فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تدارک دیدم برای هر ترسی : خدایی جز الله نیست
و برای هر هم و غمی: آنچه خدا خواهد...
و برای هر نعمتی: همه ستایش مخصوص خداست
و برای هر آسایشی: شکر خدا
و برای هر حادثه عجیبی: منزه است خدا...
و برای هر گناهی: استغفرالله
و برای هر مصیبتی : از خداییم و به سوی او بازمی گردیم
و برای هر تنگی سینه ای: خدا مرا کفایت است...
و برای هر قضا و قدری: توکل بر خدا
و برای هر دشمنی: پناه بر خدا...
و برای هر عبادت و معصیتی : هیچ قدرت و نیرویی نیست مگر حول و قوه خدای بلند مرتبه ....
چقدر این یک بند مناجات آروم می کنه آدمو تو خیلی از موقعیتا... لحظه ای از زندگی نیست که از خدا خالی باشه... همه چیز و همه چیز و همه چیز به ید قدرت خداست... حتی ... بگذریم
هرچند اثرات خاصی داره خوندن این عبارات ده بار در روز اما یک بار خوندن معنیش هم خیلی موثره...
📝شهید احمد کاظمی
امروز سالگرد شهادت شهید احمدکاظمی هست شادی روحشون #صلوات🌹
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت83 سكوت مطلقی بين ما حاكم شد ... نفسم توی سينه حبس شد ... حتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت 84
ساندرز متوجه من شد ...
چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ...
این آدم جسور و بی پروا ... توی خودش خزیده بود ... خمیده ... آرنج هاش رو روی رانش تکیه کرده ... و توی همون حالت زمان زیادی بی حرکت نشسته ...
دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... یک قدمی ... جلوی من ایستاد ...
نظرت برای اومدن عوض شده ...
🥺نمی تونستم سرم رو بیارم بالا ... هر چقدر بیشتر این رفتار آرامش ادامه پیدا می کرد ... بیشتر از قبل گیج می شدم ... و بیشتر از قبل حالم از خودم بهم می خورد ... صبرش کلافه کننده بود ...
نشست کنارم ...
چون فهمیدم اون شب چه اتفاقی افتاده دیگه نمی خوای بیای ...
🥺نمی تونستم چیزی بگم ... فقط از اون حالت خمیده در اومدم ... بی رمق به پشتی صندلی فرودگاه تکیه دادم ... ولی همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ...
نگاهش چرخید سمت من ... نگاهی گرم بود ... و چشم هایی که بغض داشت و پرده🥺 اشک پشت شون مخفی شده بود ...
اتفاق سخت و سنگینی بود ... اینکه حتی حس کنی ممکن بوده بچه ات رو از دست بدی ... اونم بی گناه ...
و سکوت دوباره ...
اما یه چیزی رو می دونی...
اون چیزی که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ...
همون کسی که به حرمت آیت الکرسی به من رحم کرد ... و بچه من رو از یه قدمی مرگ نجات داد ... همون کسیه که تمام این مسیر، تو رو تا اینجا آورده
🥺فرقی نمی کنه بهش ایمان داشته باشی یا نه ... تو همیشه بنده و مخلوق اون هستی ... تا خودت نخوای و انتخاب دیگه ای کنی ... رهات نمی کنه و ازت ناامید نمیشه ...
یه سال تمام توی برنامه های من و خانواده ام گره می اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چیز برمی گرده سر جای اولش ...
انتخاب با خودته ... اینکه برگردی ... یا ادامه بدی ...
بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ...
مغزم گیج بود ... کلماتی رو شنیده بودم که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشتم ...
شاید برای کسی که وجود خدا رو باور داشت حرف های خوبی بود ... اما عقل من، همچنان دنبال یه دلیل منطقی برای گیر کردن اسلحه، توی اون غلاف سالم می گشت ...
سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ... نورا هر چند قدم یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد ... منتظر بلند شدن من بود ...
از جا بلند شدم ... اما نه برای برگشت ... بی اختیار دنبال اونها ... در جواب چشم های منتظر نورا ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت 85
مثل بچه هايی كه پشت سر پدرشون راه می افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم،
حال قبل از استانبول بود ... ساكت و آروم ... چيزی كه اصلاً به گروه خونی من نمی خورد ...
به اطراف و آدم ها نگاه می كردم ... اما مغزم ديگه دنبال علامت های سؤال و تعجب نمی گشت ... دنبال
جستجو برای چيزهای جديد و عجيب و تازه نبود ...🥺 حتی هنوز متوجه حس ترسيدن و وحشت قرار گرفتن
در كشور غريبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای *آدرنالین ...
ساكت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش می برد ... تا بعد از ترخيص بار و ...زمانی به خودم اومدم كه دوست دنيل داشت به سمت ما می اومد ... چشم هام گرد شد ... پاهام خشك
... و كلاً بدنم از حركت ايستاد ...
هر دوشون به گرمی همديگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم های متحير به اون مرد خيره شده
بودم ... و تازه حواسم جمع شد كه كجا ايستادم ...
بئاتريس ساندرز و نورا بهش نزديك تر از من بودن ... همون طور كه سرش پايين بود و نگاهش رو در
مقابل بئاتريس كنترل می كرد به سمت اونها رفت ...
دنيل اونها رو بهم معرفی كرد و اون با لبخند بهشون
خيرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگليسی رو سليس و روان صحبت می كرد ...
نورا دوباره با ذوق، عروسكش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفی كرد ...
اسم عروسكم ساراست ...
دست با محبتی روی سر نورا كشيد و سر نورا رو بوسيد ...
خوش به حال عروسكت كه مامان كوچولوی به اين نازی داره ...
و ايستاد ...
حالا مستقيم داشت به من نگاه می كرد ... چشم توی چشم ... و من از وحشت، با سختی تمام، آب گلوم
رو فرو دادم ...
اومد سمتم ... دنيل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند كرد ...
شما هم بايد آقای منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ...
سريع دستش رو گرفتم و به گرمی فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت
هشدار می داد ...
با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمی دونستم مدلش چيه ...
در صندوق رو باز كرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساك من رو از دستم بگيره ... من به
صندوق نزديك تر بودم ... خيلی عادی دسته رو ول كردم و يه قدم رفتم عقب ...
🧳ساك رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش🧳 ساك رو برد سمت صندوق ...
پارچه شنل مانند بزرگی كه روی شونه اش بود رو در آورد ... تا كرد و گذاشت توی صندوق ... و درش رو
بست ... رفت سمت در راننده ...
بفرماييد ... حتماً خيلی خسته ايد ...
و من هنوز گيج می خوردم ... دنيل اومد سمتم ...تو بشين جلو ...
يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ...
- چرا من ... خودت بشين جلو ...
از حالت ترسيده و چشم های گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ...
خانم من مسلمانه ...
تو كه نمی تونی بشينی كنارش ...
حرفش منطقی بود ...
سری تكان دادم و رفتم سمت در جلويی ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ...
نظرت چيه من با تاكسی های اينجا بيام...
لبخند بزرگی روی لب هاش نشست ... خيلی آروم دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ...
دلم می خواست با همه وجود گريه كنم ... 🥺
اگر روزی يه نفر بهم می گفت چنين جنبه هايی هم توی وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به
يه افسر پليس بازداشتش می كردم ... اما اون روز ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت86
حس عجیبی داشتم ... از طرفی فضای بیرون از ماشین نظرم رو به خودش جلب می کرد ... از طرف دیگه زیر چشمی به روحانی راننده نگاه می کردم ... که چهره اش نشون می داد نهایتاً 10 سالی از من و ساندرز بزرگ تر باشه ...
و از طرف دیگه تمام وجودم عقب پیش دنیل بود
می دونستم برای مسلمان ها، دین بر ملیت ارجحیت داره ... و جایی که پای مذهب شون وسط کشیده بشه ... پرچم براشون بی معناست ... اما برعکس ساندرز که با اون کشور و مردمش نقطه اشتراک داشت ... من کاملاً یه بیگانه بودم ... بیگانه ای که هیچ سنخیتی با اونها نداشت ...
توی اون لحظات،دنیل برای من تنها نقطه اتکا شده بود ... کسی که در زبان و پرچم با اون مشترک بودم ...
با هم غرق صحبت بودن ... تا زمانی که پای من هم به میان کشیده شد ...
این برادرمون همیشه اینقدر ساکت و دقیقه ...
چه چشم های زیرکی داشت ... با وجود اینکه حواسش به جاده و حرف زدن با دنیل بود اما من رو هم زیر نظر گرفته بود که دقیق داشتم به حرف هاشون گوش می کردم ...
من برای شما برادر نیستم ...
جا خورد ... چند ثانیه سکوت کرد و از توی آینه نیم نگاهی به دنیل انداخت ...
- عذر می خوام اگه ...
پریدم وسط حرفش ...
منظورم اینه که مسلمان نیستم ... چون شما مسلمان ها همدیگه رو برادر خطاب می کنید اون جمله رو گفتم...
لبخند بزرگی روی چهره اش نقش بست ... طوری که دندان های جلویی نمایان شد ...
- اون رو که می دونستم ... آقای ساندرز قبلاً گفتن مهمان غیر مسلمان همراه شون هست یه طوری برنامه بریزیم که شما اذیت نشی ...
پیامبر اسلام، حضرت مسیح رو برادر خطاب می کنن ... پیروان ایشون هم برادر ما هستن .
چهره ام جدی شد ... فکر کرده بود منم مثل گذشته دنیل و کریس، مسیحی ام
از توی آینه بغل ماشین به دنیل نگاه کردم ... نمی دونستم چی باید بگم ... یا اینکه ساندرز در مورد من چی به اون مرد گفته .
سکوت ماشین، نظر همه رو سمت من جلب کرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توی آینه شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ...
آقای مندیپ کلاً به وجود خدا اعتقاد ندارن ...
در عین ترسی که از اون مسلمان و بودن در یه کشور اسلامی داشتم ... اعتمادم به دنیل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واکنش نشون دادن، می داد ... نگاهم از روی آینه بغل، چرخید روی اون روحانی که حالا دیگه کاملاً ساکت بود ...
راست میگه ... من دین ندارم ... شما بهش می گید کافر ...
نیم نگاهی به من کرد و نگاهش برگشت روی آینه وسط، سمت دنیل ...
کاش زودتر گفته بودید ... من بیشتر برنامه سفرتون رو مذهبی بسته بودم نه توریستی ـ سیاحتی ...
این بار منتظر نشدم، اول دنیل چیزی بگه .
منم واسه همین باهاشون اومدم ...
نگاهش روی من، دیگه نیم نگاه یه راننده پشت فرمون نبود ... نگاه عجیبی بود که مفهومش رو نمی فهمیدم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت87
با تعجب داشت بهم نگاه می كرد ... نمی تونست علت اونجا بودن من رو پيدا كنه ...
دوباره نگاهش برگشت روی دنيل ... انگار منتظر شنيدن حرفی از طرف اون بود ... يا شايد قصد گفتن
چيزی رو داشت كه می خواست اون رو با توجه به شرايط بسنجه ...
نگاهش گاهی شبيه يك منتظر بود ...
و گاهی شبيه يك پرسشگر ...
در نهايت دنيل سكوت رو شكست ...
- رنگ هوا نشون ميده به زمان نماز خيلی نزديك شديم ... اگه اشكال نداره نزديك ترين مسجد توقف
كنيم ... دلم می خواد ورودمون رو به كشور اسلامی با نماز شروع كنم ...
و نگاهش چرخيد سمت خانومش ... اون هم لبخند زد و از اين پيشنهاد استقبال كرد ...
منم بسيار موافقم ... اما گفتم شايد از اين پرواز طولانی خسته باشيد و بخوايد اول بريد هتل ... و الّا چه بهتر ...
مرتضی دوباره نيم نگاهی به من انداخت ... از جنس نگاه های قبل ...
- فقط فكر اين رفيق مون رو هم كرديد كه خسته نشه...
با شنيدن اين جمله تازه دليل دل دل كردن نگاهش رو فهميدم ... مونده بود چطوری به من بگه ...
می دونم من اجازه ورود به مسجد رو ندارم ...
از بريدگی اتوبان خارج شد ... در حالی كه می شد تعجب و آرام شدن رو توی چهره اش ديد ...
قبل از اينكه بيام در مورد اسلام تحقيق كردم ... و می دونم امثال من كه كافر محسوب ميشن حق
ندارن وارد مراكز مقدس بشن
حالا ديگه كامل خيالش راحت شده بود ... معلوم بود نمی دونست چطوری اين رو بهم بگه ... اما از جدی
بودن كلامم ذهنش درگير شد ...خوندن چهره اش از خوندن چهره ساندرز برای من راحت تر بود یه... خصلت جالب ... خصلتی كه من رو
ترغيب می كرد تا بقيه ايرانی ها رو هم بسنجم
دلم می خواست بدونم ذهنش برای چی درگيره ... حدس های زيادی از بين سرم می گذشت ... كه فقط
يكی شون بيشترين احتمال رو داشت ...
مشخص بود كه می خواد من از اين سفر حس خوبی داشته باشم... و شايد می ترسيد اين ممنوع الورود بودن،
روی من تأثير بدی گذاشته باشه ...
چند لحظه نگاهم روش موند و اون .
حالتهميشه، دوباره در من زنده شد ... جای ساندرز رو توی مغز من
مال خود كرد ... حالا ديگه حل كردن معادلات روحی اون برام جالب بود ...
لبخند خاصی صورتم رو پر كرد ... می خواستم ببينم چقدر حدسم به واقعيت نزديكه ...
- مشكلی نداره ... اين برای من طبيعيه ... مثل پرونده های طبقه بندی شده است ... يه عده می تونن
بهشون دسترسی داشته باشن ... يه عده به اجازه مافوق نياز دارن ... اين خيلی شبيه اونه... به هر دليلی
شما اجازه دسترسی داريد ... من نه ...
چهره اش كاملاً آرام شد ... و می شد موفقيت من روی توی اون ديد ... حدسم دقيق بود ... صفر ـ يك ...
به نفع من ...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
#حجابحریمزن
🌺#شهیدابراهیمهادےمیگفت:
💠 حریم زن با #چادر حفظ میشه. همچنین اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم رو حفظ ڪنند، خواهید دید ڪه چقدر آرامش در خانواده ها بیشتر میشود.
🔰 بله ! طبق آیه هاے قرآن و فرمایشات ائمه ے معصومین و حضرت زهرا علیه السلام ⬇️
💠 بهترین زنان ڪسانے هستند ڪه خود را از نامحرم مستور نگه مے دارند و تقوا پیشه میڪنند و نزدیک به #نامحرم نمے شوند و هیچ مراوده اے با هم ندارند و #قلب خود را بیمار و گرفتار هوس نمے ڪنند و تنها درحد ضرورت و اختصار آن هم خیلے ڪم ڪه اصلا به چشم نمے آید ارتباط مے گیرند.
💠 و آن حد و حدودے ڪه #خداوند و ائمه ے معصومین فرمودند را به خوبے چه در فضاے مجازے چه در فضاے واقعے ڪاملا و به جد رعایت مے ڪنند و باعث ایجاد فتنه و آسیب در خانواده ها نمے شوند
💠 تا به آن #سعادت جاودانه ڪه در دنیا و آخرت از آن نام بردند ، دست پیدا ڪنند.
♨️چه کسی با امام زمان دوست تر است؟!
🌴 آیت الله #بهجت قدس سره:
آن کسی با حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف دوستتر است که بعد از اتیان(انجام دادن) واجبات و ترک محرمات و طاعت خدا در واجبات و محرمات، برای فرج او (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بیشتر دعا بکند.
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر کاپیشن صورتی دلتنگتیم💔
شهیده ریحانه سلطانی نژاد
#کرمان_تسلیت
AUD-20220812-WA0006.mp3
6.1M
سفر بخیر
جوونی که شدی عاقبت بخیر
🎙حاج مهدی رسولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که وطن . خواهر و شرافتش رو فروخت....⭕️
#حاج_قاسم ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاگردانمکتبابوالفضل . .
-مےگفت:
هرڪسےروز؎ ³ مرتبہ
خطاببهحضرتمهد؎'ﷻ' بگہ ↶
˼بابےانتَوامےیااباصالحالمهد؎˹
حضرتیجورخاصےبراشدعامیڪنن :> ˖𓄹♥️
#خاطرات_شهید
حاج عباس رفتار و کردارش با پذیرفتن فرماندهی لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) تغییر نکرد و او کسی نبود که این القاب را افتخاری برای خود بداند، به همین خاطر هیچ وقت نخواست عنوان کند که فرمانده لشگر است. حاج عباس، بسیجیان را فرماندهان واقعی جنگ میدانست...
اموالی را که در اختیار داشت متعلق به خداوند و تمامی مردم میدانست و معتقد بود که او وظیفه نگهبانی از آنها را بر عهده دارد و اجازه نمیداد بیتالمال حتی یک سر سوزن جابجا شود. تواضع و فروتنی عباس باورنکردنی بود...
#سردارشهید_عباس_کریمی🌷
↻آنچہامروز گذشت . .
ݪفندهرفیقبمونۍقشنگتره!
وضـویـٰادِتوننَـرھ••
شَبِـتونمنـوَربھنـورخُـدا••¡ッ
اِلتمـٰاسدُعـٰا!••
یـٰاعَـلۍمَـدد..••!ッ
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۰ دی ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 10 January 2024
قمری: الأربعاء، 27 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت سلطان علی پسر امام باقر علیهما السلام، 116ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیه السلام
▪️3 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️5 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️12 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام
▪️15 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
[• #حدیث •]
🔰 امام علی علیه السلام:
💠 عاقل كسى است كه
رفتار او گفتارش را تصديق كند
📚 غررالحكم حدیث1390
✍ یک روز که با آقای رجایی در خیابان عینالدوله بودیم، به ایشان گفتم: دایی جان، مشکلی برای من پیش آمده که به مقداری پول احتیاج دارم. گفت: برو منزل، توی کتری مقداری پوله، هر چقدر که نیاز داشتی بردار. وقتی به منزل آمدم و به حاج خانم گفتم، ایشان هم مثل همسرشان با کرامت و بزرگواری خاصی چون میخواستند پول را به دست من ندهند تا مبادا در من ایجاد احساس خاصی بشود، گفتند: از هرجا که خودشون گفتند، بردارید. پول را برداشتم. پس از مدتی که خواستم پول را در موعد مقرری که گفته بودم، به ایشان برگردانم، گفتم: دایی جون، پولتون حاضره. گفت: مگه شما پول رو از من گرفتی که میخوای به من بدی؟ از هرجا که برداشتی، دوباره همونجا برگردون و سر جای خودش بذار. ایشان حتی در پس گرفتن پول، اینطور لطیف و بزرگوارانه برخورد میکرد و حتی از من نپرسید چقدر پول برداشتهای!
#شهید_محمد_علی_رجایی...🌷🕊
⚽️مهاجم و کاپیتان افسانه ایِ
تیم ملی جوانان ایران
با ۱۵ گل ملـی ...
باشگاه #پرسپولیس در به در
دنبال قرارداد با او بود ...
او در اوج دوران ورزشیاش
چندین بار به #جبهه رفت !
آخرین بار قـرار بود ...
با باشگاه پرسپولیس قرارداد ببندد و
در تمرینات این تیم هم شرکت کرده بود
که برای شرکت در عملیات #کربلای۵
راهی جبهه شد و در اسفند ۱۳۶۵
به مقام #شهادت رسید ...
#شهید_مهدی_رضایی🌷
#خاطرات_شهید
یکی از آرزو های آقا مهدی این بود که به دیدار امام بره... تو منطقه طرخی به عنوان دیدار با امام برگزار شد ؛ هر گردان سهمیه داشت از گردان ماهم اقا مهدی انتخاب شد...
بعد از شنیدن این خبر از خوشحالی شروع کرد به گریه رفت داخل چادرش بعدش امد گفت میخواهم به جای خودم ابو سراج رو بفرستم خیلی تعجب کردم ابوسراج یکی از مجاهدین عراقی بود که به ما کمک میکرد وکلی هم زخمت میکشید...
گفت : آخه ما به هر حال مرخصی میریم خانواده مون رو میبینیم ولی این بنده خدا کسیو نداره اگه اون بره هم روحیه میگیره هم حال و هواش عوض میشه...
وقتی به ابو سراج گفتیم کلی خوشحال شد وگفت : این یکی از آرزوھای من بود ؛کلی از اقا مهدی تشکر کرد..
📎قائممقام گردانزرهی لشگر ۵ نصر
#سردارشهید_محمدمهدی_حمیدی🌷
●ولادت : ۱۳۴۶/۱/۳ نیشابور ، خراسانرضوی
●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۳ بانه ، عملیات کربلای۱۰
نماز سکوی پرواز 31.mp3
4.76M
#نماز 31
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣ قبرما؛چیزی نیست جز همین نفس ما!
يه کم فکرکن؛
وقتی نماز میخونی؛
احساس میکنی قلبت نورانی شدو آرام گرفت؟
👈اگه اينجوريه؛قبرتو هم روشن میکنه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨تعجیل درفرج امام زمان (عج) صلوات✨
🔵 آیا میتوان برای پوشش از چادر، مانتو یا روسری با رنگهای روشن استفاده کرد؟