- هَمقرار'
#رمانجذآبِ #سوسویعشق❤️ #پارت۲۹ نویسنده: #مائدهعالےنژاد قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم اروم چاد
.
.
#پارتقـبـلــے😍👆🏻
.
.
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۰
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
به حرف اومدم و حامد با سکوتشم خوب بلد بود آرومم کنه..
شده بود یه گوش شنوا واسه تموم حرفام که درد بود
-چقدر سخت رسیدم به اینجا و چه راحت پاپس کشیدن کسایی که میگفتن راحتی و سختی نداره
تا تهش باهاتم!!
چقدر وقیحان آدمایی که آرامش و ازت میگیرن
چقدر..
نذاشت ادامه بدم و هولم داد به طرف پرتگاه
ندا پشت سر حامد بودو
با اینکار حامد بلند صدام زد..
چشامو بستم
سنگریزه ها از حرکت ناگهانیم پرت شدن تو پرتگاه
میلی متریه لبه ی پرتگاه بودم
ترسی نداشتم
نمیدونم چرا
برگشتم طرف حامد و دستامو باز کردم..
باعث تعادلم میشد..
حامد به حرف اومد:
+ آدمای بی اعتمادٍ دور و اطرافت همه همینن!
تورو میکشن سمت لبه پرتگاه ولی پرتت نمیکنن!!
احساس کردم گونه هام از سردی قرمز شد
بغض داشتم
اما نمیشکست
احساس خفگی میکردم تو چنین فضایی
لب باز کردم تا حرف بزنم
-حامد من چ کنم بااین همه احساس سرخوردگی
هاان؟ چههه کنمم؟!
چه کنم با این اعتماد سلب شده
چه کنم بااین ازپشت زدنای آدمای دور و اطرافم
حامد موضوع رو نمیدونست و اینطور همدردیشو نشونم میداد!
یا نه میدونست و اینطور ساکت موند!
حرفهای ندا رژه میرفت تو ذهنم
اکو میشد
نمیدونستم چطور به خودم بقبولانم این حرفاشو
دوست داشتم همه ی اینا کابوس بود و تمام
بیدار میشدم و تموم میشد..
اما نه!
این زندگی بدجوری برام بد نوشت!
دلم برا مامانم تنگ بود
برای بغل آرومش
برای حرفای قشنگش
برای نگاهای مادرانش
داداش کجاییی!؟
بیا ببین چطور پشتمو خالی کردن..
بیا ببین چطور عاجزم لبه پرتگاه..
ندا نزدیکتر شد
چادرِ روی سرش بود و چادر منم تو دستش..
نگران و آروم آروم به حرف اومد:
+رها توروخدا بیا اینور میترسم..
چادرمو که دستاش بود گرفت سمتم و گفت:
+بیا بگیر، بیا سرت کن بریم..دیرشد
بچه ها هم تاالان کلی بهونه گیری کردن..
یاد بچه هام افتادم
قطره اشکی رو گونه هام غلطید و بغض توی گلوم شکسته شد..
حامد هم دیگه کم کم داشت میترسید..
نمیخواستم کاری کنم
من هنو از جونم سیر نشده بودم..
درسته زمین خوردم
بد زمینی
زخمی هم شدم!
اما باید این زخمیه سرخورده دوباره پاشه!
قوی تر..
خندیدم اونم دیوونه وار
بین خنده هام گفتم:
+چته ندا..نگرانی چرا؟!
کاری نمیکنم
حامد که کلافه شده بود بهم نزدیک شد و گفت:
- باشه باشه! ولی حرف گوش کن رها
اصلا غلط کردم رها.. بیا اینور
جان حامد..
خواستم به حرفش گوش کنم!
دستمو بردم سمت دستش تا بگیرم و بیام اینور که پاهام سر خورد و.....
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
- هَمقرار'
. . #پارتقـبـلــے😍👆🏻 . . #رمانجذآبِ #سوسویعشق❤️ #پارت۳۰ نویسنده: #مائدهعالےنژاد به حرف اومدم
.
.
#پارتقـبـلــے😍👆🏻
.
.
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۱
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
ته دلم خالی شد
ترسیدم..
صدای جیغ ندا و "یا فاطمه زهرا " گفتن های حامد هول و ولایی انداخت تو دلم
ترسی انداخت تو دلم
ترسی از جنس رها شدن
قبل از اینکه خودم سُر بخورم دلم تا عمق پرتگاه سُر خورد و شکست..
تا دم پرتگاه ، تا دم مرگ
لبه پرتگاه و انتخاب مرگ یا زندگی ای که برا ادامه دادنش باید قوی میبودم..
معلق رو هوا بودم و دوتا دستام روی سنگ
و اینکه رهاش میکردم زنده موندنم باخدا بود..
اصلا فکرشو نمیکردم
رها پارسا
الان بخواد اینجوری با مرگ دست و پنجه بزنه
همیشه همین "فکرشو نمیکردما " زندگیو به کامم تلخ میکرد...
همه به ذهن خسته ام هجوم اورده بود..
همه اتفاقا..
حامد و ندا تلاش میکردن تا بتونن نجاتم بدن..
بغض مردونه ای حامد شکسته شد و با گریه صدام میزد..
+رهااا،ول نکنیاا..مرگ حامد ول نکن تحمل کن خودم نجاتت میدم
دستام داشت درد میگرفت..سختیه سنگا و لبه های تیز سنگا تحملو ازم میگرفتن
دستِ راستم زخم شده بود
ولی باز ابرو خم نکردم.. چون میدونسم نباید به "درد" رو داد...
تلقین اینکه در بدترین و دردناک ترین شرایط بگی: نه! چیزی نیست، کار هرکسی نبود..
پوست کلفت میخواست
اونم چه پوست کلفتی..
صدای مبهم حامد و هق هق های ندا به گوشم میرسید
دووم نیاوردم بیش از این ادامه دادنو
احساس کردم دستم رها شد ولی هنوز نیوفتادم
جرقه امیدی تو دلم زده شد
من چرا نمے افتم؟
داشت مهر پایان میخورد به این زندگی
چشمای مهربون راحیل و مهرادم اومد جلو چشام
خنده هاشون..
گریه هاشون..
بهونه گرفتنا..
قطره های اشک یکی سریع تر از یکی دیگه سُر میخورد رو گونه هام
روسریم پرت شد پایین و موهام از بادی که میزد متحرک بودن..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••