی تابی می کردند. برای من هم شنیدن خبر قطعی شهادت حاج عبدالله سخت بود. می گویند دعایی که با دل شکسته بیان شود، به اجابت می رسد. همان لحظه متوسل شدم به حضرت زینب و از حضرت زینب کمک خواستم و گفتم: خدایا یک صبر زینبی به من بده! بلافاصله یک آرامش خاصی در وجودم احساس کردم، انگار نه انگار که پاره تنم را در غربت با آن وضعیت شهید کردند و سر از بدن . هنوز که هنوز است هیچ احساس نبودش را نمی کنم. این که نیست ، قبری ندارد... یک بار خواب ایشان را دیدم. می دانستم شهید شده است. گفتم: حاجی تو را به خدا به من بگید چی بر شما گذشت؟ می دانست تا جواب نگیرم رهایش نمی کنم. فقط یک کلمه گفت: فبشر الصابرین...[به صبر کنندگان بشارت بدهید.] دو هفته از شهادت حاج عبدالله می گذشت. یکی از همرزمانش زنگ زد. گفت: دنبال پیکر حاج عبدالله هستیم. تکفیری ها گفتند در قبال پیکر حاج عبدالله یا باید پول بدهید یا اسیر. دیدم بچه ها رفتند در اتاق. چند دقیقه بعد پسرم آمد و گفت: مادر از طرف ما به همکار بابا بگو، بابای ما حاضر نیست یک ریال از پول بیت المال را برای جنازه او به تکفیری ها بدن، یا اسیری را آزاد کنند. اگر ما پولی به آنها بدهیم، در واقع برای جنایات آنها کمک مالی کرده ایم. بلاخره این موضوع برای ما حل شد که دیگر حتی جنازه ایشان هم بر نمی گردد. منبع: همین نزدیکی![دیدار هایی با خانواده شهدا] 💐🌾 ﻓاﺭﺱ
زندگی مان وقف ❣ است ما بی حســین شوق نداشتیم❌ : 💢هرگاه شهدا🌷رادر شب جمعه یاد کردید، آنها شمارا نزد الحسین (ع) یاد می کنند😍 🌷🌹🌷🌹 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا, ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺷﻬﻴد ﺑﻲ ﺳﺮ ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺰﺭﮒ اﺳﻼﻡ ﺳﺮﺩاﺭ ﺷﻬﻴﺪ ﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ 🌺 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊🍁♥️🍁🕊 🥀تا اول و آخر سفر است ✨دربازی عشق♥️برد درباختن است 🥀از پیکر تعجـب نکنید ✨ شدن برای سر باختن است 🌷 (جاویدالاثر) 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
: به یاری خداوند طلوع صبح پیروزی نزدیک است و زنگ مرگ صهیونیست های متجاوز به صدا درآمده است. مهرماه۹۸ 🏷 ﺑﺮ اﺳﺮاﻳﻴﻞ 🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
زمانی که شهید اسکندری با گروهی از همراهان سوری برای شناسایی مناطق تحت تصرف داعش رفته بودند، با یک گروه داعشی روبرو شدند و مجبور به درگیری می‌شوند. در همین زمان است که شهید اسکندری از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد. همراهان شهید اسکندری می‌گویند به علت آتشباری زیاد، پیکر شهید اسکندری جامانده است و به دست داعشی‌‌ها افتاده است. زمانی ‌که خبر شهادت سردار اسکندری در رسانه‌ها دست‌به‌دست می‌شد، داعش‌، شهید اسکندری را شناسایی کرد و سر مبارک سردار را از بدن جدا کرد. اولین روزی که خبر شهادت همسرم به ما رسید خیلی شرایط سخت بود. زمانی که تصویر سربریده همسرم در صفحه‌های مجازی ثبت شد هنوز من آن تصاویر را ندیده بودم که دیدم فرزندان درصدد هستند اینترنت خانه را قطع کنند، دلیل این کار را جویا شدم، هیچ جواب قانع‌کننده‌ای نیافتم. دیدم فرزندانم با رایانه شخصی خود تصاویری را نگاه می‌کنند؛ دیگر نتوانستم صبر کنم و به هر ترتیبی که بود برای اولین بار عکس‌های پیکر و سربریده شده همسرم شهید اسکندری را دیدم. در این لحظه بود که صحنه کربلا پیش رویم زنده شد، فرمایش حضرت زینب (س) را به یاد آوردم که فرمودند؛ در صحنه کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم؛ لذا با تأسی به حضرت زینب (س) می‌گویم زمانی که سربریده همسرم را دیدم تمام آرزوی همسرم را دیدم که به اجابت رسیده است. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 شهادت : ۱۳۹۳/۳/۱ سوریه 🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🔺️سخنرانی زنده رهبر انقلاب ،امروز ساعت ۱۲ 🔹️ با توجه به عدم برگزاری راهپیمایی روز جهانی قدس به دلیل محدودیتهای ناشی از ویروس کرونا و ضرورت پاسداشت موضوع فلسطین به عنوان مسأله اول جهان اسلام، امسال، رهبر انقلاب اسلامی به صورت زنده با مردم سخن خواهند گفت. 🔺️ امروز ،جمعه ۲ خرداد۱۳۹۹ ساعت ۱۲ ✋ﻣﻨﺘﻆﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻭﻟﻲ اﻣﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﻫﺴﺘﻴﻢ ✅ ➖▪️➖▪️➖ : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
۱۳۶۱/۳/۱ از وقتی حاج محمود گفته بود احسان توی جاده تصادف کرده ،دل توی دلش نبود میترسید برایش اتفاقی افتاده باشد. آن هم توی جاده باریک که اگر یک ماشین تند می رفت گرد و خاکی بلند می شد که دید جلو نداشتی! سریع سوار ماشین شد و راه افتاد. در راه همه حواسش پیشِ احسان بود با خودش می گفت :حتماً تصادف بدی کرده که پیغام داده برویم دنبالش. زیر لب همه اش دعا می‌کرد و ذکر می گفت تا رسید به جاده از سرعت کم کرد تا گرد و غبار بلند نشود .یک دفعه چشمش افتاد به احسان که کنار جاده به ماشین تکیه داده بود. هراسان از ماشین پیاده شد. خوب سرتاپای احسان را برانداز کرد روی صورتش گرد و غبار نشسته بود. کلاه روی سرش به رنگ خاک شده بود .وقتی دید چهار ستون بدنش سالم است نفس راحتی کشید .بعد به ذهنش آمد که نکند ماشین طوری شده! دور تا دور ماشین چرخید .اما ماشین هم سالم بود. مات و متحیر بود که دوباره فکر دیگری به ذهنش آمد. حتماً یک جایی از بدنش آسیب دیده میخواد مثل همیشه بی اهمیت جلوه داده و به روی خودش نیاره. دستی به شانه احسان زد و گفت :«احسان یک پری بخور» احسان دستهایش را بالا آورد و چرخی زد ‌وقتی دید سالم است دوباره پرسید:« چی شده که پیغام دادی بیام دنبالت؟!» آهی کشید. رفت جلوی ماشین و کاپوت را بالا زد. ته دودی از رادیاتور بلند شد و گفت« از اهواز برمی گشتم تو جاده غبار بود .جلومو ندیدم .خوردم به ماشین جلویی، رادیاتور ماشین سوراخ شد. آب قمقمه ام را داخل رادیاتور ریختم.» _خدا خیرت بده این همه دنگ و فنگ که نداشت !یک کم آب میریختی داخل درست میشد زهره ما را هم بردی. _ترسیدم تا منطقه آب رادیاتور خالی بشه و موتورش بسوزه! اندوه در نگاهش موج میزد. در کاپوت را باز و مشغول بوکسل کردن ماشین شد شدند پرسید.:«حالا برای چی رفته بود اهواز» در جواب احسان فقط سکوت کرد و چیزی نگفت(بعدها فهمیدم مسئول تدارکات نزدیک عملیات آزاد سازی خرمشهر از احسان خواسته بود که برای گرفتن خمپاره ۱۲۰ به اهواز برود اما دست خالی برگشت آن زمان چون نزدیکه عملیات بود خواسته بودند لام تا کام با کسی راجع به این مسئله صحبت نکند چون ممکن بود دهان به دهان شود و عملیات لو برود) در راه برگشت احسان شروع کرد به سینه زدن و مداحی کردن در غم فراق شهید بهشتی روضه می‌خواند اشک صورتش را خیس کرده بود _«چیه احسان؟! چرا اینقدر پکری؟!» بغض راه گلویش احسان را بسته بود اشک هنوز روی گونه هایش می دوید. _نکنه بخاطر ماشین ناراحتی !؟بابا چیزیش نشده. فقط یکم رادیاتور سوراخ شده‌ این هم بچه‌ها پیاده می‌کنند یک خال جوش بهش میزنن درست میشه! _خاک تو سر من که ماشین بیت‌المال را خراب کردم! _خیلی به خودت سخت میگیری چیزی که نشده ،اینارا دولت و مردم برای استفاده بسیجی ها می دهند. این وسط هم ممکنه هر اتفاقی بیفته! آهی کشید و سرش را از ماشین بیرون داد و گفت :«من که بسیجی نیستم! من که لیاقتش رو ندارم اسممو بزارن بسیجی!؟» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺑﺴﻢ ﺭﺏ ﺷﻬﺪا ﺩﺭ ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻌﻴﺸﺘﻲ , ﺩﺭ اﻳﺎﻡ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺭﻣﻀﺎﻥ, ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ اﻱ ﺑﻲ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﺑﺎ ﺩﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺩﺭﻳﻜﻲ اﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﺷﻴﺮاﺯ اﺟﺎﺭﻩ ﻧﺸﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ اﻳﻦ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺩﺭ اﻳﺎﻡ ﻗﺒﻞ ﻛﺮﻭﻧﺎ, ﺑﻪ ﻋﻨﻮاﻥ ﺧﺪﻣﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻲ ﻣﻨﺎﺯﻝ, ﺑﻪ ﻧﻆﺎﻓﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩﻩ و ﻫﺰﻳﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭا ﻛﺴﺐ ﻣﻴﻜﺮﺩﻩ اﺳﺖ اﻣﺎ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺩﺭ اﻳﻦ اﻳﺎﻡ ﺑﻴﻜﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ اﺯ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ اﻳﺸﺎﻥ 3 ﻣﺎﻩ اﺟﺎﺭﻩ 500 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ ﺧﻮﺩ ﺭا ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻪ ﭘﺮﺩاﺧﺖ ﻛﻨﺪ و ﺻﺤﺖ ﺳﻨﺠﻲ ﻻﺯﻡ ﺻﻮﺭﺕ ﮔﺮﻓﺖ, ﭘﺲ اﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ و ﻟﻂﻒ اﻳﺸﺎﻥ ﻣﺒﻠﻎ اﺟﺎﺭﻩ ﻳﻚ ﻣﺎﻩ اﻳﺸﺎﻥ ﺑﺨﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪ👏 و ﻣﺒﻠﻎ 1 ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺑﺎﺑﺖ اﺟﺎﺭﻩ 2 ﻣﺎﻩ اﻳﺸﺎﻥ ﺗﻮﺳﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا و ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ ﺷﻬﺪا و ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﭘﺮﺩاﺧﺖ ﺷﺪ🙂🙂 🌸🌷 ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﺯ ﻫﻤﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ 🌸🌸 ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭ ﻣﻬﺪﻱ ﻓﺎﻃﻤﻪ ع و ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﻜﻼﺕ, ﺻﻠﻮاﺕ 🌷▫️🌷 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
شب با چهار نفر از همرزمان به خاکريز آمديم اسم شب را پرسیدند ولی هیچ یک از ما اسم شب را نمی دانستیم. احسان به پشت خاکريز رفت ، وقتي برگشت اسم شب را گفت. از احسان پرسیدم اسم شب را از کجا میدانستی؟ گفت يک نفر به من اطلاع داد. شب را به صبح رساندیم احسان را ناراحت دیدم که با خود زمزمه میکرد و می گفت قرار بود دیشب به مهمانی آقا بروم... چند لحظه بعد احسان شهید شد. 🌷 🌹🌹🌷🌹🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🌷چند شب قبل آزاد سازی خرمشهر بود. گفت: مسعود، احتمالاً بعد این عملیات دیگه من نیستم. گفتم: انقدر از خودت مطمئن هستی؟ فکر نکنم! با خنده گفت: حالا اگر شهید شدم. دوست دارم فلان جای شاهچراغ [ جایی وسط شاهچراغ] دفنم کنید. گفتم: این کارهات هم بچه بازیه. می خواهی بعد از امامزاده کامبیز، امام زاده احسان هم درست کنی، بیان بهت چی آویزون کنند؟ اگر شهید شدی، مثل همه قطعه شهدا خاکت می کنیم، دیگه جایگاه ویژه می خواهی چی کار! گفت: به قولاً... اصلاً ولش کن جنازه ام هر جا می خواهد برود، خودش بره. اصلاً یه روز می شینیم با هم به این حرف های من می خندیم. [بعد از شهادتش این جریان را برای مرحوم آشیخ محمدرضا حدائق تعریف کردم. ایشان با تعجب گفت اینجایی که ایشان آدرس داده است بسیاری از علما و عارفان شیراز دفن هستند و جایی نیست که همه بدانند و یا اجازه بدهند کسی دفن شود.] ... پدرش از شهادت احسان خیلی ناراحت بود. گفت: اگر می شود، حداقل در شاهچراغ دفنش کنید. جا خوردم.. به برادرش امید گفتم: یادت میاد در مسجد عین خوش می گفت من را در صحن شاهچراغ دفن کنید... با پیگیری آقای دستغیب احسان را زیر گلذسته شاهچراغ دفن کردیم. چند روز بعد برای فاتحه رفتم کنار مزارش. یک خانم آمد و گفت: خواب دیدم کسی که در این قبر هست، خاک هایش را بیرون می ریزد! هم زمان یک خانم دیگر آمد و با تعجب گفت: این قبر من بوده خودم خریدم برای بعد از فوتم، چرا کسی را در آن خاک کردید. فهمیدم آمدن هم زمان این دو زن بی حکمت نبوده است. آن صاحب قبر را با دادن یک قبر دیگر در همان نزدیکی راضی کردیم.. برشی از کتاب 🌷🌹🌷 شهید احسان حدائق 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
دریافــت زکات فطریــه 👆👆 با توجه به اعلام مبلغ فطــریه از شب عید فطر آماده دریافت مبلغ فطریه هستیــم
پرده از چشمهایت ڪنار بزن تا خورشید بار دیگر در جغرافیاے من طلوع ڪند صبح من با چشمهاے تو بخیر مےشود اے شهید 🌞 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
یکے از توصیة هاے بزرگــان پافشارے در دعاست ... پـس از پویش و چهلہ شعبانیه و رمضـانیه ، با توجه به فاصلة زمانے ۴۰ روزه بین عید فطر و تولد امام رضا ع مجددا همه با هم جهت استغاثه به درگاه الهے و طلب منجے موعود ، در این چله شرکت کنیــم
۱۳۶۱/۳/۱ _حاجی خودت که میدونی به خاطر مریضی مجبورم غسل کنم .حالا چیکار کنم؟ناسلامتی امشب عملیاته!می خوام شهید بشم باید ترگل ورگل برم پیش خدا یا نه؟ حاجی با تعجب نگاهش کرد و گفت :«حرفا میزنی قائدشرفی برو غسل کن .مگه جلوتو گرفتم؟! _خدا خیرت بده تمام تانکرها را دستور دادی با آبلیمو قاطی کنن. با آب مضاف غسل کنم؟!» حاجی اطراف را نگاهی انداخت. انگشت اشاره اش را برد سمت بشکه کوچک آبی که کناره یکی از تانکرها بود و او آب شور هست میتونی با آن غسل کنی! قائدشرفی بشکه آب را برداشت و داخل کتری گرمش کرد. داخل یکی از چادرها شد بدن را شست، اما همین که خواست غسل کند اب تمام شد مانده بود چه کند . _«کسی صدای من را میشنوه به دادم برسید کسی بیرون چادر هست؟!» صدای احسان به گوشش خورد _ چی شده تو چادر چیکار می کنی رسول؟ _آب برای غسل ندارم. این آب هم شور بود تو این گرما بدنم له میشه. _باشه الان برمیگردم. زیر لب دوباره قر زد که آب گیر نمیاد بالاخره مجبور میشم با آب و آب لیمو غسل کنم. احسان لبه چادر را بالا زد. یا اللهی گفت و وارد شد.رسول تا کتری آب را توی دست احسان دید خوشحال شد و پرسید:« آب از کجا آوردی ؟نکنه آبلیمو هست.» خنده ای کرد. آب را روی سر رسول ریخت و گفت:« نه خالص خالص! از تن قمقمه بچه ها جمع کردم. خودتو قشنگ بشور که امشب شب بزمه» پتویی آورد و دور رسول پیچید .رسول داد زد :«چیکار می کنی ؟تو این گرما آب‌پز میشم.» _تو کمر درد میکنه آب یخ ریختی روت.یک باد بهت بخوره دردت شروع میشه! دستش را زیر بغل رسول گرفت و بلندش کرد و از بیرون چادر بیرون آورد.زهرایی که انگار جلوی چادر کشیک ایستاده بود تا چشمش به آنها افتاد کِلی از ته گلو کشید. «شادوماد آوردن بگین مبارکش باد» بچه‌ها دورش حلقه زدند و یکصدا جواب دادن« ایشالا مبارکش باد» بچه‌ها تا دهانه سنگر دست می‌زدند و برای رسول شعر می‌خواندند و کل می‌زدند. احسان از خنده صورتش سرخ شده بود .وارد سنگر شدند احسان پتو را از دور کمرش باز کرد و کمک کرد تا رسول لباس‌هایش را بپوشد او را به کمر خواباند و او را ماساژ داد و گفت :بهم قول بده رسول اگه شهید شدی اون دنیا شفاعتم کنی؟ _شفاعت که یک طرفه نمیشه تو هم باید قول بدی _تو اجازه شرکت در عملیات را گرفتیم اما من.. حرفی نزد و ساکت شد و سنگر بیرون رفت. نزدیک عملیات رسول برای خداحافظی پیش احسان رفت که احسان گفت «منم میام عملیات! قولت یادت نره رسول !» _قول! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
14.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*ﺗﻮﺿﻴﺤﺎﺕ و ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻋﺎﻟﻴﻪ ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﭘﻮﺭاﺑﺮاﻫﻴﻢ اﺯ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا و ﻫﻤﺮاﻩ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ* ﺩﺭ ﺧﺼﻮﺹ 👇👇 ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ اﻋﻼﻡ ﻣﺮاﺟﻊ, ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻨﺪ ﭘﻮﻝ ﻓﻂﺮﻳﻪ ﺭا ﻛﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﺕ ﻛﻨﻨﺪ, ﻧﻴﺖ ﻛﻨﻨﺪ و ﻗﺴﻤﺘﻲ اﺯ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮﻥ ﺭا اﺯ اﻣﺸﺐ(ﺷﺐ ﻋﻴﺪﻓﻂﺮ) ﺟﻬﺖ ﭘﺮﺩاﺧﺖ ﺩﺭ ﻧﻆﺮ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ, ,, اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﭘﺮﺩاﺧﺖ ﻫﺎ اﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﻓﺮدا(ﺭﻭﺯ ﻋﻴﺪ ﻓﻂﺮ) ﺗﺎ ﻗﺒﻞ اﺯ اﺫاﻥ ﻇﻬﺮﺻﻮﺭﺕ ﭘﺬﻳﺮﺩ.... 🌷🌷🌷 ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﻫﺎﻱ ﺩﻗﻴﻖ اﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ, ﺗﻮﺯﻳﻊ ﻓﻂﺮﻳﻪ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻓﻘﻴﺮ ﻧﺸﻴﻦ ﺟﻨﻮﺑﻲ ﺷﻴﺮاﺯ اﻧﺠﺎﻡ ﻣﻴﺸﻮﺩ 🔻🔸🔻🔸 ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻓﻂﺮﻳﻪ : 6104337986481610 ﺑﺎﻧﻚ ﻣﻠﺖ- محمد حیدری ⭕️❌⭕️ ﻟﻂﻔﺎ ﺳﺎﺩاﺕ ﻣﻌﻆﻢ ﭘﺲ اﺯ ﻭاﺭﻳﺰ ﻓﻂﺮﻳﻪ, ﻣﺒﻠﻎ ﺭا ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺯﻳﺮ,اﻋﻼﻡ ﻛﻨﻨﺪ: +989039199282 🌸➖🌸➖🌸 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
🌹ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ ﺁﺯاﺩ ﺳﺎﺯﻱ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ 🌷حرکت گردان ما از سمت شلمچه به سمت گمرک خرمشهر بود. بخشی از مواضع عراقی ها را تصرف کرده و از سنگرهایشان رانده بودیم. با حسن برای پاکسازی سنگر ها رفتیم. به هر سنگر می رسیدیم، یک نارنجک به داخل سنگر می انداختیم، بعد هم سرکی در آن می کشیدیم. سنگرهای منطقه از نظر تدارکاتی بی نظیر بود. هر چه بخواهید عراقی ها داشتند به خصوص یخ دان های پر از انواع آب میوه های خنک. یکی از آب میوه ها را برداشتم، دیدم رویش نوشته است شراب. به حسن گفتم: حواست باشه، این ها شرابه، یه وقت نخوری![ بعد ها فهمیدم این شراب به معنای نوشیدن است نه آن شراب مست کننده!] رسیدیم به سنگر بزرگی که مشخص بود سنگر تدارکات عراقی ها هست. حسن گفت من برم ببینم چی دارن! گفتم تو این سنگر ها سرک می کشی، یه وقت نزننت، به خاطر غنیمت الکی کشته نشی که شهید نیستی! رفت. چند دقیقه ای طول نکشید که برگشت. جا خوردم، ایرانی رفت عراقی برگشت. یک دست لباس نو کماندو های عراقی به تن کرده بود. لباس به چهره و قیافه اش خیلی می آمد. قیافه اش با عراقی ها مو نمی زد! گفتم: خاک عالم به سرت، شدی عین عراقی ها، الانه که بچه های خودمان بزننت! یک دست لباس کماندویی هم به سمت من انداخت و گفت: بیا تو هم بپوش،اینجا به درد می خوره! لباس را توی کوله ام گذاشتم و گفتم: من که از جانم سیر نشدم! [ هنوز یادگاری آن را نگه داشته ام.] ناگهان صدای تپ تپ هلیکوپتری بالای سر ما شنیده شد. هیلکوپتر نزدیک شد. پره هایش را شمردم. شش پر بود، بر خلاف هلیکوپتر های ما که دو پر بودند. گفتم: حسن عراقیه، پنهان شو، الان می زنه! به زیر نخل ها دویدم. حسن به اطراف نگاه کرد. یک جنازه عراقی که سرش متلاشی شده بود کمی دورتر افتاده بود. به سمت آن دوید و آرپی جی را که در دستش بود بیرون کشید. گفتم: چی کار می خواهی بکنی، بیا اینجا پناه بگیر؟ - می خوام هلیکوپتر را بزنم! - چی چی بزنی، مگه با آر پی جی می شه هلیکوپتر بزنی! حسن به سمت محوطه ای رفت که هلیکوپتر را ببیند. سرنشینان هلیکوپتر هم حسن را دیدند. به خیال اینکه عراقی و نیروی خودشان هست، یک بسته تدارکات به سمت حسن انداختند. حسن بی تفاوت به سمت سنگری که آن سمت بود می دوید. روی سنگر ایستاد. آر پی جی را به سمت هیلکوپتر که در حال دور زدن بود تا به سمت دیگر برود نشانه رفت و در یک لحظه شلیک کرد. موشک شلیک شد و به دم هلیکوپتر اصابت کرد و منفجر شد. دودی از دم هلیکوپتر بلند شد و هلیکوپتر شروع به چرخیدن به دور خودش کرد. یکی دو کیلومتر دورتر با صدای وحشتناکی به زمین افتاد. [ تا مدت ها در تصاویر قبل از خبر سراسری این هلیکوپتر در حال سقوط، که نماد شکست دشمن در خرمشهر بود نشان داده می شد. ] به سمت حسن رفتم. بسته تدارکات که نان ساندویچی بود را از روی زمین بر می داشت. گفتم: حسن باور کن به خاطر همین لباس تنت این آذوقه را انداخت. گفت: برای همین می گم این لباس را بپوش! گفتم: من سفیدم تو سیاه، من این لباس را بپوشم درجا عراقی ها من را می زنن! نگاهی دوباره به حسن که لباس عراقی به تنش نشسته بود انداختم و گفت: حقا که حسن عراقی هستی! آن شب را همان جا در گمرک خرمشهر ماندیم. روز بعد که می شد سوم خرداد، به سمت خرمشهر حرکت کردیم. شاید چهار پنج ساعت پیاده روی کردیم تا به مسجد خرمشهر رسیدیم. برشی از کتاب 🌷🌹🌷 حسن عراقی ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بچه ها اگر شهر سقوط کرد، نگران نباشید دوباره فتح میکنیم مراقب باشید ... ایمانتان سقوط نکند...✨ 🌷 🍀🍀🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
در حاشیه بندرعباس چند خانواده بودند که تحت پوشش ما بودند، در بین آن‌ها سنی هم زیاد بود و او برایش فرقی نمی‌کرد که شخص شیعه است یا سنی، فقط انسان بودن برایش مهم بود. یک بار که مادر یکی از بچه‌ها بیمار شده بود، گویا خواهر خودش بیمار شده، برایش مهم بود. آمد خانه و گفت کربلایی‌ ، مادر یکی از بچه‌ها بیمار شده باید او را ببریم دکتر، ما رفتیم و او را بردیم دکتر، دو تا از بچه‌هایش هم همراهش بود، در شرایطی که لباس درستی به تن نداشتند و در کل شرایط مناسبی نداشتند. وقتی از بیمارستان برگشتیم طوری این بچه‌ها را بغل کرده بود و برده بود خرید که انگار ابوالفضل خودش را بغل کرده. در دومین دیداری که ما با آن‌ها داشتیم و قرار بود برای آن‌ها خرید کنیم به من می‌گفت همانطوری که برای زهرا و ابوالفضل خرید می‌کنی برای این‌ها هم خرید کن. 🌷 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ