eitaa logo
سیمای شهر کرکوند
398 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3هزار ویدیو
7 فایل
برای دلبستن ، به خدا باید دلت را بهش گره بزنی یکی زیر،یکی رو ! مادر بزرگم میگفت : (قالی دستبافت مرگ ندارد) 🔊اخبار شهر کرکوند و شهرستان مبارکه با ما به روز باشید لینک کانال : @simaye_shahreh_karkevand
مشاهده در ایتا
دانلود
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ برخی میگن اربعین چون شلوغه نرید زیارت، چون نمیشه زیارت باحال کرد، غیراربعین برید زیارت ❌ 📣پاسخ :مرتضی کهرمی
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی آن شب اولین بار بود که فاطمه دو فرزند از فرزندان گرامی امیر مومنان و زهرای اطهر را دید و آنها را تا در خانه بدرقه کرد. - هر وقت بخوای بیای بیرون، همیشه با داداشت میایی؟ - بیشتر وقتا بله. ما عادت نداریم زن یا دختر تنهایی از خونه بیرون بره. حتی مامانم هم همین طور بود. -چقدر خوب. مادرتون همیشه با پدرتون از خانه خارج می شدند؟ زینب جوابی داد که فاطمه متوجه نشد منظور دقیق او چه بود؟ وقتی دو سه روز بعد متوجه منظور زینب شد روزگارش سیاه شد. -خب همیشه که پدرم فرصت نداشتند با مادرم بیرون برن. از وقتی داداش حسن می تونست راه بره و مراقب مادرم باشه، مادرم همیشه با داداش حسن بیرون می رفت. -چی شد چرا صورتت تغییر کرد عزیز دلم؟ -یاد چیز ناراحت کننده ای افتادی؟ -هیچی... نگرانت داداش حسنم هستم. یعنی هممون نگرانشیم. -خدا نکنه! چی شده؟ -نمی دونم. کسی نمی دونه. از یکی دو هفته قبل از شهادت مادرمون، داداشم یه روز که... فکر کنم... آره... آخرین بار که با مادرم رفتن بیرون، وقتی برگشتن، دیگه خونه و زندگی ما مثل قبل نشد. -چی شد؟ بگو! دارم دق می کنم. -نمی دونم. من و داداش حسین و آبجی ام کلثوم خونه بودیم. بابام نبود. بیرون بود. دیدیم در باز شد و... مادر و داداشم اومدن داخل... رنگ تو صورت داداشم نبود... دست مادرم رو گرفته بود و آوردش داخل. -دستش رو گرفته بود؟ چرا؟ -نمیدونم! ما فقط دیدیم که چادر مادرم کثیف و خاکی شده. یک ور صورتش سرخ شده. یه طرف دیگه اش روز به روز کبودتر شد. -آخی خدا نکنه عزیز دلم -از اون روز مادرم روز به روز بیناییش کمتر شد. از ما و بابام رو می گرفت و نمی ذاشت دقیق به صورتش نگاه کنیم. -داداش چیزی تعریف نکرد؟ -از اون روز حسن کم حرف شد. مثل کسی شد که یه چیزی می دونه اما نمی تونه بگه. حتی شب ها هم یهو از خواب می پرید و بلند فریاد می زد و می گفت «نزن... نزن...» -بعدش تعریف نمی کرد که چه خوابی دیده؟ - نه! نمیگفت. تا مادرم بود، وقتی حسن رو اونجوری می دید، بغلش می کرد و آروم درِ گوشش می گفت «اشکال نداره عزیز دلم... من خوبم... چیزیم نشد... چیزی نگیا... باشه؟» فاطمه متوجه منظور زینب نشد. اما خیلی دلش سوخت. جگرش برای حسن کباب شد. پرسید: الان داداش حَسَنت چطوره؟ -خوب نیست. مرتب خواب می بینه. داداش حسنم خیلی خوشگل و خوش تیپ بود. از اون روز دیگه نه به خودش می رسه و نه دل و دماغ داره و نه با کسی حرف می زنه. -بابات چی؟ ازش نپرسید چی شده؟ -چرا... بابام همه چیزو می دونه. اما چون می دونه که حسن به مامانم قول داده که دهنش قرص باشه و به کسی نگه، ازش نمی پرسه. فاطمه که در کنار زینب راه می رفت، جوری دستش را کنار دست زینب گرفت که ناخودآگاه زینب دلش خواست دست فاطمه را بگیرد. تا دست زینب به دست فاطمه رسید، فاطمه چنان آن دست را آرام و گرم و مهربان گرفت که زینب دلش خواست دست فاطمه را محکم تر بگیرد. این محکم تر گرفتن دستان همدیگر همانا و یک مدل رفاقت گرم دخترانه و البته خیلی بالاتر از یک رفاقت معمولی هم همانا... ادامه... 👇 تا اینکه به در خانه ی امیر مومنان رسیدند... مسیر خیلی طولانی نبود... فاطمه دلش می خواست تا صبح با زینب راه بروند. اما چاره ای نداشت و باید خداحافظی می کرد. حسین در زد و بانو امامه در را باز کرد. امامه تا چشمش به حسین خورد با لبخند و مهربانی سلام کرد و حسین هم با احترام از فاطمه خداحافظی کرد و وارد خانه شد. زینب رو به فاطمه کرد و گفت: چقدر خوب شد که با شما حرف زدم. فاطمه که اصلا حکیمه را یادش رفته بود و حتی نمی دانست که آن شب تا پشت حجله خانه ی حکیمه رفته بوده و باید زود برگردد، روی همان خاک کوچه، جلوی زینب زانو زد و دستان زینب را گرفت و در چشمانش زل زد و گفت: من کنیزتم دختر! زینب دستان فاطمه را محکم تر گرفت و او را از روی خاک بلند کرد و گفت: وقتی به بیت الحزان می اومدی از دور می دیدمت. دلم می خواست بیام جلو و باهات حرف بزنم اما خجالت می کشیدم. بانو امامه همچنان دم در ایستاده بود. فاطمه متوجه شد که نباید بانو امامه را زیاد معطل کنند. دلش می خواست بیشتر با زینب بماند اما نمی شد. فاطمه تمام احساس و مهر و صفا و هرم دل و آتش ارادتش را جمع کرد و دو دست زینب را بوسه باران کرد... وقتی همدیگر رو کوتاه در آغوش کشیدند، فاطمه جمله آخرش را در گوش زینب چنین گفت: سلام منو به داداش حسن برسون و بگو «السلام علیک یا امین اُمّک!» سلام بر تو ای رازدار مادرت! ادامه دارد...
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ من حالم خوب نیست! حوصله‌ی هیچ کس و ندارم! افکار منفی رهام نمی‌کنن! قلبم آروم نیست! شاد نیست! ✘ هر کاری هم میکنم موقتاً خوب میشم، دوباره حالم خراب میشه ! منبع :کارگاه یاد خدا استاد شجاعی اللهم عجل لولیک الفرج🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی فقط کافیه وایستی، یه نفس عمیق بکشی… و بسپریش به خدا!
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 : پیاده رفتن به زیارت امام حسین دلیل قرآنی و روایی ندارد! 🎙 استاد شیخ جعفر طبسی پاسخ می دهند ...
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🕯🥀🕯🥀 کلیپ بسیار زیبای اربعین حسینی ، مهدی رسولی السلام علیکم یااباصالح المهدى (عج)السلام علیک یاامین الله فى ارض وحجته على عباده(یاصاحب الزمان آجرک الله) اربعین حسینی را بر شما و عاشقان حسین علیه السلام تسلیت عرض مینماییم. 🌻ﷺ الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج ﷺ •┈┈•❀🕊💖🕊❀•┈┈
4.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یزیدیانِ اسقاطیلی، آب رو به روی مردم میبندن و منبع‌های آب شرب‌شون رو یا میزنن یا آلوده می کنن لولـــه آب شـــرب مردم ما رو تو جنگ ۱۲ روزه میزنند... بعد میان به ما وعده‌ی آب میدن!! خنده دار نیست ؟؟😏
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️ دو سال بعد... راعیه با بدنامی رفت اما خیلی عادی پس از چند سال که از خانواده اش دور بود، برادرانش به اشاره همان پیرمرد یهودی رفتند و او را برگرداندند. مردم راعیه را با یک کودک درشت اندام می دیدند که نه خیلی حرف می زد و نه حتی هنوز برای او اسمی انتخاب کرده بودند. راعیه هنوز از راه نرسیده بود که او را سر سفره عقد نشاندند. یعنی حتی یک شب در خانه پدرش نماند و او را به همراه کودکی که به همراه آورده بود روانه حجله جدیدش کردند. آن کودک ظاهری آرام اما هیکلی درشت و چغر داشت و چون سال ها در صحرا و قبایل بادیه زندگی کرده بود و اصلا در آن جا چشم باز کرده بود، قدرت و فصاحت بیانش کم از قدرت و نیروی بدنش نداشت. اما آن مادر و کودک موضوعاتی داشتند که برادران راعیه را دوباره به جلسه با آن پیرمرد یهودی وادار کرد. -نگران چه هستید؟ -ما اعتمادی به راعیه نداریم. گفتی بیاد نزدیک به خودمون. آوردیم. اما می ترسیم باز هم دست از پا خطا کنه و این بار نتونیم به همین راحتی جمعش کنیم. -اگه زن یا دختری اهل مخفی کاری باشه خطرناک می شه. اگه بفهمه که زیر نظر هست و کلا اعتمادی به او ندارید بدتر می شه. -خب چی کار کنیم؟ ولش کنیم؟ -شوهر داره. شوهرش و بچه های شوهرش حواسشون به اون هست. -باید بگیم نذاره دنبال بز و گله و گوسفند بره و الا معلوم نیست دوباره... -بسه! الان موقع این حرف ها نیست. حرف های مهم تری ندارید؟ -چرا... یه چیز دیگه هم هست. هنوز پسرش اسم نداره. اینم شده افتضاح دوم. -می دونم ولی پسر خاصیه. تا حالا باهاش روبه رو شدید؟ -ما کارای واجب تری داریم. الان چی کار کنیم؟ هنوز اسم نداشته باشه؟ -من مشورت کردم. خودشه. حدسم درست بود. -یعنی چی؟ کیه؟ -هیچی. شماها با این چیزا کاری نداشته باشید. پیرمرد بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و برادران راعیه از او چشم برنمی داشتند. تا این که گفت: در فرهنگ عبری، کسی که اهل گپ و گفت نیست اما قشنگ حرف می زنه... بهش نمیاد اما انیس خوبی در شب نشینی ها و افسانه ها می تونه باشه... که به نظرم این پسر یعنی پسر راعیه همان عالی جنابی می شه که اجداد ما به ما وعده اش رو دادن... بهش «سامر» میگن. -سامر؟ اما این اسم عربی نیست! -درسته. این اسم در عربی می شه «شامر» و اصلا سابقه نداره. -ما تا الان نشنیدیم که اسم کسی شامر باشه! -من اسمش رو می ذارم سامر! -که شما بهش بگید شامر و نهایتا «شمر» صداش کنیم؟ -دقیقا. آفرین. شمر! -عجب اسم پُر و بزرگی! با شنیدن اسم شمر برادران راعیه به هم نگاه کردند و اشک را در چشمان آن پیرمرد یهودی دیدند. آن پیرمرد، این جملات را گفت و آن جمع را ترک کرد: پدر و مادرم به فداش... جد و اجدادم به فداش... اهل و عیالم به فداش... این ها را گفت و رفت. از آن روز کودکی به نام شمر، مدتی در صحرا و سپس در یکی از قبایل مستقر و در نهایت در خانه ناپدری و تحت تعلیم او و البته زیر نظر آن پیرمرد یهودی ذره ذره رشد کرد و در میان دایی هایش از اسم و رسم و توجه خاص برخوردار شد. در آن سال ها که به نوعی فاطمه و حکیمه از هم جدا شده بودند و ازدواج حکیمه بین آن ها فاصله انداخته بود، مدت محدودی عموی فاطمه که برادر حقیقی حزام و از شاعران هفت گانه بزرگ عرب بود از مکه حرکت کرد و مدتی میهمان منزل حزام و ثمامه بود. از همان روز اول، فاطمه و نبوغ او در ادبیات و البته شجاعت کم نظیر او به چشم عمویش آمد و این مطلب را همان شب اول به ثمامه یادآور شد. -من قبل از اینکه همسر حزام بشوم افتخار شاگردی شما را داشتم. ادامه... 👇 -شاگردی که تعارفه. تو ماشاالله نبوغ قابل توجهی در کلام و شعر داری. اما امروز متوجه شدم که دخترت ذاتا ادیب به دنیا آمده. -فاطمه؟ -بله. -فاطمه گاهی کلمات و سخنان محاوره و روزمره اش رو هم ادیبانه و شیرین بیان می کنه. -حیف فاطمه است که اینجوری بداهه گویی کنه اما دل به شمشیر و صحرا و حتی... راستی در ازدواجش خیلی دقت کن! نکنه با کسی زندگی کنه که از علم و ادب تهی باشه و قدر فاطمه را ندونه. -از خدا خواستم همین طور که وقتی حامله بودم و حزام در مسافرت خواب دید که در کنار دریا نشسته و یک درّ و جواهر خیلی قشنگ و چشمگیر از دریا به دامنش افتاد و همون شب فاطمه به دنیا آمد، یک کسی وارد زندگی فاطمه بشه که چشمه های ادب و علم را در وجودش جوشان تر کنه.
-شاگردی که تعارفه. تو ماشاالله نبوغ قابل توجهی در کلام و شعر داری. اما امروز متوجه شدم که دخترت ذاتا ادیب به دنیا آمده. -فاطمه؟ -بله. -فاطمه گاهی کلمات و سخنان محاوره و روزمره اش رو هم ادیبانه و شیرین بیان می کنه. -حیف فاطمه است که اینجوری بداهه گویی کنه اما دل به شمشیر و صحرا و حتی... راستی در ازدواجش خیلی دقت کن! نکنه با کسی زندگی کنه که از علم و ادب تهی باشه و قدر فاطمه را ندونه. -از خدا خواستم همین طور که وقتی حامله بودم و حزام در مسافرت خواب دید که در کنار دریا نشسته و یک درّ و جواهر خیلی قشنگ و چشمگیر از دریا به دامنش افتاد و همون شب فاطمه به دنیا آمد، یک کسی وارد زندگی فاطمه بشه که چشمه های ادب و علم را در وجودش جوشان تر کنه. -امیدوارم. راستی... الان کجاست؟ چرا نمی بینمش؟ -بعضی اوقات با دوست عزیزش صحبت می کنن. شما هنوز دوستش را ندیدید. علاوه بر ادیب و بداهه گویی، طنین محکمی از نوجوانی در صداش داره که شنیدنی هست. از وقتی حکیمه ازدواج کرده خدا این دوستش را سر راهش گذاشته و با هم مانوسند. نامش زینب است. ادامه دارد...