eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشبختی کجاست.....؟ - @mer30tv.mp3
3.83M
صبح 3 ‌ تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیودوم عزیزه اشاره کرد چای اوردن و میخواستم بردارم که جمش
لبخند تلخی میزد و گفت نمیزارم زن بگیره خودشم میدونه من نمیزارم.هزارتا ارزو داشتم برای جمشید حتی برای جمال.قرار بود خودم زنشوانتخاب کنم اما رسم روزگار اینطور بود و حالا دیگه تو عروسمی .من تا جایی که بتونم مراقبتم .دستش رو که روی شونه ام بود لمس کردم و گفتم من مثل شما قوی نیستم‌.من اگه جمشید به یه زن دیگه نگاه کنه مهر مردن منو امضا کرده .من تحمل ندارم اونو با کسی شــریک بشم‌.جمشید داره با من چیکار میکنه .خانم بزرگ استکان چایش رو برداشت و گفت اتاق قشنگی داری باید یه پرده خوب برات بگیرم .اون پرده خیلی ضخیم و اینجا رو تاریک کردن .پرده رو کنار زدم و گفتم ادم باید دنیاش روشن باشه .اون روزخانم بزرگ مهمان من بود و ساعتها کنارم نشست از جوونی هاش گفت از عشقی که به ارباب داشت.میگفت جمشیدخیلی شبیه پدرش بوده و با اه دل تعریف میکردوقت ناهار بود که رفت و قبول نکرد تو اتاق من ناهار بخوره.خوابش میومد و گریه که کرده بود چشم هاش قرمز بود .عزیزه دوتا چراغ اورده بود و همه جا گرم بود .اونشب خیلی هوا خوب بود و ترجیح دادم کنار پنجره رو باز نگه دارم .ماه وسط اسمون بود و خدمه با درب زدن وارد شدن .یه مجمه شام اورده بودن و همه چیز دورش چیده بودن .اب نارنج کنار گوشت گزاشته بودن و بوشو خوب حس میکردم .قبلا خورده بودم و خیلی طعم خوبی داشت .ولی از اینکه جمشید میخواست بیا استـرس داشتم و دلمم نمیخواست پیشم بیاد .انگار به گردنم چـنگ میزد و میخواست خفـه ام کنه .یه دیس میوه و چای اوردن و رفتن .نیم ساعت میگذشت که بدون اینکه درب رو بزنه وارد اتاقم شد.رختخوابمو اون سمت پهن کرده بودم و میخواستم بخوابم .سلام کردم‌.به سفره نگاهی کرد و همونطور که کتشو از چوب لباسی روی دیوار اویز میکرد گفت سلام‌.به رختخوابم نیم نگاهی انداخت و گفت من نگفتم اینجا میخوایم که جا برام پهن کردی.منم نگاهش نکردم و گفتم برای شما نیست برای خودمه .خیلی جدی گفت یادم نمیاد اجازه داده باشم بتونی بخوابی .بهم برخورد ولی به روش نیاوردم و گفت بیا سر سفره .دور سفره نشست و منم روبروش جای گرقتم .برام غذا کشید و گفت از اتاقت راضی هستی؟!داشت عذاابم میداد با کلمه هایی که به زبون میاورد و گفتم بله از پیش شما موندن که خیلی بهتره .متعجب سرشو بالا گرفت و خیره بهم موند .گوشت تو دهـنشو با لطافت جوید و گفت پس که اینطور .گفتم شاید بخوای برگردی بالا .خیلی جدی گفتم‌ نه نمیخوام برگردم‌.من اونجا جایی ندارم . اینجا چی جایی داری ؟ بله جا دارم‌.دیگه چیزی نگفت و شروع کرد به غذا خوردنش با اشتها میخورد و حتی به خودشم نمگرفت که با من چیکار کرده .لیوان دوغشو سر کشید و گفت: مجمه هارو دیدی ؟‌بهش خیره بودم‌ و گفت اینه و شمعدان خریدم‌.سبد حنا.بعد چهلم اقام‌.نتونستم تحمل کنم و گفتم خواهش میکنم ادامه نده .اشکهام تو سفره میریخت و گفت چرا برای تو چه فرقی داره.نتونستم‌ صحبت کنم و فقط نگاهش میکردم .نگاهشو ازم‌ دزدید و گفت شام خوبی بود چرا تو چیزی نخوردی ؟‌اون غذا برای من زهرمار بود و هر لقمه اش گلومو میدرید و پایین میرفت .با تکه چوبی لای دندونشو تمیز کرد و گفت حسابی امروز غذا خوردم .همونجا دراز کشید و دستهاشو زیر سرش قلاب کرد و گفت تو غذاتو بخور .سفره رو جمع کردم و پشت درب گزاشتم تا بیان ببرن .برگشتم‌ داخل و میخواستم‌ براش میوه ببرم که گفت نمیتونم‌ بخوزم فقط چراغ رو خاموش کن .تو جا خشکم‌ زد و گفتم مگه اینجا میخوابید.دستشو تکون داد و گفت اره همینجا میخوابم‌.ته دلم شاد شد و گفتم میخواد ازم دلبری کنه میخواد منو به وجد بیاره .ولی هنوز براش پتو نیاورده بودم که صدای خر و پفش بلند شد ‌.خوابش برده بود وچقدر خسته بود .کنارش نشستم و اروم دراز کش شدم.همونطور که نگاهش میکردم دستمو جلو بردم و صورتشو لمس کردم‌.بین ریش هاش دونه برنج بود و با خنده بیرون کشیدمش .دستمو کنار صورتش گزاشتم و خوابیدم‌.اونشب مثل رویا بود و بیدار که شدم خبری از جمشید نبود .من مونده بودم و روزهایی که مثل کابوس بود .برای عروس جدید همه چیز میخریدن و میاوردن ...اتاق جمشید رو زرق و برق میزدن و داشتن بر دل من خنجر فرو میکردن .چه روزهایی رو گذرونده بودم و هر روزش عذاب بود.جمشید رو نمیدیدم و ترجیح میدادم تو اتاقم بمونم .هفته های قشنگ بهار با غم اندوه من تمام میشد و نمیتونستم گله ای کنم‌.سنگ صبورم خانم بزرگ بود.عمه به اندازه کافی گرفتار علی بود و فرصت نمیکرد حتی پیش ما بیاد .دلتنگ‌ خانواده ام بودم و بیشتر از همه دلتنگ خود جمشید .اون اتاق شده بود سنگ صبورم و یه دنیا گریه و بغض داشتم .خیاط میومد و هر روز برای عروس جدید لباس میاورد .چهل روز گذشت و بالاخره رسید اون روزها .مهمون دعوت میکردن و قرار بود شام و ناهار مفصلی بدن برای خیرات ارباب . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
29.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ توت فرنگی ✅ آب ✅ آب نارنج بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
764_44855871654278.mp3
3.69M
علی حق ولی الله علی حق اسدالله علی حیدر مددی نصر من الله 💐 💚 فقط_حیدر_امیرالمومنین_است •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
باید مال دهه 70 به قبل باشی تا بدونی اون چیه که وصل میشد به چرخ ☺️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیوسوم لبخند تلخی میزد و گفت نمیزارم زن بگیره خودشم میدون
عمه ننه رو هم دعوت کرده بود و دخترا از روز قبل اومده بودن .بودن سودابه دوباره کنار نسرین منو ازار میداد.یه لحظه روی پله ها که دیدمش حس بدی بهم دست داد اون شاید همون زنی بود که جمشید میخواست بعد چهلم‌ بیاردش .نمیتونستم نفس بکشم و دستمو روی گلوم کشیدم .با عجله بالا رفتم و خودمو عادی جلوه میدادم .کم کم همه اومده بودن و بین همه ننه و مریم رو دیدم .با عجله سمتشون رفتم و مریم پیش دستی کرد و منو تو اغوش کرفت و گفت دیبا جان .محکم فشردمش و گفتم خوش اومدی.لبخند میزد و گفت برات یه خبر خوب دارم .تو چشم هاش برقی بود که هیچ وقت فراموش نمیکنم و گفت من حامله ام .ننه لبشو گزید و گفت زشته دختر کم بگو .ولی مریم حس و حالش دیدنی بود .دهن به دهن خبر بارداریش چرخید و همه خوشحال بودن .عمه از اینکه مادربزرگ میشد خوشحال بود و من بیشتر از همه .اونشب یک شب به چهلم بود.اتاق بالا سفره انداختن و همه دور هم بودن .جمشید وارد شد و تک تک خواهراش برای دست بوسی رفتن .همه رو بوسید و بالای سفره کنار من جای گرفت .هفته ها بود فقط از دور دیده بودمش .یکم صورتش زیر افتاب سوخته بود و تعارف میکرد شام بخورن.پج‌پچ ها بلند شده بود و میخواستن خبر بارداری مریم رو اعلام کنن .خود مریم خجالت میکشید و نمیدونست چطور قراره به زبون بیاره .خانوم بزرگ گفت جمشید داری دایی میشی .جمشید لبخند مصنوعی زد و گفت دهبار گفتم بهتون بسه چخبره هر روز یکی پس میندازین .هر چیزی اندازه داره.درسته بجه بیشتر بهتر اما رسیدگیشم مهمه .خواهرای جمشید خجالت کشیدن و خانم بزرگ گفت مریم حامله است اینبار جمشید حتی لبخند هم نزد و یه تبریک هم نگفت .مریم دلخور شد و عقب میکشید که جمشید گفت غذاتو بخور .مریم دوباره جلو کشید و غذاشو میخورد که جمشید گفت هاشم کجا کار میکنه ؟‌مریم به من نگاه کرد و گفت با وانت کار میکنه . در امدش چطوره؟خوبه خان داداش داریم دوتا اتاق پشت اونجا درست میکنیم تا اول زمستون باید اماده بشه که بریم خونه خودمون .بهش بگوفردا صبح اینجا باشه .مریم با ترس گفت چرا داداش چیکارش داری ؟‌نگاه پر از جدیت جمشید جواب مریم بود و سکوت کرد .من بیشتر نگران شدم و گفتم‌ چرا میخوای ببینیش اون زنشه .به منم با جدیت نگاه کرد و نتونستم ادامه بدم .نسرین از وقتی اومده بود فقط سکوت کرده بود و اون روز نمیتونست مثل قبل حرف بزنه .موقع رفتن جمشید خوب دمشو قیچی کرده بود و خانم بزرگ باهاش اتمام حجت کرده بود .دیگه نه رمقی داشت نه قدرتی برای صحبت مریم دلش میلرزید و با نگاهش از من کمک میخواست .کاش خبر داشت که من خودم روزگار بدی داشتم و چقدر سختی میکشیدم‌.خانم‌ بزرگ با اشاره به جمشید گفت مبارک باشه مریم عزیز.پاقدمش خوب باشه و بعدی انشالا دیباست که باردار میشه .جمشید غذا به گلوش پرید و با خوردن یه لیوان بزرگ اب تونست نفس بکشه .همه ریز ریز میخندیدن و جمشید اروم گفت اره رویا پردازی کنید .با گفتن خدایا شکر عقب رفت و تکیه کرد .حس میکردم که از پشت سرم نگاهم میکنه.خیلی وقت بود همو ندیده بودیم .دلتنگی کوچکترین واژه برای من بود .همه خسته راه بودم و برای خوابیدن رفتن .همه خسته از راه طولانی بعد چای اخر شب برای خواب رفتن .من تو ایوان میخواستم پایین برم که جمشید کنارم ایستاد و گفت میزی بخوابی؟!از صداش جا خوردم تو اوج صداش یه دلگرمی موج میزد .سرمو چرخوندم نگاهش کردم و گفتم فکر کردم رفتی اتاقت .هم شونه ام پله هارو پایین اومد و گفت فردا شب اخر شب خنچه و مجمه هارو میفرستم .نخواستم گوش بدم و نمیتونستم گوش بدم .حرفهاش ازارم میداد.نگاهمو ازش برگردوندم.گرمای دستشو و انگشت هاشو بین انگشت هام حس کردم و انگشت هاشو بین انگشت هام گزاشته بود .بهش خیره شدم مسیر نگاهش من نبودم و گفت تو حرفی نداری ؟وای که اون دستش داشت وجودمو به اتیـش میکشید .ناخواسته دستشو محـکم گرفتم.نمیتونستم بگم نکن.نمیتونستم بگم تو تنها مردی هستی که میخوام و با من و احساسم اینطور ناعدالتی نکن .اروم نزدیک شدم بهش و گفت چرا برعکس همیشه ساکتی ؟‌هفته هاست ندیدمت و امشب بعد اون همه روز که دیدمت انقدر سرد و خشکی .روبروش ایستادم .تو چشم های درشتش خیره شدم و گفتم با یه خـنجر افتادی به جـون قلب من و بعد میگی سردم .تو میدونی این چهل روز چی به من گذشته ؟‌یکبار با خودت گفتی خانم بزرگ وقتی پدرت عمه ام رو عقد کرد بهش چی گذشت .من عروس یکساله نیستم که کهنه شده باشم .بهم خیره بود و دقیق گوش میداد.خیلی عجیب بود نه گریه میکردم نه بغضی داشتم .اونیکی دستشو گرفتم و گفتم مهم نیست.انگار فردا روز من نیست.انگار دیبا برای مصیبت های دنیا چشم به این دنیا گزاشته .اهی کشیدم و گفتم مهم نیست.‌هیچی دیگه مهم نیست . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اخـمی کرد و گفت اون روز دستتو دراز کردی و گفتی کمکت کنم .گفتی دستتو بگیرم .تو فکر میگردی من مادربزرگتم .ریز خندیدم و گفتم اره من اشتباه فکر میکردم‌.جمشید با یه محبتی اونشب گفت منم الان دستهاتو گرفتم .دستهای من محکم بین دستهاش بود و ادامه داد و گفت الان اینجا هستم اونروز ازم خواستی تا ابد کنارت بمونم من الان اینجام .ابروهام تو هم گـره خورد و گفتم‌ پس چرا میخوای زن دیگه ای بگیری این چه رسمی ؟من نازا هستم ؟ نه من زشت هستم ؟ نه من چه ایرادی دارم که میخوای یکی رو بیاری که بشه عذاب من .لبخند قشنگی زد و همونطور که جلوتر میومد.سرشو جلو اورد .پیشونیشو به سرم تکیه کرد و گفت گاهی وقتا محبوری به حرف دلت گوش بدی و منم دارم گوش میدم .با پوزخندی گفتم‌ یعنی من تو دلت جایی ندارم ؟عطر موهامو نفس کشید و گفت اون همه دلمو پر کرده .نفس هام تـند شدن و به عقب هـلش دادم .حس تـنفر انگار داشت خفه ام میکرد .با اخـم و عصبانیت گفتم تو لیاقت منو نداری.به سمت اتاقم دویدم و حتی نچرخیدم واکنششو ببینم .وارد اتاقم شدم و از حـرص به جون وسایل اتاق افتادم .جلو چشم هام برای زن جدیدش تو اتاق خودش تحت خـریده بود.یه تحت تاج دار بزرگ .میگفتن از رو تحت ملکه الگو برداری شده .از حـرص فقط میلرزیدم.موهامو تو دست گرفتم و میکشیدم‌.به عصبی شدن اون روزهای خودمم میخندم .هرچیزی از قبل نوشته شده و همه چیز رو خدا با دقت کنار هم چیده .روز چهلم ارباب از همه جا اومده بودن.نه با کسی حرف میزدم نه حوصله خودمو داشتم .ننه از صبح زود اومده بود پیش من و داشت از مریم و هاشم میگفت گه چقدر همو دوست دارن .رختخواب هامو مرتب چید و گفت : نمیدونی هاشم مدام میگه مریم خانمم .همه دارن حسودی میکنن .اون لحظه منم به زندگی ساده ولی پر از عشق اونا حسادت کردم .به اون یکرنگی .ننه میدونست اونشب که تموم بشه فرداش عروس میاد و به روی من نمیاورد .نمیخواست بیشتر از اون درد بکـشم و عذاب بکشم‌ مهمونا رفتن سرخاک و برگشتن تا ناهار بخورن .خواهرای جمشید یجوری نگاهم میکردن یجوری که انگار من جایگاه اونا رو تصـاحب کردم .مجمه های روبان زده و چیده شده ته اتاق جمشید بود و از سر کنجکاوی نبود از سرحسادت بود که رفتم اونجا .تمام اتاق برق میزد و ادمی مثل اون که همه جارو بهم میریخت و حالا مرتب بود بعید بود .یه تحت و رو تحتی ساتن و مخمل قرمز روش بود .چقدر ارزو داشتم یه تحت داشته باشم.اروم روش نشستم و حس متفاوتی داشت .توی مجمه ها پارچه و طلا قند و شکلات و برنج و روغن و چقدر کیف و کفش چیده بودن .اون مجمه ها لایق خواستگاری اربابی بود .با شنیدن صدای پادست و پامو گم کردم چرا اونجا مونده بودم .پشت تحت رفتم و بین تحت و دیوار خودمو جا دادم .خداروشکر عزیزه بود و تا دیدمش بیرون اومدم.انگار اجنه دیده باشه سقف دهنشو گرفت و گفت دیبا خانم تـرسیدم دخترم اینجا چیکار میکنی اگه ارباب بفهمه دعوا راه میندازه .به مجمه ها اشاره کردم و گفتم‌ خیلی قشنگن .دستمو گرفت و گفت بیا خانم بیا امروز خودتو به باد کتک نده .خندیدم وگفتم کاش کتک میزد اما این بلا رو سرم نمیاورد .با عزیزه رفتم پایین.مهمونا بعد از یه مراسم قـران خوانی برای ارباب و پزیرایی میرفتن .عمارت خلوت و خلوت تر میشد .خواهرای جمشید برای فردا میموندن و درخواست جمشید بود ..روی پله ها بودم ک داشتم ننه رو بدرقه میکردم که لباس سفید عروسی رو خدمه ها تو دست گرفته بودن و با خودشون بالا میبردن.نرده کنار پله رو چسبیدم تا زمین نیوفتم و به اون لباس خیره موندم .چه تور بلندی داشت.یچیزی به سینه ام چنگ میزد.ننه ناراحت گفت بمیرم برای دلت .حتی ازش خداحافظی هم نکردم و فقط اشاره کردم ننه بره .جمشید با هاشم‌ صحبت کرده بود و میخواست طبق رسوماتشون همونطور که مابقی خواهراش جاهاز واده برای مریم هم از ارثیه پدریش جاهاز بده .صبح قبل از ناهار بود که جمشید اجازه داد هاشم بیاد داخل .هاشم چقدر مرد شده بود انگار بزرگ شده بودسرش پایین بود و با سلام اومد داخل .نزدیک مریم جای گرفت و گفت امری داشتین ارباب .هاشم دستهاش به وضوح میلرزید و جمشید گفت پدرم به همه خواهرام جهاز داده از رخت و لباس تا کمد و تحت و قاشق و چنگال .به مریم چیزی ندادیم .هاشم با استرس گفت من چیزی نمیخوام ارباب همین که مریم تـنش سالم باشه برام کافیه .من کار میکنم و کم کم همه چیز براش فراهم میکنم‌.دوتا اتاق دارم درست میکنم.شما میدونید عروس ها حداقل ده سال هم خرج مادرشوهرشون هستن تا بتونن به جایی برسن ولی من نمیرارم حتی یه سال اونجا بمونه .خونمون کوچیک هست ولی مریم و حضورش اونجا رو بزرگ میکنه ‌مریم دست هاشم رو که روی پای هاشم بود فشرد .‌‌چه حس و حال قشنگی داشتن . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرگرمی دخترهایِ قدیم... چه روزهای خوبی بود، ولی افسوس زود گذشت... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداریت درست کرده ام !😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه این پرده های حصیری رو اغلب جلو ایوون آویزون میکردن توی تابستون تا آخر تابستون هم میپوسید از داغی آفتاب🥴😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f