eitaa logo
- هَم‌قرار'
1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
452 ویدیو
27 فایل
• ﷽ ‌ ما آدمی‌زادهاۍ محتاطیم امّا در دل ڪورهٔ آتش، در میانهٔ برافروختگی‌های شعلھ .. #میم_عالی‌نژاد ــ ـ ڪانال‌ وقف مولا'عج ست‌. حذفِ‌نامِ‌‌نویسندگان، موردرضایت ‌نیست؛ به‌حرمت‌ِسورهٔ‌قلم. بهم وصل میشین: @Khadem_eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
- هَم‌قرار'
. . #پارت‌قـبـلــے😍👆🏻 . . ‌#رمان‌جذآبِ #سوسوی‌عشق❤️ #پارت‌۳۰ نویسنده: #مائده‌عالےنژاد به حرف اومدم
. . 😍👆🏻 . . ‌ ❤️ ۳۱ نویسنده: ته دلم خالی شد ترسیدم.. صدای جیغ ندا و "یا فاطمه زهرا " گفتن های حامد هول و ولایی انداخت تو دلم ترسی انداخت تو دلم ترسی از جنس رها شدن قبل از اینکه خودم سُر بخورم دلم تا عمق پرتگاه سُر خورد و شکست.. تا دم پرتگاه ، تا دم مرگ لبه پرتگاه و انتخاب مرگ یا زندگی ای که برا ادامه دادنش باید قوی میبودم.. معلق رو هوا بودم و دوتا دستام روی سنگ و اینکه رهاش میکردم زنده موندنم باخدا بود.. اصلا فکرشو نمیکردم رها پارسا الان بخواد اینجوری با مرگ دست و پنجه بزنه همیشه همین "فکرشو نمیکردما " زندگیو به کامم تلخ میکرد... همه به ذهن خسته ام هجوم اورده بود.. همه اتفاقا.. حامد و ندا تلاش میکردن تا بتونن نجاتم بدن.. بغض مردونه ای حامد شکسته شد و با گریه صدام میزد.. +رهااا،ول نکنیاا..مرگ حامد ول نکن تحمل کن خودم نجاتت میدم دستام داشت درد میگرفت..سختیه سنگا و لبه های تیز سنگا تحملو ازم میگرفتن دستِ راستم زخم شده بود ولی باز ابرو خم نکردم.. چون میدونسم نباید به "درد" رو داد... تلقین اینکه در بدترین و دردناک ترین شرایط بگی: نه! چیزی نیست، کار هرکسی نبود.. پوست کلفت میخواست اونم چه پوست کلفتی.. صدای مبهم حامد و هق هق های ندا به گوشم میرسید دووم نیاوردم بیش از این ادامه دادنو احساس کردم دستم رها شد ولی هنوز نیوفتادم جرقه امیدی تو دلم زده شد من چرا نمے افتم؟ داشت مهر پایان میخورد به این زندگی چشمای مهربون راحیل و مهرادم اومد جلو چشام خنده هاشون.. گریه هاشون.. بهونه گرفتنا.. قطره های اشک یکی سریع تر از یکی دیگه سُر میخورد رو گونه هام روسریم پرت شد پایین و موهام از بادی که میزد متحرک بودن.. 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| @TASMIM_ASHQANE 💙••
❤️ ۳۲ نویسنده: تو همین حال و هوا بودم که +رها دستمو ول نکن بیا بالا.. حامد بود که افکارمو بهم زد خنده ی تلخی زدم ولی برام شیرین بود شیرین بود که حامدم نجاتم داد شیرین بود که رهام نکرد.. من اونو نجات دادم اینم منو چه شیرین بود حساب بےحساب شدنمون.. دستشو محکم گرفتم و تلاش میکردم برم بالا.. پامو رو سنگای بزرگ میزاشتم برا بالا رفتن ندا هم دل تو دلش نبود دستم تو دستای حامد بود این ول نکردن و فشار محکم ثانیه به ثانیه اش به دستام توهمون دره ی پرتگاه هم دلمو آروم کرد حتی درد زخم دستمو یادم رفته بود.. پامو گذاشتم رو اخرین سنگو رسیدم بالا قبل اینکه اجازه بده تو بغلش فرو رفتم و آرامش بود و آرامش... هنوز اشک میریخت و منم اشم میریختم دستاشو که از زخم دست من رنگ خون گرفته بود قاب صورتم کرد سریع دستاشو گرفتم +خداروشکر که دارمت -حامد من خوبم آروم باش نگاهش به سَر بے روسریم افتاد دستمو کشید و برد سمت ماشین از داخل کیفم دنبال یچی میگشت +حامد دنبال چی میگردی؟؟ -یه لحظه صبر کن الان متوجه میشی.. بعد کلی گشتن یه مقنعه در اورد که برا لباس فرم بیمارستانم بود خنده ای از ته دل زدم به این کارش که گفت: +به چی میخندی؟! خندمو خوردم و گفتم: -هیچی هیچی..شما کارتو برس.. فکر کردم بخواد بندازه رو سرم دوباره گفتم: +ببینم اصلا بلدی مقنعه سرم کنی در کمال تعجب دیدم پاره‌ش کرد با دستاش... چشام چهارتا شد -چییکار میکنییی حااامد..الان من چی سر کنم.. حس اینکه یچیزی رو سرم قرار گرفت باعث شد سرمو بچرخونم، ندا بود.. +یه روسری اضافه داشتم..بیا سرت کن.. لبخندی زدم و گفتم: -ممنونم ندا.. چشامو دادم به کارای حامد.. دستمو گرفت تو دستاش و به زخم نگاهی کرد و زیر لب گفت: +نگاه کن چیکار کرده با خودش.. پارچه ای که مقنعه ام بود و تو دستاش گرفت و دستمو بست... نگاه مهربونم براش بس بود اونم مهربون نگام کرد نگاه هردومون بهم گره خورد ندا برا عوض شدن جو رو صندلی جلو که نشسته بود دستشو برد سمت بوق و بوق طولانی ای زد که کلا از این حس خارج شدیم.. منو حامد باهم کلافه ازاین کار ندا گفتیم: "ای باباا" که بعدش هر سه خندیدیم هرسه تامون نشستیم تو ماشین.. حامد دنبال پالتوش میگشت یادم اومد پرت شده بود پالتوش بدون اینکه حرفی بزنه گفتم: -حامد...ممم..چیزه.. +جانم بگو -یادت رفته پالتوتو دادی به من؟ +مردونه خندید و گفت: -نه رهای من..یه کوچولو میخواستم اذیتت کنم دوباره خندید،چشمکی زد و گفت: +تا باشه از این پرت شدنا... 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| @TASMIM_ASHQANE 💙••
|❤️🍃| آهـسـتـه حمـڷ شـود،شڪستـنـی! آرے..شڪستنے!! دݪے را ڪه نمیـشد فهمـیدش! دلے را ڪه تبعـیـد بـہ سرڪ ڪشیدن درخیـاݪت‌ڪردند...همان هایـے ڪه پشـتِ لبخـنـدهایشـان هـزار و یڪ حـرف به ریـشِ دلت میبندنـد و تو آرام میشـڪـنـے!! ..." و تو آرام میشڪنـی!! ".... ..." و تو آرام میشڪنـی!! ".... ✏️•] ـــــــــــــــ 🎈ـــــــــــــــ 💎•• @TASMIM_ASHQANE
❤️ ۳۳ نویسنده: ااا حااامد منن ڪه پرت نشدددم بے رحمانه گفت: +خب نمےگرفتمت پرت میشدی دیگه.. یه مُشت حواله ی بازوش کردم و با قیافه ے رنجوری گفتم: +خیلی بدی.. خبیثانه گفت: +میدونم اخم کردم و تکیه دادم به شیشه ماشیـن.. نخواستم دیگ ادامه بدم.. سری که درد نمیکنه رو دستمال نمیبندن.. سکوت میخواستم و سکوت! دیگه نداهم حرفی نزد.. شاید میتونستم حدس بزنم داره به چی فکر میکنه!! با مرور حرفای ندا آهے کشیدم و غرق تفکرات خودم شدم.. " برا اولین بار اون دخترو میدیدم..اومده بود تو حومه بیمارستان..نزدیکم شد و بهم دست دادیم بنظر خوب میومد و مورد اعتماد.. اما نه!! ذاتش خراب بود..! اومد و حرفاییو زد که برای منی که فقط رفیق توام گرون تموم میشد انجام دادنش! اومد گفت: با رها حرف میزنی! یجوری انگار باید میشدم نفوذی شبیه یه جاسوس بهم گفت رها تو اموال باباش که خودشم نمیدونه و فکر میکنه چیزی از دارایی باباش نمونده سهم داره!! که نباید داشته باشه!! یعنی نباید بدونه!! گفته بود: حامد یه کارخونه داره نه؟! یا اونو به خاک سیاه مینشونیم یا از سهم باباش بیخیال شه از همچی بزنه و سراغی نگیره بهش بگو: میدونم، از همچی زندگی این دختر خبر دارم. بهش گفتم نه! برو و دیگ مزاحم نشو!! من همچین کاری نمیکنم این خود رهاست که تصمیم میگیره چیکار کنه! دختره چاقو میزدی خونش در نمیومد نزدیکم شده بود خواستم از خودم دفاعی کنم که اینطوری شد.. تو رو نمیخواستم ببینم یا رو در رو شم چون بدجوری عذاب وجدان داشتم بابا من به کی بگم!! رها من بلد نیستم نفوذی بشم جاسوس بشم اینکارارو کنم برا همین که من قبول نمیکردم.. با جون تو تهدیدم میکردن.. از اون طرف من هیچ کاری از دستم بر نمیومد.. ضحی رو یادته؟! سه چهار سال پیش! رفیقت! یادته؟! باورت میشه اون با یکی از فامیلای دورت همونی که وقتی بی کس شدی گفت من حواسم بهتون هست!! اون فکر میکنی همینطوری گفت حواسم هست؟! اون حواسش به مال و اموالت بود نه خودت! اون باعث اینهمه اتفاقاتِ.." تیکه تیکه حرفاش تو ذهنم اکو میشد.. برای رهایی از اینهمه دو رویی... برای رها شدن از این کابوس مسخره باید یه کاری میکردم... 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| @TASMIM_ASHQANE 💙••
- هَم‌قرار'
‌#رمان‌جذآبِ #سوسوی‌عشق❤️ #پارت‌۳۳ نویسنده: #مائده‌عالےنژاد ااا حااامد منن ڪه پرت نشدددم بے رحمان
. . ❤️ . . ‌ ❤️ ۳۴ نویسنده: +همین جا وایستید بےزحمت! من همینجا پیاده میشم آقاحامد صدای ندا تفکراتمو بهم زد.. نگاهی به دور واطرافم انداختم.. این جاها برام آشنا میومد کلافه نگاهی به ندا انداختم و گفتم: +یعنی چی که پیاده میشی؟! مگه تاکسی سوار شدی میرسونیمت دیگه... خواست که لب به مخالفت کردن باز کنه حامد هم گفت: +ندا خانوم این چه حرفیه میزنید.. مگه ما غریبه ایم.. -اخـه! نزاشتم چیز دیگه ای بگه و گفتم +دیگه اما و اخه نداره که اصلا بیا پیش ما.. راحیل و مهرادم دلشون تنگ شده... هوم؟؟ سوالی نگاهش کردم که گفت: +اخه مامان هم خونه تشریف ندارن دوباره پریدم تو حرفش و گفتم: - خب چه بهتـر تو تنهایی خونه بری چیکار.. بلاخره تسلیم شد و قرار شد خونه نره.. خیلی حرفها داشتم باهاش خیلی چیزا بود که باید از زبون خودش میفهمیدم و میشنیدم.. تازه یادم اومد حتی یه زنگم به مهری خانوم نزدم.. بنده خدا خیلے خسته شده حتما.. رسیدم و حامد دم در خونه ترمز زد از ماشین پیاده شدم تا برم درو برای ماشین باز کنم... ماشین وارد حیاط شد و درو بستم... با صدای ماشین و بوقی که حامد زده بود بچه ها یکی یکی از تو خونه بیرون اومدن و اومدن رو سکو.. راحیل داشت از پله ها با گریه میومد پایین که مهراد ادای داداش بزرگتر و براش در میورد و با حالت بچه گانه ای گفت: +راحیل بلو بالا ببینم..کی دفت بلی پایین(کی گفت بری پایین) مهری خانومم روی سکو بود از لحن مهراد هر چهارتامون خنده ای به لبامون اومد و زود تر از من حامد از رو سکو راحیل و بغل کرد و راحیلم به بغل باباش "نه " نگفت و خودشو فرو کرد تو بغل حامد.. رفتم بالا که مهراد سد راهم شد و گفت: +"مامان آنوم تُجابودی تاالان؟" -ای قربونت بشه مامان.. بهم آویزون شد که بغلش کردم.. رفتم سمت مهری خانوم و با قدردانی نگاهش کردم... خیلی شرمندش شده بودم.. نزدیکم شد و بغل گوشم گفت: " این چه وضعه نگاه کردنمه! مگه چیکار کردم رها، این بچه هاتم که یکی از یکی شیرین زبون تر " هردو خندیدیم و با کلی تعارف وعرض شرمندگی نموند پیشمون... وارد خونه شدم و ندا هم پشتم.. ندا سرگرم بچه ها شد من سریع لباسامو در اوردم و رفتم وضو بگیرم تا نمازم قضا نشه... حامدم تلفنی بنظر میرسید در حال مکالمه با احسانه... تو سماور آب ریختم و روشنش کردم.. ندا برای کمک اومد تو آشپزخونه که گفتم: -" یه دقیقه من برم نماز بخونم و بیام باشه؟! توهم تعارف بکنی خودت میدونی.." چادر رنگی داده بودم به ندا تا راحت باشه... وضو گرفتم داشتم میرفتم بیرون که دستمو گرفت! + صبر کن منم بیام نماز بخونم.. تنها تنها؟! -خب چی میشه مگه.. یبارم ما تنها تنها ثواب جمع کنیم.. با خنده و خلاصه هرچی که بود وضو گرفت.. حامد هنوز مکالمش تموم نشده بود که گفتم: -"آقا حواست به بچه ها باشه.." که اصلا فکر نکنم شنیده باشه ولی باز یه باشه ی سرسری ای گفت و به حرفش ادامه داد.. ..سجاده پهن کردم و سجادشو پهن کرد.. خواستم شروع کنم که گفت: +رها یه تسبیح استغفرالله بگو باشه؟! با مهربونی گفتم باشه.. نمازمون که تموم شد با حرفش روم برگشت سمتش.. +خدا داره نگامون میکنه ها حواسشم هست ولی باز... ادامه دادم - ولی باز انگار دیگه نگاهش روت نیست حواسش بهت نیست میمونی چیکار کنی.. دنیای حرف داری ها گله و شکایت اما تا میای لب باز کنی نمیدونی چی بگی از کجا بگی به خودت میگی خب خودش که اون بالاست من از چی بگم براش... دستش که تسبیح بود نشست رو دستام.. کلی حرف زدیم و بلاخره سجاده رو بستیم... آروم شده بودم ولی رو تصمیمم هنوز مصمم بودم... 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| @TASMIM_ASHQANE 💙••
- هَم‌قرار'
|🌊| 🍂•• بےقراری دریـا را ببیـن!! پُر آرامشه ولے این چنینـ بےقرار! دریـا منتـظر پاییز است... روزهـارا بےرحم میشود و شب هارا طوفـان به پـا میڪند... تـآ پـاییـز صدایـش را بشنـود.. دریایے ڪه صـدف هارا به گوشه اے میـخوانـد وخـود خنکاے دل دختـرڪے میشـود ڪه دستـش پرشده از همان صـدفهاست و شلوارش تا به زانـو خیس و لبخنـد امـیـد چشمـانِ به رنگ دریایـش را زیبـاتر جلوه داده است.. ❤️ ✏️] 💗•• @TASMIM_ASHQANE
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ســوســوے عشــق💕👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻| https://eitaa.com/tasmim_ashqane/3972 🍃 ۳۵ نویسنـد: رفتیم تو آشپزخونه و ندا گوجه و خیار رو خورد میکرد منم ماکارانی رو گذاشتم دم بکشه.. +وای رهااا -روم برگشت طرفیش! -جان؟ + رها رها رهاا چاقوشو کبوند رو ظرف منتظر نگاهش کردم که گفت: +من گوشیم سایلنت بود اصلا حواسم نبود چند تا تماس بےپاسخ دارم -از کی؟! حتما از خاله نه؟! زودباش زنگ بزن خجالت نمیکشی؟ از نگرانی دل تو دلش نیست که.. +وای ندا پیاز داغ نشو ادای مامانارو در اوردم و دست به کمر با ملاقه تو دستم گفتم: -حیا کن دختر.. ندا رفت زنگ بزنه و منم بساط شامو چیدم.. حامدم داشت با بچه ها بازی میکرد.. روی میـز شام خوردنو دوست نداشتم سفره رو پهن کردم و حامد و راحیل با دیدن سفره اومدن کمکم... نشستیم سر سفره و نداهم اومد.. برای حامد کشیدم و به ندا تعارف زدم و به بچه هاهم دادم.. داشتیم تو سکوت داشتیم میخوردیم که با سوالی که حامد کرد غذا پرید تو گلوم.. راحیل با دستای کوچیکش میزد پشتم و با لحن بچه گونش مےگفت: "الحمدلله" بین سرفه میخندیدم از این حالت راحیل لیوان آب ندا رو از دستش گرفتم و دوقلوپ خوردم و سرفه ام بند اومد... رو کردم به حامد و گفتم: -مگه میدونی؟! با دلخوری گفت: +نمیدونم؟! خب تو که... نزاشت چیزی بگم که وسط حرفم پرید و گفت: +رها من شنیدم حرفاتونو.. نگاهی به ندا انداختم که چهرش خونسرد بودو داشت غذاشو میخورد... معلوم نبود پشت چهره ی خونسردش چی قایمه... خدا میدونه چه فکری تو سرشه که اینقدر آرومه.. -خب؟! چی بگم حامد؟ +بگو میخوای چیکار کنی رهاخانوم بگو..از چی مرددی؟! من باهاتم تو هر تصمیمی بگیری.. وقتش بود.. باید میگفتم.. 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| @tasmim_ashqane 💥
- هَم‌قرار'
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #پارت‌قبل‌رمـانِ ســوســوے عشــق💕👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻| https://
. . 😍👆🏻 . . ‌ ❤️ ۳۶ نویسنده: 📚 داشتم به این اجبار تن میدادم... نمیدونسم پایان این راهی که دارم میرم کجاست ،عاقبتش به کجا ختم میشه پا رو دلم گذاشتم.. به چهره ی مصمم ندا نگاهی انداختم +رها همینطوری بری؟! یکم به خودت برس! چهرتو تو آیینه دیدی؟! -برسم که چی بشه ندا هان؟! میفهمی چی میگی؟! دارم با پای خودم میرم تو دهن شیـر نه تو نه حامد هیچکدوم انگار نه انگار قراره چه اتفاقی بیوفته ها... اومد نشست کنارم: +این چه حرفیه خواهری.. ما از تو بدتریم.. به چهره ی خونسردم نگاه نکن.. این حرفه تو میزنی؟! یکم قوی باش خودتو نباز این کلمه نمیدونم برای چندمین بار ولی باز اکو شد.. +هیچ میدونی چند بار این حرفو بهم میزنی؟! اره خودمو نبازم،قوی باشم.. تا کی؟! حـامد که عین... از دیدن چهره مردونه حامد تو چهارچوب در حرفمو خوردم... یعنی شنید حرفامو؟! چیزی هم نگفته بودم... ندا بچه هارو بهونه کرد و از اتاق رفت بیرون... از جدیت حامد ترسیدم.. حامد با اخمی که رو پیشونیش بود اومد روبروم نشست سرم پایین بود دلم نمیخواست نگاش کنم ازش دلخور بودم چونمو گرفت تو دستش و سرمو اورد بالا.. +عین چی؟! عین چی هاان؟ چشامو بستم اصلا دلم نمیخواست چشم تو چشم شیم.. بدجوری کفری بودم از دستش چیکار میکردم؟! +ببین منو! گوش نکردم به حرفش.. با جدیت صدام زد که ناخواسته چشام باز شد.. اما خودمو نباختم و اخمی غلیظ رو پیشونیم نشست.. +هاا چیه!! چیکارم داری منو که انگار نه انگار میگم من نمیتونم، من میترسم،داری میبری تو دهن شیر.. دیگه منو نمیبینی.. ترس تو چشامو نمیبینی صدامو نمیشنوی کور و کر شدی با عصبانیت خشمشو خورد.. باید خالی میشدم حرفامو میزدم به هر قیمتی.. داد زد: +رهاا،ساکت شو اینقدر ترس وجودتو گرفته که نمیدونی من بخاطر تو دارم اینکارو میکنم... دستمو گرفت تو دستاش که سریع دستامو از تو دستاش در اوردم.. به این واگنشم یکه خورد.. -پس دیگه خودمو دیدی جنازمم دیدی.. 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| @TASMIM_ASHQANE 💙••
❤️ ۳۷ نویسنده: 📚 با این حرفم حس کردم گونه هام سرخ شد.. دستمو گذاشتم رو صورتم بدجوری محکم زده بود تو صورتم.. بلند شدو اتاقو متر میکرد و دستش و لای موهاش فرو میکرد.. هم عصبی بود هم ناراحت +رها دیگه تکرار نکنم.. باید این کارو انجام بدی نمیشه که قید همه چیو بزنی.. حرف آماده داشتم برای زدن،که نیاز به حلاجی کردن تو ذهنم نبود.. -حامد چرا نمیفهمی من برای تو،برای اینکه آسایش داشته باشم برای خانوادم قیدشو زدم حامد درکم کن.. توروخدا درکم کن نمیفهمم کاراتو..بهم بگو چته مال و اموال میخوای؟ کم داری؟ خودم بهت میدم..دیگه اینکارات برای چیه.. من از جونم سیر نشدم.. +هیس!!هیچ میفهمی چی میگی؟!هاان؟ بسه دیگه نمیخوام بشنوم..دیگه ادامه نده تا الان کلی دیر شده منتظرت نمونم میای بیرون میریم.. برای هزارمین بار آه کشیدم از ته دل... درک نمیکردم دلیل رفتارای حامدو دیگ خسته شدم از خسته نشدن..از ایستادگی..از لجبازی.. میرم..من میرم..یا میمیرم یا زنده در میام.. امیدی به زنده بیرون اومدن نداشتم با هر قدمم انگار دارم گور خودمو میکنم.. نگاهی به خودم تو آیینه قدی میندازم.. میرم جلوش و دست میزارم کنار لبم که حالا یه زخم کوچیک سرباز کرده بود.. بغضِ تو گلومو قورت میدم و میرم بیرون.. ندا لبخند غم انگیزی رو صورتش بود.. جوابشو با بغض و لبخند دادم.. این تضادو دوست نداشتم.. ندا هم قرار بود باهامون بیاد اونطوری که خودش میگفت.. چشمم به راحیل و مهراد افتاد.. داشتن باهم بازی میکردن بازهم باید میسپردم دست مهری مهری چشماشو روی هم بست به معنی اینکه "مطمئن باش" یا "نگرانشون نباش، من هستم! " سوار شدیم و مهری خانوم پشتمون آب ریخت... نمیدونستم از این خدافظی دلگیر باشم یا اومیدوار.. هنو نرسیده بودیم و هزار جور فکر و خیال به ذهنِ خستم خطور میکرد.. یاد حرفای اون شبم و واگنش حامد و حرفای ندا اوفتادم.. همون شب... از بیمارستان هم مرخصی گرفته بودم.. " -حامد من قید هرچی مال و اموالِ میزنم! حالا اینبار حامد به سرفه افتاده بود +یعنـی چی؟! تسلیم شدن رو انتخاب کردی؟ تصمیمت اینه؟! با قاطعیت گفتم: -اره، من تصمیم خودمو گرفتم.. +نـه! ندا هم سکوت رو کنار گذاشت و به حرف اومد.. انتظار داشتم باهام باشه.. اما نه! +رها چی داری میگی!! نباید اینکارو کنی.. -پس میگی چیکار کنم ندا وایستم تماشا کنم با تهدیداشون دارن چی به سرت میارن؟! چرا اصلا سکوت نکردن؟ مگ من خبر داشتم هنوز مال و اموالی مونده؟! میدونستن اگه سکوت کنن من از یجایی بو میبرم!! اینجـا ذهنیتمو رو کردم.. -تازه من به دکترحسینی مشکوکم ندا مشکوووک با چشای گرد شده گفت: +چیی؟! -همین که شنیدی! مشکوکم! هیچ فکر کردی چطور اون دختـر سر راهت پیداش شد؟! آدرس بیمارستان رو از کجا پیدا کرد؟ من مطمئنم حسینی دخیله.. حالا ببین کی گفتم.. حامد که تا الان به حرفام گوش میکرد گفت: +این راهش نیست رها... 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| @TASMIM_ASHQANE 💙••
- هَم‌قرار'
🏆🍃 🍃 ••[عَصْـــــرِجَــــدیـٖــــدْ]•• ♥️•} آقـا جــآنْ؟! همـه چشمانشـان به دسـت داور است و یڪ ضربـدر سفیــد! 🌸•} مـَن اما چشـمم به دستِ تو؛ تا بزند ضربدر سفیدم را... میزننـد و به این خیال که دنیای دیگری پیش رویشــان باز مےشـود! 🌸•} تو اما بزن تا در سعادت و پله فینـاݪ تقـرب به رویـم باز شـود... مےگوینــد: "عصرتو عصــری برای دیده شدن است.." ♥️•} آقاجــان؟! ڪے تو دیده مےشـود پس؟ عصــر جدیدے ساخته اند ڪه هنـرمندانش دغدغه دیده شدن دارند؛ اما من مےخواهــم هنـرمندے باشم ڪه دغدغه ۍ تورا‌دارد! دلم مےخواهــد استعـداد یارڪشے هایم را به‌رخ‌ایران و جهانیان ڪشــم.. ♥️•} آقاجـان؟! خیـالت تخـت؛ منِ بےنشــان خـودم برنامـه اے مےسازم به نام: ••🌸 🌸•• •} اینهمــه بےخوابے و شب زنده دارے و دغدغـــــه‌‌ همه‌از برای این است ڪه چطور قشنگ تر دیده شونــد... جمع ڭنید بساط پوچ اهدافتان را پشت در دنیــا ڪه به دور خود گشتنے بیش نیست! من آدرس دیگری میدهــم که پشت در این خانه بساط ڭردن 🌼🍃 والله و بالله و تالله مےارزد🌼🍃 آدرسےڪه ‌بےهیچ ‌دردسری‌خوب ‌مےخرنت.. به قیمــــت یڪ شب زنده داری!☝️ امـا نه در استودیو! در 💚جنوب غربےخیابانِ عرش و کوےیار💚 نه بازیگــری میخواهد و نه کاغــذ و طنابے نه‌ شمشیــری میخواهـد و نه خیــاری.. تنهــا یڪ اشڪ و آه خوب مےزنـد راۍ خُــدا را... .☺️❤️ ✏️ 🍃 🏆🍃
- هَم‌قرار'
🌸/.. 🌼../سنــدنامـہ/..🌼 سلام آقاجان؛ سندنامه‌ام را دیدی؟ مےخواهم خانه ی دلم را به نامت بزنم سنـدش را هم تنظیم کرده ام فقط مانده امضای رضای تو... •❤️•مالڪ این دل مےشوی؟!•❤️• سری به این خانـه بزن؛ منِ بےنشان آخر برای چشمانتان آماده اش کردم.. که به چشم تو خوشگل بیاید.. سری بزن و بعد بگو: قلبت ملکی چند؟ آن را خریدارم... تمام این دو جمله بالی میشــود برای پــرواز و اشڪ شـوقے میشود در ساحـل‌گونه هایم صاحبِ دل بمانـد؛ تو صاحب الزمانے💚/.. ای که جانم فدایت شود؛ این سندنامه شاید گویای عطش عشق من باشد.. این خانه را دیدی؟ شش دانگش مال تو!☺️🍃 بیا و صاحبخانه‌ےدلم باش؛ این خانـه بدون تو تنگ و تاریک است.. بیا ای صفای خانه ے دلم.. بیا و امضایے بزن.. بیا و اعتبارم شو.. ••با امضای تو؛ دستم میگیرمش و به محبان و یارانت نشانش میدهم میشود مجوز ورود من؛ به جمع یارانت ان شاالله..💗🍃 💚/ زمــانه با داغ دورے تو.. گذازتـ این قلب چاڪ چاڪم../💚 ..🌼🍃 💚 ✏️ 📜/.. @tasmim_ashqane 💗../
- هَم‌قرار'
آن صبح دیگر صبح نبود شامگاه عزا بود صدای شکستن دل ملت به گوشت رسید؟ همانی که جهانی را به وحدت در اورد.. همانی را که مادران را انگیزه ی سلیمانےپرور داد... همانی که شالِ عزا به گردن خونخواهانت انداخت... همانی که میدانم شنیدی شنیدی که گفتند قطره قطره خونت هزاران " تو " برمیخیزد... ای مهمان عزیز شهدا چقدر خوشگل بغلت کردن سردار شهدا استاده مهمون نوازی ان به آرزوت رسیدی حاجی بلاخره پای همه دویدن هات امضای خورد و تو از بین ما دنیایی های بال و پرشکسته رفتی هنوز رفتنت باورمون نمیشه سردار چه رفتن با برکتی هم... حالا دیگر " تو " رفتی در سطر لیست رفقای شهیدمان ای اسطوره ی همه خوبی ها.. یار رهبرم بودی و من اشک های زمانی که شنیدم را فقط برای تنهایی رهبرم ریختم ولی ولی عمـــــار داره این خاک سلیمانی ها داره این خاک حاج قاسمی که لیاقت دیدار تو را نداشتیم و نصیب ما دوستدارانت نشد... و حالا دیگر اصلا نمیشود چرا که ما کجا و خواب شهدا کجا؟ آن هم شهیدی به این خاکی که با انهمه جاه و مقامش باز اورا صدا میزدیم حاج قاسم... اخر به لقب " شهید زنده " بسنده نکردنهایت کار دست تو و خودمان داد و نام شهید رفت کنار اسم با ابهتت.. حالا به که بگوییم شهید زنده؟ باور کن جز به تو به کس دیگری نمی امد این لقب .. اره حاجی استراحت کن... تا دوران ظهور ان‌شاءالله :)