eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂در هواے پاڪ صبح 🍁نفس بڪش و درونت را 🍂از طراوت و تازگے پر ڪن 🍁غصه‌هاے دیروز 🍂در گذشتہ جا مانده 🍁تو بہ امروز رسیده‌ای 🍂و اڪنون آغازے دوبارہ است 🍁تاآینده‌ے پرامیدت را رقم بزنی ☀️سلام صبحتون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاضری به دوران کودکیت برگردی؟ به اون دورانی که هیچ اینترنتی نبود امکانات نبود، اما زندگی پر از صفا و صمیمیت بود دلتنگ اون روزهام شما چطور؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شفای درون.... - @mer30tv.mp3
4.62M
صبح 12 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلونه دست هام شروع کردن به لرزیدن مثل کسی که از چیزی ترسی
در طرف خانم رو باز کرد و گفت پریماه بیا کمک پرسیدم چی شده آقا نادر خانم حالش خوبه ؟دست خانم رو گرفت و داد دست من و گفت مامان بزرگ زود برو خیس نشی من الان میام خانم ناله می کرد و به سختی راه میرفت پرسیدم حالتون خوبه ؟ چیزی شده ؟ گفت نمی دونم سرم گیج رفت و چشمم سیاه شد رفتم دکتر بهم بازم خواب آور زده دیدم بهتره بیام خونه بخوابم شب مهمون داریم تا خانم رو بردم توی اتاقش و لباسش رو عوض کردم نادر برگشت و گفت مامان بزرگ ؟ بهترین؟ خب اینم پریماه دیدی گفتم همین جا هست و جایی نمیره بی خود حرص خوردین خانم  لبخندی زد و به من نگاه کرد و گفت ولش کن دیگه حرفشم نزن می خوام بخوابم بگو شالیزار یک آش ترش برام درست کنه و با همون حالش خندید وبه شوخی  گفت انشالله این بار پسره و روی تخت دراز کشید نادر به شالیزار گفت برو برام یک چای درست کن هوا سرده بخورم و برم آش ترش برای مامان بزرگ یادت نره من کنار خانم موندم و اونم  خیلی زود خوابش برد و برگشتم به پذیرایی و پرسیدم آقا نادر خانم چی شده بود؟گفت نمی دونم دکتر گفت فشارش پایین بود خیلی هم خطرناک صبح که رفتیم کالری  گفت سرم گیج میره منو ببرین خونه جدی نگرفتیم و  اصرار کردیم بمونه عمه سارا بهش آب قند داد بعد بهانه آورد و گفت  نریمان نکنه ما نیستیم  پریماه بزاره بره؛ سهیلا هم نیست یکی باید خونه باشه به خنده و شوخی گرفتیم و کامی گفت مگه اسیری آوردین شاید دلش بخواد بره خونه ی خودشون شما نباید جلوشو بگیرین یکم بعد مامان بزرگ سرش واقعا گیج رفت و داشت می خورد زمین که بردمش دکتر و گفت فشارش پایین بود بهش دارو داده و یک آمپولم بهش زد نریمان اصرار کرد که هر چی زودتر بیارمش خونه ولی من فهمیدم اونم ترسیده بود تو بری حالا که چمدونت رو دم در دیدم متوجه شدم ترس اونا بی جا نبوده راستش من به نریمان تذکر دادم اونا  دارن در لباس محبت با تو بد رفتاری می کنن آخه این چه رفتاریه با یک انسان می کنن ؟من یکی که بهت حق میدم دیشب همین ها رو به نریمان گفتم درست نیست از روزی که ما اومدیم همش حرف اینه که تو رو بدن به کامی اون خودش زن داره یک خانم اتریشه تازگی باردار هم شده مامان بزرگ اونو ندیده آخه شهرشون از ما دوره بعدام چون ازدواج نکردن مامان بزرگ ناراحت می شد و برای همین اصلا بهش نگفتیم حالا که می دونه بازم حرفشو می زنه اینا دارن با شخصیت تو بازی می کنن حالام که نریمان میگه می خواد با تو ازدواج کنه من متعجبم این چه رسمیه که دیگران برای یک نفر تصمیم بگیرن منم جای تو بودم اعصابم داغون می شد حالا تو واقعا می خواستی بری ؟ یکم سکوت کردم نمی دونستم به اون چطوری توضیح بدم گفتم شما درست میگین ولی ماجرا یکم با چیزایی که شنیدین فرق داره هم خانم و هم نریمان به من خیلی لطف دارن و من از نیت اونا خبر دارم برای همین اصلا ناراحت نمیشم چون  آدمی نیستم که زیر بار حرف زور برم از اولم به خانم و آقا نریمان گفته بودم خب خانم که خیلی هم دوستشون دارم از روی خیر خواهی می خواد بهم خوبی کنه و من اینو می دونم پس از کسی ناراحت نیستم مشکلاتی برام پیش اومده که کار به اینجا کشیده پرسید چه مشکلی میشه بگی ؟ گفتم آره ولی فکر می کنم  حتما خبر دارین که وقتی پدر من فوت کرد عموی من یا نتونست و یا سر ما رو کلاه گذاشت نفهمیدیم ولی موندیم بی یار و یاور مامان من همیشه خانمی کرده نمی تونه بره جایی کار کنه اصلا هیج هنری هم نداره خب من مجبورم که کار کنم پول در بیارم آخه دوتا برادر کوچک و یک مادر بزرگ دارم و نمی تونم بی خیالشون بشم من به خانم به چشمِ چطوری بگم ؟ مثل یک بزرگتر یا ناجی نگاه می کنم و زیاد ناراحت نمیشم ولی این مورد اخیر که پیش اومد صلاح نمی دونم اینجا بمونم گفت من یک راه دارم خوب در موردش فکر کن واقعا به نفع تو خواهد بود بیا با ما بریم من خودم کارای رفتنت رو درست می کنم آشنا داریم تو اونجا راه ترقی داری اینجا فایده ای نداره خانم من زن خیلی خوبیه یک مدت پیش ما زندگی کن  تا بتونی اقامت بگیری بعد می تونی مستقل بشی اگر بتونی طرح های جدید و زیبا بزنی خیلی زود معروف میشی و میان سراغت با پیشنهاد های بالا البته چند سالی طول می کشه ولی من استعداد تو رو توی این کار تشخیص دادم و می دونم که موفق میشی.بعد می تونی هر چی پول خانواده ات خواستن براشون بفرستی به نفع منم هست از این راه میتونیم پول زیادی بدست بیاریم.به نظرم بهترین راه برای فرار از همه ی چیزایی که آزارم می داد  همینه من باید برم توی زندگیم موفق بشم.این بود که  گفتم نمی دونم چشم در موردش فکر می کنم گفت پس حالا برو چمدونت رو ببر توی اتاقت اینم بهت بگم نریمان خیلی خوب تر از اونی هست که فکرشو می کنی هر کاری به صلاح تو باشه همون کارو می کنه نگران نظر اونم نباش من راضیش می کنم ادامه‌ ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه روز از روزای سرد پاییز ،دی جونی تصمیم گرفت برای ناهار خانواده قرمه سبزی درست کنه ،اونم با سبزیای تازه باغچه خودش...از اونجایی که قرمه سبزی مدنظرش نباید سبزیش خیلی ریز باشه ،با دست سبزیارو خورد کرد به اندازه دلخواه ،و همون اندازه که دوست داشت سرخ کرد (سبزی سیاه دوست نداره)(روغنشم کم باشه)خلاصه با معیارای خودش یه قرمه سبزی فوق العاده خوشمزه درست کرد😍🤌🏻وا مااا نگم از طعم کباباش 🤤یه کباب جوجه خوشمزه هم درست کرد که کنار اون پلوی نرم پنبه ای معروفش وسبزی ارگانیک باغچش کنار شومینه همراه خانواده جان نوش جان کردیم ..جاتون سبز🌱♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی حسین طاهری.mp3
8.89M
📝 جوهر میشد اگر که دریا... 🎙 کربلایی_حسین_طاهری 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما کدوم رنگشو داشتید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاه در طرف خانم رو باز کرد و گفت پریماه بیا کمک پرسیدم چ
شالیزار با دوتا چای اومد توی اتاق و گفت صدای ماشین میاد فکر کنم احمدی اومد با خودم فکر کردم اگر اون زودتر اومده بود من تا حالا رفته بودم پس شاید قسمت نبوده فورا رفتم از پنجره و از میون بارون تندی که به شیشه می خورد نگاه کردم وقتی نزدیک شد یک نفر رو توی ماشین دیدم که فهمیدم خواهر باهاش برگشته با عجله دویدم دم در عمارت و چمدونم رو برگردوندم توی اتاقم تا خواهر نبینه کمی بعد نادر رفت و ما مشغول تدارک شام برای مهمون ها شدیم و من مدام در فکر پیشنهاد نادر بودم اگر مامانم بفهمه که دارم میرم چیکار می کنه ؟شاید بخواد جلومو بگیره ولی در مقابلش می ایستم راستی اگر به گوش یحیی برسه و یک مرتبه یادم افتاد که یحیی می خواد ازدواج کنه و من کلا یادم رفته بود از این بابت خیالم راحت شد این نشون می داد که عشق اونو از دلم بیرون کردم . و یادم افتاد اگر نریمان بفهمه که تصمیم من چیه چه عکس العملی نشون میده ؟و این تنها مانع من برای رفتن بود می دونستم که چه دل مهربونی داره و بدون اینکه پیش خودم اعتراف کنم دلم نمی خواست ترکش کنم اون روز تا شب بارون اومد همه چیز آماده بود خانم حمام کرد و به خودش رسید خواهر لباس مرتبی پوشید با هم توی  پذیرایی منتظر بودن و من هم توی اتاقم داشتم آماده می شدم در حالیکه دیگه تصمیم قطعی گرفته بودم که از ایران برم . اما چه غوغایی در وجودم بود خدا می دونه و بس مثل اسپند روی آتیش آروم و قرار نداشتم نمی دونستم نادر از پیشنهادی که به من داده با نریمان حرف زده یا نه که صدای شالیزار رو شنیدم که گفت پریماه ؟ خانم میگه بیا مهمون ها اومدن نگاهی دوباره توی آینه کردم و دستی به لباسم کشیدم فکر می کنم هفت تا ماشین جلوی در عمارت نگه داشت و در میون بارون سیل آسایی که یک لحظه قطع نمی شد عده ی زیادی اومدن توی عمارت وخانم منو به همه معرفی می کرد که پریماه دوست خانوادگی و طراح جواهرات ما هستن ؛ در حالیکه چشمم به نریمان بود که از همه دیر تر وارد شد و یکراست رفت بالا به تعریف های مهمون ها گوش می دادم و بعد همینطور که با  خواهر و شالیزار از مهمون ها  پذیرایی می کردیم چشمم به دربود که اون بیاد اینطور که مهمون ها با هم حرف می زدن و تعریف می کردن متوجه شدم که همه چیز به خوبی پیش رفته و کالری افتتاح شده رفتم کنار خانم نشستم دستم یخ کرده بود و  یک هیجان بی دلیل داشتم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم خودمم نمی دونستم چم شده خانم نادر رو صدا کرد واونم اومد و روی صندلی کنار من نشست یعنی من بین خانم و نادر بودم ازش  پرسید بابات کجاست ؟ نادر گفت گمی دونم قبل از اینکه ما بیایم گفت جایی کار داره خودشو می رسونه باز من به در نگاه کردم نریمان دیر کرد خدایا چرا نمیاد ؟ آروم از نادر پرسیدم ببخشید شما به نریمان گفتین که چه پیشنهادی به من دادین ؟ گفت نه اولا سرش شلوغ بود دوم اینکه تا تو قبول نکنی به کسی حرفی نمی زنم خاطرت جمع باشه حالا تو بگو تصمیم گرفتی ؟میای ؟ گفتم هنوز نه شما کی باید برین؟گفت خیلی نمونده باید زود خبر بدی که برسم کارای سفرت رو انجام بدم اگر با ما بیای که خیلی خوب میشه می تونیم یک مقدار جواهر بیشتر ببریم که نریمان اومد با دیدنش قلبم فرو ریخت و از خودم خجالت کشیدم احساس کردم دارم به اون که این همه برام فداکاری کرده خیانت می کنم یاد حرف یحیی افتادم که بهش می گفت امروز منو به خاطر تو ول کرده فردا تو رو به خاطر یکی دیگه ترک می کنه آیا من یک همچین آدم پستی بودم ؟آروم از نادر پرسیدم حتما اینم نگفتین که من داشتم میرفتم گفت معلومه که نگفتم راز بین ما باشه میز شام آماده بود و کمی بعد همه دورش نشسته بودن یا توی بشقاب می کشیدن و میرفتن روی مبل می نشستن موزیک ملایمی توی سالن پخش می شد و نریمان اصلا به من نگاه نمی کرد ولی احساس می کردم که داره وانمود می کنه که منو نمی ببینه با چند تا از دوستانش می گفتن و می خندیدن که یک مرتبه آقای سالارزاده که دست یک دختر خیلی زیبا و جوون رو گرفته بود وارد پذیرایی شد.خانم مثل همیشه سر میز نشسته بود و صورتش به طرفی نبود که وارد شدن اونا رو ببینه و با یکی از دوستانش حرف میزد فورا بازوشو با دو دست گرفتم و سرمو بردم نزدیک گوشش و گفتم خانم هر چی دیدن میگذره اصلا مهم نیست به نظرم نزارین حالتون بد بشه لطفا آروم باشین خواهش می کنم.با تعجب به من نگاه کرد و بعد روشو برگردوند و سالارزاده و اون دختر رو دید و زیر لب گفت پست فطرت.در حالیکه همه ی اعضا خانواده از این کار آقای سالارزاده شوکه شده بودن اون با یک لبخند که پشت سیبل های پر پشتش معلوم نمی شد ساختگی هست یا نه اون دختر رو به همه معرفی کرد ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سهیلا خانم خواهر بزرگم و ایشون سارا خانم که فرانسه زندگی می کنن خواهر دومم و اومد طرف خانم و با خوشحالی گفت خب مادر بالاخره موقعیتی شد که من می تونم نیلوفر جون رو به شما معرفی کنم ایشون هم  شازده خانم ماه منیر خانم مادر من دختر دستشو دراز کرد و گفت سلام مادر ببخشید سر زده اومدم از دیدنتون خوشحالم خانم عصاشو کوبید زمین وبا تندی گفت خوش اومدی برین سر میز غذا سرد نشه و  دست نداد سالارزاده سریع اونو با خودش برد سارا خانم خودشو جلو انداخت و از اونا پذیرایی کرد و من نریمان و نادر رو دیدم که با هم از پذیرایی میرفتن بیرون و کامی همین طور که شام می خورد غش و ریسه می رفت اما من که کنار خانم نشسته بودم می دیدم که چطور دست و پاش می لرزه و عصبانیه و داره خودشو کنترل می کنه تا آبروش پیش مهمون ها نره و این نگرانم می کرد چون معمولا هر وقت اینطور بهش فشار میومد دچار فراموشی می شد و هر بار از دفعه ی قبل بدتر بود که نریمان از پشت سر شونه های اونو گرفت و سرشو از طرفی که من بودم آورد پایین و گفت مامان بزرگ قشنگم حالش خوبه ؟ اونقدر به من نزدیک بود که صدای نفسش رو می شنیدم در حالیکه به من نگاه می کرد صورت خانم رو بوسید نگاهی که با همیشه فرق داشت انگار اون بوسه رو به صورت من زده فورا از جام بلند شدم و گفتم شما بشین من سیر شدم و با سرعت رفتم به اتاقم وجودم یک پارچه آتیش شده بود ویک ضعف عجیب وجودم رو گرفت طوری  که احساس می کردم نمی تونم روی پام بایستم در همون حال خودمو سرزنش می کردم احمق اشتباه نکن اون فقط بهت نگاه کرد مثل همیشه بود توی بی شعور  به منظور گرفتی نه پریماه از این فکرا نکن خواهش می کنم فراموش کن هر چی سعی می کردم خودمو قانع کنم نمی شد اون نگاه مثل تیری تا اعماق قلبم رفته بود و نمی تونستم خودمو کنترل کنم باید آروم می شدم و عادی رفتار می کردم نباید ضعف نشون می دادم ولی اونقدر توی اتاقم موندم تا یکی زد به در اتاق به خیال همیشه که نریمانه آروم پرسیدم کیه ؟ خواهر گفت پریماه جان اونجایی گفتم بفرمایید خواهر و در ور باز کردم و پرسیدم چیزی شده ؟ گفت نه عزیزم تو چرا اومدی اینجا؟ همه سراغ تو رو می گیرن نریمان و نادر می خوان اگر طرح جدید داری بهشون بدی که نشون همه بدن گفتم بله خواهر چشم یک شش تایی هست اجازه بدین الان بهتون میدم و دسته کاغذی که آماده کرده بودم دادم بهش و گفتم چند تاش تموم شده ولی  یکی دوتا هم هنوز کار داره گفت عیب نداره بیا بریم همه می خوان طرح های جدیدت رو ببین میشه یک روزی هم پرستو بتونه مثل تو کار کنه ؟گفتم الهی من فداتون بشم چرا نمیشه ؟ با محبت دست انداخت دور کمر منو و گفت خدا کنه اول خدا بعدام تو و نریمان باید کمکش کنین همراه خواهر رفتم به پذیرایی در حالیکه فکر می کردم قبلا  خود نریمان میومد سراغم ولی حالا خواهر و فرستاده پس این نشون میده که اصلا وضعیت عادی نیست حتما خودش می دونه که بد جوری بهم نگاه کرده و این در حالی بود که منم از مواجه شدن با نریمان واهمه داشتم .نریمان نزدیک در منتظر بود بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم میشه من نباشم ؟و اونم همینطور که  طرح ها رواز خواهر می گرفت گفت چرا نباشی ؟ می خوام همه تو رو بشناسن بیا لطفا بعد در حالیکه می خواست توجه همه رو جلب کنه  بلند گفت خانم ها آقایون اینم طرح های جدید خانم پریماه صفایی البته من خودمم هنوز این طرح ها رو ندیدم حالا می زارم روی این میز تا همه با هم ببینیم ولی حتم دارم جواهرات جدید ما همین ها خواهند بود و به حالت شوخی گفت می تونین همین الان سفارش بدین بهتون تخفیف میدم پریماه؟ لطفا بیا اینجا  آروم رفتم کنار اونو نادر ایستادم ورق سفید رو گذاشت زیر همه ی طرح ها  و یک مرتبه حالتش عوض شد و مدتی به کاغذی که دستش بود خیره موند وای خدای من تازه یادم اومد که یاد داشتی که برای نریمان نوشته بودم فراموش کردم بردارم نادر پرسید چیه اینقدر خوبه که خیره شدی ؟ یا خراب کرده ؟نریمان کاغذ رو برداشت و تاکرد و گذاشت جیبش وآروم آروم طرح ها رو نگاه کرد و گذاشت روی میز ولی دیگه اون هیجانی رو که داشت از دست داده بود من صورتم تا گوش هام سرخ شده بود و نمی دونستم چیکار کنم.همینطور که نریمان طرح ها رو می چید روی میز خانم اومد نزدیک و به اونا نگاه کرد همه دور میز جمع شده بودن و نادر گفت پریماه بیا خودت توضیح بده وای عالیه عالی به افتخارش و شروع کرد به دست زدن و یک مرتبه دیدم همه دارن برام دست می زنن سرمو به علامت تشکر تکون دادم.چون طرح ها سیاه و سفید بودن باید تعریف شون می کردم این بود که آروم شروع کردم در حالیکه نریمان سکوت کرده بود و نادر مجلس رو بدستش گرفته بود مطمئنا طرح های جدید رو پسندیده بودن چون همه داشتن تعریف می کردن و از نبوغ من حرف می زدن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f