ٺـٰاشھـادت!'
اما اين سؤال ، من رو به خودم آورد ... و دروازه جديدی رو مقابلم باز كرد ... حملات تروريستی ... شا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردي_در_آينه💗
قسمت35
مهم نبود به چه قيمتی ... نمی تونستم اجازه بدم جوان ها و مردم كشورم رو نابود كنن ...
اون از پشت پيشخوان، دست من رو نمی ديد ... دستی كه ديگه تقريباً روی اسلحه ام بود ... و تيری كه هرگز خطا نمی رفت ...با چهره ای گرفته ... هنوز منتظر جواب بود ... چرا بايد مرگ كريس به خاطر مسلمان بودنش باعث
ناراحتی اون بشه ...
اونها كه به راحتی خودشون رو می كشن .
هنوز چيزی مشخص نيست ... ما موظفيم تمام جوانب زندگی مقتول و اطرافيانش رو بررسی كنيم ...اولين نظريه ای كه ديروز برام ايجاد شد ... اين بود كه شايد به خاطر اينكه مقتول از گروه گنگی كه قبلاً
عضوش بوده جدا شده ... همین باعث ايجاد درگيری بين شون شده و علت مرگ كریس باشه ...
نظريه ای كه بعد از اون به نظرم رسيد ... اين بود كه شايد داشته تحت پوشش كار می كرده و تظاهر به
تغيير ... سرپوشی روی كارهايی بوده كه می كرده ...چهره اش جدی شد ... اون جملات رو از قصد به كار بردم تا واكنشش رو بيينم
همزمان مراقب بودم يهو يكی از پشت سرم پيداش نشه ...يه قدم اومد جلوتر ... حالا ديگه كاملاً نزديك پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... و دسته اسلحه، كاملاً
بين انگشت هام قرار گرفت ...
سرپوش ... روی چی ... چه چيزی باعث شده چنين فكري بكنيد..
شواهد و مداركی پيدا كرديم كه هنوز نياز به بررسی داره ...
يه جمله تحريك آميز ديگه ... و سؤالی كه هر خلافكاری توی اون لحظه از خودش می پرسه ... يعنی
چقدر از ماجرا رو فهميدن ... ممكنه منم لو رفته باشم ... اون وقته كه ممكنه هر كار احمقانه ای ازش
سر بزنه ...
خيلی آروم . .. با انگشت اشاره ... اسلحه رو از روی ضامن برداشتم ...
چهره اش به شدت گرفته شده بود ...
فكر نمی كنم كريس دوباره پيش اونها برگشته بوده باشه ... يه سالی بود كه ترك كرده بود ... البته قبل
هم نمی شد بهش گفت معتاده ... ولی نوجوان ها رو كه می شناسيد ... تقريباً نميشه نوجوانی رو پيدا كرد
كه دست به كارهای ناهنجار نزنه ... اما كريس حتی كارت های شناسايی جعليش رو سوزونده بود ...
نشست روی صندلی ... دست هاش روی پيشخوان ... بدون حركت ... چرا چنين كاری رو كرد ...
- می دونيد كه نوجوان ها اكثراً برای تهيه مشروب، اون كارت های جعلی رو می خرن ... در اسلام مصرف
نوشيدنی های الكلی يه فعل حرامه ... ما اجازه مصرف چنين موادی رو نداريم ...
كريس ديگه بهشون نياز نداشت ... خودش گفت نگهداشتن شون وسوسه است ... برای همين اونها رو
سوزوند ...
مطمئنيد مداركی كه عليه كريس پيدا كرديد حقيقت دارن. شايد مال يه سال و نيم پيش باشن ... وقتی هنوز مسلمان نشده بود ...
صادقانه بگم ... كريسی رو كه من می شناختم محال بود به اون زندگی قبل برگرده ...
برای چند ثانيه حس كردم ناراحته ... واقعاً خوب نقش بازی می كرد ... تروريست لعنتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي درآينه💗
قسمت36
توی اون شرايط سخت ... داشتم غير مستقيم بازجوييش می كردم ... و دنبال سرنخ بودم ...
فشار شديدی رو روی بند بند وجودم حس می كردم ... فشاری كه بعضی از لحظات به سختی می
تونستم كنترلش كنم ... و فقط از يه چيز می ترسيدم ... تنها سرنخی كه می تونست من رو به اون گروه
تروريستی وصل كنه رو با دست خودم بكشم ...
و اينكه اصلاً دلم نمی خواست ...
اون رو جلوی چشم
دخترش با تير بزنم ...
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ... ديگه برای شمارش تعداد ضربه ها ... فقط كافی بود كسی كنارم
بأيسته ... از يه قدمی هم می تونست ضربات قلبم رو بشنوه ...
در اين بين ... دخترش با فاصله از من ... چيزی رو روی زمين انداخت ...
🥶با وحشت تمام برگشتم پشت سرم ... و لحظه ای از زندگيم اتفاق افتاد كه هرگز فراموش نمیكنم
اسلحه توی غلاف گير كرد ...
درست لحظه ای كه با وحشت تمام می خواستم اون رو بيرون بكشم ... گير كرد ... به كجا ... نمی دونم ...
كسی متوجه من نشد ...
آقای ساندرز دويد سمتش و اون رو بلند كرد ... با ليوان آب خورده بود زمين ...
دستش با تكه های شكسته ليوان، زخمی شده بود ... زخم كوچيكی بود ... اما دنيل در بين گريه های اون،
با دقت به زخم نگاه كرد ... می ترسيد شيشه توی دست بچه رفته باشه ...
اون نگران دخترش بود ... و من با تمام وجود می لرزيدم ... دست و پام هر دو می لرزيد 🥶... من هرگز
سمت يه بچه شليك نكرده بودم ... يه دختر بچه كوچيك ...
حالم به حدی خراب شده بود كه حد نداشت ... به زحمت چند قدم تا مبل برداشتم و نشستم ... سرم رو
بين دست هام گرفته بودم ... و صورتم بين انگشت هام مخفی شده بود ... انگشت هايی كه در كمتر از
يك لحظه، نزديك بود مغز اون بچه رو هدف بگيره
هيچ كسی متوجه من نبود ... و من نمی دونستم بايد از چه چيزی متشكر باشم...
سرم رو كه بالا آوردم ...
همسرش اومده بود ... با يه لباس بلند ... و روسری بلندی كه عربی بسته بود ...
نورا گريه می كرد ...
و مادرش محكم اون رو در آغوش گرفته بود ...
كه ناگهان ... روسری...
مادر ساندرز، روسری نداشت ... مادر ساندرز مسلمان نبود... چطور ممكنه...
توی تمام فيلم های مستند از افغانستان ... من، زن های مسلمان رو ديده بودم ... اونها حق خروج از
منزل رو نداشتد ... بدون همراه یک مرد، حق حاضر شدن در برابر مردهای غريبه رو نداشتن ... و ازهمه مهمتر ... اگر چنين كارهايی رو انجام می دادن ... معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار اونهاست
وقتی با خودشون چنين رفتاری داشتند اون وقت مادر دنيل ساندرز مسلمان نبود اما هنوز زنده بود ... چطور چنين چيزی ممكن بود... شايد اون نفر بعدی
بود كه بايد كشته می شد ...
بلند شدم و رفتم سمتدر ... حالم اصلاً خوب نبود ... تحمل اون همه فشار عصبی داشت داغونم می كرد
دنيل ساندرز كه متوجه شد با سرعت به سمت من اومد ...
- متأسفم كارآگاه ... وسط صحبت يهو چنين اتفاقی افتاد ... عذرمی خوام كه مجبور شدم برای چند دقيقه
ترك تون كنم
نمی تونستم بمونم ...
حالم هر لحظه داشت بدتر می شد
دوباره ناخودآگاه نگاهم برگشت روی همسر و
مادرش ... وبچه ای كه هنوز داشت توی بغلش مادر ... خودش لوس می كرد ... و اون با آرامش اشك
های دخترش رو پاك می كرد ...
فشار شديدی از درون داشت وجودم رو از هم می پاشيد .. . فشاری كه به زحمت كنترلش می كردم
ببخشيد آقای ساندرز ... اين سؤال شايد به پرونده ربطی نداشته باشه ... اما می خواستم بدونم شما
چند ساله مسلمان شديد ...
حدوداً 7 سال ...
و مادرتون ...
نگاهش با محبت چرخيد روی مادرش ...
مادرم كاتوليك معتقديه . .. هر چند تغيير مذهب من رو پذيرفته اما علاقه و باور اون به مسيح ... بيشتر
از علاقه و باورش به پسر خودشه ...
پس از اتمام جمله اش، چند لحظه بهش خيره شدم ...
اين موضوع ناراحتتون نمی كنه....
هر چند چشم هاش درد داشت ... اما خنديد ... لبخندی كه تمام چهره اش رو پر كرد ...
عيسی مسيح، پيامبری بود كه وجود خودش معجزه مستقيم خدا بود ... خوشحالم فرزند زنی هستم كه
پيامبر خدا رو بيشتر از پسر خودش دوست داره
بدون اينكه حتی لحظه ای بيشتر بايستم از اونجا خارج شدم ... اگر القاعده بود توی اين 7 سال حتماً
بلايی سرمادرش می آورد ... اون هم زنی كه مريض بود و مرگش می تونست خيلی طبيعی جلوه كنه ...
هنوز چند قدم بيشتر از اون خونه دور نشده بود ... كنار در ماشين ...
ديگه نتونستم اون فشار رو كنترل كنم ... تمام محتويات معده ام برگشت توی دهنم
تمام شب ... هر بار چشمم رو می بستم ... كابووس رهام نمی كرد ... كابووسی كه توش... يه دختر بچه
رو جلوی چشم پدرش با تير می زدم
اون شب ... از شدت فشار ... سه مرتبه حالم بهم خورد ... ديگه چيزی توی معده ام باقی نمونده بود،اما باز هم آروم نمی گرفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي در آينه💗
قسمت37
اولين صبحی بود كه بعد از مدت ها، زودتر از همه توی اداره بودم ... اوبران كه از در وارد شد ... من، دو
بار كل پرونده قتل رو از اول بررسی كرده بودم ...
باورم نميشه ...
دارم خواب مي بينم تو اين ساعت اينجايی...
نگاهش پر از تعجب بود و با لبخند خاصی بهم نگاه می كرد...
هر چقدر اين پرونده رو بالا و پايين می كنم هيچي پيدا نمی كنم ... ديگه دارم ديوونه ميشم
چند لحظه در سكوت بهش خيره شدم ... و دوباره نگاهم برگشت روی تخته ... اسم ساندرز رو از قسمت
مظنونين پاك كردم ...
ديشب باهاش حرف زدم ... فكر نمی كنم بين اون و قتل ارتباطی باشه ... خصوصاً كه در زمان قتل توی
بيمارستان بوده ...
تو كه می گفتی ممكنه قاتل اجير كرده باشه ... چی شد نظرت عوض شد...
نمی دونستم چی بايد بگم ... اگه حرفی می زدم ممكن بود برای خانواده ساندرز دردسر درست كنم ...
ممكن بود بی دليل به داشتن ارتباط با گروه های تروريستی محكوم بشن ... و پرونده از دستم خارج بشه
از طرفی تنها دليل من برای اينكه كريس تادئو واقعاً از زندگی گذشته اش جدا شده بود ... جز حرف های دنيل ساندرز چيز ديگه ای نبود ... اينكه اون بچه ... محكم تر از اين بوده كه بعد از اسلام آوردن ... به
زندگی گذشته اش برگرده ...
🦱 به نظرم آقای بولتر ...كمی توی قضاوتش دچار مشكل شده ... بهتره روی جان پروياس تمركز كنيم ...
ولی ثروت دنيل ساندرز بيشتر از يه معلم رياضی دبيرستانه ... با پروياس هم رابطه خوبی داره ... میتونه زیر مجموعه اون باشه ... در غیر این صورت، این همه پول رو از كجا آورده
خم شدم و از روی ميز پرونده رو برداشتم .
امروز صبح اولين كاری كه كردم ... بررسی اطلاعات مالی ... گردش حساب ... برداشت ها و واريزهای
حساب خانوادگی ساندرز بود ...
همسر دنيل ساندرز مشاور حقوقی يه شركت تجاريه ... ميشه گفت در آمدش به راحتی ده برابر شوهرشه
... توی اطلاعات مالی شون هيچ نقطه مبهمی نيست ...
يه حساب مشترك دارن ... يه حساب جداگانه كه بهش دست نمی زنن ... يه سری سهام هم به نام
بئاتريس ميسون ساندرزه ... كه بيشترشون متعلق به قبل از ازدواجش با دنيل هست
و بقيه فايل رو دادم دستش ... با تعجب اونها رو ورق می زد ...
باورم نميشه ... چطور يه زنی با اين همه ثروت حاضر شده با اون ازدواج كنه ...
اوبران با تعجب به اون فايل نگاه می كرد ... و من به خوبی می دونستم اوج تعجب جای ديگه است ... و
چيزهايی كه مطرح شدن شون فقط باعث خارج شدن مراحل پيگيری پرونده از مسير درستش می شد
جنازه كريس تادئو رو به خانواده اش تحويل دادن ... منم برای خاكسپاريش رفتم ... جز ادای احترام به نوجوانی كه با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود .. و پدر مادری كه علی رغم تلاش های زياد ما،
دست هاشون از هر جوابی خالی موند كار ديگه ای از دستم بر نمی اومد
يه گوشه ايستاده بودم ... و
دنيل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاكسپاری بودن ...
چقدر آرام .. . نوجوان 16 ساله ای ... پيچيده ميان يك پارچه سفيد ... و در ميان اندوه و اشك پدر و مادر و اطرافيانش ...
در ميان تلی از خاك، ناپديد شد ...
و من حتی جرأت نزديك شدن بهشون رو هم نداشتم زمان چندانی از مختومه شدن پرونده نمی
گذشت ... پرونده ای كه با وجود اون همه تلاش ... هيچ نشانی از قاتل پيدا نشد ... و تمام سؤال ها بی
جواب باقی موند ...
بيش از شش ماه گذشت ... و اين مدت، پر از پرونده هايی بود كه گاهی ... به راحتی خوردن يك ليوان آب
...
می شد ظرف كمتر از يه هفته، قاتل رو پيدا كرد ...
پرونده كريس ... تنها پرونده بی نتيجه نبود ... اما بيشتر از هر پرونده ديگه ای آزارم داد علی
الخصوص كه اسلحه برای انگشت هام سنگين شده بود ...
جلوی سيبل می ايستادم ... اما هيچ كدوم از تيرهام به هدف اصابت نمی كرد ... هر بار كه اسلحه رو بلند
می كردم ... دست هام می لرزيد و تمام بدنم خيس عرق می شد ... و در تمام اين مدت ... حتی برای
لحظه ای، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ...
اون دختر ... كابووس تك تك لحظات خواب و بيداری من شده بود ...
كشو رو كشيدم جلو ... چند لحظه به نشان و اسلحه ام نگاه كردم ... چشمم اون رو می ديد اما دستم به
سمتش نمی رفت ... فقط نشان رو برداشتم ... يه تحقيق ساده بود و اوبران هم با من می اومد ...
ده دقيقه ای تماس تلفنی طول كشيد ... از آسانسور كه بيرون اومدم ... لويد اومد سمتم ...
- از فرودگاه تماس گرفتن ... ميرم اونجا ... فكر كنم كيف مقتول رو پيدا كرديم ...
- اگه كيف و مشخصات درست بود ... سريع حكم بازرسی دفتر رو بگير ... به منم خبرش رو بده،اوبران از من جدا ... و من به كل فراموش كردم اسلحه ام هنوز توی كشوی ميزه سوار ماشين شدم ...و از اداره زدم بيرون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت38
كم كم هوا داشت تاريك می شد ... هنوز به حدی روشن بود كه بتونم به راحتی پيداش كنم ... ولی هر
چقدر چشم می گردوندم بی نتيجه بود ... جی پی اس می گفت چند قدمی منه اما من نمی ديدم
سرعت رو كمتر كردم ... دقتم رو به اطراف بيشتر ... كه ناگهان ...
باورم نمی شد ... بعد از 6 ماه ... 🦱لالا
خيلی شبيه تصوير كامپيوتری بود ... اون طرف خيابون ... رفت سمت چند تا جوون كه جلوی يه ساختمون
كنار هم ايستاده بودن ... از توی جيبش چند تا اسكناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ...
سريع ترمز كردم و از ماشين پريدم بيرون ... و دويدم سمتش...
- لالا ... تو لالا هستی
با ديدن من كه داشتم به سمتش می دويدم، بدون اينكه از اونها مواد بگيره پا به فرار گذاشت ...
سرعتم
رو بيشتر كردم از بين شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش ديگه مطمئن شده بودم
خودشه ...
يكی شون مسيرم رو سد كرد و اون دو تای ديگه هم بلند شدن ...
هی تو ... با كی كار داری
و هلم داد عقب ...
بريد كنار ... با شماها كاری ندارم ...
و دوباره سعی كردم از بين شون رد بشم ... كه يكی شون با يه دست يقه ام رو محكم چنگ زد و من رو
كشيد سمت خودشون ...
با اون🦱 دختر كار داری بايد اول با من حرف بزنی
اصلاً نمی فهميدم چرا اون سه تا خودشون رو قاطی كرده بودن ... علی الخصوص اولی كه ول كن ماجرا
هم نبود ...
نشانم رو در آوردم ...
كارآگاه منديپ... واحد جنايي ...
چشم چرخوندملالا رفته بود ... توی همون چند ثانيه گمش كرده بودم ...
اعصابم بدجور بهم ريخته بود
محكم با دو دست زدم وسط سينه اش و هلش دادم ... شك نداشتم لالا رو میشناخت ... و الا اينطوری
جلوی من رو نمی گرفت ...
اون دختری كه الان اينجا بود ... چطوری می تونم پيداش كنم
زل زد توی چشم هام ...
- من از كجا بدونم كارآگاه ... يه غريبه بود كه داشت رد می شد ...
اون وقت شماها هميشه توی كار غريبه ها دخالت می كنيد
صحبت اونجا بی فايده بود ... دستم رو بردم سمت كمرم، دستبندم رو در بيارم ... كه ...
جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ... و اونها هم تغيير حالت رو توی صورتم ديدن
چی شده كارآگاه ... نكنه بقيه اسباب بازی هات رو خونه جا گذاشتی ... اين دستبند و نشان رو از كجا
خريدی اسباب بازی فروشی سر كوچه تون
و زدن زير خنده هلش دادم كنار ديوار و به دستش دستبند زدم ...
به جرم ايجاد ممانعت در ...
🥺پام سست شد ... و پهلوم آتيش گرفت ...
با چاقوی دوم، ديگه نتونستم بايستم ... افتادم روی زمين ... دستم رو گذاشتم روی زخم ... مثل چشمه،
خون از بين انگشت هام می جوشيد
چه غلطی كردی مرد... يه افسر پليس رو با چاقو زدی ...
و اون با وحشت داد می زد ...
- می خواستی چی كار كنم ولش كنم كيم رو بازداشت كنه صداشون مثل سوت توی سرم می پيچيد .. سعی می كردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ...
دست كردم توی جيبم ... به محض اينكه موبايل رو توی دستم ديد با لگد بهش ضربه زد ... و هر سه
شون فرار كردن
به زحمت خودم رو روی زمين می كشيدم ... نبايد بی هوش می شدم ... فقط چند قدم با موبايل فاصله
داشتم ... فقط چند قدم ...
تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردی بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدی می لرزيد كه
نمی تونستم روی شماره ها كليك كنم
مركز فوريت های
كارآگاه ... منديپ ... واحد جنايی ... چاقو خوردم ... تقاطع ...
به پشت روی زمين افتادم ... هر لحظه ای كه می گذشت ... نفس كشيدن سخت تر می شد ... و بدنم هر
لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پيش می رفت ...
با آخرين قدرتم هنوز روی زخم رو نگهداشته بودم ... هيچ كسی نبود ... هيچ كسی من رو نمی ديد ...
شايد هم كسی می ديد اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس می كردم ...
پلك هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ...
و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصو یری كه مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصوير جنازه كريس بود
... چه حس عجيبی... انگار من كريس بودم ... كه دوباره تكرار می شدم ...
ديگه قدرتی برای باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاريك شد ... تاريك تاريك ...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۵ دی ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 26 December 2023
قمری: الثلاثاء، 12 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹حرکت سپاه مسلمانان به سمت خیبر، 7ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️8 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️17 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️18 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️20 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_محسن_رضایی
فرزند شیرمحمد
تولد 1370/10/24
محل تولد : ایرانشهر
تاریخ شهادت : 1401/08/08
محل شهادت : حومه روستای خیرآباد ایرانشهر
محل دفن : گلزار شهدای زاهدان
خبر شهادت استواردوم محسن رضایی از ماموران تکاور 112 عمار ایرانشهر و نحوه شهادت او را کمتر کسی شنیده و دلش به درد نیامده است، شهیدی که شناسایی چهره اش ممکن نبود، گوشتو پوست و خونش برای حفاظت از وطن، برای آرامش من و و توی سیستان و بلوچستانی و ایرانی فدا شد در آتش فتنه گروهکهای معاند سوخت تا ما در آرامش باشیم.
آخر برایم خاکسترش را آوردند💔
✍ مادرش با صدای لرزان اشکهای جاری شده بر گونههایش را پاک میکند و میگوید: پسرم خودش این راه را انتخاب کرده بود، مدام کلمه شهادت بر زبانش جاری بود، او میگفتو منِ مادر بحث را عوض می کردم. آخر برایم خاکسترش را آوردند که در میدان مبارزه، در خون و گوشت و پوست خود غلتیده و مانند فرمانده اش سردار #حاج_قاسم_سلیمانی در راه حفظ وطن سوخت و پر کشید.
مادرش میگوید: به او افتخار می کنم که هرگز از شغلی که انتخاب کرده و راهی که برگزیده ابراز پشیمانی و ترس نکرده بود.
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_محسن_رضایی_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
نماز سکوی پرواز 16.mp3
4.28M
#نماز 16
❣در طول روز؛
چند بار آرامشت رو از دست میدی؟
چند بار نگران میشی؟
چند بار عصبانی میشی؟
خدا
يه چتر برای قلبت باز کرده،
تا روزی پنج بار،زیرش پناه بگیری،
و آروم بشی
سال 66 کردستان عملیات نصر8 ارتفاعات گَردرِش
گردان حضرت رسول گروهان ابوذر
سمت فرمانده دسته
از سمت راست تصویر نفر دوم نشسته
شهید مدافع حرم سردار پاسدار #محمدرضا_علیخانی
فرازی از #وصیت_نامه شهید :
خدایا شهادت را نصیب من بگردان اما هدف فقط الله باشد.
🌱🕊
💌#کلام_شهید🌹
روز مصیبت ما...
آن زمانی است که چادر از سر زنان
و دختران ما کنار برود و ماهواره بر سر
در همهی خانهها علم شود.وای بر آن روز که
موجب بیحیایی در خانوادهها میشود.
شهید#مصطفی_زال_نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• شهید علیخانی از آدم هایی که ادعای بزرگی میکردند دل خوشی نداشت.
همیشه میگفت:
بزرگی به مدرک، پول، پست و مقام نیست.
بزرگی به این است که خیر و صلاح طرفت را بخواهی.
بزرگی به این است که حتی در مقابل بچه ی کوچیک هم خودت را کوچک کنی و همرنگش شوی و باهاش بچگی کنی نه اینکه داد بزنی و بهش نشون بدی که ازش بزرگ تری.
بزرگی به پول نیست،
بزرگی به حرف نیست.
بزرگی به این است که با هرکسی در خور خودش صحبت کنی،چه بچه و چه پیرمرد.
بزرگی به این است که دروغ نگویی، راست بگویی، حتی اگه به ضررت باشد.
همیشه به استقبال افراد بی بضاعت بروید و همنشین با آن ها شوید و هوایشان را داشته باشید.
به گمانم شهید علیخانی خوب یاد گرفته بود:
خاکی بودن را، خوب میدانست که محبوب بودن قلب رئوف و بزرگی میخواهد.
قسمتی از مصاحبه با دوست شهید بزرگوار،سردار #محمدرضا_علیخانی ...
﷽
پاسداشت شهدای
بخش چابکسر
نه پلاک شناسایی دارم..
نه رمز شب را می دانم..
نه راه برگشت را می شناسم
آواره میان گناهان مانده ام
شهدا اگر به دادم نرسید
ازدست رفته ام...
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
⚘شهید والامقام
«مهدی سلطانی قمبوانی»
فرزند «عبدالله» متولد ۷ فروردین ۱۳۳۸ در "شهرضا"، از رزمندگان تیپ ۴۴ قمربنیهاشم (ع) بودند که در ۵ دی ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ و در منطقه ام الرصاص مفقود شدند و پیکر مطهر ایشان به وطن بازنگشت.پس از تفحص پیکر مطهر تعدادی ازشهدا درسال ۹۲شهر چابکسربه عنوان آرامگاه ابدی این شهید معزز انتخاب شدو پس ازبرگزاری مراسم تشییع،پیکر مطهر ایشان به همراه یک شهیدگمنام دیگردرپارک شهیدانصاری چابکسربه خاک سپرده شد.شهید سلطانی، متاهل و دارای دو فرزند هستند.
#شهید_مهدی_سلطانی
#شهدای_گمنام_چابکسر
رفاقت با شهدا تا قیامت
یاد شهدا با ذکر صلوات
🌷.... دیگر پابند زمین نبود. انگار توی آسمان سیر میکرد. مثل بچهها که به خواستههایشان میرسند، ذوقزده بود. تنها دغدغهاش مخالفت خواهرش بود. هرچه میگفتیم، راضی نمیشد. میگفت: نمیذارم بره. من طاقت ندارم. کجا میخواد بره؟! تصمیم گرفتیم استخاره بگیریم. همه جمع بودیم. قرآن را که باز کردیم، سوره آلعمران آمد. آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا...» اکرم نگاهی به آیه کرد و رو به امیر گفت: این که میگه تو میری شهید میشی! امیر جواب داد: خواهرم! من نمیگم، خدا میگه. اکرم با جواب استخاره، محکمتر شد. گفت: دیگه امکان نداره بذارم بری. امیر کلافه شده بود. این را از حال و روزش میفهمیدم ولی آنقدر سعهصدر داشت كه میخواست حتما اکرم را راضی کند بعد برود. گفت: خب باشه. دوباره استخاره میگیریم. قرآن را که باز کردند، دوباره سوره آلعمران آمد. همان صفحه. لبخند شیرینی نشست روی لبهای امیر. اکرم دیگر نتوانست چیزی بگوید. اصلا چارهای جز رضایت نداشت. حالا امیر فقط منتظر بود با او تماس بگیرند و روز رفتنش را به او بگویند....
"شهید مدافعحرم امیر لطفی"🌷
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌میدونستی آخرای دوران آخرالزمانیم؟
چقدر برای این موقعیتها آمادهایم؟!
#امام_زمان ♥️
#استاد_رائفی_پور
#خاطرات_شهید
🔹یک هفته قبل ازشهادتش، من و رسول توی چادر بچه های تخریب لشگر ۱۰ تو مقرالوارثین، تنها شدیم او با خودش خلوت کرده بود دیدم صورتش خیسه ، انگار گریه کرده تا منو دید با آستین لباسش اشک هاشو پاک کرد.
🔸دیدم حال و حوصله شوخی رو نداره، یه خورده با هم درد و دل کردیم. رسول بدون مقدمه با نگرانی گفت: نمیدونم چرا کار ما درست نمیشه.همه رفقای ما یکی یکی رفتند و داره جنگ تموم میشه و ما هنوز زنده ایم . ترو خدا بیاییم یه کاری کنیم. یک عده هنوز تو گردان نیومده پرواز میکنند . دیدم حال خوبی داره گفتم بذار توحال خودش باشه و بدون خداحافظی ازش جداشدم.
🔹رسول مثل بعضی ها برای رفع تکلیف جبهه نرفت بلکه برای انجام تکلیف جبهه رفت. وی در جبهه دنبال کمال بود و سعی میکرد در جبهه جایی که نوک پیکان سختی ها ست باشه. پس رسول شد "تخریب چی" همه وجودش در سوز و گداز بود و اگر خنده و شوخی هم میکرد دنبال رد گم کردن بود.
#شهید_رسول_فیروزبخت🌷
●ولادت : ۱۳۴۵/۱۱/۱۸ کرج
●شهادت : ۱۳۶۶/۸/۱۰ سردشت
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت38 كم كم هوا داشت تاريك می شد ... هنوز به حدی روشن بود كه بتونم ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
✍🏻قسمت39
شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت كمی بين شون رو باز كردم ... و
تكانی ...
درد تمام وجودم رو پر كرد ...
- هی مرد ... تكان نخور ...
سرم رو كمی چرخوندم ... هنوز تصاوير چندان واضح نبود ... اوبران، روی صندلی، كنار تختم نشسته بود
از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ...
خیلی خوش شانسی ... دكتر گفت بعيده به اين زودی ها به هوش بيای ... خون زيادی از دست داده
بودی ...
گلوم خشك خشك بود ... انگار بزاق دهانم از روی كوير ترك خورده پايين می رفت ... نگاهم توی اتاق
چرخيد ...
- چرا اينجام ...
تختم رو كمی آورد بالاتر ... و يه تكه يخ كوچيك گذاشت توی دهنم ...
چاقو خوردی ... گيجی دارو كه از سرت بره يادت مياد ...
وسط حرف های لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بی حال تر از اون بودم كه بتونم شادی زنده موندم رو با
بقيه تقسيم كنم... اما اين حالت، زمان زيادی نمی تونست ادامه پيدا كنه ...
نبايد اجازه می دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من برای حل اون پرونده بود ...
كمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاری ... لويد بهم خبر داد كه هر سه نفرشون رو توی يه تعميرگاه
قديمی دستگير كردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه ای به بدنم داد
به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتی می ايستادم سرم گيج می رفت و پاهام بی حس بود ... اما محال
بود بازجويی اونها رو از دست بدم
سرم رو از دستم كشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون . .. بدون اجازه
پزشك ...
بقيه با چشم های متحير بهم نگاه می كردن ... رئيسم اولين كسی بود كه بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها
كسی كه جرأت فرياد زدن سر من رو داشت ...
- تو ديوونه ای ... عقل توی سرته ...ديگه نمی تونستم بأيستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تكيه دادم به ديوار ... و دكمه آسانسور
رو زدم ...
- كی به تو اجازه داده از بيمارستان بيای بيرون
می شنوی چی ميگم...
در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت كشيدم تو و به ديوار تكيه دادم ...
- كسی اجازه نداده ... فرار كردم ...
با عصبانيت سوار شد ... اما سعی می كرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده .
- شنيدم اونها رو گرفتيد ...
با حالت خاصی بهم نگاه كرد ...
- ما بدون تو هم كارمون رو بلديم ... هر چند گاهی فكر می كنم تو نباشی بهتر می تونيم كار بكنيم ...
نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداری صورتم رو پر كرد...
- يعنی با استعفام موافقت میكنی...
- چي ...
- اين آخرين پرونده منه ... آخريش ...
و درب آسانسور باز شد ...
دنبالم از آسانسور خارج شد ...
- هر وقت از بيمارستان مرخص شدی در اين مورد صحبت می كنيم
ماه گذشته كه در مورد استعفا حرف زده بودم، فكر كرده بود شوخی می كنم ... بايد قبل از اينكه اين فكر
به سرم بيوفته ... با انتقاليم از واحد جنايی موافقت می كرد ...
به زحمت خودم رو تا اتاق صوتی كشيدم ... اوبران با يكی ديگه ... مشغول بازجويی بودن ... همون جا
نشستم و از پشت شيشه به حرف ها گوش كردم ... نتونستن از اولی اطلاعات خاصی بگيرن ...
دومين نفر برای بازجويی وارد اتاق شد ... همون كسی كه من رو با چاقو زده بود ... بی كله ترين ... احمق
ترين ... و ترسوترين شون
كار خودم بود ... بايد خودم ازش بازجويی میكردم ...اوبران تازه می خواست شروع كنه كه در رو باز كردم و يه راست وارد اتاق بازجويی شدم ... محكم راه
رفتن روی اون بخيه ها ... با همه وجود تلاش می كردم پام نلرزه ...
درد وحشتناكی وجودم رو پر كرده بود ...
با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد
- چيه... تعجب كردی... فكر نمی كردی زنده مونده باشم ...
بيشتر از اون ... اوبران با چشم های متعجب به من خيره شده بود ...
تو اينجا چه كار می كنی ...
سريع صندلی رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... ديگه پاهام نگهم نمی داشت ...
حالا فهميدی نشانم واقعيه ... يا اينكه اين بارم فكر می كنی اين ساختمون با همه آدم هاش الكين...
اين دوربين ها هم واقعی نيست ... دوربين مخفيه ...
پوزخند زد ... از جا پريدم و ... با تمام قدرت و ... مشت های گره كرده كوبيدم روی ميز ...
هنوزم می خندی... فكر كردی اقدام به قتل يه كارآگاه پليس شوخيه ... يه جرم فدراله ... بهتره خدا
رو شكر كنی كه به جای اف بی آی ... الان ما جلوت نشستيم ...
اون دو تای ديگه فقط به جرم ايجاد ممانعت در كار پليس ميرن زندان ... اما تو ...
تو بايد سال های زيادی رو پشت ميله های زندان بمونی اونقدر كه موهات مثل برف سفيد بشه ...
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت38 كم كم هوا داشت تاريك می شد ... هنوز به حدی روشن بود كه بتونم ب
اونقدر كه ديگه حتی اسم خودت رو هم به ياد نياری ...
اونقدر كه تمام آدم های اين بيرون فراموش كنن يه زمانی وجود داشتی ...
مثل يه فسيل ... اونقدر اونجا می مونی تا بپوسی ... اونقدر كه حتی اگه استخوون هات رو بندازن جلوی
سگ ها سير نشن ...
و می دونی كی قراره اين كار رو بكنه
من ...
من از اون دنيا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمی كه هر روزش آرزوی
مرگ كنی ... و هيچ كسی هم نباشه به دادت برسه ... هيچ كس ... همون طور كه من رو تنها ول كرديد و
در رفتيد . ..
تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد ميشن ... اما تو رو وسط اين جهنم رها می كنن ...
سرم رو به حدی جلو برده بودم كه نفس های عميقم رو توی صورتش احساس می كرد ... و من پرش
های ريز چهره اون رو ...
سعی می كرد خودش رو كنترل كنه ...
اما می شد ترس رو با همه ابعادش، توی چشم هاش ديد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت 40
دوباره نشستم روی صندلی ... آدرنالين خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه ای كه بتونم بيشتر از اين
بإيستم و وزنم رو توی اون حالت نيم خيز ... روی دست هام نگه دارم ...
من ... نمی خواستم ...
زبانش با لكنت باز شده بود ...
- نمی خواستی يه مأمور پليس رو بكشی ... همين طوری چاقو .. يهو و بی دليل رفت توی پهلوی من ...
اونم دو بار ... نظرت چيه منم يهو و بي دليل يه گوله وسط مغزت خالی كنم....
صورتش می پريد ... دست هاش می لرزيد ... ديگه نمی تونست كنترل شون كنه ...
اما يه چيزی رو می دونی... من حاضرم باهات معامله كنم ... تو هر چی می دونی در مورد لالا ميگی ...
عضو كدوم گنگه ... پاتوق شون كجاست ... و اينكه چطور می تونيم پيداش كنيم ...
منم از توی پرونده ات ... يه جمله رو حذف می كنم ... و فراموش می كنم كه خيلی بلند و واضح گفتم ...
من يه كارآگاه پليسم ...
نظرت چيه ... به نظر من كه معامله خوبيه ... ديرتر از دوست هات آزاد ميشی ... اما حداقل زمانيه كه
غذای سگ نشدی ... اون وقت حكمت فقط يه اقدام به قتل ساده ميشه ... به علاوه در رفتن مچم از
لگدی كه بهش زدی ...
ترسش چند برابر شد ...
- اون يكی كار من نبود ... من با لگد نزدم توی دستت ...
از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ...
- اما من می خوام اينم توی پرونده تو بنويسم ... اقدام به قتل پليس ... و ضرب و جرح در كمال
خونسردی ... نظرت چيه ... عنوانش رو دوست داری...
مطمئنم دادستان كه با ديدنش خيلی كيف می كنه ...
دستش رو آورد بالا توی صورتش ... و چند لحظه سكوت كرد ...
- باشه مرد ... هر چی می دونم بهت ميگم ... كيم خيلی وقته توی نخ اون دختره است ... اسمش سلناست
... اما همه لالا صداش می كنن ...
يه دختر بی كس و كاره و توی كوچه ها وله ... بيشتر هم اطراف ...
اون رو كه بردن بازداشتگاه ... منم از روی صندلی اتاق بازجويی بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خيس
شده بود🥺 ...چند قدم كه رفتم ديگه نتونستم راه برم ... روی نيمكت چوبی كنار سالن دراز كشيدم ... واقعا به چند تا
دوز مورفين ديگه نياز داشتم
اوبران نيم خيز كنارم روی زمين نشست ...
- تو اينجا چی كار می كنی... فكر كردی تنهايی از پسش برنميام...
لبخند تلخی صورتم رو پر كرد ... نمی تونستم بهش بگم واقعاً برای چی اونجا اومدم ...
- نميری دنبال 🦱لالا...
يه گروه رو می فرستم دنبالش ... پيداش می كنیم ... تو بهتره برگردی بيمارستان ... پاشو من میرسونمت ...
حس عجيبی وجودم رو پر كرده بود ...
- لويد ... تا حالا فقط جنازه ها رو می ديدم و سعی می كردم پرونده شون رو حل كنم ... اما اين بار فرق
داشت ... من اون حس رو درك كردم ...
حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهايي ...
اگه برگردم ديگه سر بازجويی خبرم نمی كنيد ... جايی نميرم ... همين جا می مونم ... بايد همين جا
بمونم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت41
باورم نمی شد ...
لالا مقابل من نشسته ...
سكوت عميقی فضا رو پر كرد ... و من بی حال تر از لحظات قبل به پشتی صندلی تكيه داده بودم ... و
فقط بهش نگاه می كردم ...
چرا اون روز با ديدن من فرار كردی...
- ترسيده بودم ... فكر كردم می خوای بازداشتم كنی ...
ترسيده بود ... ولی نه از بازداشت ... داشت دروغ می گفت ... می ترسيد اما وحشتش از چيز ديگه ای بود ....
يه چيزی رو می دونی... اون لحظه توی خيابون متوجه نشدم ... اما بعد از اينكه چشمم رو توی
بيمارستان باز كردم... خيلی بهش فكر كردم ...
تو فرار نكردی چون می ترسيدی به جرم خريد مواد بگيرمت ... اصلاً مگه روی پيشونيم نوشته بود
پليسم ... چه برسه به اينكه از واحد مواد باشم ...حالا فرض می كنيم فهميده بودی ... نوجوون هايی به سن تو ... كه مواد می خرن كم نيستن ... چرا يه پليس بايد اون مواد فروش ها رو ول كنه و بيوفته دنبال تو... مگه جرمی مرتكب شده بودی...
نظر من رو می خوای ... تو ... اون روز توی خيابون ... همين كه صدات كردم و من رو ديدی دارم به سمت
ميام ترسيدی ...
نوجوان های خيابانی، بچه های سرسختی هستند ... اما نه اونقدر كه نشه اونها رو به حرف آورد ...
چشمهای ترسيده لالا نمیتونست به من نگاه كنه ... و این ترس وحشت از پليس نبود ...
زبانش حرف های من رو كتمان می كرد ولی چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ...
من هيچ كدوم از اين كلمات رو باور نمی كنم ... باور می كنم يه بچه خيابونی كه ... بين آدم هايی بزرگ
شده كه افتخارشون كل انداختن و درگير شدن با پليس هاست .. . توی اون لحظات بيشتر از اينكه،
وحشتش از پليس باشه ... از چيز ديگه ای بود ... از اينكه واقعاً يه نفر دنبالش باشه ...
و می خوام از خودم اين سؤال رو بكنم ... چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه...
كار اشتباهی كرده...
يا چيزی رو ديده كه نبايد می ديده .. . يا از چيزی خبر دار شده كه نبايد می شده ... می دونی بين اين
سؤال ها از همه بيشتر دوست دارم به كدوم جواب بدم ...
چند لحظه سكوت كردم ... با آشفتگی تمام به من خيره شده بود ...
- قاتل كريس تادئو اينقدر آدم خطرناكيه كه تا اين حد ازش می ترسی ...
چشم هاش شروع به پريدن كرد ... درست زده بودم وسط خال ... تا قبل می ترسيدم اون شاهد قتل
نباشه ولی حالا ...
داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در می آورد ... چنان روی اونها می كشيد كه با خودم می گفتم
الان دست هاش خونی ميشه ..
من می تونم ازت حمايت كنم
مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقی برات بيوفته و دست كسی بهت برسه
نگاه طعنه آميزی بهم كرد ...
لابد من رو ميزاری تحت حفاظت پليس ... به عنوان شاهد ... خيلی زياد يه ماه بعد از محاكمه برم می
گردونيد توی خيابون ...
تو نمی تونی ازم حمايت كنی ... نه تو ... نه هيچ كس ديگه ... همون لحظه ای كه دهنم رو باز كنم مردم
... و كارم تمومه ...
خب پس داستان رو برامون تعريف كن ... بدون اينكه اسم اون طرف رو ببری ... اين كار رو كه می
تونی بكنی ... اگه چيزی می دونی ... بگو چی شده ... اون روز چه اتفاقی افتاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت 42
به سختی بغض گلوش رو فرو داد ...
- من و كريس از زمانی كه وارد گنگ شد با هم دوست شده بوديم ... خيلی بهم نزديك بوديم ... تا اينكه
كم كم ارتباطش رو با همه قطع كرد ... شماره تلفنش رو هم عوض كرد ...
ديگه هيچ خبری ازش نداشتم تا حدوداً يه ماه قبل از اون روزاومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه های دبيرستان رو موقع پخش مواد گرفته ... ازم می خواست
كمكش كنم پخش كننده اصلی دبيرستان رو پيدا كنه ...
چرا چنين چيزی رو از تو خواست و نرفت پيش پليس...
سكوت سختی بود ... هر چه طولانی تر می شد ضعف بيشتری بدنم رو فرا می گرفت ...
اعتقاد داشت اون طرف فقط داره از نياز اونها سوء استفاده می كنه ... اونها نمرات شون در حدی نبود
كه بتونن برای كالج و دانشگاه بورسيه بشن ... وضع مالی شون هم عالی نبود كه از پس خرج كالج بر
بيان ... هیچ دانشگاه خوبی هم مجانی نیست ...
كريس گفت اگه يكی جلوی اونها رو نگيره ... اون طرف، زندگی اونها و آينده شون رو نابود می كنه ...
اينطوری هرگز نمی تونن يه زندگی عادی رو تجربه كنن و اگه برای خروج از گروه دير بشه ... نه فقط
زندگی و آينده شون ... كه ممكنه جون شون رو از دست بدن
با خودشون هم حرف زده بود ... اما اونها نمی تونستن مثل كريس شرايط رو درك كنن و واقعيت رو ببينن
چون پول نسبتاً خوبی بود حاضر نبودن دست بردارن ... فكر می كردن تا وقتی از دانشگاه فارغ التحصيل
بشن به اين كار ادامه ميدن بعدم ولش می كنن ... نمی دونستن اين راهی نيست كه هيچ وقت پايانی
داشته باشه....
قتل كريس كار اونها بود ...
نه ...
🥺اشك توی چشم هاش حلقه زد ...
- من خيلی سعی كردم جلوش رو بگيرم ... اما اون حاضر نبود عقب بكشه ... می گفت امروز دو نفرن ...
فردا تعدادشون بيشتر ميشه ...
و اگه اين طمع و فكر كه از يه راه آسون به پول زياد برسن ... بين بچه ها پخش بشه ... به زودی زندگی
خيلی ها به آتش كشيده ميشه ..آخرين شب بين ما دعوای شديدی در گرفت ... قبول نمی كرد سكوت كنه و چشمش رو روی همه چيز
ببنده ... بهش گفتم حداقل بره پيش پليس ... يا از يه تلفن عمومی يه تماس ناشناس با پليس بگيره ...
اما اون می گفت اينطوری هيچ كس به اون بچه ها يه شانس دوباره نميده ... اونها بچه های بدی نیستن
و همه شون فريب خوردن ... نمی تونن حقيقت رو درست ببينن ... اما احتمالش كم نيست كه حتی از
زندان بزرگسالان سر در بيارن ... می خواست هر طور شده اونها رو نجات بده🥺
از هم كه جدا شديم ... يه ساعت بعدش خيلی پشيمون شدم ... داشتم می رفتم سراغش كه توی يكی از
خيابون های نزديك خونه شون ديدمش ... دنبالش راه افتادم و تعقيبش كردم ...
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
حرفایی پشت سر ایشون میزنن...
مخصوصا از وقتی که مهسا امینی فوت کرد...
دیگه مردم نمیدونن پشت کی حرف بزنن ..
تو این جریان دشمن خیلی سو استفاده کرد.. ماشالله دختر و پسرای ایران زمین هم که😤
شما فکر میکنید امام حسین رو کیا شهید کردن؟ اونایی که واقعا بد بودن؟
کسایی که صف اول نماز نشستن ..