#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۸
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
حرکت کردم سمت ماشین و نداهم پشت سرم...
....
خب؟!
زل زدم توچشای عسلیش و با تحکمم وادارش کردم تا حرف بزنه..
انگار سختش بود حرف زدن
هی لبشو دندون میگزید
حامد از آیینه جلو زیر نظر داشته بود مارو
میدونستم حواسش سمت ماعه
یه زخم کوچیک هنوزم رو پیشونیش جا خوش کرده بود
دستمو بردم سمت زخمِ روی پیشونیش که قبل اینکه ببرم دستش نشست رو دستام و مانع شد تا زخمشو لمس کنم..
کلافه گفتم:
-چته ندا هان؟؟ چتهه
این کارا یعنی چی
چرا ساکتی
چرا یه کلام نمیگی چخبره
بریز بیرون هرچی که توخودت ریختی
حرف بزن ندا
دارم دیوونه میشم با قایم موشک بازی هات
چرا نمیخوای رودر رو شیم؟ هاان چراا
یسر زبونم به گله و شکایت وا شده بود
تو طول تموم حرفام یجوری با چشای بغض آلودش بهم زل زده بود
که دلم براش ضعف رفت
انگار با چشاش با آدم حرف میزد
حرف که نه! التماس وار خیره شده بود بهم..
که "بسه چیزی نگو! "
دسته خودم نبود
باید میفهمیدم چخبره
ازاین پنهون کاریا بیزار بودم
بعد یکم مکث دیدم هنو ساکته و سرش پایین و داره با انگشتای دستش بازی میکنه
این سکوت و چیزی نگفتناش حرصی ترم کرد و لب باز کردم تا دوباره حرفامو تکرار کنم با صدای داد حامد لال مونی گرفتم.
+ " بس کن رها، چخبرته! "
قبول دارم یکم تند رفتم اما همچین انتظاری هم از حامد نداشتم..
- میگی چیکار کنم حامد؟
منم سکوت کنم و چیزی نگم؟
میترسم حامد..من میترسم
بعد عمری این رها میترسه میفهمی؟
سردرگم به حرفام ادامه دادم..
-نمیدونم چرا، نمیدونم از چی، فقط میدونم این ترس و دلهره هام بےدلیل نیس!
به خودم اومدم دیدم اشکام گونه هامو خیس کرد
حامد همونطور که حواسش به رانندگی بود جوابمو داد..
ولی اینبار آروم تر که آرامش به دلم تزریق کرد..
+ ترس از چی؟!
از کی؟
سکوت کردم
خودمم نمیدونستم
نداهم ساکت بود ولی صدای هق هق آرومش دلمو آتیش زد
با ترمزِ ناگهانیه حامد جیغ خفیفی کشیدم..
- حااامد چییشد
خیلی خونسرد گفت:
+هیچی!
نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد
به دور و اطرافم نگاه کردم دیدم
از شهر دور شده بودیم
هوا رو به تاریک شدن بود
هوا سرررد بود
یخ کرده بودم
تو پاییز بودیم و بارون پاییزی
ولی این سرما جنس پاییزی نداشت
فضای آزاد برای نفس کشیدن..
فوق العاده بود..
ندا هم به تبعیت از من پیاده شد
حامد پالتوی مردونش رو از تو ماشین برداشت و رفت و از ما دور شد
دلیل اینکار حامدو شاید میتونستم درک کنم
اینکه " راحت اونم اینجا حرف بزنیم باهم "
اینکه حامد میدونست اینجور جاها
که پر سکوته آرومم میکنه..
دندونام از سرما روی هم میلغزیدن
که ندا اومد طرفم
اونم انگاری سردش بود
+میای مثل قدیما دستاتو بگیرم، توهم دستامو بگیری؟
لبخندی به خاطراتمون زدم..
همیشه وقتی سردمون میشد
روبروی هم دستامونو میگرفتیم و حرف میزدیم براهم...
بی مقدمه به حرف اومد:
+از کجا شروع کنم؟!
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۹
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم
اروم چادرو از سرم در اورد
و گفت:
" اگه میخوایم رو زمین بشینیم حیفه چادر گرده خاک بخوره "
عاشق همین استدلال هاش بودم
بهش اجازه دادم در بیاره و بزاره تو ماشین..
چیزی نپوشید تا حداقل یخ نکنه و گرم بمونه..
گفتم: "سردت شد بگو باشه؟! "
+فعلا که نیست!
سکوت کرده بودیم
دودل بود برای حرف زدن
چشامو روی هم فشردم تا اطمینان به قلبش تزریق کنم..
اروم گفتم: حرف بزن ندا، حرف
بی قراری مو دید و مصمم شد
+از راهروی بیماریستان و رودر رو شدنمون وقتی که سرم زخمی بود و لبم کبود بگم یا از تهدیدای..
باز سکوت کرد..
-اره بگو، ندا لال میشم تا تو حرف بزنی
فقط بگو..
+اینا کی ان که میخوان بکشوننت به ته بدبختی؟؟
اینا کیان رها..
از حرفی که زد متعجب شدم
این تازه اول حرفاش بود
هرچی که میگذشت چشام از تعجب لحظه به لحظه بیشتر باز میشد..
وسط حرفاش مکث کرد
سردش شده بود و خودشو بهم نزدیکتر کرد
ولی من مات و مبهوت حرفایی که میزد بودم..
تو دنیای خودم نبودم..
سریع سوئیشرتمو در آوردم و گذاشتم رو شونه هاش...
گرفت و خودشو بیشتر تو سوئیشرت جا کرد
منتظر بهش چشم دوختم و گفتم:
-ادامه؟
لبخند تلخی زد و ادامه داد
حرفاش تموم شد و دیوونه وار میخندیدم
هرچی ندا گریه اش شدت میگرفت من خنده هام بیشتر میشد ولے بند نمےیومد
ندا برا آروم کردن خنده های گاه بی گاهم
دو تا دستاش قاب صورتم شد و با حرص و هق هق
شمرده شمرده گفت:
" آروم بگیر ندا "
دستاشو پس زدم.. دیوونه شده بودم..
این چه روزگاریه خداا
روزگار بد چرخید برام
قصد آزارمو داشت
لبخند تلخ روزگار برای من بود انگار..
بلند شدم و از سر دیوونگی دو گرفتم
به دور خودم میچرخیدم
این حالم دست خودم نبود
این دو گرفتنا
این خنده ها
هیچکدوم دست خودم نبود..
یهو آروم شدم
از حرکت ایستادم
رفتم سمت لبه پرتگاه
پرتگاهم نبود
شبیه دره بود ولی باز کوچیکترش
ولی برای من لبه ی پرتگاه بود
شاید میشد خلاص شم از این همه سردرگمی و چراها
صدای حامد و میشنیدم که صدام میزد
برنگشتم که نگاش کنم..
تو دنیای خودم بودم
دیگه سردم نبود
ولی باد روسریمو مانتومو تکون میداد
نمیدونم چقدر طول کشید ولی با چیزی که روشونه هام قرار گرفت به یکباره احساس کردم چقدر سردم بود!!
به این گرمای قشنگ نیاز داشتم
حامد بود که پالتوشو در اورده بود و گذاشت رو شونه هام
اومد کنارم ایستاد و به روبرو خیره شد..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلامعلیکیااباعبدلله❤️
✍|شنیدین ڪه محرم میخواد بیاد؟!
🔸| امام حسین است دیگـر...
#محـرمآقـانـزدیڪـه🏴
#ڪلیپبازشـهلطـفــا✋
|🆔•• @TASMIM_ASHQANE ••
| #حرفهاےخـودمـونے✨|
مےگویند هواے غریب ها را داری💔
مَنـ✋🏻 خیلے غریبم...
خیلے غریب...!!
آنقدر ڪه هیچڪس ؛
مُحَـرم اشڪهایم نیست...
بیا و امشب براے اشڪهایم ،
آغوش وا ڪن..!
نگو چرا هر شبـ🌙 ڪه دلم تنگ است
براے تو پا به زمین مےڪوبم!
غرغر هایم را براے تو مےآورم!
آخر تو امید آخرمے!
مرهَـم زخمهایمــ🍃
رفیـٖقِ قدیمے🎈
دریابم...!
#بانوۍبےنشـان
#هـواےحرمـ❤️••
@TASMIM_ASHQANE {☔️}
|💗|
و مَـن آنـ ـ ڪافـرم ڪه بـے اذآن گاهـے
سـَجـده مےڪنمـ بـه قبـله ے
حـضـرتِ مـادرم..❤️••
@TASMIM_ASHQANE 🍂∞
- هَمقرار'
#رمانجذآبِ #سوسویعشق❤️ #پارت۲۹ نویسنده: #مائدهعالےنژاد قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم اروم چاد
.
.
#پارتقـبـلــے😍👆🏻
.
.
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۰
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
به حرف اومدم و حامد با سکوتشم خوب بلد بود آرومم کنه..
شده بود یه گوش شنوا واسه تموم حرفام که درد بود
-چقدر سخت رسیدم به اینجا و چه راحت پاپس کشیدن کسایی که میگفتن راحتی و سختی نداره
تا تهش باهاتم!!
چقدر وقیحان آدمایی که آرامش و ازت میگیرن
چقدر..
نذاشت ادامه بدم و هولم داد به طرف پرتگاه
ندا پشت سر حامد بودو
با اینکار حامد بلند صدام زد..
چشامو بستم
سنگریزه ها از حرکت ناگهانیم پرت شدن تو پرتگاه
میلی متریه لبه ی پرتگاه بودم
ترسی نداشتم
نمیدونم چرا
برگشتم طرف حامد و دستامو باز کردم..
باعث تعادلم میشد..
حامد به حرف اومد:
+ آدمای بی اعتمادٍ دور و اطرافت همه همینن!
تورو میکشن سمت لبه پرتگاه ولی پرتت نمیکنن!!
احساس کردم گونه هام از سردی قرمز شد
بغض داشتم
اما نمیشکست
احساس خفگی میکردم تو چنین فضایی
لب باز کردم تا حرف بزنم
-حامد من چ کنم بااین همه احساس سرخوردگی
هاان؟ چههه کنمم؟!
چه کنم با این اعتماد سلب شده
چه کنم بااین ازپشت زدنای آدمای دور و اطرافم
حامد موضوع رو نمیدونست و اینطور همدردیشو نشونم میداد!
یا نه میدونست و اینطور ساکت موند!
حرفهای ندا رژه میرفت تو ذهنم
اکو میشد
نمیدونستم چطور به خودم بقبولانم این حرفاشو
دوست داشتم همه ی اینا کابوس بود و تمام
بیدار میشدم و تموم میشد..
اما نه!
این زندگی بدجوری برام بد نوشت!
دلم برا مامانم تنگ بود
برای بغل آرومش
برای حرفای قشنگش
برای نگاهای مادرانش
داداش کجاییی!؟
بیا ببین چطور پشتمو خالی کردن..
بیا ببین چطور عاجزم لبه پرتگاه..
ندا نزدیکتر شد
چادرِ روی سرش بود و چادر منم تو دستش..
نگران و آروم آروم به حرف اومد:
+رها توروخدا بیا اینور میترسم..
چادرمو که دستاش بود گرفت سمتم و گفت:
+بیا بگیر، بیا سرت کن بریم..دیرشد
بچه ها هم تاالان کلی بهونه گیری کردن..
یاد بچه هام افتادم
قطره اشکی رو گونه هام غلطید و بغض توی گلوم شکسته شد..
حامد هم دیگه کم کم داشت میترسید..
نمیخواستم کاری کنم
من هنو از جونم سیر نشده بودم..
درسته زمین خوردم
بد زمینی
زخمی هم شدم!
اما باید این زخمیه سرخورده دوباره پاشه!
قوی تر..
خندیدم اونم دیوونه وار
بین خنده هام گفتم:
+چته ندا..نگرانی چرا؟!
کاری نمیکنم
حامد که کلافه شده بود بهم نزدیک شد و گفت:
- باشه باشه! ولی حرف گوش کن رها
اصلا غلط کردم رها.. بیا اینور
جان حامد..
خواستم به حرفش گوش کنم!
دستمو بردم سمت دستش تا بگیرم و بیام اینور که پاهام سر خورد و.....
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
- هَمقرار'
. . #پارتقـبـلــے😍👆🏻 . . #رمانجذآبِ #سوسویعشق❤️ #پارت۳۰ نویسنده: #مائدهعالےنژاد به حرف اومدم
.
.
#پارتقـبـلــے😍👆🏻
.
.
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۱
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
ته دلم خالی شد
ترسیدم..
صدای جیغ ندا و "یا فاطمه زهرا " گفتن های حامد هول و ولایی انداخت تو دلم
ترسی انداخت تو دلم
ترسی از جنس رها شدن
قبل از اینکه خودم سُر بخورم دلم تا عمق پرتگاه سُر خورد و شکست..
تا دم پرتگاه ، تا دم مرگ
لبه پرتگاه و انتخاب مرگ یا زندگی ای که برا ادامه دادنش باید قوی میبودم..
معلق رو هوا بودم و دوتا دستام روی سنگ
و اینکه رهاش میکردم زنده موندنم باخدا بود..
اصلا فکرشو نمیکردم
رها پارسا
الان بخواد اینجوری با مرگ دست و پنجه بزنه
همیشه همین "فکرشو نمیکردما " زندگیو به کامم تلخ میکرد...
همه به ذهن خسته ام هجوم اورده بود..
همه اتفاقا..
حامد و ندا تلاش میکردن تا بتونن نجاتم بدن..
بغض مردونه ای حامد شکسته شد و با گریه صدام میزد..
+رهااا،ول نکنیاا..مرگ حامد ول نکن تحمل کن خودم نجاتت میدم
دستام داشت درد میگرفت..سختیه سنگا و لبه های تیز سنگا تحملو ازم میگرفتن
دستِ راستم زخم شده بود
ولی باز ابرو خم نکردم.. چون میدونسم نباید به "درد" رو داد...
تلقین اینکه در بدترین و دردناک ترین شرایط بگی: نه! چیزی نیست، کار هرکسی نبود..
پوست کلفت میخواست
اونم چه پوست کلفتی..
صدای مبهم حامد و هق هق های ندا به گوشم میرسید
دووم نیاوردم بیش از این ادامه دادنو
احساس کردم دستم رها شد ولی هنوز نیوفتادم
جرقه امیدی تو دلم زده شد
من چرا نمے افتم؟
داشت مهر پایان میخورد به این زندگی
چشمای مهربون راحیل و مهرادم اومد جلو چشام
خنده هاشون..
گریه هاشون..
بهونه گرفتنا..
قطره های اشک یکی سریع تر از یکی دیگه سُر میخورد رو گونه هام
روسریم پرت شد پایین و موهام از بادی که میزد متحرک بودن..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••