#قلب،خاک خوبی دارد.
در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس میدهد.
اگر ذرهیی #نفرت کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد.
و اگر دانهیی از #محبت نشاندی، خرمنها برخواهی داشت...
#نادر_ابراهیمی
#کتاب_ابن_مشغله
#معرفی_کتاب
#بریده_کتاب
@tahere_sadat_maleki
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دو خط روضه...
@tahere_sadat_maleki
بسم الله
#مرگ
#شهادت
شده تا به حال به مرگ فکر کنید؟
به آخرین عطری که در آن لحظه شامهتان را قلقلک میدهد چی؟ فکر کردهاید؟
اصلأ تا به حال به اینکه ممکن است در چه صحنهای باشید و غزل خداحافظی را بخوانید یا آخرین صدایی که میشنوید، اندیشیدهاید؟
حقیقت این است که مرگ یک امر ناگریز و یک سرنوشت محتوم است. هیچ کس نمیتواند بگوید من یک معجون خوردهام که تا ابد زنده نگه ام میدارد.
مرگ میتواند توی رختخواب باشد. وقتی با دستهای لرزان دانههای تسبیح را روی هم میاندازیم.
یا میتواند روی تخت بیمارستان باشد _البته دور از جانتان_ در حالی که بوی الکل پیچیده باشد توی بینیمان، چشمها را ببندیم و برویم.
یا ممکن است در اثر تصادف دار فانی را وداع بگوییم.
اینها یک چشمهای از دریای هزار موج مرگ است.
سال شصت و یک هجری، نوهی پیامبر نوع رفتنش را انتخاب کرد. میتوانست روی یک تخت چوبی باشد در حالی که قهوهی عربی میخورد و از لبخند سرشار است.
میتوانست زیر خنکای سایهی درختی باشد در حالی که به آسمان خیره شده و دو خوشه انگور کنار دستش است.
اما انتخاب او این بود که دست زن و بچه و خواهر و برادر و ... را بگیرد و ببرد زیر تیغ آفتاب!
او میدانست قرار است خون از سیب گلویش شتک بزند و میدانست که قرار است ششماههاش روی دستهایش پرپر شود و ...
حقیقت این است که اندیشه و اعتقاد ما حکایت از نوع مرگمان دارد.
نوهی پیامبر به خاطر اندیشهاش آنگونه به رحمت خدا رفت و چه بسا انسانهایی در تاریخ که قبل و بعد از او به خاطر اعتقاد و باورشان انتخاب کردهاند که چگونه بروند. اینها را برای چه گفتم؟
آخرین بار که از رفتن کسی شوکه شدید کی بود؟
_ من؟
_راستش همین دیروز
گوشی در یک دستم بود و گروهها را چک میکردم و با دست دیگر با کنترل تلویزیون کانالها را پایین بالا میکردم.
لابد شما هم حس و حال مرا داشتید.
بلور شدید؟ زمین خوردید و شکستید؟
زانوهایتان سست شد؟
قلبتان به در و دیوار سینه کوبید؟
زبانتان مثل یک تکه موکت چسبید به حلق؟
دستهایتان لرزید؟
و بعد لابد اشک شُرّه کرد روی گونههایتان و بعد هقهق ...
ساعت نمیدانم چند بود اما برای من انگار یک و بیستِ شب جمعه بود. عصر بارانی ارسباران بود که به دنبال گم شدهمان بودیم.
باور و اعتقاد حاج قاسم، شهید جمهور و سید حسن نوع رفتنشان را روشن کرد. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان بعد از شهادتشان خوب گریه کردم و بعد خودم را جمع و جور کردم و نهیب زدم که: «خب گریه بس است. بگو تو چکار کردهای؟ چه کار قرار است بکنی؟» و از صبح روز بعدش بیشتر تلاش کردهام، بیشتر دویدهام، بیشتر نخوابیدهام....
اینها را گفتم که بگویم الان وقت گریه و عزاداری نیست
الان وقت کار است.
حضرت آقا گفتهاند: «بر همهی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند.»
دارم به این «فرض» فکر میکنم و امکاناتی که دارم و تواناییهایم....
شما هم فکر کنید...
#سید_حسن_نصرالله
#شهید_جمهور
#حاج_قاسم
#لبنان
#بیروت
✍️ طاهره سادات ملکی
@tahere_sadat_maleki
بسمالله
شب با گلوله تا لب ایوان رسیده است
برخیز باز موسم طوفان رسیده است
آتش دمیده است به دامان دشت ها
فصل نزول سورهی باران رسیده است
آه ای درخت سرو! اذان شد قیام کن
صبح تبر زدن به خدایان رسیده است
در امتداد باور خورشید ای وطن
برخیز! وقت مرگ زمستان رسیده است
آیا زمان وعدهی صادق نیامده است؟
حالا که پای کذب به میدان رسیده است
در صفحهی سیاه و سفیدی که چیده اند
هنگام خودنمایی ایران رسیده است
یک صبح جمعه ما همه بیدار میشویم
لبخند میزنیم که مهمان رسیده است
#وعده_صادق_دو
#سید_حسن_نصرالله
#لبنان
✍️ طاهره سادات ملکی
@tahere_sadat_maleki
خون سید حسن نصرالله داره اسراییل رو نابود میکنه...
الحمدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ آقا الان وقت چاییه