2.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا شکرت❤️
شکرگذاری رو روتین روزانه کنید نتیجه شو تو زندگی ببینید😍
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️چی شد بعد ۱۴۰۰ سال یاد پیاده روی اربعین افتادین؟!
#مهم
📣پاسخ امام خمینی به شبهه هایی که امثال زیباکلام درباره پیاده روی اربعین بیان می کنند
#شبهات_اربعین
سیمای شهر کرکوند
پیرمرد دستی به زانوی خودش زد و آهی کشید و گفت: ای بیچاره! تمام نشد. نرفت. خودش را خرج شکستن و بی آبر
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نهم
کف برادران راعیه برید از آن حرف ها. نه آن پیرمرد یهودی کسی بود که روی حرفش نشود حساب کرد و نه جرم و ننگ داشتن خواهر بدکاره کم داغی بود که به پیشانی آن ها قابل تحمل باشد.
به خاطر همین تصمیم گرفتند که راعیه را ابتدا به یک کاروان بفروشند و سپس در بین همه و بازار و بنی کلاب و بقیه جار بزنند که راعیه ازدواج کرده و از بنی کلاب رفته است.
چندی بعد، روزی که حکیمه در منزل فاطمه میهمان بود و آمده بود تا به فاطمه و مادرش سر بزند، حرفی زد که فاطمه ندانست از آن حرف خوشحال باشد یا نه؟!
- کی اومدن خونتون؟
- دو بار. حتی پسرشونم آوردن و یک بار دیدمش. نه اهل بنی کلام هستند و نه اهل مدینه. پسره تاجر هست و این بار که به شام سفر کرده بود، چون از علاقه من به کتاب خبر داشت، یک جلد کتاب خطی قدیمی که خیلی هم نایاب هست آورد و به من هدیه داد.
ثمامه که حرف های حکیمه و فاطمه را میشنید لبخندی به حکیم می زد و گفت: مبارکه. امیدوارم قدرتو بدونه. تو خیلی دختر خوبی هستی. همیشه با خودم می گفتم کاش تو عروس من بشی. اما فاطمه دیگه برادری نداره که تو را خواستگاری کنم.
حالتی بین غم و شادی اشک و لبخند بیم و امید... یک مدل حالی که آدم نمی داند تکلیفش با خودش چند چند است در دل حکیمه و فاطمه افتاده بود.
-اما فاطمه! من دلم خیلی برای تو تنگ می شه. تو هم خواهرمی و هم استادم. تحمل دوری تو عذابم می ده. حتی به این فکر کردم که به خاطر علاقه ام به تو به این پسر و خانواده اش جواب رد بدم.
- تو بدون شک همسر خوبی برای اون پسر می شی و حتی می شه حدس زد که چه بچه های خوبی تربیت می کنی.
- من اینقدر مثل تو شجاع نیستم که از پس روزهای فراق و دوری بربیام.
-اما به جاش اینقدر عاقلی که طایفه شوهرتو خوشبخت می کنی.
- فاطمه به من سر بزن!
فاطمه سکوت کرد و بغضش را خورد و سرش را پایین انداخت.
ثمامه متوجه حال فاطمه شد. او را بلد بود. می دانست که دختری مثل فاطمه برای راحت تر دل کندن حکیمه از او، آن لحظه جلوی گریه اش را می گیرد و خودش را کنترل می کند.
- فاطمه چرا حرف نمی زنی؟ چرا دلمو خون می کنی؟
-بعد تو مونس من صحراست. یک صحرای بی حد و اندازه بزرگ و بی حکیمه. روزی که استادمون رفت خیلی غصه خوردم اما الان که قراره تو بری... برو خدا به همراهت. برو و بچه های عالی تربیت کن. یادته که استاد چی گفت؟
حکیمه نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد. صورتش پر از اشک شد. این قدر گریه کرد که فاطمه از سر جا بلند شد و چند قدمی از او فاصله گرفت.
ثمامه کاسه ای آب برای حکیم برد. کمی آرامش کرد. فاطمه در کنار حوض و دو تا نخلی که داشتند قدم می زد تا ثمامه با حکیمه حرف بزند و حکیمه با دیدن حال و پریشانی فاطمه غصه اش بیشتر نشود.
ادامه... 👇
⛔️ دو سه شب گذشت...
چون حکیمه دختر خاص و چشم و چراغ بنی کلاب بود، طایفه داماد چنان عروسی برایش گرفتند که شتر با بارش در جمعیت گم می شد.
برادران راعیه هم در آن مجلس بودند. با دیدن آن عیش و شکوه و عزت و آبرو یاد خواهرشان افتادند که چه کرد؟ و چگونه او را شبانه از بنی کلاب اخراج کردند؟ چطور شبانه به کاروان تجاری و گمنام فروختند و برگشتند؟
شب عروسی حکیمه به درخواست خودش، فاطمه و ثمامه او را تا مدینه همراهی کردند. فاطمه دم در ایستاد و ثمامه و مادر حکیمه او را تا حجله بدرقه کردند.
آن لحظه حال فاطمه خوب نبود اما باید یک جور خودش را سرگرم و مشغول می کرد تا کار ثمامه و مادر حکیمه تمام بشود و همگی به بنی کلاب برگردند.
به خاطر همین، همین طور شروع به قدم زدن کرد. وقتی به خودش آمد، ساعتی گذشته بود و در محله ای دیگر دید یک دختر خانمی که حدودا دو سه سال از او کوچک تر بود، با چادر عربی و حجاب کامل به همراه برادرش راه می رفتند و از آن کوچه می گذشتند.
در حالات آن دو دقت کرد. دید دخترک دو قدم از پسر عقب تر است و سرش را پایین انداخته و مثل یک خانم بیست سی ساله راه می رود. خیلی دقت کرد.
فاطمه آن دختر را می شناخت. ابتدا چیزی نگفت و همان طور که به آن ها نگاه می کرد ذوقشان می کرد و در دلش آن ها را به خاطر آن همه زیبایی و شکوه تحسین می کرد.
وقتی به او نزدیک شدند و می خواستند از کنارش رد بشوند، به آن دختربچه سلام کرد.
تا آن پسر و دختر، سلام را شنیدند ایستادند و جواب فاطمه را دادند.
-درسته هنوز دیر نیست و سر شب هست اما می خوای تا در خونه با شما بیام که نترسید؟
پسر جواب فاطمه را نداد اما دختر خانم به فاطمه گفت: ممنون اما من از چیزی که نمی ترسم. داداشمم هست.
سیمای شهر کرکوند
پیرمرد دستی به زانوی خودش زد و آهی کشید و گفت: ای بیچاره! تمام نشد. نرفت. خودش را خرج شکستن و بی آبر
فاطمه نگاهی به پسر انداخت اما پسر نگاه نکرد و یکی دو قدم آن طرف تر رفت.
فاطمه در همان نگاه اول فهمید که آن ها بزرگ زاده اند. به دختر گفت: درسته. ماشالله داداش بزرگ و رشیدی داری. اما مایلم شما را تا در خانه همراهی کنم. اشکال نداره؟ دوست داری؟
آن دختر زیر چشم به برادرش نگاه انداخت. دید برادرش مخالفتی ندارد. به چهره مهربان فاطمه نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: بله. ممنون. خوشحال میشم.
حرکت کردند...
فاطمه دید پسر هم ردیف آنها راه نرفت. مردانه دو قدم جلوتر حرکت می کرد و از تاریکی و کوچه نمی ترسید.
خیلی ذوقشان کرد. رو به فاطمه پرسید: چقدر خانم عزیزی هستی تو! اسمت چیه بانو؟
و آن دختر جواب داد: نامم زینب است و... او هم برادرم حسین.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینقد منتظر چیزهای عجیب و غریب نباشیم
همین چیزهای ساده لحظات مارو میسازن ...