- هَمقرار'
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #پارتقبلرمـانِ ســوســوے عشــق💕👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻| https://
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق💕👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻|
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/3972
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۶
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
ندارو دیدم..
اونم با یه دختری که سرووضعش خوب نبود..از دور رابطه ی بینشون طوری بود که انگار داره با ندا اتمام حجت میکنه
حامد نگاهمو گرفت و داد سمت حرکتای ندا و اون دختر..
لب خونے کردن اینکه چےداره میگه و از چےشاکیه سخت بود..
خیلے کنجکاو شدم و به خودم حق مالکیت دادم اینکه "باید بدونم داره چے میشه که من خبر ندارم"
این باید بدونم ها ذهنمو پرسوال میکرد و حامد متوجه ے این سردرگمے هام شد
سردرگمے هایے که تهش به ندا و کاراش ختم میشد
باید به این سردرگمے پایان میدادم..
از حامد که با نگرانے نگام میکرد خداحافظےکردم
داشتم پیاده میشدم که دستشو گذاشت رو دستام
نگاهش کردم که گفت:
اگه اتفاقے افتاد خبرم کن!!
با حرف حامد حسم قوت گرفت..
حسے که میگفت "قراره یه اتفاقے بیوفته"
در جواب حرفش فقط گفتم:
مواظب خودت باش!
پیاده شدم و منتظر موندم حامد بره بعد برم!
دور شدن حامدو که دیدم به طرف بیمارستان حرکت کردم..
داشتم میرفتم سمت بیمارستان که ندارو دیدم..
سریع پشت دیوار قایم شدم تا زیر نظر داشته باشمش..
روی صندلی نشست و دستشو روی سرش گذاشت
یه لحظه میخواستم برم جلو
میخواستم برم پیشش بشینم تا
بگه بهم دردش چیه
ولی پشیمون شدم..
نباید ازاین راه وارد میشدم
هزار بار از این راه وارد شدم و جوابی نگرفتم
بیخیال شدمو خیلی خونسرد وارد بیمارستان شدم و مستقیم رفتم تو اتاقم..
....
کارای امروز خسته کننده بود برام
دوتا عمل داشتم امروز که خداروشکر خوبم پیش رفت
داشتم لباس عوض میکردم که برم خونه
یکم پیاده روی بد نبود
حال و هوامم عوض میشد
براهمین شماره حامد که رو صفحه بود و پاک کردم و برگشتم به صفحه اصلی
خاموشش کردم و داخل جیبم گذاشتم..
از همکارا خدافظے کردم رفتم بیرون بیمارستان
از چیزی که دیدم چشام چهارتا شد
ندا با یه دختر..
با همون دختر اما اینبار..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@tasmim_ashqane 💥
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق💕👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻|
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/3972
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۷
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
سر و وضعشم به ما نمیخورد
وای خدا..
بحث بود یا دعوا ؟!
این دختر به نظر میرسید سرتق تراز این حرفاست
چرا ندا کاری نمیکرد
اینا کیان اصلا
انگار بحثشون داشت به دعوا میکشید
رو تصمیمم مصمم شدم و به سمتشون قدم برداشتم
با چیزی که دیدم از حرکت وایستادم و دستمو گذاشتم رو دهنم تا جیغم نره هوا
متوجهم نشدن و دویدم سمتشون و نزدیکشون که شدم سرعتمو کم کردم..
دخترو چاقو؟!
نمیفهمم اصلا
لات بود و معلوم نبود از ندا چی میخواد
خواست ندارو تهدید کنه که داد زدم
با دادم توجهش به سمتم جلب شد
نباید دستپاچه میشدم و میترسیدم
رفتم سمتشون و ندا رو کشیدم سمتم
اونم حالش خوب نبود و باهام همکاری میکرد
به ندا گفتم:
" جایی نرو "
حالا شده بودم رهای محکم و سرسخت
دختره که نمیدونم کی بود و اینجا چیکار میکرد
اومد سمتم
قبل اینکه حرفی بزنه گفتم:
-کی هستی؟!
چی میخوای؟!
با دندون قروچه ای گفت:
+به تو ربطی نداره
با حرفی که از دهنش در اومد نتونستم خودمو کنترل کنم و یقشو گرفتم و چسبودنمش به دیوار
با سر به ندا اشاره کردم و گفتم:
"نمیدونم کی هستی خب؟
ولی حق نداری بهش نزدیک شی فهمیدی؟"
با چشای پرشده از تنفر زُل زده بود بهم
که محکم تر از قبل گفتم:
" فهمیدی یا نهه؟! "
با یه حرکت هولم دادو دستشو آورد بالا تا بزنه که
دست ندا مانع شد
وصدای مردونه ی حامد که گفت:
" اینجا چخبره!! "
حامد اینجا چیکار میکرد؟
عه لعنت براین شانس
تایم کاریم الان تموم میشد و حامدم بیشتر اوقات این موقعه میومد دنبالم...
دختره که انگار فهمید نباید بمونه
رفت سمتِ ندا و با مکث کوتاهی گفت:
"بعدا بهم میرسیم"
اخم روی پیشونیه نارضایتی رو برملا میکرد..
وای ساکت نموند و درجواب حرفش با تنفر گفت:
"امیدوارم بری و دور بشی هم تو هم اونا
از همچی که اثار همتون دیده میشه! حس میشه!! "
این حرف ندا گیج ترم کرد..
منظورش از "همتون" کی بود؟!
هنوز نفهمیدم دختره کیه و چیکار میکنه و با ندا چیکار داشت
براهمین برای رفتن و دور شدنش هیچ عکس العملی نشون ندادم و گذاشتم بره...
رفت و با تحکم رو به ندا گفتم بیا تو ماشین برسونیمت!
این رسوندن رو میخواستم بهونه کنم تا بفهمم چخبره!
شاید اسمش حرف کشیدنه!
اما چاره ای نداشتم..
به حامد که بی اعتنا رفت سمت ماشین چشم دوختم
حامدم ناراحت بود!
همیشه هم تو خودش میریخت و من باید میفهمیدم ناراحته یا نه!!
به هر سختی ای بود ندا راضی شد تا برسونیمش..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۸
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
حرکت کردم سمت ماشین و نداهم پشت سرم...
....
خب؟!
زل زدم توچشای عسلیش و با تحکمم وادارش کردم تا حرف بزنه..
انگار سختش بود حرف زدن
هی لبشو دندون میگزید
حامد از آیینه جلو زیر نظر داشته بود مارو
میدونستم حواسش سمت ماعه
یه زخم کوچیک هنوزم رو پیشونیش جا خوش کرده بود
دستمو بردم سمت زخمِ روی پیشونیش که قبل اینکه ببرم دستش نشست رو دستام و مانع شد تا زخمشو لمس کنم..
کلافه گفتم:
-چته ندا هان؟؟ چتهه
این کارا یعنی چی
چرا ساکتی
چرا یه کلام نمیگی چخبره
بریز بیرون هرچی که توخودت ریختی
حرف بزن ندا
دارم دیوونه میشم با قایم موشک بازی هات
چرا نمیخوای رودر رو شیم؟ هاان چراا
یسر زبونم به گله و شکایت وا شده بود
تو طول تموم حرفام یجوری با چشای بغض آلودش بهم زل زده بود
که دلم براش ضعف رفت
انگار با چشاش با آدم حرف میزد
حرف که نه! التماس وار خیره شده بود بهم..
که "بسه چیزی نگو! "
دسته خودم نبود
باید میفهمیدم چخبره
ازاین پنهون کاریا بیزار بودم
بعد یکم مکث دیدم هنو ساکته و سرش پایین و داره با انگشتای دستش بازی میکنه
این سکوت و چیزی نگفتناش حرصی ترم کرد و لب باز کردم تا دوباره حرفامو تکرار کنم با صدای داد حامد لال مونی گرفتم.
+ " بس کن رها، چخبرته! "
قبول دارم یکم تند رفتم اما همچین انتظاری هم از حامد نداشتم..
- میگی چیکار کنم حامد؟
منم سکوت کنم و چیزی نگم؟
میترسم حامد..من میترسم
بعد عمری این رها میترسه میفهمی؟
سردرگم به حرفام ادامه دادم..
-نمیدونم چرا، نمیدونم از چی، فقط میدونم این ترس و دلهره هام بےدلیل نیس!
به خودم اومدم دیدم اشکام گونه هامو خیس کرد
حامد همونطور که حواسش به رانندگی بود جوابمو داد..
ولی اینبار آروم تر که آرامش به دلم تزریق کرد..
+ ترس از چی؟!
از کی؟
سکوت کردم
خودمم نمیدونستم
نداهم ساکت بود ولی صدای هق هق آرومش دلمو آتیش زد
با ترمزِ ناگهانیه حامد جیغ خفیفی کشیدم..
- حااامد چییشد
خیلی خونسرد گفت:
+هیچی!
نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد
به دور و اطرافم نگاه کردم دیدم
از شهر دور شده بودیم
هوا رو به تاریک شدن بود
هوا سرررد بود
یخ کرده بودم
تو پاییز بودیم و بارون پاییزی
ولی این سرما جنس پاییزی نداشت
فضای آزاد برای نفس کشیدن..
فوق العاده بود..
ندا هم به تبعیت از من پیاده شد
حامد پالتوی مردونش رو از تو ماشین برداشت و رفت و از ما دور شد
دلیل اینکار حامدو شاید میتونستم درک کنم
اینکه " راحت اونم اینجا حرف بزنیم باهم "
اینکه حامد میدونست اینجور جاها
که پر سکوته آرومم میکنه..
دندونام از سرما روی هم میلغزیدن
که ندا اومد طرفم
اونم انگاری سردش بود
+میای مثل قدیما دستاتو بگیرم، توهم دستامو بگیری؟
لبخندی به خاطراتمون زدم..
همیشه وقتی سردمون میشد
روبروی هم دستامونو میگرفتیم و حرف میزدیم براهم...
بی مقدمه به حرف اومد:
+از کجا شروع کنم؟!
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۹
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم
اروم چادرو از سرم در اورد
و گفت:
" اگه میخوایم رو زمین بشینیم حیفه چادر گرده خاک بخوره "
عاشق همین استدلال هاش بودم
بهش اجازه دادم در بیاره و بزاره تو ماشین..
چیزی نپوشید تا حداقل یخ نکنه و گرم بمونه..
گفتم: "سردت شد بگو باشه؟! "
+فعلا که نیست!
سکوت کرده بودیم
دودل بود برای حرف زدن
چشامو روی هم فشردم تا اطمینان به قلبش تزریق کنم..
اروم گفتم: حرف بزن ندا، حرف
بی قراری مو دید و مصمم شد
+از راهروی بیماریستان و رودر رو شدنمون وقتی که سرم زخمی بود و لبم کبود بگم یا از تهدیدای..
باز سکوت کرد..
-اره بگو، ندا لال میشم تا تو حرف بزنی
فقط بگو..
+اینا کی ان که میخوان بکشوننت به ته بدبختی؟؟
اینا کیان رها..
از حرفی که زد متعجب شدم
این تازه اول حرفاش بود
هرچی که میگذشت چشام از تعجب لحظه به لحظه بیشتر باز میشد..
وسط حرفاش مکث کرد
سردش شده بود و خودشو بهم نزدیکتر کرد
ولی من مات و مبهوت حرفایی که میزد بودم..
تو دنیای خودم نبودم..
سریع سوئیشرتمو در آوردم و گذاشتم رو شونه هاش...
گرفت و خودشو بیشتر تو سوئیشرت جا کرد
منتظر بهش چشم دوختم و گفتم:
-ادامه؟
لبخند تلخی زد و ادامه داد
حرفاش تموم شد و دیوونه وار میخندیدم
هرچی ندا گریه اش شدت میگرفت من خنده هام بیشتر میشد ولے بند نمےیومد
ندا برا آروم کردن خنده های گاه بی گاهم
دو تا دستاش قاب صورتم شد و با حرص و هق هق
شمرده شمرده گفت:
" آروم بگیر ندا "
دستاشو پس زدم.. دیوونه شده بودم..
این چه روزگاریه خداا
روزگار بد چرخید برام
قصد آزارمو داشت
لبخند تلخ روزگار برای من بود انگار..
بلند شدم و از سر دیوونگی دو گرفتم
به دور خودم میچرخیدم
این حالم دست خودم نبود
این دو گرفتنا
این خنده ها
هیچکدوم دست خودم نبود..
یهو آروم شدم
از حرکت ایستادم
رفتم سمت لبه پرتگاه
پرتگاهم نبود
شبیه دره بود ولی باز کوچیکترش
ولی برای من لبه ی پرتگاه بود
شاید میشد خلاص شم از این همه سردرگمی و چراها
صدای حامد و میشنیدم که صدام میزد
برنگشتم که نگاش کنم..
تو دنیای خودم بودم
دیگه سردم نبود
ولی باد روسریمو مانتومو تکون میداد
نمیدونم چقدر طول کشید ولی با چیزی که روشونه هام قرار گرفت به یکباره احساس کردم چقدر سردم بود!!
به این گرمای قشنگ نیاز داشتم
حامد بود که پالتوشو در اورده بود و گذاشت رو شونه هام
اومد کنارم ایستاد و به روبرو خیره شد..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
- هَمقرار'
#رمانجذآبِ #سوسویعشق❤️ #پارت۲۹ نویسنده: #مائدهعالےنژاد قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم اروم چاد
.
.
#پارتقـبـلــے😍👆🏻
.
.
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۰
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
به حرف اومدم و حامد با سکوتشم خوب بلد بود آرومم کنه..
شده بود یه گوش شنوا واسه تموم حرفام که درد بود
-چقدر سخت رسیدم به اینجا و چه راحت پاپس کشیدن کسایی که میگفتن راحتی و سختی نداره
تا تهش باهاتم!!
چقدر وقیحان آدمایی که آرامش و ازت میگیرن
چقدر..
نذاشت ادامه بدم و هولم داد به طرف پرتگاه
ندا پشت سر حامد بودو
با اینکار حامد بلند صدام زد..
چشامو بستم
سنگریزه ها از حرکت ناگهانیم پرت شدن تو پرتگاه
میلی متریه لبه ی پرتگاه بودم
ترسی نداشتم
نمیدونم چرا
برگشتم طرف حامد و دستامو باز کردم..
باعث تعادلم میشد..
حامد به حرف اومد:
+ آدمای بی اعتمادٍ دور و اطرافت همه همینن!
تورو میکشن سمت لبه پرتگاه ولی پرتت نمیکنن!!
احساس کردم گونه هام از سردی قرمز شد
بغض داشتم
اما نمیشکست
احساس خفگی میکردم تو چنین فضایی
لب باز کردم تا حرف بزنم
-حامد من چ کنم بااین همه احساس سرخوردگی
هاان؟ چههه کنمم؟!
چه کنم با این اعتماد سلب شده
چه کنم بااین ازپشت زدنای آدمای دور و اطرافم
حامد موضوع رو نمیدونست و اینطور همدردیشو نشونم میداد!
یا نه میدونست و اینطور ساکت موند!
حرفهای ندا رژه میرفت تو ذهنم
اکو میشد
نمیدونستم چطور به خودم بقبولانم این حرفاشو
دوست داشتم همه ی اینا کابوس بود و تمام
بیدار میشدم و تموم میشد..
اما نه!
این زندگی بدجوری برام بد نوشت!
دلم برا مامانم تنگ بود
برای بغل آرومش
برای حرفای قشنگش
برای نگاهای مادرانش
داداش کجاییی!؟
بیا ببین چطور پشتمو خالی کردن..
بیا ببین چطور عاجزم لبه پرتگاه..
ندا نزدیکتر شد
چادرِ روی سرش بود و چادر منم تو دستش..
نگران و آروم آروم به حرف اومد:
+رها توروخدا بیا اینور میترسم..
چادرمو که دستاش بود گرفت سمتم و گفت:
+بیا بگیر، بیا سرت کن بریم..دیرشد
بچه ها هم تاالان کلی بهونه گیری کردن..
یاد بچه هام افتادم
قطره اشکی رو گونه هام غلطید و بغض توی گلوم شکسته شد..
حامد هم دیگه کم کم داشت میترسید..
نمیخواستم کاری کنم
من هنو از جونم سیر نشده بودم..
درسته زمین خوردم
بد زمینی
زخمی هم شدم!
اما باید این زخمیه سرخورده دوباره پاشه!
قوی تر..
خندیدم اونم دیوونه وار
بین خنده هام گفتم:
+چته ندا..نگرانی چرا؟!
کاری نمیکنم
حامد که کلافه شده بود بهم نزدیک شد و گفت:
- باشه باشه! ولی حرف گوش کن رها
اصلا غلط کردم رها.. بیا اینور
جان حامد..
خواستم به حرفش گوش کنم!
دستمو بردم سمت دستش تا بگیرم و بیام اینور که پاهام سر خورد و.....
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
- هَمقرار'
. . #پارتقـبـلــے😍👆🏻 . . #رمانجذآبِ #سوسویعشق❤️ #پارت۳۰ نویسنده: #مائدهعالےنژاد به حرف اومدم
.
.
#پارتقـبـلــے😍👆🏻
.
.
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۱
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
ته دلم خالی شد
ترسیدم..
صدای جیغ ندا و "یا فاطمه زهرا " گفتن های حامد هول و ولایی انداخت تو دلم
ترسی انداخت تو دلم
ترسی از جنس رها شدن
قبل از اینکه خودم سُر بخورم دلم تا عمق پرتگاه سُر خورد و شکست..
تا دم پرتگاه ، تا دم مرگ
لبه پرتگاه و انتخاب مرگ یا زندگی ای که برا ادامه دادنش باید قوی میبودم..
معلق رو هوا بودم و دوتا دستام روی سنگ
و اینکه رهاش میکردم زنده موندنم باخدا بود..
اصلا فکرشو نمیکردم
رها پارسا
الان بخواد اینجوری با مرگ دست و پنجه بزنه
همیشه همین "فکرشو نمیکردما " زندگیو به کامم تلخ میکرد...
همه به ذهن خسته ام هجوم اورده بود..
همه اتفاقا..
حامد و ندا تلاش میکردن تا بتونن نجاتم بدن..
بغض مردونه ای حامد شکسته شد و با گریه صدام میزد..
+رهااا،ول نکنیاا..مرگ حامد ول نکن تحمل کن خودم نجاتت میدم
دستام داشت درد میگرفت..سختیه سنگا و لبه های تیز سنگا تحملو ازم میگرفتن
دستِ راستم زخم شده بود
ولی باز ابرو خم نکردم.. چون میدونسم نباید به "درد" رو داد...
تلقین اینکه در بدترین و دردناک ترین شرایط بگی: نه! چیزی نیست، کار هرکسی نبود..
پوست کلفت میخواست
اونم چه پوست کلفتی..
صدای مبهم حامد و هق هق های ندا به گوشم میرسید
دووم نیاوردم بیش از این ادامه دادنو
احساس کردم دستم رها شد ولی هنوز نیوفتادم
جرقه امیدی تو دلم زده شد
من چرا نمے افتم؟
داشت مهر پایان میخورد به این زندگی
چشمای مهربون راحیل و مهرادم اومد جلو چشام
خنده هاشون..
گریه هاشون..
بهونه گرفتنا..
قطره های اشک یکی سریع تر از یکی دیگه سُر میخورد رو گونه هام
روسریم پرت شد پایین و موهام از بادی که میزد متحرک بودن..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۲
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
تو همین حال و هوا بودم که
+رها دستمو ول نکن بیا بالا..
حامد بود که افکارمو بهم زد
خنده ی تلخی زدم ولی برام شیرین بود
شیرین بود که حامدم نجاتم داد
شیرین بود که رهام نکرد..
من اونو نجات دادم اینم منو
چه شیرین بود حساب بےحساب شدنمون..
دستشو محکم گرفتم و تلاش میکردم برم بالا..
پامو رو سنگای بزرگ میزاشتم برا بالا رفتن
ندا هم دل تو دلش نبود
دستم تو دستای حامد بود
این ول نکردن و فشار محکم ثانیه به ثانیه اش به دستام توهمون دره ی پرتگاه هم دلمو آروم کرد
حتی درد زخم دستمو یادم رفته بود..
پامو گذاشتم رو اخرین سنگو رسیدم بالا
قبل اینکه اجازه بده
تو بغلش فرو رفتم و آرامش بود و آرامش...
هنوز اشک میریخت و منم اشم میریختم
دستاشو که از زخم دست من رنگ خون گرفته بود قاب صورتم کرد
سریع دستاشو گرفتم
+خداروشکر که دارمت
-حامد من خوبم آروم باش
نگاهش به سَر بے روسریم افتاد
دستمو کشید و برد سمت ماشین از داخل کیفم دنبال یچی میگشت
+حامد دنبال چی میگردی؟؟
-یه لحظه صبر کن الان متوجه میشی..
بعد کلی گشتن یه مقنعه در اورد که برا لباس فرم بیمارستانم بود
خنده ای از ته دل زدم به این کارش که گفت:
+به چی میخندی؟!
خندمو خوردم و گفتم:
-هیچی هیچی..شما کارتو برس..
فکر کردم بخواد بندازه رو سرم دوباره گفتم:
+ببینم اصلا بلدی مقنعه سرم کنی
در کمال تعجب دیدم پارهش کرد با دستاش...
چشام چهارتا شد
-چییکار میکنییی حااامد..الان من چی سر کنم..
حس اینکه یچیزی رو سرم قرار گرفت باعث شد
سرمو بچرخونم، ندا بود..
+یه روسری اضافه داشتم..بیا سرت کن..
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنونم ندا..
چشامو دادم به کارای حامد..
دستمو گرفت تو دستاش و به زخم نگاهی کرد
و زیر لب گفت:
+نگاه کن چیکار کرده با خودش..
پارچه ای که مقنعه ام بود و تو دستاش گرفت و دستمو بست...
نگاه مهربونم براش بس بود
اونم مهربون نگام کرد
نگاه هردومون بهم گره خورد
ندا برا عوض شدن جو
رو صندلی جلو که نشسته بود دستشو برد سمت بوق و بوق طولانی ای زد که کلا از این حس خارج شدیم..
منو حامد باهم کلافه ازاین کار ندا گفتیم:
"ای باباا"
که بعدش هر سه خندیدیم
هرسه تامون نشستیم تو ماشین..
حامد دنبال پالتوش میگشت
یادم اومد پرت شده بود پالتوش
بدون اینکه حرفی بزنه گفتم:
-حامد...ممم..چیزه..
+جانم بگو
-یادت رفته پالتوتو دادی به من؟
+مردونه خندید و گفت:
-نه رهای من..یه کوچولو میخواستم اذیتت کنم
دوباره خندید،چشمکی زد و گفت:
+تا باشه از این پرت شدنا...
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۳
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
ااا حااامد منن ڪه پرت نشدددم
بے رحمانه گفت:
+خب نمےگرفتمت پرت میشدی دیگه..
یه مُشت حواله ی بازوش کردم و با قیافه ے رنجوری گفتم:
+خیلی بدی..
خبیثانه گفت: +میدونم
اخم کردم و تکیه دادم به شیشه ماشیـن..
نخواستم دیگ ادامه بدم..
سری که درد نمیکنه رو دستمال نمیبندن..
سکوت میخواستم و سکوت!
دیگه نداهم حرفی نزد..
شاید میتونستم حدس بزنم داره به چی فکر میکنه!!
با مرور حرفای ندا آهے کشیدم و غرق تفکرات خودم شدم..
" برا اولین بار اون دخترو میدیدم..اومده بود تو حومه بیمارستان..نزدیکم شد و بهم دست دادیم
بنظر خوب میومد و مورد اعتماد..
اما نه!! ذاتش خراب بود..!
اومد و حرفاییو زد که برای منی که فقط رفیق توام گرون تموم میشد انجام دادنش!
اومد گفت:
با رها حرف میزنی!
یجوری انگار باید میشدم نفوذی
شبیه یه جاسوس
بهم گفت رها تو اموال باباش که خودشم نمیدونه و فکر میکنه چیزی از دارایی باباش نمونده سهم داره!! که نباید داشته باشه!!
یعنی نباید بدونه!!
گفته بود: حامد یه کارخونه داره نه؟!
یا اونو به خاک سیاه مینشونیم
یا از سهم باباش بیخیال شه
از همچی بزنه و سراغی نگیره
بهش بگو: میدونم، از همچی زندگی این دختر خبر دارم.
بهش گفتم نه! برو و دیگ مزاحم نشو!!
من همچین کاری نمیکنم
این خود رهاست که تصمیم میگیره چیکار کنه!
دختره چاقو میزدی خونش در نمیومد
نزدیکم شده بود خواستم از خودم دفاعی کنم که اینطوری شد..
تو رو نمیخواستم ببینم یا رو در رو شم چون بدجوری عذاب وجدان داشتم
بابا من به کی بگم!!
رها من بلد نیستم نفوذی بشم
جاسوس بشم
اینکارارو کنم
برا همین که من قبول نمیکردم.. با جون تو تهدیدم میکردن.. از اون طرف من هیچ کاری از دستم بر نمیومد..
ضحی رو یادته؟!
سه چهار سال پیش!
رفیقت! یادته؟!
باورت میشه اون با یکی از فامیلای دورت همونی که وقتی بی کس شدی گفت من حواسم بهتون هست!!
اون فکر میکنی همینطوری گفت حواسم هست؟!
اون حواسش به مال و اموالت بود نه خودت!
اون باعث اینهمه اتفاقاتِ.."
تیکه تیکه حرفاش تو ذهنم اکو میشد..
برای رهایی از اینهمه دو رویی...
برای رها شدن از این کابوس مسخره
باید یه کاری میکردم...
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
- هَمقرار'
#رمانجذآبِ #سوسویعشق❤️ #پارت۳۳ نویسنده: #مائدهعالےنژاد ااا حااامد منن ڪه پرت نشدددم بے رحمان
.
.
#پارتقبـلیرمــانمــون❤️
.
.
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۴
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
+همین جا وایستید بےزحمت!
من همینجا پیاده میشم آقاحامد
صدای ندا تفکراتمو بهم زد..
نگاهی به دور واطرافم انداختم..
این جاها برام آشنا میومد
کلافه نگاهی به ندا انداختم و گفتم:
+یعنی چی که پیاده میشی؟!
مگه تاکسی سوار شدی
میرسونیمت دیگه...
خواست که لب به مخالفت کردن باز کنه حامد هم گفت:
+ندا خانوم این چه حرفیه میزنید..
مگه ما غریبه ایم..
-اخـه!
نزاشتم چیز دیگه ای بگه و گفتم
+دیگه اما و اخه نداره که
اصلا بیا پیش ما..
راحیل و مهرادم دلشون تنگ شده...
هوم؟؟
سوالی نگاهش کردم که گفت:
+اخه مامان هم خونه تشریف ندارن
دوباره پریدم تو حرفش و گفتم:
- خب چه بهتـر
تو تنهایی خونه بری چیکار..
بلاخره تسلیم شد و قرار شد خونه نره..
خیلی حرفها داشتم باهاش
خیلی چیزا بود که باید از زبون خودش میفهمیدم و میشنیدم..
تازه یادم اومد حتی یه زنگم به مهری خانوم نزدم..
بنده خدا خیلے خسته شده حتما..
رسیدم و حامد دم در خونه ترمز زد
از ماشین پیاده شدم تا برم درو برای ماشین باز کنم...
ماشین وارد حیاط شد و درو بستم...
با صدای ماشین و بوقی که حامد زده بود
بچه ها یکی یکی از تو خونه بیرون اومدن و اومدن رو سکو..
راحیل داشت از پله ها با گریه میومد پایین که مهراد ادای داداش بزرگتر و براش در میورد و با حالت بچه گانه ای گفت:
+راحیل بلو بالا ببینم..کی دفت بلی پایین(کی گفت بری پایین)
مهری خانومم روی سکو بود
از لحن مهراد هر چهارتامون خنده ای به لبامون اومد و زود تر از من حامد از رو سکو راحیل و بغل کرد و راحیلم به بغل باباش "نه " نگفت و خودشو فرو کرد تو بغل حامد..
رفتم بالا که مهراد سد راهم شد و گفت:
+"مامان آنوم تُجابودی تاالان؟"
-ای قربونت بشه مامان..
بهم آویزون شد که بغلش کردم..
رفتم سمت مهری خانوم و با قدردانی نگاهش کردم...
خیلی شرمندش شده بودم..
نزدیکم شد و بغل گوشم گفت:
" این چه وضعه نگاه کردنمه! مگه چیکار کردم رها، این بچه هاتم که یکی از یکی شیرین زبون تر "
هردو خندیدیم و با کلی تعارف وعرض شرمندگی نموند پیشمون...
وارد خونه شدم و ندا هم پشتم..
ندا سرگرم بچه ها شد
من سریع لباسامو در اوردم و رفتم وضو بگیرم تا نمازم قضا نشه...
حامدم تلفنی بنظر میرسید در حال مکالمه با احسانه...
تو سماور آب ریختم و روشنش کردم..
ندا برای کمک اومد تو آشپزخونه که گفتم:
-" یه دقیقه من برم نماز بخونم و بیام باشه؟!
توهم تعارف بکنی خودت میدونی.."
چادر رنگی داده بودم به ندا تا راحت باشه...
وضو گرفتم داشتم میرفتم بیرون که دستمو گرفت!
+ صبر کن منم بیام نماز بخونم..
تنها تنها؟!
-خب چی میشه مگه..
یبارم ما تنها تنها ثواب جمع کنیم..
با خنده و خلاصه هرچی که بود وضو گرفت..
حامد هنوز مکالمش تموم نشده بود که گفتم:
-"آقا حواست به بچه ها باشه.."
که اصلا فکر نکنم شنیده باشه ولی باز یه باشه ی سرسری ای گفت و به حرفش ادامه داد..
..سجاده پهن کردم و سجادشو پهن کرد..
خواستم شروع کنم که گفت:
+رها یه تسبیح استغفرالله بگو باشه؟!
با مهربونی گفتم باشه..
نمازمون که تموم شد با حرفش روم برگشت سمتش..
+خدا داره نگامون میکنه ها
حواسشم هست
ولی باز...
ادامه دادم
- ولی باز انگار دیگه نگاهش روت نیست
حواسش بهت نیست
میمونی چیکار کنی..
دنیای حرف داری ها
گله و شکایت
اما تا میای لب باز کنی
نمیدونی چی بگی
از کجا بگی
به خودت میگی
خب خودش که اون بالاست
من از چی بگم براش...
دستش که تسبیح بود نشست رو دستام..
کلی حرف زدیم و بلاخره سجاده رو بستیم...
آروم شده بودم ولی رو تصمیمم هنوز مصمم بودم...
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق💕👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻|
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/3972
#رمانجذابِ
#سوسویعشق🍃
#پارت۳۵
نویسنـد: #مائدهعالےنژاد
رفتیم تو آشپزخونه و ندا گوجه و خیار رو خورد میکرد منم ماکارانی رو گذاشتم دم بکشه..
+وای رهااا
-روم برگشت طرفیش! -جان؟
+ رها رها رهاا
چاقوشو کبوند رو ظرف منتظر نگاهش کردم که گفت:
+من گوشیم سایلنت بود اصلا حواسم نبود چند تا تماس بےپاسخ دارم
-از کی؟! حتما از خاله نه؟!
زودباش زنگ بزن
خجالت نمیکشی؟
از نگرانی دل تو دلش نیست که..
+وای ندا پیاز داغ نشو
ادای مامانارو در اوردم و دست به کمر با ملاقه تو دستم گفتم:
-حیا کن دختر..
ندا رفت زنگ بزنه و منم بساط شامو چیدم..
حامدم داشت با بچه ها بازی میکرد..
روی میـز شام خوردنو دوست نداشتم
سفره رو پهن کردم و حامد و راحیل با دیدن سفره اومدن کمکم...
نشستیم سر سفره و نداهم اومد..
برای حامد کشیدم و به ندا تعارف زدم و به بچه هاهم دادم..
داشتیم تو سکوت داشتیم میخوردیم که با سوالی که حامد کرد غذا پرید تو گلوم..
راحیل با دستای کوچیکش میزد پشتم
و با لحن بچه گونش مےگفت:
"الحمدلله"
بین سرفه میخندیدم از این حالت راحیل
لیوان آب ندا رو از دستش گرفتم و دوقلوپ خوردم و سرفه ام بند اومد...
رو کردم به حامد و گفتم:
-مگه میدونی؟!
با دلخوری گفت:
+نمیدونم؟!
خب تو که...
نزاشت چیزی بگم که وسط حرفم پرید و گفت:
+رها من شنیدم حرفاتونو..
نگاهی به ندا انداختم که چهرش خونسرد بودو داشت غذاشو میخورد...
معلوم نبود پشت چهره ی خونسردش چی قایمه...
خدا میدونه چه فکری تو سرشه که اینقدر آرومه..
-خب؟! چی بگم حامد؟
+بگو میخوای چیکار کنی رهاخانوم
بگو..از چی مرددی؟!
من باهاتم
تو هر تصمیمی بگیری..
وقتش بود..
باید میگفتم..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@tasmim_ashqane 💥
- هَمقرار'
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #پارتقبلرمـانِ ســوســوے عشــق💕👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻| https://
.
.
#پارتقبـلیرمــانمــون😍👆🏻
.
.
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۶
نویسنده: #مائدهعالےنژاد📚
داشتم به این اجبار تن میدادم...
نمیدونسم پایان این راهی که دارم میرم
کجاست ،عاقبتش به کجا ختم میشه
پا رو دلم گذاشتم..
به چهره ی مصمم ندا نگاهی انداختم
+رها همینطوری بری؟! یکم به خودت برس! چهرتو تو آیینه دیدی؟!
-برسم که چی بشه ندا هان؟!
میفهمی چی میگی؟!
دارم با پای خودم میرم تو دهن شیـر
نه تو نه حامد هیچکدوم انگار نه انگار قراره چه اتفاقی بیوفته ها...
اومد نشست کنارم:
+این چه حرفیه خواهری..
ما از تو بدتریم..
به چهره ی خونسردم نگاه نکن..
این حرفه تو میزنی؟!
یکم قوی باش
خودتو نباز
این کلمه نمیدونم برای چندمین بار ولی باز اکو شد..
+هیچ میدونی چند بار این حرفو بهم میزنی؟!
اره خودمو نبازم،قوی باشم..
تا کی؟!
حـامد که عین...
از دیدن چهره مردونه حامد تو چهارچوب در حرفمو خوردم...
یعنی شنید حرفامو؟!
چیزی هم نگفته بودم...
ندا بچه هارو بهونه کرد و از اتاق رفت بیرون...
از جدیت حامد ترسیدم..
حامد با اخمی که رو پیشونیش بود اومد روبروم نشست
سرم پایین بود
دلم نمیخواست نگاش کنم
ازش دلخور بودم
چونمو گرفت تو دستش و سرمو اورد بالا..
+عین چی؟! عین چی هاان؟
چشامو بستم
اصلا دلم نمیخواست چشم تو چشم شیم..
بدجوری کفری بودم از دستش
چیکار میکردم؟!
+ببین منو!
گوش نکردم به حرفش..
با جدیت صدام زد که ناخواسته چشام باز شد..
اما خودمو نباختم و اخمی غلیظ رو پیشونیم نشست..
+هاا چیه!!
چیکارم داری
منو که انگار نه انگار میگم من نمیتونم،
من میترسم،داری میبری تو دهن شیر..
دیگه منو نمیبینی..
ترس تو چشامو نمیبینی
صدامو نمیشنوی
کور و کر شدی
با عصبانیت خشمشو خورد..
باید خالی میشدم
حرفامو میزدم
به هر قیمتی..
داد زد:
+رهاا،ساکت شو
اینقدر ترس وجودتو گرفته که نمیدونی من بخاطر تو دارم اینکارو میکنم...
دستمو گرفت تو دستاش که سریع
دستامو از تو دستاش در اوردم..
به این واگنشم یکه خورد..
-پس دیگه خودمو دیدی جنازمم دیدی..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۷
نویسنده: #مائدهعالےنژاد📚
با این حرفم حس کردم گونه هام سرخ شد..
دستمو گذاشتم رو صورتم
بدجوری محکم زده بود تو صورتم..
بلند شدو اتاقو متر میکرد و دستش و لای موهاش فرو میکرد..
هم عصبی بود هم ناراحت
+رها دیگه تکرار نکنم.. باید این کارو انجام بدی
نمیشه که قید همه چیو بزنی..
حرف آماده داشتم برای زدن،که نیاز به حلاجی کردن تو ذهنم نبود..
-حامد چرا نمیفهمی
من برای تو،برای اینکه آسایش داشته باشم
برای خانوادم قیدشو زدم
حامد درکم کن..
توروخدا درکم کن
نمیفهمم کاراتو..بهم بگو چته
مال و اموال میخوای؟ کم داری؟ خودم بهت میدم..دیگه اینکارات برای چیه..
من از جونم سیر نشدم..
+هیس!!هیچ میفهمی چی میگی؟!هاان؟
بسه دیگه نمیخوام بشنوم..دیگه ادامه نده
تا الان کلی دیر شده
منتظرت نمونم
میای بیرون میریم..
برای هزارمین بار آه کشیدم
از ته دل...
درک نمیکردم دلیل رفتارای حامدو
دیگ خسته شدم از خسته نشدن..از ایستادگی..از لجبازی..
میرم..من میرم..یا میمیرم یا زنده در میام..
امیدی به زنده بیرون اومدن نداشتم
با هر قدمم انگار دارم گور خودمو میکنم..
نگاهی به خودم تو آیینه قدی میندازم..
میرم جلوش و دست میزارم کنار لبم که حالا یه زخم کوچیک سرباز کرده بود..
بغضِ تو گلومو قورت میدم و میرم بیرون..
ندا لبخند غم انگیزی رو صورتش بود..
جوابشو با بغض و لبخند دادم..
این تضادو دوست نداشتم..
ندا هم قرار بود باهامون بیاد
اونطوری که خودش میگفت..
چشمم به راحیل و مهراد افتاد..
داشتن باهم بازی میکردن
بازهم باید میسپردم دست مهری
مهری چشماشو روی هم بست به معنی اینکه "مطمئن باش" یا "نگرانشون نباش، من هستم! "
سوار شدیم و مهری خانوم پشتمون آب ریخت...
نمیدونستم از این خدافظی دلگیر باشم یا اومیدوار..
هنو نرسیده بودیم و هزار جور فکر و خیال به ذهنِ خستم خطور میکرد..
یاد حرفای اون شبم و واگنش حامد و حرفای ندا اوفتادم..
همون شب...
از بیمارستان هم مرخصی گرفته بودم..
" -حامد من قید هرچی مال و اموالِ میزنم!
حالا اینبار حامد به سرفه افتاده بود
+یعنـی چی؟!
تسلیم شدن رو انتخاب کردی؟
تصمیمت اینه؟!
با قاطعیت گفتم:
-اره، من تصمیم خودمو گرفتم..
+نـه!
ندا هم سکوت رو کنار گذاشت و به حرف اومد..
انتظار داشتم باهام باشه.. اما نه!
+رها چی داری میگی!!
نباید اینکارو کنی..
-پس میگی چیکار کنم ندا
وایستم تماشا کنم با تهدیداشون دارن چی به سرت میارن؟!
چرا اصلا سکوت نکردن؟
مگ من خبر داشتم هنوز مال و اموالی مونده؟!
میدونستن اگه سکوت کنن من از یجایی بو میبرم!!
اینجـا ذهنیتمو رو کردم..
-تازه من به دکترحسینی مشکوکم ندا
مشکوووک
با چشای گرد شده گفت:
+چیی؟!
-همین که شنیدی! مشکوکم!
هیچ فکر کردی چطور اون دختـر سر راهت پیداش شد؟!
آدرس بیمارستان رو از کجا پیدا کرد؟
من مطمئنم حسینی دخیله..
حالا ببین کی گفتم..
حامد که تا الان به حرفام گوش میکرد
گفت:
+این راهش نیست رها...
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••