eitaa logo
سیمای شهر کرکوند
398 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3هزار ویدیو
7 فایل
برای دلبستن ، به خدا باید دلت را بهش گره بزنی یکی زیر،یکی رو ! مادر بزرگم میگفت : (قالی دستبافت مرگ ندارد) 🔊اخبار شهر کرکوند و شهرستان مبارکه با ما به روز باشید لینک کانال : @simaye_shahreh_karkevand
مشاهده در ایتا
دانلود
📷۷ مأموریت راهبردی رهبرانقلاب به مسئولان و نخبگان چه بود؟ 🔹ادامه راه شهیدان با هفت مأموریت ملی / توصیه‌های کلان رهبر انقلاب به ملت، نخبگان، مسئولان و جوانان
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی همان هم شد. در آن دوران، دو نفر را در کمتر از یک ماه اینقدر زدند و خونی و زخمی کردن که حد و حساب نداشت؛ یکی زبیر بود که به هواخواهی علی، سرش را از ته تراشید و خلیفه وقتی او را از دور دید به مردم گفت: «این سگ را بگیرید و ادبش کنید!» مردم هم ریختند روی سرش و تا خورد او را زدند. اما مدل زدن حُزام با مدل زدن زبیر فرق می کرد و کوبنده ترین روش، همان راهی بود که آن پیر سگ یهودی در دهان آن ها گذاشت. البته همه چیز هم آنطور که خلیفه و دستگاه خلافت و برادران راعیه و بنی کلاب فکر می کردند پیش نرفت. یک روز فاطمه و مادرش ثمامه در جلسه روشنگری و خطابه حضرت زهرای اطهر در بیت الحزان نشسته بودند و استفاده می کردند. فاطمه از دور دید که حکیمه سراسیمه وارد جلسه شد اما تا دید زهرای اطهر در حال سخنرانی هستند و آبرو برای خلیفه نگذاشته اند، حرفش یادش رفت و محو کلام زهرای اطهر شد. مدل سخنرانی حضرت زهرا این گونه بود که جریان شناسی را از پیش از بعثت پیامبر آغاز می کردند و مکرر با آیات قرآن تطبیق می دادند و اثر هنری و حماسی و معرفتی بلندی را در چشم و اذهان مخاطبان ترسیم می کردند. لذا حکیمه حق داشت که حرفش یادش برود و همان انتهای مجلس کنار کفش سایر خانم ها میخکوب شد و به جمال جلال فاطمی دختر رسول خدا زل زده بود. دقایقی بعد جلسه تمام شد. حکیمه وقتی به خودش آمد که دید بعضی خانم ها در حال رفتن هستند و عده ای هم به دختر پیامبر نزدیک تر شده و در حال سوال و جواب با ایشان هستند. از سر جا بلند شد و رفت و پشت سر فاطمه نشست. به فاطمه اشاره کرد. نمی خواست ثمامه متوجه بشود. فاطمه را به بهانه ای کشاند خارج از خیمه و زیر آفتاب، خبر بدی را که داشت به او گفت. -خبر خوبی ندارم اما باید بدونی. پدرم گفت که سریع پیدات کنم و بهت بگم! +چه شده؟ بگو حکیمه! _ یه مشت اوباش، پدرت رو دوره کردن و هرجا پدرت می شینه و شروع به حرف زدن می کنه، با سنگ و ناسزا می زننش. خون فاطمه به جوش آمد. با عصبانیت و ناراحتی پرسید: «چی؟ بابای منو می زنن؟! کجا؟! الان کجاست؟!» -الان نمی دونم اما آخرین باری که بابام باباتو دیده بود تهِ بازار دوره اش کرده بودن. + باشه. تو همین جا باش. به مادرم چیزی نگو. حرف باباتو گوش بده که گفت فقط به فاطمه بگو! چون می دونست که مادرم تحمل این چیزا نداره. -باشه اما اگه ازم پرسید چی بگم؟ نمی تونم بهش دروغ بگم. فاطمه منتظر نماند و با تمام سرعت شروع به دویدن کرد. از مسیری رفت که کمی دورتر است اما جلوی چشم نامحرم نیست و می توانست مثل برق، خودش را به خانه برساند. از بقیع تا بنی کلاب دوید. یعنی یک مدینه را کامل دور زد تا به خانه رسید. تا وارد خانه شد، کلمه ای حرف نزد. به اندرونی رفت و گنجه را باز کرد. اول یک شمشیر برداشت. همان شمشیری که با آن به حکیمه آموزش میداد. سپس پوشیه برداشت و به چهره زد و در چشم به هم زدنی خودش را به بازار رساند. از قصد، از اول بازار با حالت سواره، آرام آرام زد به دل جمعیت. همین طور که جلوتر میرفت، ابتدا قوم و خویش های بنی کلابی اش را دید که حزام را مسخره می کردند و با توهین، او را در چشم بقیه تماشاچی ها خرد می کردند. سپس دیوانه ها و مجانین را دید که به اسم و اشاره، بدترین فحاشی ها و جسارت ها را به حزام روا می داشتند... و در نهایت به کودکان رسید که دامن عربی از سنگ پر کرده بودند و در حال سنگ باران حزام بودند. جمعیت همین طور که وسط آن آشوب، یک سواره نقابدار با شمشیر در حرکت را می دیدند، بی اختیار مسیر را برایش باز کردند تا اینکه دیدند او خودش را به کنار حزام رساند. ادامه... 👇 فاطمه وقتی دید سر و چشم و صورت و بدن پدرش زخمی است و خون آمده، برای لحظه ای دنیا رو سرش خراب شد. اما خودش را کنترل کرد. سپس رو به جمعیت کرد. از آن مدل نگاه ها که چشمانش وسط پوشیده مشخص است و اینقدر خشمناک است که به هر طرف نگاه میکرد، جمعیت دو سه قدم عقب نشینی می کرد و خفه خون می گرفت. دوری اطراف پدرش زد و با صدای آتشین و سنگین، جوری که صدایش غالب بر اصوات مردم باشد دو سه جمله گفت: «با خودم شمشیر آوردم. چون فکر میکردم قراره با مرد بجنگم و از پدرم دفاع کنم. اما الان چشمم به اطفال و مجانین و از مجانین کمتر افتاد. یک قدم دیگه بیاید جلو و یا یک کلمه دیگه به پدرم توهین کنید، کَس و کارتون رو به عزاتون می شونم. مرد میخوام که فقط یک کلمه یا یک حرکت اشتباه بزنه.»
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
این اولین باری بود که مردم علی الخصوص بنی کلاب، دختر وزین و با وقاری که همیشه سر سنگین می رفت و می آمد را این طور خشمناک و عصبانی می دیدند. کسی جرئت نکرد نفس بکشد. در چشم به هم زدنی، شیرازه جمعیت از هم پاشید و متفرق شدند. آخر جمعیت، چشم فاطمه به راعیه افتاد. ثانیه ای فاطمه به راعیه زل زد. راعیه مرگش را در آن یک نگاه خواند و با وحشتی که وجودش را فرا گرفته بود، دست و پایش را گم کرد و دنبال بزهایش بازار را ترک کرد و رفت. وقتی فاطمه خطر را از سر پدرش دفع کرد، از اسب پیاده شد و سر پدرش را در دامن پرمهرش گرفت. اشک های فاطمه روی پوشیه ریخت و به پدرش گفت: «چرا به من نگفتی؟ چرا تنها اومدی اینجا وسط یه مشت گرگ و کفتار؟» پدرش لبخندی زد و جمله ای گفت که فاطمه در برابر آن هیچ نداشت که بگوید. حزام گفت: «تو و ثمامه و خودم و همه کس و کارم فدای زهرای اطهر. اگه این جمعیت به طرف بیت الاحزان حرکت می کرد، تو و مادرت و امثال شما باید اونجا باشید تا کسی نگاه چپ به همسر علی نکنه. منو رها کن. من کارمو بلدم. فوقش جونمو برای علی میدم. تو مراقب زهرای اطهر باش.» ادامه دارد...
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عذاب در ذهن ماست و دنیای بیرون نمیتونه اون رو ایجاد کنه..‌!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای خدای خوبم تو نادیده میگیری، من هم نادیده میگیرم تو خطاهایم را... من عطاهایت را... خدایا 🤲🤲🤲برای همه داشته ها و حکمت ها ........شکرت🤲🤲🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیمای شهر کرکوند
این اولین باری بود که مردم علی الخصوص بنی کلاب، دختر وزین و با وقاری که همیشه سر سنگین می رفت و می
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی وضعیت جسمی حزام خیلی بد شد. اینقدر جراحت برداشته بود که قادر به ایستادن نبود. فاطمه او را راضی کرد که به خانه برگردد و مداوا بشود. خبر به امیرمومنان علی علیه السلام رسید. علی با حزام آشنا بود. او را به خوبی می شناخت. اما شرایط خاص آن روزها و انقلابی که فاطمه اطهر در دل ها و زلزله ای که در پایه های مشروعیت خلیفه انداخته بود، باعث شد خود علی نتواند به عیادت حزام برود. یک شب که حزام در خانه تحت مداوا بود و ثمامه و فاطمه گرد او مثل پروانه می چرخیدند، در زدند. جمعی از بنی هاشم بودند که از طرف امیر مومنان به عیادت حزام آمده بودند. اینقدر حزام خوشحال شد که می خواست جلوی پای برادر و اقوام علی از بستر بلند بشود اما نتوانست. برادر علی کنار بسترش نشست و سلام و حال و احوال کردند؛ -چطوری حزام؟ بهتری؟ -خدا رو شکر. درد شیرینی است. -خدا به تو جزای خیر بده. علی سلام رساند و احوالپرسی کرد. -سلام خدا به علی. سلام خدا به وصی و جانشین برحق پیامبر. یهو گریه اش گرفت و گفت: «حال و جان من و امثال من قابل این حرف ها نیست که علی ناراحت احوال و حال من بشود.» -کاری که تو کردی هر کسی نمی کنه. تو از حقیقت دفاع کردی و علی حواسش به این چیزا هست. -انجام وظیفه بود. راستی عقیل! شماها چرا ساکتید؟ حداقل حرفی... سخنی... حدیثی... نکته ای... چیزی... مگه شاهد بزرگترین حق خوری تاریخ نیستید؟ پس چرا علنی حمایت از علی نمی کنید؟ عقیل به بقیه نگاه کرد و وقتی آثار بی جوابی و استیصال در قیافه بقیه بنی هاشم دید، خواست فضا را عوض کند و حرف تو حرف بیاورد که پرسید: «راستی چطور تونستی جان سالم به در ببری؟ این زخم ها و سیاه و کبود شدن ها خیلی خطرناکه!» حزام که متوجه فرار جانانه عقیل از این سوال شد نخواست اوقات مهمانان را تلخ کند. بحث را عوض کرد و جواب داد: «دختری دارم که از هر چه مرد در بنی کلاب هست مردتره. اون نجاتم داد.» عقیل با تعجب پرسید: «چطور؟ با مردم درگیر شد؟» حزام لبخند زد و گفت: «نوبت به درگیری نشد. دخترم حتی لازم نشد شمشیر بکشه. با دو تا نعره و نگاه غیظ آلود از پشت نقاب، کاری کرد که راعیه و داداشش هم فرار کنن.» عقیل که از آن اوصاف خوشش آمده بود، خیلی حزام و دخترش را تحسین کرد و گفت: «ماشاالله! عجب شیر دختری! مثل خودت هم شجاعه و هم وقت شناس. اگر دیر رسیده بود، شاید الان به جای شربت عسل، باید خرمای ترحیمتو می خوردیم.» با این جمله هم حزام خندید و هم بقیه حضار. اما حزام جواب داد: «اون از من شجاع تره. از مادرشم ادیب تر. اگه برای محافظت از جان دختر پیامبر نیاز به همراهی دخترم داشتید حتما بگید. دخترم از دیروز قسم خورده که مسلح رفت و آمد کنه تا خطری متوجه من و بیت الاحزان نشه.» جمعیت با شنیدن این حرف وجد آمد. یک نفر در بین جمعیت گفت: «حزام من تا حالا ندیدم دختر و یا زنی بیست و چهار ساعته مسلح رفت و آمد کنه.» حزام جواب داد: «این خصلت دختر منه. گفته هر وقت زهرای اطهر در بیت الاحزان بود، آنجا مستقر می شود و از آن خیمه مراقبت می کنه. هر وقت هم دختر پیامبر به سلامت به منزل رفتند، دنبال سر من و در کنارم راه میره تا کسی دیگه جرئت نکنه منو به این حال و روز بندازه.» بنی هاشم از دیدن حزام و شنیدن اوصاف خاص دخترش انگشت به دهان ماندند. کار ترکیبی و بزرگی که همه از بنی هاشم توقع داشتند اما ترس و دنیاطلبی و عافیت طلبی مانع از آن می شد، یک پدر و دختر از بنی کلاب به دوش می کشیدند. ادامه... 👇
⛔️ یکی دو روز گذشت... حزام آدم استراحت و خوابیدن در بستر بیماری و این حرف ها نبود. بسم الله گفت و بلند شد و برای ادامه کارش زد بیرون. از آن روز، طبق توافقی که با دخترش کرده بود، فقط وقتی حرف می زد و روشنگری می کرد که دو قدم قبل از خودش، فاطمه با نقاب مشکی و یک سلاح معلوم و مشخص و در چشم، سایه به سایه اش حرکت کند. بالاخره حریف حزام نشدند. خبر این منبری متحرک و غَرّا و آتشین به گوش خلیفه رسید. اوضاع داشت به ضرر خلیفه تمام می شد. خودش هم می دانست. اولی(ابوبکر) با دومی(عمر) به مشورت نشست. اولی: موافق برخورد با این پدر و دختر نیستم. دومی: تو نمی خواد برخورد کنی. من میرم جلو ساکتش می کنم. اولی: نه! منو با یه فاطمه درگیر کردی، با به فاطمه دیگه درگیر نکن! دومی: راه دیگه ای داریم؟ اولی: مگه حتی بیعتی که به زور از علی گرفتیم، در سکوت و سخنرانی نکردن دختر پیامبر اثیر داشت؟ مگه حمله کردن به خانه اش و سقط جنین و شکستن پهلو و بازو و استخوان سینه و با غلاف و شلاق به جان زهرا افتادن اثر داشت که با همون دست فرمون می خوای این یکی رو هم ساکت کنی؟ دومی: پس میگی چی کار کنم؟ دست بذارم رو دست؟ اولی لحظه ای سکوت کرد. دستی به محاسنش کشید و گفت: «با برخوردی که سر ماجرای فدک با زهرا کردی، جوری که روی بینایی و سر و صورتش اثر منفی گذاشت، سرجمع چند تا ضربه مستقیم به زهرا وارد شده؟» دومی نزدیک تر نشست و جواب داد: «حداقل هفده ضربه مستقیم به زهرا زدم. که یکیش فرو رفتن میخ داغ و آتشین در نزدیکی قلبش هست و یک ضربه اساسی لگد هم به دنده هاش زدم. من از کاری که کردیم مطمئنم. خبر رسیده که دیگه حتی کارای خونه هم نمی تونه انجام بده. چه برسه بره بیت الاحزان.» اولی: پس کی تموم می شه؟ دومی: دور نیست. به زودی. خیلی عمر نمی کنه. خیالت راحت. ادامه دارد...
18.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنبال این بودی که ایران هم مث رژیم فرماندهان اسرائیلی رو ترور کنه؟ ایران جاهایی رو زده که خیلی مهمتر از این افراد بود... دکتر خوش چشم