7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و امروز همان روز است
و اینجا همانجاست
کلُ یومٍ عاشورا و کلُّ أرضٍ کربلا
هر روز و هرجا کربلا جریان دارد
#اربعین
لندکروز و ماشینهای مختلف خارجی جلوی خونههای عراقی که برق ندارن..
زیبا نیست؟
تو ایران علاوه بر برق، همون لندکروز هم نداریم😂
چیه دنبال مطلب آموزنده بودی؟
نه ولی شوخی کردم
اینجا وضع برق خیلی خیلی داغونه
پارسال عراق دوساعت برق میرفت و دوساعت میومد
امسال وضع خرابتر شده
برق کلا نیست. گاهی میاد
عراقیه میگفت وضع برق خربان (یعنی خرابه) میگفت حکومت فاسده
بعد گفت حکومت ایران و عراق مث همن
گفتم تو ایران دوساعت برق میره، بعدش برق هست. خیلی تعجب کرد، باورش نمیشد. گفت واقعا دوساعت فقط؟ گفتم بله
اره دوستان اینجا گفتن اینکه تو ایران دوساعت برق میره یه نوع افتخار بهحساب میاود😂
دقت کنید نمیخوام سوءمدیریت در آب و برق تو کشورمون رو توجیه کنم. وضع کشور نباید از قبل بدتر بشه. این مشکلات قابل حله. مدیریت مشکل داره که هی وضع داره بدتر میشه. ایرانم نباید با عراق مقایسه کرد. خواستم بگم تو این بیبرقیها یادی از عراق بکنید که بیشتر روز برق ندارن. کشور ما ساختار خیلی قویتری نسبت به عراق داره. تازه تو عراق نسبت به ایران خیلی کارخونه و کارگاه تولیدی وجود نداره که برق مصرف کنن و عامل بی برقی اونجا باشن.
کشوری که پول نفتش اول میره تو حساب آمریکاییها و بعد اونا تصمیم میگیرن پول چجوری مصرف بشه یا برگردونده بشه، این وضع طبیعیه
بهامید آزادی عراق ☺️
#اربعین
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
در حاشیه بنی کلاب در جایی که آخرین خانه از بستگان رایه دور هم جمع شده بودند تا برای آن بی آبرویی تصمیم بگیرند. برادران راهیه به جان هم افتاده بودند؛
- می شه کشتش اما ننگ خواهر کشی بین عرب کم از ننگ زنده به گور کردن دخترا نیست.
رایه بی آبروتر از این حرفاست اگه زنده موند معلوم نیست که دوباره با یکی دیگه رو هم نریزه.
- من حوصله ندارم یه بار دیگه مردم چپ چپ نگام کنن ولی کلا مدتی هست که خیلی تو چشمیم. مخصوصا از وقتی حزام و دخترش سنگ علی به سینه زدن و هر جا رفتند و نشستند و بلند شدند از علی خوب گفتند و از خلیفه بد. حالا یهو در بیاد که بگن یه دختر از بنی کلاب از یه دوره گرد یهودی حامله شده و وقتی شکمیش اومد بالا یادشون افتاده که... نه حتی تصورش هم اعصاب منو خرد می کنه.
در حال همین جنگ و جدال ها بودند که صدای پیرمردی از پشت در دهان و زبان همه را بست!
صدا آمد که: ما قومی نیستیم که کاری را که کردیم گردن نگیریم.
همه ساکت شدند. یک نفر در را باز کرد. چشم همه به همان پیرمرد یهودی خورد که ریشش بزرگ تر از همه و شالی سیاه بر سر داشت. عصا زنان وارد شد. همه جلویش بلند شدند.
پیرمرد به چشم تک به تک حضار علی الخصوص برادران رایه نگاه کرد و بعد از چند لحظه چند قدم جلوتر رفت و به دیوار تکیه داد. همه دورش جمع شده و نشستند.
پیرمرد عصا را کنارش گذاشت و دستی به سر و صورتش کشید و گفت: اگر خبر داشتید از آنچه که من خبر دارم هیچ وقت نه به اون دختر طعنه و کنایه می زدید و نه از این اتفاق چندان ناراحت بودید.
برادران راعیه با تعجب به هم نگاه کردند.
پیرمرد ادامه داد: اتفاق بزرگی بعد از مرگ پیامبرتون افتاد. هنوز خیلی زوده بفهمید که چقدر ما از حوصله و جان و مایه و آبرو هزینه کردیم تا مسیر حکومت محمد به مسیر درستش افتاد. اگر آنچه اتفاق می افتاد که محمد می خواست و می گفت خدا گفته، دیگه نه از یهود خبری بود و نه از بنی کلاب اثری! هزینه کردیم. فکر کردیم. هنوز بلال حبشی زیر تیغ آفتاب، تخته سنگ بزرگ روی قلب و سینه اش بسته بودند و خبری از مدینه و حکومت نبوی و این چیزها نبود که همان کاری را کردیم که سامری با موسی کرد.
اطرافیانش بیشتر تعجب کردند!
ادامه داد: یک سامری طلاساز و مسن و آبرودار در پیش مردم کنار محمد کاشتیم که همه را با پول بخرد. سامری ما همیشه از ابوطالب می ترسید. بهش قول دادیم که همان طور که عبدالله را ترور کردیم تا محمد پدرش را نبیند، ابوطالب را هم اگر لازم باشد حذف می کنیم. حتی اگر لازم شد همه فرزندان عبدالمطلب را یکی یکی حذف می کنیم تا محمد تنها و آسیب پذیرتر بشود. همه مزاحم ها و سدّ و ترس و وحشت ها را از سر راهش برداشتیم.
سپس پیرمرد آهی از سر حرص و افسوس خورد و گفت: اقرار می کنم که درباره زهرا چاره ای نداشتیم. اون بازی را بلد بود و دعوا را از خانه علی به مسجد و بقیع و کف جامعه کشاند. از قبل از ازدواجش بیش از بیست خواستگار برایش فرستادیم. از جمله همین که الان خلیفه شماست و همچنین کسی که خلیفه بعدی شما میشود.
همه از این حرف تعجب کردند. یکی از برادران راعیه پرسید: مگه معلومه که خلیفه بعدی کی هست؟
ادامه... 👇
پیرمرد نگاهی به او انداخت و گفت: من سال ها کنار خانه ی خلیفه بعدی، یعنی از زمانی که بچه بود، زندگی کردم و حتی دو سه نسخه ی قدیمی و دستنویس اجدادم را بهش دادم. هرچند محمد تلاش کرد که اون نسخه هایی را که به او داده بودم رو از خونه و اطرافش دور کنه، اما نتوانست. شاگرد خودمه. فقط حیف که خشونتش از زهدش بیشتره و الا ما فقط دستور حذف زهرا را داده بودیم و گفتیم بی سر و صدا و بدون رد و اثر. اما سیلی و ضرب پهلو و سقط جنین و خرد شدن استخوان سینه و کم سو شدن چشمان و این چیزها از دختر پیامبر، یک دشمن زخم خورده و پرقدرت تر ساخت که اثرش را الان نمی بینیم. اثر این زخم و جراحت ها بعدا در تاریخ کار دستمون می ده و من واقعا نمی دونم چطور می شه از ذهن و صفحه تاریخ این صحنه را حذف کرد؟!
ادامه داد و گفت: ما می دونستیم که زهرا بلای جان ما می شه. چون در علوم و فنون غریبه فهمیدیم که اگر زهرا متعلق به ما و عروس ما نشه، خودش و بچه هاش خار در سینه و استخوان در گلوی ما می شن.
یکی از برادران راعیه با تعجب گفت: زهرا نه سالش بود که ازدواج کرد و نه سال هم در خانه علی بود و تمام شد. این چه جای نگرانی داره که اینطوری میگی؟!
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
پیرمرد دستی به زانوی خودش زد و آهی کشید و گفت: ای بیچاره! تمام نشد. نرفت. خودش را خرج شکستن و بی آبرو کردن خلیفه حاضر و بعدی کرد. از این میسوزم که کسی نمی تونه این رو از تاریخ پاک کنه. از این بدتر اینه که زهرا دو تا پسر گذاشت که مصایب همه ما از این دو تا پسر علی الخصوص پسر دومش اوج میگیره.
همه با تعجب به هم نگاه کردند. به همهمه افتادند.
یکی پرسید: دومین پسر؟! نکنه منظورت حسین است!
پیرمرد دوباره به زانویش زد و گفت: بله، خودشه. ما هرچه از پدرش خوردیم، اگر حسین میدان دار بشه، از اون بدتر می خوریم.
برادر بزرگتر راعیه که از همه خشن تر و عجول تر بود پرسید: ما الان برای این حرف ها این جا جمع نشدیم. آبرومون جلو بنی کلاب رفته. همه هزار تا کار می کنند و غلط اضافه انجام می دن اما کسی نمی فهمه. الان راعیه یه گهی خورده و داره آبرومون پیش صغیر و کبیر میبره.
پیرمرد این بار تند شد و حرف او را قطع کرد و با عصبانیت گفت: درباره راعیه درست حرف بزن!
همه از این حرف تعجب کردند. وقتی پیرمرد دید که همه ساکت و متعجب هستند گفت: راعیه باری به شکم داره که قادره جلوی حسن و حسین رو بگیره! اون روز نه من زنده هستم و نه خیلی از شماها اما مثل روز می بینم که پسر راعیه سنگ تمام خواهد گذاشت.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
2.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا شکرت❤️
شکرگذاری رو روتین روزانه کنید نتیجه شو تو زندگی ببینید😍
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️چی شد بعد ۱۴۰۰ سال یاد پیاده روی اربعین افتادین؟!
#مهم
📣پاسخ امام خمینی به شبهه هایی که امثال زیباکلام درباره پیاده روی اربعین بیان می کنند
#شبهات_اربعین
سیمای شهر کرکوند
پیرمرد دستی به زانوی خودش زد و آهی کشید و گفت: ای بیچاره! تمام نشد. نرفت. خودش را خرج شکستن و بی آبر
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نهم
کف برادران راعیه برید از آن حرف ها. نه آن پیرمرد یهودی کسی بود که روی حرفش نشود حساب کرد و نه جرم و ننگ داشتن خواهر بدکاره کم داغی بود که به پیشانی آن ها قابل تحمل باشد.
به خاطر همین تصمیم گرفتند که راعیه را ابتدا به یک کاروان بفروشند و سپس در بین همه و بازار و بنی کلاب و بقیه جار بزنند که راعیه ازدواج کرده و از بنی کلاب رفته است.
چندی بعد، روزی که حکیمه در منزل فاطمه میهمان بود و آمده بود تا به فاطمه و مادرش سر بزند، حرفی زد که فاطمه ندانست از آن حرف خوشحال باشد یا نه؟!
- کی اومدن خونتون؟
- دو بار. حتی پسرشونم آوردن و یک بار دیدمش. نه اهل بنی کلام هستند و نه اهل مدینه. پسره تاجر هست و این بار که به شام سفر کرده بود، چون از علاقه من به کتاب خبر داشت، یک جلد کتاب خطی قدیمی که خیلی هم نایاب هست آورد و به من هدیه داد.
ثمامه که حرف های حکیمه و فاطمه را میشنید لبخندی به حکیم می زد و گفت: مبارکه. امیدوارم قدرتو بدونه. تو خیلی دختر خوبی هستی. همیشه با خودم می گفتم کاش تو عروس من بشی. اما فاطمه دیگه برادری نداره که تو را خواستگاری کنم.
حالتی بین غم و شادی اشک و لبخند بیم و امید... یک مدل حالی که آدم نمی داند تکلیفش با خودش چند چند است در دل حکیمه و فاطمه افتاده بود.
-اما فاطمه! من دلم خیلی برای تو تنگ می شه. تو هم خواهرمی و هم استادم. تحمل دوری تو عذابم می ده. حتی به این فکر کردم که به خاطر علاقه ام به تو به این پسر و خانواده اش جواب رد بدم.
- تو بدون شک همسر خوبی برای اون پسر می شی و حتی می شه حدس زد که چه بچه های خوبی تربیت می کنی.
- من اینقدر مثل تو شجاع نیستم که از پس روزهای فراق و دوری بربیام.
-اما به جاش اینقدر عاقلی که طایفه شوهرتو خوشبخت می کنی.
- فاطمه به من سر بزن!
فاطمه سکوت کرد و بغضش را خورد و سرش را پایین انداخت.
ثمامه متوجه حال فاطمه شد. او را بلد بود. می دانست که دختری مثل فاطمه برای راحت تر دل کندن حکیمه از او، آن لحظه جلوی گریه اش را می گیرد و خودش را کنترل می کند.
- فاطمه چرا حرف نمی زنی؟ چرا دلمو خون می کنی؟
-بعد تو مونس من صحراست. یک صحرای بی حد و اندازه بزرگ و بی حکیمه. روزی که استادمون رفت خیلی غصه خوردم اما الان که قراره تو بری... برو خدا به همراهت. برو و بچه های عالی تربیت کن. یادته که استاد چی گفت؟
حکیمه نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد. صورتش پر از اشک شد. این قدر گریه کرد که فاطمه از سر جا بلند شد و چند قدمی از او فاصله گرفت.
ثمامه کاسه ای آب برای حکیم برد. کمی آرامش کرد. فاطمه در کنار حوض و دو تا نخلی که داشتند قدم می زد تا ثمامه با حکیمه حرف بزند و حکیمه با دیدن حال و پریشانی فاطمه غصه اش بیشتر نشود.
ادامه... 👇
⛔️ دو سه شب گذشت...
چون حکیمه دختر خاص و چشم و چراغ بنی کلاب بود، طایفه داماد چنان عروسی برایش گرفتند که شتر با بارش در جمعیت گم می شد.
برادران راعیه هم در آن مجلس بودند. با دیدن آن عیش و شکوه و عزت و آبرو یاد خواهرشان افتادند که چه کرد؟ و چگونه او را شبانه از بنی کلاب اخراج کردند؟ چطور شبانه به کاروان تجاری و گمنام فروختند و برگشتند؟
شب عروسی حکیمه به درخواست خودش، فاطمه و ثمامه او را تا مدینه همراهی کردند. فاطمه دم در ایستاد و ثمامه و مادر حکیمه او را تا حجله بدرقه کردند.
آن لحظه حال فاطمه خوب نبود اما باید یک جور خودش را سرگرم و مشغول می کرد تا کار ثمامه و مادر حکیمه تمام بشود و همگی به بنی کلاب برگردند.
به خاطر همین، همین طور شروع به قدم زدن کرد. وقتی به خودش آمد، ساعتی گذشته بود و در محله ای دیگر دید یک دختر خانمی که حدودا دو سه سال از او کوچک تر بود، با چادر عربی و حجاب کامل به همراه برادرش راه می رفتند و از آن کوچه می گذشتند.
در حالات آن دو دقت کرد. دید دخترک دو قدم از پسر عقب تر است و سرش را پایین انداخته و مثل یک خانم بیست سی ساله راه می رود. خیلی دقت کرد.
فاطمه آن دختر را می شناخت. ابتدا چیزی نگفت و همان طور که به آن ها نگاه می کرد ذوقشان می کرد و در دلش آن ها را به خاطر آن همه زیبایی و شکوه تحسین می کرد.
وقتی به او نزدیک شدند و می خواستند از کنارش رد بشوند، به آن دختربچه سلام کرد.
تا آن پسر و دختر، سلام را شنیدند ایستادند و جواب فاطمه را دادند.
-درسته هنوز دیر نیست و سر شب هست اما می خوای تا در خونه با شما بیام که نترسید؟
پسر جواب فاطمه را نداد اما دختر خانم به فاطمه گفت: ممنون اما من از چیزی که نمی ترسم. داداشمم هست.