eitaa logo
سیمای شهر کرکوند
397 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3هزار ویدیو
7 فایل
برای دلبستن ، به خدا باید دلت را بهش گره بزنی یکی زیر،یکی رو ! مادر بزرگم میگفت : (قالی دستبافت مرگ ندارد) 🔊اخبار شهر کرکوند و شهرستان مبارکه با ما به روز باشید لینک کانال : @simaye_shahreh_karkevand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍💎می گویند با هر کس باید مثل خودش رفتار کرد! شما گوش نکنید ... چون اگر چنین بود ، از منش و شخصیت هیچکس، چیزی باقی نمی ماند ! هر کس، هرچه به سرت آورد ، فقط خودت باش ... نگذار برخورد نادرست آدمها ، "اصالت و طبیعت" تو را خدشه دار کند اگر جواب هر جفایی ، بدی بود ؛ که داستان زندگی ما، خالی از ؛ آدمهای خوب می شد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
📷۷ مأموریت راهبردی رهبرانقلاب به مسئولان و نخبگان چه بود؟ 🔹ادامه راه شهیدان با هفت مأموریت ملی / توصیه‌های کلان رهبر انقلاب به ملت، نخبگان، مسئولان و جوانان
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی همان هم شد. در آن دوران، دو نفر را در کمتر از یک ماه اینقدر زدند و خونی و زخمی کردن که حد و حساب نداشت؛ یکی زبیر بود که به هواخواهی علی، سرش را از ته تراشید و خلیفه وقتی او را از دور دید به مردم گفت: «این سگ را بگیرید و ادبش کنید!» مردم هم ریختند روی سرش و تا خورد او را زدند. اما مدل زدن حُزام با مدل زدن زبیر فرق می کرد و کوبنده ترین روش، همان راهی بود که آن پیر سگ یهودی در دهان آن ها گذاشت. البته همه چیز هم آنطور که خلیفه و دستگاه خلافت و برادران راعیه و بنی کلاب فکر می کردند پیش نرفت. یک روز فاطمه و مادرش ثمامه در جلسه روشنگری و خطابه حضرت زهرای اطهر در بیت الحزان نشسته بودند و استفاده می کردند. فاطمه از دور دید که حکیمه سراسیمه وارد جلسه شد اما تا دید زهرای اطهر در حال سخنرانی هستند و آبرو برای خلیفه نگذاشته اند، حرفش یادش رفت و محو کلام زهرای اطهر شد. مدل سخنرانی حضرت زهرا این گونه بود که جریان شناسی را از پیش از بعثت پیامبر آغاز می کردند و مکرر با آیات قرآن تطبیق می دادند و اثر هنری و حماسی و معرفتی بلندی را در چشم و اذهان مخاطبان ترسیم می کردند. لذا حکیمه حق داشت که حرفش یادش برود و همان انتهای مجلس کنار کفش سایر خانم ها میخکوب شد و به جمال جلال فاطمی دختر رسول خدا زل زده بود. دقایقی بعد جلسه تمام شد. حکیمه وقتی به خودش آمد که دید بعضی خانم ها در حال رفتن هستند و عده ای هم به دختر پیامبر نزدیک تر شده و در حال سوال و جواب با ایشان هستند. از سر جا بلند شد و رفت و پشت سر فاطمه نشست. به فاطمه اشاره کرد. نمی خواست ثمامه متوجه بشود. فاطمه را به بهانه ای کشاند خارج از خیمه و زیر آفتاب، خبر بدی را که داشت به او گفت. -خبر خوبی ندارم اما باید بدونی. پدرم گفت که سریع پیدات کنم و بهت بگم! +چه شده؟ بگو حکیمه! _ یه مشت اوباش، پدرت رو دوره کردن و هرجا پدرت می شینه و شروع به حرف زدن می کنه، با سنگ و ناسزا می زننش. خون فاطمه به جوش آمد. با عصبانیت و ناراحتی پرسید: «چی؟ بابای منو می زنن؟! کجا؟! الان کجاست؟!» -الان نمی دونم اما آخرین باری که بابام باباتو دیده بود تهِ بازار دوره اش کرده بودن. + باشه. تو همین جا باش. به مادرم چیزی نگو. حرف باباتو گوش بده که گفت فقط به فاطمه بگو! چون می دونست که مادرم تحمل این چیزا نداره. -باشه اما اگه ازم پرسید چی بگم؟ نمی تونم بهش دروغ بگم. فاطمه منتظر نماند و با تمام سرعت شروع به دویدن کرد. از مسیری رفت که کمی دورتر است اما جلوی چشم نامحرم نیست و می توانست مثل برق، خودش را به خانه برساند. از بقیع تا بنی کلاب دوید. یعنی یک مدینه را کامل دور زد تا به خانه رسید. تا وارد خانه شد، کلمه ای حرف نزد. به اندرونی رفت و گنجه را باز کرد. اول یک شمشیر برداشت. همان شمشیری که با آن به حکیمه آموزش میداد. سپس پوشیه برداشت و به چهره زد و در چشم به هم زدنی خودش را به بازار رساند. از قصد، از اول بازار با حالت سواره، آرام آرام زد به دل جمعیت. همین طور که جلوتر میرفت، ابتدا قوم و خویش های بنی کلابی اش را دید که حزام را مسخره می کردند و با توهین، او را در چشم بقیه تماشاچی ها خرد می کردند. سپس دیوانه ها و مجانین را دید که به اسم و اشاره، بدترین فحاشی ها و جسارت ها را به حزام روا می داشتند... و در نهایت به کودکان رسید که دامن عربی از سنگ پر کرده بودند و در حال سنگ باران حزام بودند. جمعیت همین طور که وسط آن آشوب، یک سواره نقابدار با شمشیر در حرکت را می دیدند، بی اختیار مسیر را برایش باز کردند تا اینکه دیدند او خودش را به کنار حزام رساند. ادامه... 👇 فاطمه وقتی دید سر و چشم و صورت و بدن پدرش زخمی است و خون آمده، برای لحظه ای دنیا رو سرش خراب شد. اما خودش را کنترل کرد. سپس رو به جمعیت کرد. از آن مدل نگاه ها که چشمانش وسط پوشیده مشخص است و اینقدر خشمناک است که به هر طرف نگاه میکرد، جمعیت دو سه قدم عقب نشینی می کرد و خفه خون می گرفت. دوری اطراف پدرش زد و با صدای آتشین و سنگین، جوری که صدایش غالب بر اصوات مردم باشد دو سه جمله گفت: «با خودم شمشیر آوردم. چون فکر میکردم قراره با مرد بجنگم و از پدرم دفاع کنم. اما الان چشمم به اطفال و مجانین و از مجانین کمتر افتاد. یک قدم دیگه بیاید جلو و یا یک کلمه دیگه به پدرم توهین کنید، کَس و کارتون رو به عزاتون می شونم. مرد میخوام که فقط یک کلمه یا یک حرکت اشتباه بزنه.»
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
این اولین باری بود که مردم علی الخصوص بنی کلاب، دختر وزین و با وقاری که همیشه سر سنگین می رفت و می آمد را این طور خشمناک و عصبانی می دیدند. کسی جرئت نکرد نفس بکشد. در چشم به هم زدنی، شیرازه جمعیت از هم پاشید و متفرق شدند. آخر جمعیت، چشم فاطمه به راعیه افتاد. ثانیه ای فاطمه به راعیه زل زد. راعیه مرگش را در آن یک نگاه خواند و با وحشتی که وجودش را فرا گرفته بود، دست و پایش را گم کرد و دنبال بزهایش بازار را ترک کرد و رفت. وقتی فاطمه خطر را از سر پدرش دفع کرد، از اسب پیاده شد و سر پدرش را در دامن پرمهرش گرفت. اشک های فاطمه روی پوشیه ریخت و به پدرش گفت: «چرا به من نگفتی؟ چرا تنها اومدی اینجا وسط یه مشت گرگ و کفتار؟» پدرش لبخندی زد و جمله ای گفت که فاطمه در برابر آن هیچ نداشت که بگوید. حزام گفت: «تو و ثمامه و خودم و همه کس و کارم فدای زهرای اطهر. اگه این جمعیت به طرف بیت الاحزان حرکت می کرد، تو و مادرت و امثال شما باید اونجا باشید تا کسی نگاه چپ به همسر علی نکنه. منو رها کن. من کارمو بلدم. فوقش جونمو برای علی میدم. تو مراقب زهرای اطهر باش.» ادامه دارد...
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عذاب در ذهن ماست و دنیای بیرون نمیتونه اون رو ایجاد کنه..‌!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای خدای خوبم تو نادیده میگیری، من هم نادیده میگیرم تو خطاهایم را... من عطاهایت را... خدایا 🤲🤲🤲برای همه داشته ها و حکمت ها ........شکرت🤲🤲🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا