#حافظ
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
------------
روشنایی و آفتاب خوبی ها در حال طلوع است و این طلعت بسیار مبارک است و سعادت به همراه دارد. اتفاقات شیرینی رخ خواهد داد . شما از در آشتی در می آیید. لحن کلامت را زیباتر کن. خاطرات دردآور را فراموش کن. کاری را که می خواهی انجام بده چون سود سرشاری برایت دارد.
#فال_حافظ
#تفأل_حافظ
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفت روز مانده تا سیزده رجب 🌷🌸
دعوت به همکاری
از بیکاری خسته شدی❓
دنبال شغل پر درآمد و راحتی❓
✅در تجارت الکترونیک لذت ببر و پول در بیار
میخوای بدونی چجوری❓
به آیدی زیر پیام بده ⬇️⬇️
🆔 @parvinSheikhi
🌙متن دعای هر روز #ماه_رجب
🌓یا من ارجوه لکل خیر ...
@sobhbekheyrshabbekheyr
#حدیث_روایت
☀️ امام هادی (علیه السلام) :
🌿ڪسے ڪه از خدا اطاعت مے ڪند از خشم مردم باڪے ندارد.
📕 بحارالانوار، ج۷۱، ص۱۸۲
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاد وپر انرژی باشین ❤️❤️🌸
#ظهرتون_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
☀️ظهر من؛
همان دست هاے مهربان،
همان نگاہ پرمهر،،
و همان،،،
دوستت دارم هاییست ڪہ میگویی.
و زندگےمن♡
از همانجا شروع مے شود.
ظهرت بخیر عزیزم ❤
🌸🍃
@sobhbekheyrshabbekheyr
🩷یک ظهر قشنگ
💓یک دل آرام
🩷یک شادی بی پایان
💓یک نور ازجنس امید
🩷یک لب خندون
💓یک زندگی عاشقانه
🩷و هزار آرزوی زیبا
💓ازخداوند برایتان خواهانم
#ظهرتون_بخیر
🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷
@sobhbekheyrshabbekheyr
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شصت_و_پنجم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده
به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :»این با تکفیریهاس!« از
جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می-
جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه
سرعتی از کنارم پرید. دست بسمه از زیر روپوش به سمت
کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل
هر دو دستش را از پشت غالف کرد. مچ دستانش بین
انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می-
کشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و
من از ترس به زمین چسبیده بودم. مردم به هر سمتی
فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما
میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل
مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری به خودش بسته که
تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند،
دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل
بسمه روی زمین زانو زد. فریاد میزد تا همه از بسمه
فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت
برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب
بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت
کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب
پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظهای که گرمای
دستش را روی صورتم حس کردم. با کف دستانش دو
طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشکهایم را پاک
کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :»برا من گریه میکنی
یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟« چشمانش با شیطنت به رویم می خندید
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شصت_و_ششم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
میدید صورتم از ترس می-
لرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر
حال خرابم گذاشت :»ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری
برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟« با نگاه خیسم دنبال بسمه
گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو
میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و
من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی
دیگر کشیدم :»چرا دنبالم میگشتی؟« نگاهش روی
صورتم میگشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن
میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :»تو اینو از کجا
میشناختی؟« دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود،
به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات
خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم
شکست:»شبی که سعد میخواست بره ترکیه، برا اینکه
فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!« بی غیرتی سعد دلش را
از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که
نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم
که حضرت سکینه را به شهادت گرفتم :»همون لحظه
که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر میکرد
وهابی ام. میخواستن با بهم زدن مجلس تحریکشون
کنن و همه رو بکشن!« که به یاد نگاه مهربان و نجیب
مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :»ولی همین آقا
و یه عده دیگه از مدافعای شیعه و سنی حرم نذاشتن و
منو نجات دادن!« میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی
زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام
ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شصت_و_هفتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
:»میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه
و آمریکا رو بکنه؟« به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل
از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را
گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد
:»همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن،
میشناسن، باید برگردی ایران!« از قاطعیت کلامش
ترسیدم، تکه ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی توجه به
اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :»خودم می-
رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و
میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!«
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ
فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :»چرا خونه
خودمون نرم؟« بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و
ناشیانه بهانه تراشید :»بریم بیرون، اینجا هواش خوب
نیست، رنگت پریده!« و رنگ من از خبری که برایش
اینهمه مقدمه چینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش
کردم و محکم پرسیدم :»چی شده داداش؟« سرش را
چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی
میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش
به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :»هفت ماه
پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمبگذاری
کردن، چند نفر شهید شدن.« مقابل چشمانم نفس نفس
میزد، کلماتش را می شمردم بلکه این جان به لب رسیده
به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :»مامان
بابا تو اون اتوبوس بودن...« دیگر نشنیدم چه میگوید،
هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شصت_و_هشتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم
نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم
التماس میکردم بلکه با ضجه ای راحتم کند و دیگر نفسی
برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا
میآمد. ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند
و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می-
زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می-
درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم
بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از
اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال بال می-
زدم که فرصت جبران بی وفایی هایم از دستم رفته و دیدار
پدر و مادرم به قیامت رفته بود. اینبار نه حرم حضرت
سکینه ، نه چهارراه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که
آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم
را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان
بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش
تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت،
فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر
و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم
از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و
شیطنت میکرد :»من جواب سردار همدانی رو چی بدم؟
نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا
پرستاری خواهرت؟« و من شرمنده پدر و مادرم بودم که
دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا
ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش می خواست فقط خنده هایش برای من باشد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شصت_و_نهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که دوباره سر
به سرم گذاشت :»این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران،
بلیطت سوخت!« و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم
را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بی پرده
پرسید :»فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی،
درسته؟«دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو
در روی خانواده ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری
دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به
ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید،
هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد
:»یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!« از
شنیدن خبر سلامتی اش پس از ساعتها لبخندی روی
لبم جا خوش کرد و سوالی که بی اراده از دهانم پرید :»میتونه حرف بزنه؟« و جوابم در آستین شیطنتش بود
که فی البداهه پاسخ داد :»حرف میتونه بزنه، ولی
خواستگاری نمیتونه بکنه!« لحنش به حدی شیرین بود
که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می-
خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم
رفت :»قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ
شده بود!« ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده
و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با
دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد
:»زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره!
دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه
ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای
خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍