eitaa logo
سیمای شهر کرکوند
398 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3هزار ویدیو
7 فایل
برای دلبستن ، به خدا باید دلت را بهش گره بزنی یکی زیر،یکی رو ! مادر بزرگم میگفت : (قالی دستبافت مرگ ندارد) 🔊اخبار شهر کرکوند و شهرستان مبارکه با ما به روز باشید لینک کانال : @simaye_shahreh_karkevand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی فقط کافیه وایستی، یه نفس عمیق بکشی… و بسپریش به خدا!
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 : پیاده رفتن به زیارت امام حسین دلیل قرآنی و روایی ندارد! 🎙 استاد شیخ جعفر طبسی پاسخ می دهند ...
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🕯🥀🕯🥀 کلیپ بسیار زیبای اربعین حسینی ، مهدی رسولی السلام علیکم یااباصالح المهدى (عج)السلام علیک یاامین الله فى ارض وحجته على عباده(یاصاحب الزمان آجرک الله) اربعین حسینی را بر شما و عاشقان حسین علیه السلام تسلیت عرض مینماییم. 🌻ﷺ الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج ﷺ •┈┈•❀🕊💖🕊❀•┈┈
4.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یزیدیانِ اسقاطیلی، آب رو به روی مردم میبندن و منبع‌های آب شرب‌شون رو یا میزنن یا آلوده می کنن لولـــه آب شـــرب مردم ما رو تو جنگ ۱۲ روزه میزنند... بعد میان به ما وعده‌ی آب میدن!! خنده دار نیست ؟؟😏
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️ دو سال بعد... راعیه با بدنامی رفت اما خیلی عادی پس از چند سال که از خانواده اش دور بود، برادرانش به اشاره همان پیرمرد یهودی رفتند و او را برگرداندند. مردم راعیه را با یک کودک درشت اندام می دیدند که نه خیلی حرف می زد و نه حتی هنوز برای او اسمی انتخاب کرده بودند. راعیه هنوز از راه نرسیده بود که او را سر سفره عقد نشاندند. یعنی حتی یک شب در خانه پدرش نماند و او را به همراه کودکی که به همراه آورده بود روانه حجله جدیدش کردند. آن کودک ظاهری آرام اما هیکلی درشت و چغر داشت و چون سال ها در صحرا و قبایل بادیه زندگی کرده بود و اصلا در آن جا چشم باز کرده بود، قدرت و فصاحت بیانش کم از قدرت و نیروی بدنش نداشت. اما آن مادر و کودک موضوعاتی داشتند که برادران راعیه را دوباره به جلسه با آن پیرمرد یهودی وادار کرد. -نگران چه هستید؟ -ما اعتمادی به راعیه نداریم. گفتی بیاد نزدیک به خودمون. آوردیم. اما می ترسیم باز هم دست از پا خطا کنه و این بار نتونیم به همین راحتی جمعش کنیم. -اگه زن یا دختری اهل مخفی کاری باشه خطرناک می شه. اگه بفهمه که زیر نظر هست و کلا اعتمادی به او ندارید بدتر می شه. -خب چی کار کنیم؟ ولش کنیم؟ -شوهر داره. شوهرش و بچه های شوهرش حواسشون به اون هست. -باید بگیم نذاره دنبال بز و گله و گوسفند بره و الا معلوم نیست دوباره... -بسه! الان موقع این حرف ها نیست. حرف های مهم تری ندارید؟ -چرا... یه چیز دیگه هم هست. هنوز پسرش اسم نداره. اینم شده افتضاح دوم. -می دونم ولی پسر خاصیه. تا حالا باهاش روبه رو شدید؟ -ما کارای واجب تری داریم. الان چی کار کنیم؟ هنوز اسم نداشته باشه؟ -من مشورت کردم. خودشه. حدسم درست بود. -یعنی چی؟ کیه؟ -هیچی. شماها با این چیزا کاری نداشته باشید. پیرمرد بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و برادران راعیه از او چشم برنمی داشتند. تا این که گفت: در فرهنگ عبری، کسی که اهل گپ و گفت نیست اما قشنگ حرف می زنه... بهش نمیاد اما انیس خوبی در شب نشینی ها و افسانه ها می تونه باشه... که به نظرم این پسر یعنی پسر راعیه همان عالی جنابی می شه که اجداد ما به ما وعده اش رو دادن... بهش «سامر» میگن. -سامر؟ اما این اسم عربی نیست! -درسته. این اسم در عربی می شه «شامر» و اصلا سابقه نداره. -ما تا الان نشنیدیم که اسم کسی شامر باشه! -من اسمش رو می ذارم سامر! -که شما بهش بگید شامر و نهایتا «شمر» صداش کنیم؟ -دقیقا. آفرین. شمر! -عجب اسم پُر و بزرگی! با شنیدن اسم شمر برادران راعیه به هم نگاه کردند و اشک را در چشمان آن پیرمرد یهودی دیدند. آن پیرمرد، این جملات را گفت و آن جمع را ترک کرد: پدر و مادرم به فداش... جد و اجدادم به فداش... اهل و عیالم به فداش... این ها را گفت و رفت. از آن روز کودکی به نام شمر، مدتی در صحرا و سپس در یکی از قبایل مستقر و در نهایت در خانه ناپدری و تحت تعلیم او و البته زیر نظر آن پیرمرد یهودی ذره ذره رشد کرد و در میان دایی هایش از اسم و رسم و توجه خاص برخوردار شد. در آن سال ها که به نوعی فاطمه و حکیمه از هم جدا شده بودند و ازدواج حکیمه بین آن ها فاصله انداخته بود، مدت محدودی عموی فاطمه که برادر حقیقی حزام و از شاعران هفت گانه بزرگ عرب بود از مکه حرکت کرد و مدتی میهمان منزل حزام و ثمامه بود. از همان روز اول، فاطمه و نبوغ او در ادبیات و البته شجاعت کم نظیر او به چشم عمویش آمد و این مطلب را همان شب اول به ثمامه یادآور شد. -من قبل از اینکه همسر حزام بشوم افتخار شاگردی شما را داشتم. ادامه... 👇 -شاگردی که تعارفه. تو ماشاالله نبوغ قابل توجهی در کلام و شعر داری. اما امروز متوجه شدم که دخترت ذاتا ادیب به دنیا آمده. -فاطمه؟ -بله. -فاطمه گاهی کلمات و سخنان محاوره و روزمره اش رو هم ادیبانه و شیرین بیان می کنه. -حیف فاطمه است که اینجوری بداهه گویی کنه اما دل به شمشیر و صحرا و حتی... راستی در ازدواجش خیلی دقت کن! نکنه با کسی زندگی کنه که از علم و ادب تهی باشه و قدر فاطمه را ندونه. -از خدا خواستم همین طور که وقتی حامله بودم و حزام در مسافرت خواب دید که در کنار دریا نشسته و یک درّ و جواهر خیلی قشنگ و چشمگیر از دریا به دامنش افتاد و همون شب فاطمه به دنیا آمد، یک کسی وارد زندگی فاطمه بشه که چشمه های ادب و علم را در وجودش جوشان تر کنه.
-شاگردی که تعارفه. تو ماشاالله نبوغ قابل توجهی در کلام و شعر داری. اما امروز متوجه شدم که دخترت ذاتا ادیب به دنیا آمده. -فاطمه؟ -بله. -فاطمه گاهی کلمات و سخنان محاوره و روزمره اش رو هم ادیبانه و شیرین بیان می کنه. -حیف فاطمه است که اینجوری بداهه گویی کنه اما دل به شمشیر و صحرا و حتی... راستی در ازدواجش خیلی دقت کن! نکنه با کسی زندگی کنه که از علم و ادب تهی باشه و قدر فاطمه را ندونه. -از خدا خواستم همین طور که وقتی حامله بودم و حزام در مسافرت خواب دید که در کنار دریا نشسته و یک درّ و جواهر خیلی قشنگ و چشمگیر از دریا به دامنش افتاد و همون شب فاطمه به دنیا آمد، یک کسی وارد زندگی فاطمه بشه که چشمه های ادب و علم را در وجودش جوشان تر کنه. -امیدوارم. راستی... الان کجاست؟ چرا نمی بینمش؟ -بعضی اوقات با دوست عزیزش صحبت می کنن. شما هنوز دوستش را ندیدید. علاوه بر ادیب و بداهه گویی، طنین محکمی از نوجوانی در صداش داره که شنیدنی هست. از وقتی حکیمه ازدواج کرده خدا این دوستش را سر راهش گذاشته و با هم مانوسند. نامش زینب است. ادامه دارد...
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ❌توقع اگر برآورده بشه باعث گستاخی میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا