eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
توی ایران اگه یه چک بدون امضا پیدا کردی این امضا رو پایینش بزن ببر بانک، به احتمال ۹۹% پاس میشه🚶🏻‍♂️😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_سی نتونستم تحمل کم و رفتم سمت پله ها مامان نمیتونست کنترلم ک
حتی صدای گلنسا رو به سختی پلکای بسته ام و نیمه باز کردم گلبهار داد میزد بهوش اومد بهوش امد. _الهی فدات شم چشماتو باز کن مادر ببین منو ..گلاب ..چشماتو باز کن من و میبینی . + مامان _جان مامان ..الهی فدات شم ..تو که من و نصفه عمر کردی دختر ..مامان زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد گلنسا مامان و زد کنار و کمکم کرد بشینم سر جام. + خوبی دختر جان اروم لب زدم _ چیشده گلنسا به بهجت که اتاق بود گفت + برو یک لیوان شیر ولرم بیار زودباش با چند دونه خرما .. بهجت از جاش بلند شد و من چشمم به گلبهار و مامان بود که فقط گریه میکردن _ غش کردی دختر مادرتو نصفه عمر کردی ..دو روزه تو غشی چشم باز نکردی همه گفتن مردی دیگه کم کم اتفاقات یادم اومد و سرمو تکیه دادم به دیوار پشت سرم کاش واقعنی میمردم. +دختر اخه این چه کاریه غذا نمیخوری .. الان میمیردی فکر میکردی چی میشدمثل اون خدابیامرزا دو روزبرات گریه میکردن و تمام این مادر و خواهرت بودن دق میکردن .. بهجت اومد تو اتاق و گلنسا با هزار زور دعوا و تهدید شیر و خرما رو بهم خوروند انگار که حون تو بدنم به جریان افتاده بود از شدت ضعف بدنم میلرزید بهوش اومدم اما الان بهتر بودم . گلنسا همه رو از اتاق بیرون کرد و فقط خودش نشست مقابلم . _ گوش بگیرببین چی میگم دختر همه حتی خود اون خان ام میدونه اون پسربیچاره به ناحق کشته شد و مقصر پسر خودش بوده اما کسی توجهی به این حرفا نداره چون اونی که مرد پسر خان بوده تو دهنت مزه مزه اش کن ..پسر خان حالا تو هی خودتو بزن و گریه زاری کن دیگه چیزی عوض نمیشه .این دوروزیم که گذشته خان داره دیوونه میشه.خودش و حتی فرخ لقا هم از اتاقش بیرون نرفته انگار خاک مرده پاشیدن تو این عمارت پس تو دیگه بدترش نکن .. اونایی که باید همه میدونن اون طفل معصوم بیگناه بوده بسپرشون به خدا و زندگیتو بکن _خاله گلنسا .. اشکام ریخت رو صورتم و گلنسا خودشم گریه اش گرفت + بسپر به خدا خودش تقاصشو میگیره .. از جاش بلند شد و قبل بیرون رفتن گفت _ به مادر بیچاره ات رحم کن . جونی نمونده تو تنش این دوروز انقدر بالای سرت اشک ریخت و گریه کرد که دیگه جون نداره حامله اس ..رحمت بیاد بهش . از اتاق رفت بیرون و احساس میکردم کل این اتاق با وسایلش رو سرم خراب شدن . ارسلان و کشتن و تموم شد دیگه تموم شد ..دیگه برنمیگرده هضمش برام یک چیز غیرقابل باور بود .هضم اینکه دیگه نیست و نمیاد دیگه تو این عمارت نمیبینمش ..دیگه برام پیشکش نمیاره و دستم رفت رو گردنبند انارم. یک روزی انتقامشو ازشون میگرفتم.انتقام حونش که به نا حق ریختن و ازشون میگرفتم ..از همه اشون ... * کنار بهجت نشسته بودم و گوشتا رو خورد میکردم ... هر چند که خان گفته بود دیگه ما کار نکنیم اما خودم میخواستم اینکار و انجام بدم یخواستم در قابل لقمه نونی که تو خونه اش میخورم کار کنم که حرومی اون لقمه به گردنم نباشه .تو خونه ای که به ناحق ادم میکشن همه چیز حرومه .وسایلمو برداشته بودم و کوچ کرده بودم تو اتاق قدیمی خودمون .اون عمارت لعنتی هیچ چیز جز بدبختی و بد یُمنی برای من نداشت. رو سه روز اول مامان اجازه نمیداد اما وقتی دید شب تا صبح خوابم نمیبره و بیدارم کوتاه اومد و برگشتم اتاق خودمون... به گلبهارم اجازه ندادم باهام بیاد ... گوشه گیر شده بودم و فقط دنبال یک جایی بودم که با خودم خلوت کنم . هر کس از کنارم رد میشد به مامان میگفت دخترت دیوانه شده اما حرفای هیچکس برام همیتی نداشت .یک هفته گذشته بود و عمارت هنوز سیاه پوش البرز بود. الوند و دو باردیده بودم اما عین دوبار نگاهشو ازم دزدیده بود و من تا لحظه ای که از جلوی چشمام گذشته بود خیره خیره نگاهش کردم .. قسم خورده بودم انتقام حون ارسلان و از همه اشون بگیرم .انقدر تو این عمارت میموندم و جلوی چشمشون میومدم که هیچ وقت یادشون نره کاری و که کردن ..کاری میکردم که از عذاب وجدان ذره ذره جون بدن و بمیرن فرخ لقا همچنان حالش بد بود و منتظر روزی بودم که سر پا بشه و از اون اتاق لعنتیش بزنه بیرون . مامان اخلاقش با خان سرد شده بود و خان جوری شیفته مامان شده بود که مدام میخوندش به اتاقش و چند باری صداشون و شنیده بودم که خان داشت ناز مامان و میکشید ... ** _ دستام پوست انداخت دیگه بی توجه به غرغرای بهجت لباسارو چنگ زدم و کردم تو اب ... راست میگفت هوا سرد شده بود و سوز داشت ابم یخ بودم و لباس شستن تو این اب خیلی سخت بود هر چند که گلنسا اب گرم کرده بود یک تشت بزرگ برامون اورده بود اما بازم باید با اب یخ اب میکشیدیم لباسارو ... _ خدا لعنتشون کنه دستام سر شد از سرما دختر تو عقلتو از دست دادی الان میتونی کنار چراغ بشینی پاهاتم بندازی رو هم نه اینکه اومدی اینجا لباس میشوری . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
+ منم خدمتکار این عمارتم چه فرقی داره _ فرقش اینه تو دختر زن اربابی .. راستی قابله حدس نزده بچه مادرت چیه؟ +دختر _حدس میزدم مادرت دختر زاس کلا خان خبر داره؟ اخه خیلی دورش میپلکه .. مامانتم زرنگه ها کی فکرشو میکرد بشه خانم عمارت ببین چه دلی برده از خان . +اوهوم . _ گلاب نمیخوای ول کنی +چیو؟ _ همون قضیه رو دیگه یک نگاه به خودت بنداز ادم دلش هم میخوره نگات میکنه بس غم و غصه داری ول کن شوهر کن برو سر خونه زندگیت اخرین تیکه رو انداختم تو تشت و از جام بلند شدم +حالا حالا ها خیلی کار دارم لباسارو چلوندم و ابشونو گرفتم انداختم رو طناب . رفتم سمت مطبخ که از وراجی بهجت راحت بشم . قدسی با غرغر داشت پیاز خورد میکرد از وقتی یادمه اومده بود تو مطبخ گلنسا از قصد پیاز خورد کردن و میداد بهش و قدسی هم کلی دعوا و سر و صدا راه مینداخت اما محبور بود انجام بده . از کنارش گذشتم که زیرلب گفت +قاتل توجهی بهش نکردم و رفتم سر کارم داشتم برنج پاک میکردم که گلنسا گفت _ دختر بیا برو تو اتاقت بزار بقیه هم یکم کار کنن نه به قبلنت که باید گوشتو میپیچوندم یک دسته سبزی پاک کنی نه به الانت... بیا برو سر تکون دادم و رفتم بیرون . دیروز کل عمارت و جارو زده بودم و باز برگا درختا ریخته بود تو حیاط یادش بخیر یک روزی همه غصه ام این بود که باز باشد به خاطر مامان و کاراش هر روز حیاط عمارت و جارو بزنم . الان همه سرگرمیم شده بود جارو زدن عمارت . در اتاق باز کردم اما با صدایی که شنیدم شوکه شدم و سر جام موندم . +گلاب نفرت سر تا پامو پر کرد و کاش میتونستم همین الان برگردم وبا همه قدرتم بخوابونم تو گوشش بالجبار برگشتم طرفش و دستامو مشت کردم بلکه بتونم یکم خودمو کنترل کنم . + گلاب _بله ارباب + چرا نمیای تو اتاقای بالا _ راحتم همین جا متعجب بهش نگاه کردم این دیگه چه سوالایی بود .الان الوند بزرگ برای من نگران شده بود؟ الوندی که میگفت سرتو میفرسم رو چوبه دار؟ از سر در عمارت اویزونت میکنم؟ + مادرت نگرانته دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و گفتم..._ ولی فکر نمیکنم شما نگران مادر من باشی . +نه نیستم . _ خب پس چی؟ کلافه بود و احساس میکردم میخواد حرفی بزنه اما نمیتونه ... سرشو اورد بالا و نگاهم کرد که باز حرفش تو دهنش نچرخید و سری تکون داد و رفت متعجب نگاهش کردم ... این دیگه چه رفتاری بود اخه رفتم تو اتاق و در و بهم کوبیدم ... **** تو اتاق دراز کشیده بودم و به اتفاقات امروز فکر میکردم . برای گلبهار خاستگار اومده بود ... خواهر زاده یکی از رفیقای خان که حسابی هم خرش میرفت و پولدار بود مامان موافق بود اما در کمال تعجب گلبهار راضی نبود و میگفت نه مامانم اول با خواهش و تمنا بعدش با التماس و اخرم با تهدید و دعوا بهش گفت باید باهاش ازدواج کنی اما فایده ای نداشت گلبهار دقیقا یکی بود مثل خود مامان . مرغش یک پا داشت... انقدر بحث و دعوا شنیده بودم که خسته شدم و برگشتم تو اتاق خودم. گلبهار باید ازدواج میکرد و خود شو از این جهنم دره نجات میداد نمیدونم چی تو اون مغزش میگذشت که به خاستگاراش جواب رد میداد... ضربه ای به در خورد و در باز شد متعجب پاشدم سر جام نشستم که سمیه نفس نفس زنان گفت _ گلاب بدو بیا ..بدوو دوید سمت بیرون ک منم بدون اینکه بدونم چی شده دنبالش دویدم ... +سمیه .. دامن لباسمو بالا گرفتم که نخورم زمین .شوکه شده بودم اما فقط دنبالش میدویدم رو ایوون همه در اتاق فرخ لقا جمع بودن و متعجب رفتم طرفشون . مامان و گلبهارم یک گوشه وایستاده بودن فرخ لقا با نفرت نگاهم میکرد .چی شده بود؟! ماهجانجان گفت + گلاب برو تو ... _چی؟ +برو تو انقدر محکم گفت که نتونستم باز سوالی بپرسم و مجبوری رفتم تو اتاق... با دیدن الوند که کنار حلیمه نشسته بود برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم که در و بستن ... چخبره اینجا؟ الوند گفت +بیا جلو گلاب ... بفرما ربابه اینم گلاب حالا حرفتو بزن کنار حلیمه نشستم .دست راست فرخ لقا بود و از این متعجب شدم با من و الوند چیکار داشت ... حالش بد بود و داشت نفس نفس میزد +گلاب .. حلالم کن دخترم اشکاش از گوشه چشمش ریخت +چی؟ _ حلالم کن +چی شده مگه؟ _باید چیزی بهتون بگم الوند منتظر نگاهش کرد که سرشو برگردوند طرفش و گفت +خدا از سر تقصیراتم بگذره ..میدونم قراره تاوان سختی بدم که گذاشتم حون یک جوون بیگناه بریزه بدنم به لرزه افتاد و خیره نگاهش کردم که گفت ... _ اونشبی که البرز خان رفت سراغ گلاب منم تو اتاق بودم ... اشکاش شدت گرفت و من نزدیک بود که پس بیفتم از شدت استرس و اضطراب +اونشب مادرتون البرز و م*ت کرد تو گوشش خوند بره به گلاب ت*** کنه وقتی از اتاق زد بیرون حتی نمیتونست رو پاش وایسته .. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه کلاسی داشت این ساعتا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 صاحبخانه جوابم کرده بود. خیلی دنبال خونه گشتیم تا خونه‌ای پیدا کردیم ولی دیوارهاش خیلی کثیف بود؛ هزینه نقاش هم نداشتم. تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم؛ باجناق عارف مسلکم هم قبول کرد که کمکم کنه. چند روز بعد از تموم شدن نقاشی، صاحبخونه جدید گفت که مشکلی براش پیش اومده خواهش کرد قرارداد رو فسخ کنیم! چاره ای نبود فسخ کردیم! دست از دا درازتر برگشتیم. از همه شاکی بودم! از خودم، از صاحبخونه از خدا و... . باجناق با یه آرامشی گفت "خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم" و دیگه هیچ نگفت! . راز آرامش باجناق همین بود؛ فهمیدم چرا ناراحت نیست، چرا شاکی نیست و چرا احساس ضرر نمیکنه. چون برای خدا کار کرده بود و از خلق خدا انتظاری نداشت. کار اگر برای خدا باشه آدم هیچ وقت ضرر نمیکنه چه به نتیجه برسه، چه به نتیجه نرسه؛ چون نمیدونه کاری که برای خدا انجام بشه هیچوقت گم نمیشه. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📸 یکی از قدیمی‌ترین عکس‌های موجود از کربلا حدود ۱۱۰ سال قبل •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره بازی 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_سیودو + منم خدمتکار این عمارتم چه فرقی داره _ فرقش اینه تو
نگاهم رفت سمت الوند که خیره حلیمه بود و حتی پلکم نمیزد ... _ من ترسیدم بگم اقا ..فرخ لقا اگه میفهمید من و میکشت ..الانم که گفتم چون میدونم اخرامه و دیگه ترسی برای از دست دادن جونم.... جونم ندارم ... به نفس نفس افتاده بود و گریه امونش نمیدادبرگشت سمت من و دستمو گرفت +حلالم کن گلاب .. حلالم کن که پشیمونم توبه کردم .به خداوندی خدا توبه کردم ..حلالم کن .. چقدر همه اشون منزجر کننده بودن .. _ توبه نکردی .. گفتی چون میدونستی اخراته .. +گلاب .. دستمو محکم از دستش پس کشیدم و زدمش عقب _به من دست نزن +گلاب _ نمیبخشمت ..حلالت نمیکنم ..ایشالله که حالا حالا ها نمیری و زجر بکشی .. تو هم قاتلی .تو گناهی که اینا انجام دادن .. تو قتلی که اینا کردن اشاره ام به الوند کردم ... _ توهم تو قتلشون شریکی .. بدنم به لرز افتاده بود از شدت عصبانیت .. +گلاب _اگه دهن گشادتو باز میکردی و حرف میزدی ارسلان الان زنده بود .. اشکامو پس زدم و از جام بلند شدم . الوند بلند شد و رو به روم وایستاد +گلاب .. نمیبینی حالش بده _به درررک .. تو هم قاتلی .. نمیبخشمت حلیمه ایشالله که نمیری و زجر بکشی ..ایشالله که همتون ... در باز شد و همه ریختن تو اتاق .مامان اومد سمتم و دستمو گرفت +گلاب ..چرا داد و بیداد میکنی ..گلاب خوبی ؟ _مامان .. دیدی ارسلان بیگناه بود ..مامان خودمو انداختم تو بغلم مامان که دستاش دورم حلقه شد . + چی شده گلاب فقط هق زدم و مامان ناچار از اتاق بردم بیرون ... ربابه با صدای گرفته اش صدام میزد که توجهی بهش نکردم و رفتم بیرون . نمیخشمشون هیچ وقت هیچ کدومشونو نمیبخشم . تو اتاق یک گوشه کز کرده بودم که گلبهار اومد و گفت الوند میخواد با گلاب حرف بزنه . +مامان نرو ..نمیخوام باهاش حرف بزنم _چی میگی دختر .. اربابه ..نه نوکر خونه زادت مامان رفت بیرون و الوند اومد تو اتاق در و پشت سرش بست و بیشتر از قبل تو خودم جمع شدم .ارسلان بیگناه مرد مظلوم مرد ..ارسلانم حتی از خودش دفاعم نکرد که جون من تو خطر نیفته که ابروی من لکه دار نشه .. ارسلان ... _گلاب اومد جلو و رو به روم نشست + گلاب از چیزایی که تو اتاق شنیدی حق نداری حتی یک کلمه حرف بزنی فهمیدی؟ حق نداری _ حرف نزنم؟ جوشیدم و خم شدم طرفش که صداش و برد پایین + نه گلاب .. ارسلان مرد و تموم شد حرفی بزنی دوباره بلوایی تو عمارت به پا میشه ... من نمیخوام حالا که حال همه بهتر شده دوباره بدبختی و بلبشویی بپا بشه...گلاب تو سکوت کن منم عوضش هر کاری که بخوای انجام میدم هر کاری . _ تو ارسلان و کشتی .. من التماست کردم اما تو به حرفم گوش ندادی .. + باشه گلاب اشتباه کردم _اشتباه کردی فقط همین؟ + خب چه کاری ازم برمیاد چیکار کنم ..گلاب خانواده اتو حفظ میکنم هر کاری بخوای انجام میدم .. اما سکوت کن و حرفی نزن .. نفرت همه وجودمو گرفته یود +میدونی اگه خان بفهمه مادرتو مجازات میکنه _گلاب .. +هر کاری انجام میدی؟ _اره +خیله خب پس من و عقد کن... چند لحظه تو سکوت نگاهم کرد و متعجب گفت +چیکار کنم؟ +من و عقد کن .زن اولت .. _ یعنی چی گلاب تو .. +مگه نگفتی هر کاری میکنی ؟ گیج بود و کلافه + خب اره اما .. _اما نداره ..من و عقد کن منم ساکت میشم و حرفی نمیزنم .. از جاش بلند شد و همچنان نگاهش رو من بود منم بلند شدم و رو به روش وایستادم . +الان داری با خودت فکر میکنی که منم مثل مادرم دنبال جا و مقامم .. درست فکر کردی من و عقد میکنی میشم بانوی اول این عمارت ..بعدش دهنمو میبندم _ تو سرت چی میگذره گلاب + همین که گفتم _ من انقدر بی غیرت نیستم که دختریو عقد کنم که میدونم دلش با یکی دیگه اس .. + دلم با کسی بود که تو کشتیش..تو و مادرت قاتلش بودین .. _ گلاب اروم باش .. + به خان میگم ... تو کل ابادی داد میزنم که... _باشه گلاب باشه .. چنگ انداخت به موهاش .. + عقدت میکنم .. سری تکون داد و رفت سمت در و از اتاق زد بیرون .. انقدر از همه اشون متنفر بودم که نمیدونستم چجوری دارم خودمو کنترل میکنم مامان و گلبهار دویدن تو اتاق . + چیشد گلاب؟ چی گفت؟ _ گفت عقدت میکنم ... هر دوشون تو سکوت نگاهم کردن .نگاهشون کردم و گفتم + گفت عقدم میکنه قبل ازترنج .من میشم بانوی این عمارت . _چی میگی دختر .. + چی میگم؟خیلی عجیبه چیشو نمیفهمی مامان ..مگه نمیخواستی دخترات بشن زن خانزادا و تو جای پات محکم و محکم تر بشه خب .. دارم میشم زن الوند ... _ چی میگی گلاب .. اخه چرا الوند باید تو رو عقد کنه .. گلبهار صورتش رفته بود تو هم + خودش گفت عقدت میکنه .. _ خودش گفت .. +چرا باید عقدت کنه ..غیر ممکنه فرخ لقا نمیزاره . _فرخ لقا مجبوره اجازه بده ... +چه اجباری .. بلاخره بغضم ترکید اشکام ریخت رو صورتم _اجباری قتلی که کرده ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر چیزی سهم تو باشد خدا تمام ترازوها را به نفع تو بر میگرداند تا بهش برسی ... باور داشته باش🩵💫 شبتون بخیر🌷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺دروووووود بــر شــمـــا 🌼صــــبــــحــــتــــون بــــخــــیــــر 🌺یــه روز پــــر از آرامــــشــــ 🌼یــه دل شــــاد و بــــی غــــصــــه 🌺یــه زنــدگــی آروم و عــاشـــقـــانـــــه و 🌼یــه دعــــای خــــیــــر از تــــه دلـــــ 🌺نــصــــیــــب لــحـــظـــه‌هاتــــونــــ 🌼امـروز و هـــر روزتــــون شــــاد 🌺و پـر از یــهویـی های قــــشــنــــگ   •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سریال مشکی رو‌یادتونه😍🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f