#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_شانزدهم
📝دلش می خواست می توانست مانند پدرش مطمئن و خوشبین باشد. اما با آنچه که بعد از ظهر از دوستانش در سپاه و کمیته شنیده بود نمی تواند مثل او فکر کند.
_نه این یکی دیگه خیلی خطرناکه. حساب همه چیز را کردند. می دونند که ارتش ما توی این مدت هنوز کمر راست نکرده .تازه خیلی ها هم از داخل بهشون کمک میکنند. یکی مثل همین بنی...
نگاهش را از پدر دزدید و حرفش را ناتمام گذاشت. پدر با لحنی آرام و پخته گفت: «مواظب باش پسرم. این حرفها را نباید هر جا بزنید. همیشه باید تابع امام باشیم اون بهتر از من و تو صلاح کار را میدونه»
_حق با شماست .
لحظه ای مکث کرد.فکری را که خواب از چشمانش را ربوده بود را بر زبان آورد:
_ امروز بین بچهها صحبتهایی بود! اونجور که میگفتند عراق با تمام نیروهایش وارد عمل شده و دست تنها نیست.بحث بر سر این بود که در این شرایط نمیشه ارتش را تنها گذاشت .حرف از نیروهای داوطلب مردمی بود.
پدر که فرزندش را خوب میشناخت و بی خوابی او را دیده بود، به همه چیز پی برد و منتظر شنیدن چنین حرفی بود. اما او مفهوم جنگ را می دانست و با آن که افکار هاشم را قبول داشت، عواطف پدری نسبت به فرزند او را در تنگنای حساس قرار می داد. ملافه را از روی دوشش کنار زد
_ما تابع امامیم. هر دستوری بدهد اطاعت می کنیم.
و بی آنکه مجال ادامه گفتگو را به هاشم بدهد ،برخاست.
_من میرم بخوابم!
لحظه ای بعد در تاریکی گوشه حیاط ناپدید شد. هنوز مرغ خواب بر بام چشمان هاشم ننشسته بود که با صدای هق هق آرام و بغض آلود مادرش بیدار شد. ملافه را روی صورتش کشید صدای خش خشی روی برگهای پاییز او را به خود آورد .مهران کنارش روی تخت نشست و آهسته زیر گوشش نجوا کرد:
_اگه میخوای بری منم میام!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هاشم از پشت پنجره بارش یکریز باران را تماشا می کرد. هزاربار به آخرین شب تابستان ،حرفهای پدرش ،هق هق خفته مادرش ،و نجوایی که مهران زیر گوشش کرد ، اندیشیده بود .یک ماه گذشته و در این مدت بسیاری از دوستانش را تا پای اتوبوسها بدرقه کرده و با اشتیاق نهفته در سینه به خانه برگشته بود.با گامهای خسته از بی خوابی شب قبل، پشت در اتاق پدر لحظه ایستاد و به زمزمه تلاوت قرآن او گوش داد. سکوت سحر و لطافت باران با نوای گرم و آرام قرآن پدر ،در هم آمیخت. وضو گرفت همانگونه که آمده بود به اتاق برگشت. پس از نماز زیارت عاشورا را که به تازگی مفهوم دیگری برایش پیدا کرده بود ،خواند. اما نتوانست دل از سجاده بکند. دستانش را رو به آسمان بلند کرد و لب هایش به زمزمه ای خاموش جنبید.
سر فرو برد و پیشانی بر سر سجاده گذاشت و چشمانش را بست. بیخوابی آخرین توانش را ربود و مرغ خواب بر آشیانه پلکش فرود آمد و طعم شیرین ترین رویای سراسر زندگی اش را چشید:
«زیر درختی که شاخه های افسانهای تا آسمان بالا رفته و در میان ابرهای سفید همچون برفی ناپدید شده بود ،دراز کشیده است .یک باره به نظر می رسد که زمین به لرزه در می آید. چشم باز می کند به صحرای بی آب و علف پیش رو نگاه می کند .از سمت چپ هزاران اسب سیاه که سواران سیاهپوشی را بر پشت دارند و از سمت راست هزاران اسب سفید با سوارانی سفید پوش به هم نزدیک می شوند. ناگهان دچار دلهره و اضطراب می شود .بر می خیزد ،پاهایش مانند دو ستون سنگی به زمین چسبیده اند ! اسبهای سیاه دم به دم نزدیک تر می شوند .ناگهان اسب سفیدی که از خیل اسبان جدا شده به سوی او می تازد .سوار سفیدپوش آن سرنگون میشود. تیری بر بازو و تیری بر چشم سوار نشسته و جای زخم به جای هر قطره خون گلسرخی فرو می چکد .سوار شمشیرش را به طرف او می گیرد! یکباره پاهایش از زمین جدا می شود .شمشیر را از دست سوار مجروح می گیرد .بر پشت اسب می نشیند .اسبان سیاه به طرفش هجوم میبرند .اسب سفید به پرواز در می آید و به سوی چشمه نوری در آسمان اوج می گیرد»
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷فروردین ۶۱، در بخش مجروحین جنگی بیمارستان شفا یحیی تهران بستری بودم. شب جمعه بود. روی تختم خوابیده بودم که صدای سوزناک دعای کمیل در راهرو پیچید.🤲
با تعجب از اتاقم بیرون آمدم. صدا از چهار اتاق پایین تر بود، جایی که یک ﺑﻴﻤﺎﺭ بستری بود که نماز هم نمی خواند چه رسد به دعا!
به سمت اتاق رفتم، تا صاحب صدا را ببینم. با تعجب دیدم محمد است که روی تخت دیگر اتاق خوابیده و وزنه ای با قرقره به ران پایش وصل است. اشک از دو چشمش جاری بود و با سوز کمیل می خواند...
مدتی بعد که محمد مرخص شد، در اتاقش یک ﺑﻴﻤﺎﺭ بود که حالا نماز اول وقتش ترک نمی شد...😳✅
#ﺷﻬﻴﺪﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮاﻳﻲ
#شهیدمحمداسلامی نسب
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🍀🍀🍀🌹🍀🍀🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀✨شھید شدن اتفاقے نیست❌
اینطور نیست ڪہ بگویے:#گلولہ اے☄ خورد و مُرد..
🌾شهــــید...
رضایت نامہ📝 دارد...
و رضایت نامہ اش را اول #حسین(ع)
و علمدارش امضا✔️ میڪنند...
بعد مُھر
🥀✨حضرت# زهـــــرا(س)میخورد...
شهـــید...
قبل از همہ چیز #دنیایش را بہ قربانگاه برده...
او زیر نگاه #مستقیم خدا زندگی ڪرده...
🌾#شھادت اتفاقے نیست...
سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود..
باید #شهیدانہ زندگے ڪنے
تا شهیدانہ بمیرے...
#ڪلنا_فداڪ_یا_زینب_(س)
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
قسمتی از وصیت شهید خبرنگار #شهیدمحسن_نقدی:
چه بنويسم از کجا آغاز کنم ، اصلاً باور کردنی نيست ، چگونه می توان باور کرد که خدای بزرگ بار ديگر بر ما منت نهاده و اسلام عزيز را دگر بار برای ما زنده نموده است. قرآنی که تا ديروز جايش در پستوهای خانه ها و کارش خاک خوردن بود، امروز بار ديگر بطور وسيعی در جامعه مطرح شده، در جامعه اي که سراسر فساد و تباهي و گمراهي و ذلت بود.......
من که تا ديروز مانند اکثر جوانان اين آب و خاک در خط يک زندگي کاملاً بي هدف قرار گرفته بودم، امروز بجائي رسيده ام که در سر دارم که در راه خدا به جهاد برخيزم و اين جان خود را که شايد عزيزترين چيزهايم در دنيا باشد فداي خدايم کنم....
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﺴﻦ_ﻧﻘﺪﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_خبرنگار
#شهدای_فارس🌷
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
May 11
🕊🌺مژده ی میلاد تو، نفحه ی باد صباست
🕊🌺رایحه ی یاد تو با دل ما آشناست
🕊🌺آمدی و باب هر حاجت دلها شدی
🕊🌺باب حوائج تویی، نام تو ذکر
خداست
ولادت امام موسی کاظم مبارکـ باد
🕊 🌸🌷🌸💐
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸💫🌸💫🌸💫
روزها اول صبح
بہ درودی
دل خود شاد ڪنيم ...
و چه زيباست ،
ڪنارِ ياران ،
خنده بر صبح زدن ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی
🌸💫🌸💫🌸💫
@shohadaye_shiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_هفدهم
📝_خوابی بابا جون؟!
هاشم سر از سجاده برداشت.تا پدرش را روبروی خود دید یک آن زمان و مکان را گم کرد. چشمانش را که دو کاسه خون شده بود به پدر دوخت.
_شمایید بابا؟!
_دیشب تا صبح چراغ اتاقت روشن بود.
هاشم برخاست و سجاده را جمع کرد
_صدای بارون نذاشت بخوابم.
_عجب !!من هم خوابم نبرد!
نزدیکتر رفت و نگاه در نگاه هاشم گره زد و گفت:« هر کاری که صلاح است بکن باباجان!»
و بی هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد.
هاشم سراسیمه و سرگشته رویای چند دقیقه پیش بود .بهت زده و ناباور رفتن پدر را تعقیب کرد.سپس بدن خسته و بی خوابش را روی تخت انداخت و به خوابی عمیق فرو رفت.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
_پس درس و مدرسه ات چی میشه ؟کاش صبر می کردی این سال آخر را هم میخوندی و دیپلمت را می گرفتی!
لبخندی زد و دستش را دور گردن مادر حلقه کرد.بوسه بر پیشانی اش زد و به شوخی گفت :«خوشبختانه این جا دیگه احتیاجی به دیپلم نداره نگران نباش»
رودابه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت:« چی میگی مادر دارم جدی حرف میزنم»
_آخه مگه این جنگ قرار چقدر طول بکشه؟! به امید خدا تا چند وقت دیگه کلک کار رو کندیم و اون وقت میام و با خیال راحت دیپلم بگیرم.»
رودابه آخرین تیر ترکش را برای منصرف کردن او پرتاب کرده بود اما دریغ که بی حاصل بود . اگر زن و بچه ای در کار بود آنها را پیش می کشید ولی آن جوان هفده ساله را با آن سر پرشور را چگونه میتوانست در خانه بند کند؟!
با حسرت نگاه دیگری به فرزندش انداخت و با خود اندیشید:«جوانکم !برای تو زود است پوشیدن لباس جنگ! باید جوانی کنی ،باید از بهار زندگیت کام بگیری .باید سرمست غرور و شادابی جوانی باشی. تو را باید نرم نرمک رخت دامادی پوشاند و به حجله فرستاد .تو باید آستینها را بالا بزنی، کار کنی، چرخ زندگی بچرخانی !کم کم باید جگر گوشه ای داشته باشی از پوست و گوشت خودت! گلستان خانه ات باید پر شود از این چنین غنچه هایی .آخر تو را با جنگ چه کار؟!! جوانکم! بمان !با ما بمان»
هاشم آرام انگشتش را از زیر چانه مادر گذاشت و به نرمی بالا آورد یکباره با دیدن قطره های اشکی که روی گونه هایش می لغزید دلش به درد آمد.
_«گریه نکن مادر !چاره چیه؟ منم یکی مثل بقیه! آنها هم جگر گوشه پدر مادرشون هستند»
به یاد کودکی ها سر در آغوش مادر گذاشت وبا سرپنجه های نوازشگر مادر دیده بر هم گذاشت و دل به رویاهای کودکانه سپرد.
هاشم به یاد رویای پس از نماز صبح افتاد.صدای زنگ در آمد.سر از آغوش مادر برداشت لبخندی زد .
_خوب دیگه وقت رفتن گمونم بچه ها باشند.
تمام افراد خانواده دور تا دور حیاط ایستاده بودند و او را زیر نظر داشتند.پیش از همه بچهها را بوسید از کوچک تا بزرگ. سپس به سراغ مادر رفت که ظرف آب آشکارا در دستانش می لرزید. خم شد بوسه بر دستان او زد و لبهایش را بر پیشانی اش گذاشت و آرام زمزمه کرد :«حلالم کن»
گلوی رودابه تحمل بغضی که راه نفسش را بسته بود نداشت.بازو گشود با ذوق و شوق فرزندش را تنگ در آغوش کشید .پروین جلو رفت و ظرف آب را که داشت واژگون می شد از دست مادر گرفت. علی اکبر با لحن قاطع و مهربان گفت بسته حاج خانم رفقاش جلوی در منتظرند.»هاشم سه بار قرآن که پدرش بالای دست گرفته بود گذشت آن را بوسید و روی پیشانی گذاشت .مردانه دست پدر را فشرد و به کوچه پا گذشت. چند لحظه بعد گام به گام و دوش به دوش دوستانش به راه افتاد.صدای ریخته شدن آب را پشت سرش شنید .دیگر برنگشت تا چشم های نمناک و انگشتهای لرزانی که دانه های تسبیح را می گرداندند و لب های خاموش را که نجوا گونه به دعا می جنبیدند ببیند.
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌺🌸🌺🌸🌺
اﺳﺎﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ 👇🌺👇🌺
1.حسین مقصودی«شیراز»
2.محدثه حیدری«شیراز»
3.مریم کیانی«شیراز»
4.نازنین فاطمه قراباغی«شهرستان فامنین»
5.فرشته وفاداری«شیراز»
🌺🌸🌺🌸
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻃﺒﻖ ﻭﻋﺪﻩ اﻱ ﻛﻪ ﺩاﺩﻳﻢ ﺑﻪ ﮔﻞ ﭘﺴﺮا و ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﺩﺧﺘﺮاﻱ ﻋﺰﻳﺰﻣﻮﻥ ﻳﻚ ﻫﺪﻳﻪ 50 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ اﻫﺪا ﻣﻴﺸﻮﺩ
👏👏👏
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﭘﺪﺭ و ﻣﺎﺩﺭ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺏ اﺯ ﻃﺮﻑ ﺷﻬﺪا و ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﺑﺮاﻱ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻳﻪ ﻫﺪﻳﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻤﻨﺎﺳﺒﺖ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﺑﺨﺮﻧﺪ 😊😍
🌹🌹🌹
ﺗﺎﺯﻩ ﻳﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ: ﺑﻪ 9 ﻧﻔﺮ ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻢ ﻗﺮاﺭﻩ ﻳﻪ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮ ﺑﺪﻫﻴﻢ
ﺑﺎﻧﻲ ﻫﺎﻱ ﺧﻴﺮ ﻗﺮاﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ 9 ﻧﻔﺮ,ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻢ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﺑﺪﻥ
✅😊✅😊
اﻳﻦ ﻋﺰﻳﺰاﻥ 👇 ﻫﻢ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﻭﻋﺪﻩ ﻗﺒﻠﻲ, ﻧﻔﺮﻱ 20 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ, ﻫﺪﻳﻪ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ
👇
6.سیداحمدنقیب القرا«شیراز»
7.زهرا سهرابی دولابان«هرمزگان»
8.ریحانه پیله ور«شیراز»
9.عاطفه دشتی«شیراز»
10.محدثه مسترشد«جهرم»
11.مطهره سادات نقیب القرا«شیراز»
12.نازنین زهرا زارع
13.محمدهادی عباس نژاد
14.فاطمه حزبه«آبادان»
🌷🌸🌷
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺷﻬﻴﺪﻱ_ﻛﻪﺣﺎﻟﺘﺶ_ﻣﻮﻗﻊ_ﺩﻓﻦ_ﻃﺒﻖ_ﻭﺻﻴﺘﺶ_ﺑﻮﺩ
☘🌷☘
🌹برشی از وصیت نامه 💌
اي کسانيکه مأمور دفن من هستيد! وقتي که مرا در قبر مي گذارند، مشت هايم را گره کنيد تا همه بدانند من با مشت گره کرده به سوي دشمن رفتم، دهانم را باز بگذاريد تا از خدا بي خبران آگاه شوند من با نداي الله اکبر بر دشمن تاختم و چشمانم را باز نگه داريد تا همه بدانند با چشم باز به اين راه رفتم و دشمن را به زبوني کشيدم تا شهادت نصيبم شد.
✅جنازه شهيد هنگام دفن، با چشمان باز و حالت لبخند و مشت گره کرده بود با وجود اینکه هنگام خاکسپاری کسي از متن وصيت نامه اطلاع نداشته است.
#شهید_ابراهیم_ذوالفقاری_باقرآبادی
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس_فسا
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📝برشی از وصیت نامه💌
مادرجان،می گویند بهشت زیر پای مادران است،ولی من خود،بهشت را در قلب تو دیدم و عطوفت و مهربانی تو هر لحظه در شهرهای غربت مرا به گریه وا می دارد و هرچه در شهرهای غربت می گردم و هر چه خود را با مرگ نزدیکتر می بینم،شدت علاقه ام را به شما بیشتر احساس می کنم،ولی هدفی که دارم مهمتر از این علاقه هاست.
#شهید_خسرو_حق_شناس
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس
☘🌹☘🌷☘
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سلام_بر_ﺷﻬﺪا
🔻 اگه دلت از دنیا گرفت.. اگه از گناه خسته شدی، میتونی به دوست شهیدت بگی تا هواتو داشته باشه!
تنهـات نمیزاره...
دستتـــو میگیــره❤️
💞💕💞ﺷﻬﺪا ﺩﺭﻳﺎﺑﻴﺪ ﻣﺎ ﺭا...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سیــره_شهــدا
🔰در طول آشناے ام با حاج موسے، ندیــدم ڪه یک بـار هــم #نــمازشـب ایشــان قطــع شــود حتے شـــب هاےعملــیات...
عملیــات کربلاے ۵ در شــرف برگزارے بــود.
دیــدم حــاج موسے روے سنگــر رفتــہ، پتویے روے خود کشــیده و نمازشــب مےخوانــد. حتے در ارتفاعــات ملـخ خور ڪہ دو متــر #برف آمــده بود و نیمے از سنــگر در برف بود، حاج موسےپتویے روے برف ها انداخـت و نمـاز شـب را اقامـہ کرد.
🔰مقیــد بود روزهاے دوشـنبه و پنجشـنبہ هـم #روزه بگیـرد.
حتی در والفجر ده، هنگام #شهادت روزه بود!
☘🌹☘🌹☘
#شهیدحاج_موسی_رضازاده
#شهدای_فارس . ﻛﺎﺯﺭﻭﻥ
سمت: جانشین لجستیک لشکر المهدی(عج) ﻓﺎﺭﺱ
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@shohadaye_shiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_هجدهم
📝غروب بود که اتوبوس ها با بدنه شیشهای آغشته به گِل وارد پادگان شده و پشت سر هم صف کشیدند.پاسدار جوانی از ساختمان بیرون آمد بلندگوی دستی را برداشت و رو به داوطلبانی که به انتظار اعزام در محوطه تجمع کرده بودند گفت: «برادران توجه کنند اتوبوسها آماده حرکته. هرچه سریعتر وسایل شخصی تان را بردارید و سوار بشید»
هاشم کنار پنجره نشسته و از لابلای گِل های شیشه به جمعیتی که برای بدرقه پشت میله های پادگان جمع شده بودند نگاه کرد. و پدر و مادرش را دید که که نگاه سردرگم شان را در جستجوی او به اتوبوس ها دوخته بودند.بالاتنه را از پنجره بیرون برد. دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد:« پدر..!»
علی اکبر نگاهش را روی پنجره های گرداند و به محض دیدن او به رودابه گفت: «اوناهاش پدر صلواتی اینجا هم دست از این کاراش برنمیداره. ببین چطور از پنجره آویزان شده»
_برو تو مادر میافتی ها..
اتوبوس دوباره به راه افتاد
_خداحافظ !مواظب خودتون باشین. براتون نامه مینویسم.
دعا یادتون نره هر وقت رفتید شاهچراغ .
دقایقی بعد جمعیت آرام و ساکت به راه افتاد و مقابل پادگان خلوت شد پاسدار جوانی از پشت نرده ها لیوان آبی به سوی رودابه دراز کرد.
_بفرما خانم اعتمادی!
شگفت زده به چهره او خیره شد ناباورانه پرسید:
_شما هستی آقا مصطفی؟!
وقتی خواست لیوان را بگیرد چشمش به آستین دست راستش افتاد که کنار بدنش آویزان بود.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
_خب بچه ها، بهتره دیگه برگردیم! وقت زیادی تا روشن شدن هوا نمونده یا علی!
هاشم اینها را با صدایی خفه گفت و در تاریک و روشن ابر و ماه سعی کرد چهره همراهانش را از نظر بگذراند. آنگاه از جا بلند شد و پیشاپیش رضا و منصور به طرف منطقهای که نیروهای خودی مستقر بودند به راه افتاد. هنوز راه چندانی نرفته بودند که چیزی در تاریکی توجهش را جلب کرد و با اشاره دست آنها را نگه داشت. منصور آهسته پرسید: چی شده؟! انگار اونجا خبرهایی هست!
رضا به جایی که اون نشان داده بود خیره شد.
_آره انگار مهمون داریم!
هاشم خندید.
_نه اونا مهمان گیرش اومده انگار یادش رفته که در خاک عراقیم.
منصور همانطور که با نگاهش تاریکی را می کاوید پرسید:
_«جریان چیه؟»
هاشم نشست و به آنها هم اشاره کرد که بنشینند. آنگاه پوزخندی زد:
_فکر کنم یکم راه را عوضی اومدیم ،اینجا ظاهراً مقرر عراقی هاست!
رضا گفت: غیر ممکنه!! پس چطور چند ساعت پیش که اومدیم خبری ازشون نبود!!
_حق با توئه!ممکنه گشتی باشند. شاید هم نقل و انتقال دارند. به هر حال فعلاً که هستند, تعدادشان هم ظاهراً کم نیست!
منصور گفت:« اینکه خیلی بد شد !بچه ها منتظر نتیجه شناسایی هستند»
_اتفاقاً به همین دلیل خیلی هم خوب شد که با آنها روبرو شدیم. باید حسابی چشم و گوشمون را باز کنیم، ببینیم جریان از چه قراره !سوغاتی خیلی خوبی برای بچه ها میشه!
رضا با صدایی هیجان زده گفت: البته به شرط اینکه جون سالم به در ببریم.
_توکل به خدا !!دیگه نباید خیلی معطل کنیم .بچه ها دلشون شور میزنه!
و واقعا هم می دانست که جز توکل کردن هیچ راه دیگری ندارد. روبرو شدن با نیروهای عراقی آن هم در آن مکان و در آخرین ساعت تاریکی ،می توانست نتیجه شناسایی آنها را به کلی به مخاطره بیاندازد .اما نخواست افرادش ذرهای ترس و دودلی را در رفتار و گفتار احساس کنند.
منصور پرسید: حالا باید چه کار کنیم؟!
رضا پیشنهاد داد: بهتر است آنها را دور بزنیم!
هاشم نگاهی به افق انداخت
_وقت نداریم .هوا به زودی روشن میشه !در حال حاضر تنها راه گذشتن از کنار آن هاست .در ضمن یادتون باشه که باید از کارشون سردربیاریم ممکنه خبر مهمی باشه!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#آرزوےزیـارت ....
🌷🌹🌷
روزهــاے آخـر که مے خواسـت دوباره به جبـهہ برود مـدام مےگفـت: مادر دلـم زیارتے ناب مے خواهــد... دوسـت دارم به زیـارت آقایـم علے ابن موسے(ع) بروم...😞💕
ان شــاءالله بعــد از این عملیــات اول به #زیارت آقا مے روم و بـعد به خانـه می آیــم.
بله آقا علی بن موسی رضا (ع) او را طلبید..😞
در مـــرداد ماه 1367 درعملــيات پاکسازے جــاده اهواز خرمشهر و شلمچه مجروح وپس از انتقال به بيمارستان #مشــهد در جـــوار مرقــد مطهر ثامــن الحجج به شــهادت رسيد.....🌹
#شهیــد عزت_الله بـه نشین
#شهدای_فارس 🌷
🌺🌹🌺🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸نـمــــــــاز🌸
یڪ روز ڪہ من مریض شده بودم، محمد ڪه نمے خواست تنهایم بگذارد، به مسجد نرفت.😚
مشغول بہ خواندن نماز شد کہ بہ او گفتم: بایست تا من پشت سرت نماز بخوانم. اولش قبول نمے ڪرد، اما با اصرار من قبول ڪرد.
بعد از نماز محمد به من گفت: «بنده ے خدا، نمازت قبول نیست…» در جوابش گفتم: مطمئنم مقبولترین نمازم، همین نماز است. و الان به این مسئله یقین پیدا ڪرده ام.😍
راوی👈همسرشهید
#شهید مدافع حرم محمدمسرور🌹
#شهدای_فارس
🌷🌷🌹🌷🌷
#ڪانال_شهدای_غریب_شیراز👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#در_نشر_آثار_شهدا_یاریمان_کنید
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
✍جـــــان" امانتے است
ڪہ باید
بہ "جانان" رساند...
اگر خود ندهے، مے ستانند
فاصلہ هلاڪتــ و شهادتــ همین #خیانتــ در امانت است...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
@shohadaye_shiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_نوزدهم
📝سکوت و تاریکی و نا آشنا بودن به منطقه شرایط دشواری را به وجود آورده بود .گاهی صدای نامفهوم یا جنبیدن سایهی نظر آنها را جلب میکرد .گهگاه که مهتاب از میان تکه های سرگردان ابر پایین میریخت، از ترس دیده شدن پشت برآمدگیهای زمین دراز میکشیدند.
هاشم آهسته گفت:«آماده باشین، به محض این که ماه پشت ابر رفت باید خودمونو جلو بکشیم،»
نگاهی به ماه که پشت تکه ابری میرفت انداخت وو سینهخیز به طرف جلو حرکت کرد و خود را به تل کوچک خاک رساند. رضا و منصور نیز خود را به او رساند و با اشاره به دستش دوباره به حرکت درآمدند.
بالای تل خاک ناگهان چشمانشان به چند شبح بزرگ برخورد و سراسیمه سینه به خاک چسباندند .منصور آهسته پرسید: «تانکه؟!!»
_نه به نظرم خودرو باشه .. جیپ.
_چند تا هست؟
_دوتا یا سه تا !دقیقا نمیدونم!
_حالا چیکار کنیم؟!
_هیچی. ادامه میدیم .راه برگشت نداریم!
هاشم سر بلند کرد و به آن طرف سرک کشید. درست دیده بود. سه جیب به فاصله کنار یکدیگر پارک کرده بودند.از تل خاک سرازیر شد و خود را پشت اولین جیپ رساند و از زیر آن چند جفت پوتین را دید که از آنجا دور میشدند. سنگریزه ای برداشت و به طرف همراهانشان پرتاب کرد رضا آهسته گفت: «داره به علامت میده که بریم پهلوش»
حالا پشت سومین جیب بودند .بعد از آن دیگر هیچ جان پناهی که خود را پنهان کنند نبود .صدای رفت و آمد و گفت و گوی عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شد .هاشم احساس کرد برای اولین بار دچار ترس شده .از سویی میدانست درگیری با آنها نتیجه ای جز نابودی عملیات شناسایی ندارد و از سوی دیگر هیچ راه فراری در مقابل شان نبود.
ناگهان چشمش به چیزی افتاد که چند متر آن طرفتر روی زمین بود .به آن خیره شد و منتظر بیرون آمدن ماه مانند ابر ها به کندی و سنگینی حرکت کردند .بالاخره لحظه ای مهتاب روی زمین فرو ریخت و توانست درخشیدن کم سوی لوله فلزی قطوری را ببیند. فکری در ذهنم جرقه زد و آهسته به همراهانش گفت: «اونجا به یک لوله بزرگ روی زمین افتاده باید بریم داخلش قایم بشیم»
اسلحه های شان را روی دوش محکم کردند و آماده حرکت شدند. به محض بلند شدن لوله اسلحه به سپر جیپ خورد و صدای خشک برخورد دو فلز در فضا پیچید.
ناگهان صدای همهمه و گفت و گوی عراقیها قطع شد. هرسه سراسیمه به راه افتادند و خود را به لوله رساندند و درون آن جا گرفتند.
صدای پای عراقی ها دوباره بلند شد. یکی از آنها فریاد زد و چیزی به عربی گفت و به دنبالش چند نفر شروع به دویدن کردند.
منصور زیر لب گفت:« باید اشهدمون را بخوانیم»
هاشم جواب داد:« بهتره اول وجعلنا را بخونیم»
لب ها به زمزمه باز شد و قلب ها به تپشی تند و نامنظم افتاد. صدای گفتگوی دو سرباز عراقی که با گامهایی مردد و کوتاه به لوله نزدیک میشدند به گوششان خورد .چشمها را بستند و منتظر ماندند و در دل دعا می خواندند.
هاشم به دهانه لوله نگاه کرد و دو جفت پوتین را دید که لحظه ایستادند و دوباره به راه افتادند .اسلحه اش را روبروی دهانه لوله گرفت و به رضا و منصور هم علامت داد که مواظب طرف دیگر باشند.
صدای رفت و آمد نیروهای عراقی به گوش میرسید و گاهی فرمانده شان دستوری می داد و به دنبال آن چند نفر به سوی می دویدند.کم کم روشنایی از دهانه لوله وارد شد و پلکای خسته آن سه آرام آرام سنگین و روی هم رفت .هاشم انگار با خودش حرف بزند زمزمه کرد:
_گمونم میخوان اینجا کانال بزنند حالا هم اومدن برای شناسایی و برنامه ریزی!
آخرین کلماتش را گفت چشم هایش روی هم رفت .چشم که باز کرد همه جا روشن شده بود. تا دهانه لوله پیش رفت و سرک کشید .هیچ اثری از نیروهای عراقی نبود و فقط رد چرخهای سه جیپ روی خاکهای نرم به جا مانده بود!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﺷﻬﻴﺪﺣﻀﺮﺕ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ...
🔰دومین روز بود که راه میرفتیم, در گرمای پنجاه درجه تیرماه ایلام و بدون آب، تشنگی و بی آبی دروجودمان غوغا میکرد مهدی نظیری ۱۶سال بیشتر نداشت.
نفسهای آخر را میکشید.
بی آبی کار خودش را کرده و وجود نازنینش در آفتاب آب میشد.
باحیرانی وناتوانی چند قدم راه میرفت و با صورت به زمین میافتاد.
باز تقلّا میکرد و میایستاد وبازهم زمین میافتاد. فکر میکردم سراب میبیند.
کنارش نشستم. سر مهدی تشنه لب را روی زانو گذاشته بودم دیدم لب مهدی به هم میخورد.
گوشم را نزدیک بردم گفت: آقا رضا سرم را روی زمین بگذار، سرش را روی زمین گذاشتم.
🔰ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﻴﻬﻭﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﻭﻳﺎ ﺩﻳﺪﻣﺶ...
مهدی با لباسی یکپارچه از نور با لبخند کنارم آمد.
گفت رضا میدانی چرا هر بار که زمین میخوردم باز بلند میشدم آخه حضرت زهرا (س) کنارم ایستاده بود؛
میخواستم به احترام ایشان بلند شوم زمین میخوردم میدانی چرا گفتم سرم را روی زمین بگذار آخه حضرت زهرا (س) میخواست سرم را به دامن بگیرد واسه همین از شما خواستم سرم را از روی زانویت زمین بگذاری.»
✍ﺑﻪ ﺭﻭاﻳﺖ ﺷﻬﻴﺪ ﺭﺿﺎ ﭘﻮﺭﺧﺴﺮﻭاﻧﻲ
#شهید_مهدی_نظیری🌷
#سالروز_ولادت💐🌺💐
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر همسران شهدا غریب اند💔
و ﭼﻘﺪﺭ ﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﻲ ﺩاﻧﻴﻢ .....
#ﺷﻬﺪاﺷﺮﻣﻨﺪﻩ_اﻳﻢ ..
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد