eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
16.2هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️بسم الله الرحمن الرحیم 🌹الهی به امیدتو ❤خدایاکمک کن در 🌹آخرین روزها ازفصل زیبای پاییز ❤آخرین غم هارا 🌹پشت سربگذاریم ❤آخرین کینه هاو 🌹آخرین حسرتهارا ❤فراموش کنیم 🌹آخرین ناامیدی هارا ❤ازذهنمان پاک کنیم 🌹وآرام وسبک بال درخانه زمستان واردشویم الهی آآآآآآآمین ❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️رخســارشـهیدِکربلا را صلوات ♥️ سـالارِ قیــامِ نینــــوا را صلوات ♥️جانها به فدای نـامِ والای حسین ♥️آن نورِدوچشمِ مصطفی را صلوات ♥️اللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلےٰمحَمَّدٍ وَّ آلِ ♥️و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 27 آذر ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:38 ☀️طلوع آفتاب: 07:08 🌝اذان ظهر: 12:01 🌑غروب آفتاب: 16:53 🌖اذان مغرب: 17:13 🌓نیمه شب شرعی: 23:16 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 🌺 چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه 🌼اى زنده ، اى پاينده 🌺يــا حــيُّ يــا قَــيّــوم 🌼این ذکر موجب عزت دائمی میشود ۴شنبہ ✍هرڪس این نماز را روز 4 شنبه بخواند خداوند توبه او را از هر گناهے باشد مے‌پذیرد 4 رکعتست درهر رکعت بعد از حمد 1 توحید و1 قدر 📚مفاتیح الجنان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅افرادي كه صبح ها همراه با صبحانه نان جو مي خورند نسبت به ساير افراد كالري بيشتري مي سوزانند. 🍞نان جو از سفيد شدن مو جلوگيري مي كند و سلامت قلب را تضمين مي كند @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸چهارشنبه تون آباد 🍎به نیت 4 روز مانده 🌸 تا پایان پائیز 🍎4 اتفاق خوب 🌸4 خبر خوش 🍎4موفقیت عالی نصیبتون بشه 🌸وخوشبختی 4 بار 🍎دَرِ خونه تونو بزنه 🌸آمین یا رب العالمین 🍎آخرین ۴شنبه پاییزتون بخیر @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‎‌‌
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 🔥 : ✍کابوس های شبانه . 🌹بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم … دستبند به دست، زنجیر شده به تخت … هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم … چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم … تمام صورتم کبودی و ورم بود … یه دستم شکسته بود … به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن … . 🌹همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن … اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم … . هنوز حالم خوب نبود … سردرد و سرگیجه داشتم … نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد … سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد … مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود … . 🌹برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم … می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم … بین زمین و هوا منو گرفت … وسایلم رو گذاشت طبقه پایین … شد پرستارم … . توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد … توی سالن غذاخوری از همهمه … با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم … من حالم اصلا خوب نبود … جسمی یا روحی … 🌹بدتر از همه شب ها بود … سخت خوابم می برد … تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد … تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها … فشار سرم می رفت بالا… حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه … دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم 🌹نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن … چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود … . اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت … 🌹 همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود … کنار گوشم تکرار می کرد … اشکالی نداره … آروم باش … من کنارتم … من کنارتم … اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود ✍ادامه دارد.. @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
⁉️ : 1⃣ آیا با ازدواج مردى كه فرزند پسر دارد با زنى كه فرزند دختر دارد, آن پسر و دختر را بر یكدیگر محرم مى‌كند؟ 2⃣ آیا آن پسر و دختر بر والدین و اجداد این زن و مرد محرم مى‌شوند؟ 📢 : 1⃣ ازدواج آن مرد و زن، موجب محرمیت پسر و دختر نمى‌شود. 2⃣ پسر و دخترِ زن و مرد مذكور بر والدین و اجداد این زن و مرد محرم نیستند. -------------------------------- استفتائات مقام معظم رهبری @zendegiasheghaneh @shamimrezvan
☀️امام جوادع: 💠توبه برچهارپایه استواراست: به دل، به زبان، کارو با اعضاء وتصمیم که به گناه بازنگردد. 📚کشف الغمّه،ج۲،ص۳۴۹ ➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖ 🔅 : 🔸 صاحِبُ النِّعمَةِ يَجِبُ عَلَيهِ التَّوسِعَةُ عَلى عِيالِهِ . 🔹« برخوردار از نعمت، بايد خانواده اش را در رفاه قرار بدهد .» 📚 الكافي : ج ٤ ص ١١ ح ٥ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
امادیدن آیناز و گفتن جریان تو به اون تا سال بعد امکان نداره. زیر لب اهمی گفتم و مشغول غذا خوردن شدم.تایماز زودتر از سر میز بلند شد و گفت : من امشب جایی کار دارم و شاید تا صبح نیام .از صفورا خانوم می خوام شب رو تو این ساختمان بخوابه که تنها نباشی .گفتم : من نترس تر از این حرفام . بهتره از کنار دختر وشوهرش دورش نکنید .اصلا نیاز نیست.با تحکم گفت : یادت باشه . قرار ما این بود که تا وقتی تو این خونه هستی و من قيم تو هستم حرف اخر رو من بزنم.من تو همه چی نظر تو رو نمی خوام.بعضی وقتها امر می کنم و همه باید اجرا کنن.الان هم نظر نخواستم . اطلاع دادم . ناخود آگاه لبخندی اومد روی لبهام و گفتم : خوشحالم خودتون شدین . داشتم کم کم نگرانتون میشدم . من به این تایماز خان بیشتر عادت دارم و راحت تر باهاش ارتباط برقرار می کنم.چشماش برقی زد و در حالی که از اتاق خارج می شد با لبخند گفت : خوشم مییاد مثل خودم وحشی هستی و با آرامش میونه ی خوبی نداری و گرنه اینجا خیلی کسل کننده می شد . در که بسته شد ، به آرامش عجیبی که واقعا منشأش برام نامشخص بود به وجودم تزریق شد که حال خراب بعد از ظهرم رو کلی بهبود بخشید.به اکرم تو جمع کردن میز کمک کردم و با وجود اصرارم برای شستن ظرفها اونا فرستادنم که برم بالا . اینجا به خاطر آب لوله کشی ، ظرف شستن یه کیف دیگه داشت . خیلی با اسکو متفاوت بود. سرم راهم چراغ نفتی های توی راه پله رو روشن کردم و رفتم بالانشستم رو تختم و شروع کردم به خوندن داستانهایی که تایماز بهم داده بود.تازه چند صفحه خونده بودم که یادم اومد امروز اولین روز درسم بود و استاد امین برام چند تا تکلیف داده که تا فردا براش حاضر کنم.کتاب داستان رو بستم و مشغول انجام تکالیفم شدم . هرزگاهی فکرم پر میکشید پیش تایماز که چرا امشب رو خونه نیومد و الان کجاست ؟ درسته هی به خودم تشر می زدم که به تو چه ؟نکنه واقعا فکر می کنی زنشی ؟ اما بازم نگرانش بودم . بازم یه جور حس بد وجودم رو می گرفت . من تازه بیست روز بود تو خونه ی تایماز بودم . نمی دونستم زندگی اون قبل از من چطوری بوده . با کیا رفت و آمد داشته . حتما بین اونا زنا و دخترای زیادی بودن . به خودم اومدم دیدم یه ساعته تایماز رو کردم ملکه ی ذهنم و دارم راجع به اون فکر می کنم . با صدای بسته شدن در اتاق بغلیم که مربوط به تایماز یهو از جام پریدم . اول فکر کردم صفورا خانومه . اما به خودم گفتم اون تو اتاق تایماز چیکار داره ؟ نکنه دزده ؟ اولش ترسیدم اما بعد به خودم گفتم : که چی ؟ بلند شو خودت رو جمع کن. انگار چند روز تایماز لوست کرد فکر کردی خبریه . تو همونی نبودی که شبونه رفتی تو باغ و دست آسان رو رو کردی ؟ حالا اینجا که امنیت بیشتره . بلند شدم لچکم رو سر کردم و چوبی رو گذاشته بودن زیر تختم تا پایه هاش هم اندازه بشن رو از زیر تخت کشیدم بیرون. خیلی محکم و بلند نبود اما از هیچی بهتر بود . راهرو روشن بود . در اتاقم رو باز گذاشتم که صدای بسته شدنش آقا دزده رو هوشیار نکنه . آروم دستگیره ی در اتاق تایماز رو پایین کشیدم و بازش کردم . داخل اتاق تاریک بود . گفتم : به فارسی گفتم : کی اینجاست ؟ صدایی نیومد . به قدم رفتم تو و گفتم : بهتره خودت رو نشون بدی. اما باز سکوت بود و سکوت . داشتم مطمئن می شدم کسی این تو نیست که صدای جیر جیر تخت تایماز اومد . داخل اتاق شدم و دیدم جسمی رو تخت داره حرکت میکنه . جلوتر رفتم . ترسیده بودم . اما باز مثل بچه های تخس ول کن نبودم . نزدیکتر که رفتم دیدم تایمازه . خدای من این چرا اینجاست ؟ چرا این شکلی درب و داغونه . سریع برگشتم تو راهرو و چراغ رو برداشتم و بردم تو . انبار چهرش به خوبی دیده می شد. سر و صورتش خونی و کبود بود. کت و پیرهنش پاره شده بود . کنار تختش نشستم و آروم صداش زدم . اشک تو چشام جمع شده بود . کدوم از خدابیخبری اینطوری زده بودنش ؟ چند بار دیگه هم صداش زدم . دیگه داشتم واقعا می ترسیدم و علنا گریه می کردم که چشمای پف کرده و کبودش و باز کرد . مردمک چشماش دیده نمی شد . چشماش یه باریکه شده بود . چشماش رو که باز دیدم با گریه گفتم : چی شده ؟ چرا اینطوری شدین؟ کنار لبش پاره بود و خونمرده شده بود . لبش رو که باز کرد حرف بزنه ، زخمش سر باز کرد و خون اومد . به زحمت گفت : آی پارا برام آب بیار . سریع بلند شدم و رفتم پایین . پایین پله ها هم سکندری خوردم . کم مونده بود كله پا بشم . سریع براش یه لیوان آب بردم . کمکش کردم کمی سرش رو بلند کنه و آب بخوره . تو وضعیتی نبود که ازش بپرسم چی شده . سریع به کم پارچه تمیز پیدا کردم و زیر اجاق رو هم روشن کردم تا آب جوش بیاد . به کم هم مرکورکورم از تو گنجه پیدا کردم و بردم بالا .تایماز داشت ناله می کرد . از این می ترسیدم که جاییش شکسته باشه . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
#پیام_سلامتی 🌱نخودسبز سرشار از ساپونین بوده که یک ترکیب گیاهی با تأثیرات ضد سرطانی است !🌱 ▫️ساپونین، با کاهش رشد تومور #سرطان و افزایش تخریب سلول‌ های سرطانی با این بیماری مبارزه میکند. + اضافه کردن نخود سبز به رژیم غذایی به حفظ سلامت و #هضم کمک می‌کند، #قند_خون را کنترل و حتی برای #کاهش_وزن نیز مفید است. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ #پندانـــــــهـــ ☀️ امام سجاد (علیه السلام): 💠 از دروغ كوچك و بزرگش، جدّى و شوخيش بپرهيزيد، زيرا انسان هرگاه در چيز كوچك دروغ بگويد، به گفتن دروغ بزرگ نيز جرئت پيدا مى كند. 📚 منبع: تحف العقول ص 278 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh