eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220812-WA0006.mp3
6.1M
سفر بخیر جوونی که شدی عاقبت بخیر 🎙حاج مهدی رسولی
-مےگفت: هرڪسےروز؎ ³ مرتبہ خطاب‌به‌حضرت‌مهد؎'ﷻ' بگہ ↶ ˼بابےانتَ‌وامےیااباصالح‌المهد؎˹ حضرت‌یجور‌خاصے‌براش‌دعامیڪنن :> ˖𓄹♥️
حاج عباس رفتار و کردارش با پذیرفتن فرماندهی لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) تغییر نکرد و او کسی نبود که این القاب را افتخاری برای خود بداند، به همین خاطر هیچ وقت نخواست عنوان کند که فرمانده لشگر است. حاج عباس، بسیجیان را فرماندهان واقعی جنگ می‌دانست... اموالی را که در اختیار داشت متعلق به خداوند و تمامی‌ مردم می‌دانست و معتقد بود که او وظیفه نگهبانی از آنها را بر عهده دارد و اجازه نمی‌داد بیت‌المال حتی یک سر سوزن جابجا شود. تواضع و فروتنی عباس باورنکردنی بود... 🌷
آنچہ‌امروز گذشت . . ݪف‌نده‌‌رفیق‌بمونۍ‌قشنگتره! وضـویـٰادِتون‌نَـرھ•• شَبِـتون‌منـوَربھ‌نـورخُـدا••¡ッ اِلتمـٰاس‌دُعـٰا!•• یـٰاعَ‌ـلۍمَـدد..••!ッ
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۰ دی ۱۴۰۲ میلادی: Wednesday - 10 January 2024 قمری: الأربعاء، 27 جماد ثاني 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت سلطان علی پسر امام باقر علیهما السلام، 116ه-ق 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیه السلام ▪️3 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️5 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️12 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام ▪️15 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
[• •] 🔰 امام علی علیه السلام: 💠  عاقل كسى است كه رفتار او گفتارش را تصديق كند 📚 غررالحكم حدیث1390
✍ یک روز که با آقای رجایی در خیابان عین‌الدوله بودیم، به ایشان گفتم: دایی جان، مشکلی برای من پیش آمده که به مقداری پول احتیاج دارم. گفت: برو منزل، توی کتری مقداری پوله، هر چقدر که نیاز داشتی بردار. وقتی به منزل آمدم و به حاج‌ خانم گفتم، ایشان هم مثل همسرشان با کرامت و بزرگواری خاصی چون می‌خواستند پول را به دست من ندهند تا مبادا در من ایجاد احساس خاصی بشود، گفتند: از هرجا که خودشون گفتند، بردارید. پول را برداشتم. پس از مدتی که خواستم پول را در موعد مقرری که گفته بودم، به ایشان برگردانم، گفتم: دایی جون، پولتون حاضره. گفت: مگه شما پول رو از من گرفتی که می‌خوای به من بدی؟ از هرجا که برداشتی، دوباره همون‌جا برگردون و سر جای خودش بذار. ایشان حتی در پس گرفتن پول، این‌طور لطیف و بزرگوارانه برخورد می‌کرد و حتی از من نپرسید چقدر پول برداشته‌ای! ...🌷🕊
⚽️مهاجم و کاپیتان افسانه ایِ تیم ملی جوانان ایران با ۱۵ گل ملـی ... باشگاه در به در دنبال قرارداد با او بود ... او در اوج دوران ورزشی‌اش چندین بار به رفت ! آخرین بار قـرار بود ... با باشگاه پرسپولیس قرارداد ببندد و در تمرینات این تیم هم شرکت کرده بود که برای شرکت در عملیات راهی جبهه شد و در اسفند ۱۳۶۵ به مقام رسید ... 🌷
#خاطرات_شهید یکی از آرزو های آقا مهدی این بود که به دیدار امام بره... تو منطقه طرخی به عنوان دیدار با امام برگزار شد ؛ هر گردان سهمیه داشت از گردان ماهم اقا مهدی انتخاب شد...  بعد از شنیدن این خبر از خوشحالی شروع کرد به گریه رفت داخل چادرش بعدش امد گفت میخواهم به جای خودم ابو سراج رو بفرستم خیلی تعجب کردم ابوسراج یکی از مجاهدین عراقی بود که به ما کمک میکرد وکلی هم زخمت میکشید... گفت : آخه ما به هر حال مرخصی میریم خانواده مون رو میبینیم ولی این بنده خدا کسیو نداره اگه اون بره هم روحیه میگیره هم حال و هواش عوض میشه...  وقتی به ابو سراج گفتیم کلی خوشحال شد وگفت : این یکی از آرزوھای من بود ؛کلی از اقا مهدی تشکر کرد.. 📎قائم‌مقام گردان‌زرهی لشگر ۵ نصر #سردارشهید_محمدمهدی_حمیدی🌷 ●ولادت : ۱۳۴۶/۱/۳ نیشابور ، خراسان‌رضوی ●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۳ بانه ، عملیات کربلای۱۰
نماز سکوی پرواز 31.mp3
4.76M
31 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣ قبرما؛چیزی نیست جز همین نفس ما! يه کم فکرکن؛ وقتی نماز میخونی؛ احساس میکنی قلبت نورانی شدو آرام گرفت؟ 👈اگه اينجوريه؛قبرتو هم روشن میکنه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨تعجیل درفرج امام زمان (عج) صلوات✨ 🔵 آیا می‌توان برای پوشش از چادر، مانتو یا روسری با رنگ‌های روشن استفاده کرد؟
༻﷽༺ گویند مهر قبولی ست...که بر دلت می خورد... ...دلم لایق مهر نیست اما شما که نظر کنید...این کویر تشنه دریا می شود...با عطر 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 🌹شهید طالب کاظمی شیخ زاهدی 🌻تاریخ تولد: ۸ تیر ۱۳۰۶ 🍃محل تولد: چابکسر 🥀تاریخ شهادت: ۲۰ دی ۱۳۶۰ 🌷 محل شهادت: چابکسر ☘یگان اعزامی: نیروی مردمی 🌿مزار شهید: چابکسر، گلزار شهدای میانده 🌺روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌺 رفاقت با شهدا تا قیامت یاد شهدا با ذکر صلوات
دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک. منتظر بودم نتیجه بحث را بدانم. لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزی نمی گفت، پرسیدم: پس چه کار کنیم آقای برونسی؟ حتی تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم: حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خوای چه کار کنی؟! بالاخره عبدالحسین به حرف آمدگفت: هر چی که می گم دقیقاً همون کار رو بکن؛ خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری مکث کرد. با تأکید گفت: دقیق بشماری ها....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه از دی ماه . . .❤️‍🩹💔🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت87 با تعجب داشت بهم نگاه می كرد ... نمی تونست علت اونجا بودن م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت88 كم كم صدای اذان به گوش می رسيد... هر چند از دور پخش می شد و هنوز از ما فاصله داشت،اگه اشكالی نداره می تونم شغل شما رو بدونم ... يه كارآگاه پليسم ... از بخش جنايی ... چهره اش جدی شد ... برای يه لحظه ترسيدم ... ' نكنه من رو نيروی نظامی ببينه... نگاهش برگشت توی آينه وسط ... احياناً ايشون همون كارآگاهی نيستن كه... و دنيل با سر، جوابش رو تأييد كرد ... ديگه نزديك بود چشم ها به دو دو كردن بيوفته ... نكنه دنيل بهش گفته باشه كه من چقدر اونها رو اذيت كردم 🥺... و حالا هم من رو آورده باشن كه ..با لبخند آرامی بهم نگاه كرد ... نفسی كه توی سينه ام حبس شده بود با ديدن نگاهش آرام شد 🥺 الله اكبر ... قرار بود كريس روی اين صندلی نشسته باشه ... اما حالا خدا اون كسی رو مهمان ما كرده كه ... نفسش گرفته و سنگين شد ... و ادامه جمله اش پشت افكارش باقی موند... شما، اون رو هم می شناختيد... به واسطه دنيل، بله ... يه چند باری توی نت با هم، هم صحبت شده بوديم ... نوجوان خاصی بود ... وقتی اون خبر دردناك رو شنيدم واقعاً ناراحت شدم 🥺... خيلی دلم می خواست از نزديك ببينمش و پيچيد توی يه خيابون عريض ... نشد ميزبان خودش باشيم ... ان شاء االله ميزبان خوبی واسه جانشينش باشيم ... چه عبارت عجيبی ... من به جای اون اومده بودم و جانشينش بودم ... از طرفی روی صندلی اون نشسته بودم و جانشينش بودم ... مرتضی ظرافت كلام زيبايی داشت ... يه گوشه پارك كرد ...مسجد، سمت ديگه خيابون بود ... يه خيابون عريض تمييز، كه دو طرفش مغازه بود ... با گل كاری و گياه هايی كه وسطش كاشته بودن ... با محيط نسبتاً آرام ... از ماشين خارج شدم و ورود اونها رو نگاه كردم ... اون در بزرگ با كاشی كاری های جالب ... نور سبز و زردی كه روی اونها افتاده بود ... در فضای نيمه تاريك آسمان واقعاً منظره زيبايی بود ... چند پله می خورد و از دور نمای اندكی از حوض وسط حياطش ديده می شد ... افرادی پراكنده از سنين مختلف با سرعت وارد مسجد می شدن ... و يه عده بی خيال و بی توجه از كنارش عبور می كردن مغازه دارهای اطراف هنوز توی مغازه هاشون بودن ... و يكی كه مغازه اش رو همون طور رها كرد و وارد مسجد شد مغازه اش چند قدم پايين تر بود ... اما به نظر می اومد كسی توش مراقب نيست ... از كنار ماشين راه افتادم و رفتم پايين تر ... و از همون فاصله توی مغازه رو نگاه كردم ... كسی توش نبود ... همونطوری باز رهاش كرده بود و رفته بود توی پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو ديده بودم اما واسم عجيب نبود ... زياد شنيده بودم كه زن های ايرانی مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسری سر كنن ... اما اين يكی واقعاً عجيب بودكمی بالا و پايين خيابون رو نگاه كردم ... گفتم شايد به كسی سپرده و هر لحظه است كه اون بيا... اما هيچ كسی نبود چند نفر وارد مغازه شدن ... به اطراف نگاه كردن و بعد كه ديدن نيست بدون برداشتن چيزی خارج شدن كنجكاوی نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خيابون رفتم سمت ديگه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت89 وارد مغازه شدم و دقيق اطراف رو گشتم ... هر طرف رو كه نگاه می كردم اثری از دوربين مدار بسته نبود ... لباس هايی رو كه آويزون كرده بود رو كمی دست زدم و جا به جا كردم ... با خودم گفتم شايد دوربين رو اون پشت حائل كرده اما اونجا هم چيزی نبود بيخيال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ... واقعاً عجيب بود ... يعنی اينقدر پول دار بود كه نگران نبود كسی ازش دزدی كنه بعد از پرسيدن اين سؤال از خودم، واقعاً حس حماقت كردم ... اين قانون ثروته ... هر چی بيشتر داشته باشی ... حرص و طمعت برای داشتن بيشتر ميشه چون طعم قدرت رو حس كردی ... افراد كمی از اين قانون مستثنی هستن به حدی كه ميشه اصلاً حساب شون نكرد ... دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ... اين عادتم بود وقتی خيلی گيج می شدم بی اختيار دستم می اومد پشت سرم ... توی همين حال بودم كه حس كردم يكی از پشت بهم نزديك شد و شروع به صحبت كرد ... چرخيدم سمتش ... صاحب مغازه بود ... با ديدنش فهميدم نماز تموم شده و به زودی دنيل و بقيه هم از مسجد ميان بيرون ... هنوز داشت با من حرف می زد ... و من در عین گیج بودن اصلاً نمی فهميدم چی داره ميگه ببخشيد ... نمی فهمم چی ميگی ... و از در خارج شدم ... می دونستم شايد اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سكوت در برابر جملاتش درست نبود ... حداقل فهميد هم زبان نیستم ... هنوز به مسجد نرسيده، دنيل و بقيه هم اومدن بيرون ... تا چشم مرتضی بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ... خسته كه نشديد...با لبخند سری تكان و دادم با هيجان رفتم سمت دنيل ... و خيلی آروم در گوشش گفتم ... يه چيزی بگم باورت نيمشه ... چند متر پايين تر، يه نفر مغازه اش رو ول كرده بود رفته بود ... همين طوری ، بدون اينكه كسی‌ مراقبش باشه برای اون هم جالب بود ...چیزی نگفت اما تعجب زیادی هم نكرد ... حداقل، نه به اندازه من ... حس آلیس رو داشتم وسط سرزمین عجايب ... به هتل كه رسيديم من خيلی خسته بودم ... حس شام خوردن نداشتم ... علی رغم اصرار زياد دنيل و مرتضی،مستقيم رفتم توی اتاق ... لباسم رو عوض كردم و دراز كشيدم ... ديگه نمی تونستم چشم هام رو باز نگهدارم ... عادت روی تخت خوابيدن، عادت بدی بود ... ميشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت تونسته بودم چند دقيقه ای چشم هام رو ببندم . ساعت حدوداً 4:30دقیقه صبح به وقت تهران ... مغزم فرمان بيدار باش صادر كرد ... 🥺هنوز بدن و سرم خسته بود ... اما خواب عميق و طولانی با من بيگانه بود ... مرتضی گوشه ديگه اتاق ايستاده بود نماز می خوند ... صداش بلند بود اما نه به حدی كه كسی رو بيدار كنه ... همون طور دراز كشيده محو نماز خوندنش شدم ... تا به حال نماز خوندن يه مسلمان رو از اين فاصله نزديك نديده بودم .. شلوار كرم روشن ... پيراهن سفيد يقه ايستاده ... و اون پارچه شنل مانندی كه روی شونه اش می انداخت ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت90 چندین بار نشست ... ایستاد ... خم شد ... و پیشانیش رو روی زمین گذاشت ... سه مرتبه دست هاش رو تکان داد و سرش رو به اطراف چرخوند ... و دوباره پیشانیش رو گذاشت روی زمین ... چند دقیقه پیشانیش روی زمین بود تا بلند شد ... شروع کرد به شمردن بند انگشت هاش و زیر لب چیزی رو تکرار می کرد ... و در نهایت دست هاش رو آورد بالا و کشید توی صورتش .مراسم عجیبی بود ... البته مراسم عجیب تر از این، بین آئین های مختلف دیده بودم ... یهودی ها ساعت ها مقابل دیوار می ایستادن و بی وقفه خم راست می شدن و متن هایی رو می خوندن ... یه عده از هندوها با حالت خاصی روی زمین می نشستن و طوری خودشون رو تکان می دادن که تعجب می کردم چطور هنوز زنده ان و مغزشون از بین نرفته ... یا بودائی ها که هزار مرتبه در مقابل بودا سجده می کنن ... می ایستن و دوباره سجده می کنن ... و دست هاشون رو حرکت میدن، بهم می چسبونن، تعظیم می کنن ... و دوباره سجده می کنن ... همه شون حماقت هایی برای پر کردن وقت بود بلند شد و شروع کرد به جمع کردن پارچه ای که زیر پاش انداخته بود ... و اون تکه گلِ خشک، وسط پارچه مخفی شد ... جمعش کرد و گذاشت روی میز ... و پارچه روی دوشش رو تا کرد ... اومد سمت تخت ها که تازه متوجه شد بیدارم و دارم بهش نگاه می کنم ... از صدای من بیدار شدی... نه ... کلاً نمی تونم زیاد بخوابم ... اگه دیشب هم اونقدر خسته نبودم، همین چند ساعت هم خوابم نمی برد ... با خستگی و فشار شغلی که داری چطور طاقت میاری ... چند لحظه همون طوری بهش خیره شدم ... نمی دونستم جواب دادن به این سؤال چقدر درسته ... مطمئن بودم جوابش برای اون خوشایند نیست ... 🥺 قبل خواب یا باید الکل بخورم یا قرص خواب آور ... و الّا در بهترین حالت، وضعم اینه ... فعلاً هم که هیچ کدومش رو اینجا ندارم ... نشست روی تخت مقابلم ... چرا قرصت رو نیاوردی ... یکم بدن خسته ام رو روی تخت جا به جا کردم. - نمی دونستم ممنوعیت عبور از مرز داره یا نه ... از دنیل هم که پرسیدم نمی دونست ... دیگه ریسک نکردم ... ارزشش رو نداشت به خاطر چند دونه قرص با حفاظت گمرک به مشکل بخورم ... اینطوری که خیلی اذیت میشی ... اسمش رو بگو بعد از روشن شدن هوا، اول وقت بریم داروخونه ... اگه خودش پیدا شد که خدا رو شکر ... اگه خودشم نبود میریم یه جستجو می کنیم ببینیم معادلش هست یا نه ... جای نگرانی نیست، پزشک آشنا می شناسم خیلی راحت و عادی صحبت می کرد ... گاهی به خودم می گفتم با همین رفتارهاست که ذهن دیگران رو شست و شو میدن ... اما از عمق وجود، دلم می خواست چیز دیگه ای رو باور کنم ... صداقت کلمات و توجهش رو 🥺 از دیشب مدام یه سؤالی توی سرم می گذره ... که نمی دونم پرسیدنش درست هست یا نه ... می پرسم اگه نخواستی جواب نده ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - بپرس ... اگه با گروه های توریستی می اومدی راحت تر نبودی... اینطوری جاهای بیشتری رو هم می تونستی ببینی ... بگردی و تفریح کنی ... الان نود درصد جاهایی که قراره ما بریم تو نمی تونی بیای تو ... یا توی محل اقامت تنها می مونی یا پشت در ... بالشت رو از زیر سرم کشیدم ... نشستم و تکیه دادم به دیواره ی بالای تخت ... قبل از اینکه بیام می دونستم ...دنیل توضیح داد برنامه شون سیاحتی نیست ... دیگه چهره اش کاملاً جدی شده بود ... تو نه خاورشناسی، نه اسلام شناس ... نه هیچ رشته ای که به خاطرش این سفر برات مهم شده باشه ... پس چی شد که باهاشون همراه شدی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت91 سکوت، فضای اتاق رو پر کرد ... چشم های اون منتظر بود ... مغز من در حال پردازش جواب ... از قبل دلیل اومدنم رو می دونستم اما گفتنش به اون ... شاید آخرین کار درست در کل زمین بود برای چند لحظه نگاهم رو ازش گرفتم ... ببخشید ... حق نداشتم این سؤال رو بپرسم نگاهم برگشت روش ... مثل آدمی نبود که این کلمات رو برای به حرف آوردن یکی دیگه به زبان آورده باشه ... اگر غیر این بود، هرگز زبان من باز نمی شد ... نفس عمیقی کشیدم ... و تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم ... داشتم به آدمی اعتماد می کردم که کمتر از 24 ساعت بود که اون رو می شناختم ... من اونقدر پولدار نیستم که برای تفریح، سفر خارجی برم ... این سفر برای من تفریحی و توریستی نیست ... اومدم ایران که شانسم رو برای پیدا کردن یه نفر امتحان کنم ... برای پیدا کردی کی اومدی... مهدی ... آخرین امام شما ... پسر فاطمه زهرا جا خورد ... می شد سنگینی بغض رو توی گلوش حس کرد ... و برای لحظاتی چشم هاش به لرزه در اومد ... 🥺🥺 تو گفتی اصلاً باور نداری خدایی وجود داره ... پس چطور دنبال پیدا کردن کسی اومدی که برای باور وجودش، اول باید به وجود خدا باور داشته باشی سؤال جالبی بود ... اون می خواست مبنای تفکر من رو به چالش بکشه ... و من آمادگی به چالش کشیدن هر چیزی رو داشتم ... ملحفه رو دادم کنار ... و حالا دقیقاً رو به روی هم نشسته بودیم ... باور اینکه مردی با هزار و چند سال زنده باشه ... جوان باشه ... و قرار باشه کل حکومت زمین رو توی دستش بگیره و یکپارچه کنه خیلی احمقانه است یعنی از همون جمله اولش احمقانه است ... باور مردی با این سن اما ساندرز، یه شب چیزی رو به من گفت که همون من رو به اینجا کشید ... چیزی که قبل از حرف های دنیل، خودم یه چیزهایی در موردش می دونستم ... اما نمی دونستم ماجرا در مورد اون فرده ... من یه چیزی رو خوب می دونم ... دولت من هر چقدر هم نقص داشته باشه، احمق ها توش کار نمی کنن ... و وقتی آدم هایی مثل اونها مخفیفانه دنبال یه نفر می گردن، پس اون آدم وجود داره ... هر چقدر هم باور نسبت به وجود داشتنش غیرقابل قبول باشه ... می خوام پیداش کنم ... چون مطمئن شدم و به این نتیجه رسیدم که اگه بخوام به جواب سؤال هام برسم و حقیقت رو پیدا کنم ... باید اول اون رو پیدا کنم... من تا قبل، فکر می کردم حمله به عراق و از بین بردن سلاح های کشتار جمعی فقط یه بهانه بوده ... چون هیچ چیزی هم پیدا نشد ... و تنها دلیل هایی که به ذهنم می رسید این بود که دولت برای به چنگ آوردن منابع زیر زمینی عراق و تسلط روی منطقه به اونجا حمله کرد ... چون عراق دقیقاً وسط مهمترین کشورهای استراتژیک خاورمیانه است ... امّا بعداً فهمیدم این همه اش نیست ... و در تمام این مدت، اهداف مهم دیگه ای وسط بوده ... این سؤال ها ذهنم رو ول نمی کنه ... نمی تونم حقیقت رو وسط این همه نقطه گنگ پیدا کنم ... چهره اش خیلی جدی شده بود ... نه عبوس و در هم ... مصمم و دقیق ... چرا برای پیدا کردن جواب، همون جا اقدام نکردی... و این همه راه رو اومدی دنبال شخصی که هیچ کسی نمی دونه کجاست. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت92 ناخودآگاه خنده ام گرفت ... پیدا کردن جواب از دهن اونها ... یعنی باید به آدم هایی اعتماد کنم که برای رسیدن به هدف ... هر چیزی رو توجیح می کنن ... به مردم خودشون دروغ میگن و حقیقت رو مخفی می کنن ... وقتی همه چیز محرمانه است ... چطور می تونم باور کنم چیزی که دارم می شنوم حقیقته... من سال هاست که حرف های اونها رو شنیدم ... و نه تنها این حرف ها کوچک ترین کمکی به حل سؤال های ذهن من نمی کنه ... که اونها رو عمیق تر و سخت تر می کنه ... به حدی که گاهی بین شون گم میشم ... و حتی نمی تونم سر و ته ماجرا رو پیدا کنم ... از طرفی سؤال دومت خیلی خنده داره ... اگه اون مرد واقعاً وجود داشته باشه ... و قرار باشه جامعه رو به سمت رهبری واحد مدیریت کنه ... چطور می تونه با کسی ارتباط نداشته باشه... جامعه جهانی چطور می تونه به سمت هدف و آماده سازی برای شکل گیری جامعه واحد و یکپارچه با سیستمی که اون مرد می خواد حرکت کنه ... اما هیچ رهبری فکری ای برای سوق دادن مسیر به سمت ظهور و آماده سازی برای بازگشت اون وجود نداشته باشه... اگر اون مرد واقعیت داشته باشه و این هدف، حقیقت ... قطعاً افرادی هستن که بدون شک باهاش ارتباط دارن ... و الّا باور به شکل گیری این آماده سازی یه حماقت و دروغ بزرگه ...اون هم در مقیاس بزرگ جهان با آدم هایی که نود در صدشون حتی نمی تونن دو روز دیگه شون رو مدیریت کنن ... پس با در نظر گرفتن وجود این فرد، قطعاً این افراد هم وجود دارن... من وقتی توی رفتارها و جریان هایی که دولت ها در تمام این سال ها اون رو مدیریت کردن دقت کردم ... متوجه شدم یکی از بزرگ ترین اهداف شون ... جلوگیری و بهم زدن این رهبری فکری واحد جهانی هست ... حالا از ابعاد مختلف ... البته مطمئنم چیزهایی که پیدا کردم خیلی کور و سطحی هست ... چون من نه سیاستمدارم ... نه تخصصی در این زمینه ها دارم ... اما در واقعیت داشتن چیزهایی که پیدا کردم شک ندارم ... به حدی که مطمئنم اگه نتونن برای جلوگیری از این حرکت ... مسیرهای فکری رو قطع کنن ... به زودی یه جنگ اسلامی بزرگ توی دنیا اتفاق می افته بدون اینکه پلک بزنه داشت گوش می کرد ... سکوت من، سکوت اون رو عمیق تر کرد ... تا به حال هیچ کسی اینقدر دقیق به حرف هام گوش نکرده بود ... کمی خودش رو روی تخت جا به جا کرد ... گوشه لبش رو گزید و بعد با زبان ترش کرد ... و من، مثل بچه ها منتظر کوچک ترین واکنشش بودم... مثل بچه ای که منتظره تا بهش بگن آفرین، مسأله هات رو درست حل کردی ... بعد از چند دقیقه سرش رو بالا آورد ... - منظورت از اون مسیرهای فکری چیه... متعجب، مثل فنر از روی تخت، پایین پریدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره کردم ... چطور نمی دونی... دو تاشون الان توی اون اتاق کنارین ... و اون با چشم های متحیر، عمیق در فکر فرو رفته بود ... هر چقدر هم این سفر برای من سخت بود ... هر چقدر هم که ورود به حیطه های مقدس اسلام برای انسانی مثل من ممنوع ... من کسی نبودم که از سختی فرار کنم ... این انتخاب من بود ... و در هیچ انتخابی، مسیر ساده ای وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختی مسیرها فرق می کنه ... دوستی داشتم که می گفت ... زندگی فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه می کرد ... زندگی هیچ وقت ساده نیست ... حتی برای نوزاد بی دفاعی که در اون محیط امن ... آماج حمله احساسات و افکاری میشه که مادرش با اونها سر و کار داره ... بی دفاعی که در مقابل جبر مطلق مادر قرار می گیره ... ادامه دارد.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به این میگن بانوی نمونه که افتخار سرزمین است! نه امثال بعضی سلبریتی ها که مایه‌ی ننگ مردم ایران هستند!
سرلشکر پاسدار شهیداحمد کاظمی در2 مرداد سال 1337 در شهر نجف آیاد اصفهان دیده به جهان گشود و همچونسایر جوانان، سرگرم تحصیل گردید.پس از تحصیلات دوره دبیرستان به مبارزین در جبهه‌های جنوب لبنان پیوست. با پیدایش جرقه‌های انقلاب اسلامی به مبارزه علیه رژیم ستم شاهنشاهی پرداخت و در بیست و سومین بهار زندگی خود، در اوایل سال ۵۹ به کردستان رفت تا با  دشمنان داخلی انقلاب راسرکوب نماید.همچنین احمد کاظمی پس از اغاز جنگ تحمیلی با یک گروه ۵۰ نفره در جبهه‌هایآبادان حضور یافت و در برابر اشغالگران عراقی ایستاد.حضور مستقیم وی در خط مقدمجبهه باعث شد از ناحیه پا ، دست ، و کمر بارها مجروح گردیده و یک بار نیز انگشت دستش قطع شود او دوران جوانی خود را با لذت حضور در جبهه‌های نبرد از کردستان گرفته تا جای جای جبهه‌های جنوب در صف مقدم مبارزه با متجاوزان عراقی در سِـمت‌هایی چون: دو سال فرماندهی جبهه فیاضیه آبادان، شش سال فرماندهی لشکرزرهی ۸ نجف اشرف ، یکسال فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را به عهده داشت وی پس از جنگ به تحصیل پرداخت و مدرک کارشناسی خود را در رشته جغرافیا و کارشناسی ارشد را در رشته مدیریت دفاعی گذراند و موفق شد دانشجوی دکتری در رشته دفاع ملی گردد کاظمی به علت کفایت و شجاعت از سوی آیت‌الله خامنه‌ای ۳ مدال فتح دریافت کردوی در اواسط سال ۱۳۸۴ از سوی فرمانده کل سپاه، به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شده بود وی در 19 دی ماه سال 1384 در حادثه هواپیمایی فالکن نزدکی به اورمیه به درجه شهادت نائل گردید
محسن یکی از فعالین فرهنگی مسجد رجایی شهر بود و جوانان زیادی را جذب میکرد، در آن محل همه محسن را میشناختند و محسن جایگاه ویژه ای داشت. محسن اردوهای فرهنگی و رزمی بسیاری برگزار میکرد و از این طریق جوانان زیادی را باخود همراه میکرد، با شروع شدن حمله داعشی به مردم مظلوم و بی پناه سوریه و عراق و برای دفاع از حرم اهل بیت در قالب مستشار نظامی برای آموزش نظامی و رزمی به نیروهای مردمی و وطنی سوریه و عراق چندین بار به این دو کشور اعزام شد. بعد از اعزام، محسن دیگر آن محسن نبود، مدام از آنجا میگفت و از مظلومیت مردم سوریه حرف میزد، حتی زمانی هم که پیش ما بود روحش آنجا بود. محسن مجرد بود چندین بار برایش خانوم های متعهد زیر نظر گرفته بودم و تا میخواستم با محسن راجع به ازدواج صحبت کنم میدیدم که تمام فکرش شهادت است، تمام فکر محسن کمک به مردم مظلوم سوریه بود. می گفت: مادر من معلوم نیست وضعیتم چطور میشود فعلا صبر کن. محسن بیشتر حقوقش را صرف خانواده های بی سرپرست میکرد، محله های فقیر نشین کرج محسن را خوب میشناختن و هنوز هم حقوق محسن صرف خانواده های نیازمند میشود. یک روز با محسن به بهشت زهرا رفته بودیم، مادر شهیدی را دیدیم که همسرش نیز به رحمت خدا رفته بود و فرزندی نداشت، محسن آنقدر پای صحبتش و دردودلش نشست که متوجه شد سقف منزل آن مادر در اثر باران خراب شده و کسی را ندارد که تعمیرش کند ، محسن برای تعمیر منزل پیش قدم شد و آن مادر همیشه دعا گوی محسنم بود. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۳/۱۱/۹ کرج ، البرز ●شهادت : ۱۳۹۴/۱/۲۷ حلب ، سوریه