eitaa logo
- هَم‌قرار'
1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
452 ویدیو
27 فایل
• ﷽ ‌ ما آدمی‌زادهاۍ محتاطیم امّا در دل ڪورهٔ آتش، در میانهٔ برافروختگی‌های شعلھ .. #میم_عالی‌نژاد ــ ـ ڪانال‌ وقف مولا'عج ست‌. حذفِ‌نامِ‌‌نویسندگان، موردرضایت ‌نیست؛ به‌حرمت‌ِسورهٔ‌قلم. بهم وصل میشین: @Khadem_eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪسانے بہ امامِ زمانشان خواهند رسید، ڪہ اهل سرعت باشند... !! و اِلّا تاریخ ڪربلا نشان داده، ڪہ قافلہ حسینےمعطل ڪسے نمے ماند. @tasmim_ashqane
|❤️| شبـ🌙 را به تنش ڪشید و نورانـے شد✨ ظلم است به بگویـے ظلمات😌 @tasmim_ashqane
°•♡•° ●| واجب شرعے😊🍃 #عشق است♡ سلام ِسر صبح⛅️ ○| السلام اِے همہ😉👌 #عشق ❤️و مسلمانے من...!🍃 #لاادرے #السلام_علیڪ_یامہدے🌸🍃 #صبحتون_بخیر🌷 @tasmim_ashqane
هدایت شده از - هَم‌قرار'
••|بریـݦ ښــرآݟ ڔݥــاݩــمـۅنـــ؟!😎|••
❤️ ۳۳ نویسنده: ااا حااامد منن ڪه پرت نشدددم بے رحمانه گفت: +خب نمےگرفتمت پرت میشدی دیگه.. یه مُشت حواله ی بازوش کردم و با قیافه ے رنجوری گفتم: +خیلی بدی.. خبیثانه گفت: +میدونم اخم کردم و تکیه دادم به شیشه ماشیـن.. نخواستم دیگ ادامه بدم.. سری که درد نمیکنه رو دستمال نمیبندن.. سکوت میخواستم و سکوت! دیگه نداهم حرفی نزد.. شاید میتونستم حدس بزنم داره به چی فکر میکنه!! با مرور حرفای ندا آهے کشیدم و غرق تفکرات خودم شدم.. " برا اولین بار اون دخترو میدیدم..اومده بود تو حومه بیمارستان..نزدیکم شد و بهم دست دادیم بنظر خوب میومد و مورد اعتماد.. اما نه!! ذاتش خراب بود..! اومد و حرفاییو زد که برای منی که فقط رفیق توام گرون تموم میشد انجام دادنش! اومد گفت: با رها حرف میزنی! یجوری انگار باید میشدم نفوذی شبیه یه جاسوس بهم گفت رها تو اموال باباش که خودشم نمیدونه و فکر میکنه چیزی از دارایی باباش نمونده سهم داره!! که نباید داشته باشه!! یعنی نباید بدونه!! گفته بود: حامد یه کارخونه داره نه؟! یا اونو به خاک سیاه مینشونیم یا از سهم باباش بیخیال شه از همچی بزنه و سراغی نگیره بهش بگو: میدونم، از همچی زندگی این دختر خبر دارم. بهش گفتم نه! برو و دیگ مزاحم نشو!! من همچین کاری نمیکنم این خود رهاست که تصمیم میگیره چیکار کنه! دختره چاقو میزدی خونش در نمیومد نزدیکم شده بود خواستم از خودم دفاعی کنم که اینطوری شد.. تو رو نمیخواستم ببینم یا رو در رو شم چون بدجوری عذاب وجدان داشتم بابا من به کی بگم!! رها من بلد نیستم نفوذی بشم جاسوس بشم اینکارارو کنم برا همین که من قبول نمیکردم.. با جون تو تهدیدم میکردن.. از اون طرف من هیچ کاری از دستم بر نمیومد.. ضحی رو یادته؟! سه چهار سال پیش! رفیقت! یادته؟! باورت میشه اون با یکی از فامیلای دورت همونی که وقتی بی کس شدی گفت من حواسم بهتون هست!! اون فکر میکنی همینطوری گفت حواسم هست؟! اون حواسش به مال و اموالت بود نه خودت! اون باعث اینهمه اتفاقاتِ.." تیکه تیکه حرفاش تو ذهنم اکو میشد.. برای رهایی از اینهمه دو رویی... برای رها شدن از این کابوس مسخره باید یه کاری میکردم... 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| @TASMIM_ASHQANE 💙••
💔✨ |🍃| فاطمـه(سلام الله علیهـا) هنگام رحلت رسوݪــ خُـدا از ایشآنــ پرسیـد: در روز #قیامـت شما را ڪجا بیابـم؟! |♥️| فرمـود: پُلِ هفتم #جهنم!!! (یعنـے اگر بشـود بدترینــ افرآد را هم #نجـات خواهَـم داد)💫 {ڪشف الغمه ج ۱/۴۷۹- بحـار الانوار ۲۲/۵۳۵/ح۳۷} #‌روزتـون‌نبـوی🎈 @tasmim_ashqane 💔✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••💔•• چـراخـدا با انـسـان حـرف نـمـیـزنه؟! چـےبـگـه خــدا؟! 💌| #ڪلیپ‌بازشـه‌لطـفا🍃 @TASMIM_ASHQANE
هدایت شده از - هَم‌قرار'
••|بریـݦ ښــرآݟ ڔݥــاݩــمـۅنـــ؟!😎|••
- هَم‌قرار'
‌#رمان‌جذآبِ #سوسوی‌عشق❤️ #پارت‌۳۳ نویسنده: #مائده‌عالےنژاد ااا حااامد منن ڪه پرت نشدددم بے رحمان
. . ❤️ . . ‌ ❤️ ۳۴ نویسنده: +همین جا وایستید بےزحمت! من همینجا پیاده میشم آقاحامد صدای ندا تفکراتمو بهم زد.. نگاهی به دور واطرافم انداختم.. این جاها برام آشنا میومد کلافه نگاهی به ندا انداختم و گفتم: +یعنی چی که پیاده میشی؟! مگه تاکسی سوار شدی میرسونیمت دیگه... خواست که لب به مخالفت کردن باز کنه حامد هم گفت: +ندا خانوم این چه حرفیه میزنید.. مگه ما غریبه ایم.. -اخـه! نزاشتم چیز دیگه ای بگه و گفتم +دیگه اما و اخه نداره که اصلا بیا پیش ما.. راحیل و مهرادم دلشون تنگ شده... هوم؟؟ سوالی نگاهش کردم که گفت: +اخه مامان هم خونه تشریف ندارن دوباره پریدم تو حرفش و گفتم: - خب چه بهتـر تو تنهایی خونه بری چیکار.. بلاخره تسلیم شد و قرار شد خونه نره.. خیلی حرفها داشتم باهاش خیلی چیزا بود که باید از زبون خودش میفهمیدم و میشنیدم.. تازه یادم اومد حتی یه زنگم به مهری خانوم نزدم.. بنده خدا خیلے خسته شده حتما.. رسیدم و حامد دم در خونه ترمز زد از ماشین پیاده شدم تا برم درو برای ماشین باز کنم... ماشین وارد حیاط شد و درو بستم... با صدای ماشین و بوقی که حامد زده بود بچه ها یکی یکی از تو خونه بیرون اومدن و اومدن رو سکو.. راحیل داشت از پله ها با گریه میومد پایین که مهراد ادای داداش بزرگتر و براش در میورد و با حالت بچه گانه ای گفت: +راحیل بلو بالا ببینم..کی دفت بلی پایین(کی گفت بری پایین) مهری خانومم روی سکو بود از لحن مهراد هر چهارتامون خنده ای به لبامون اومد و زود تر از من حامد از رو سکو راحیل و بغل کرد و راحیلم به بغل باباش "نه " نگفت و خودشو فرو کرد تو بغل حامد.. رفتم بالا که مهراد سد راهم شد و گفت: +"مامان آنوم تُجابودی تاالان؟" -ای قربونت بشه مامان.. بهم آویزون شد که بغلش کردم.. رفتم سمت مهری خانوم و با قدردانی نگاهش کردم... خیلی شرمندش شده بودم.. نزدیکم شد و بغل گوشم گفت: " این چه وضعه نگاه کردنمه! مگه چیکار کردم رها، این بچه هاتم که یکی از یکی شیرین زبون تر " هردو خندیدیم و با کلی تعارف وعرض شرمندگی نموند پیشمون... وارد خونه شدم و ندا هم پشتم.. ندا سرگرم بچه ها شد من سریع لباسامو در اوردم و رفتم وضو بگیرم تا نمازم قضا نشه... حامدم تلفنی بنظر میرسید در حال مکالمه با احسانه... تو سماور آب ریختم و روشنش کردم.. ندا برای کمک اومد تو آشپزخونه که گفتم: -" یه دقیقه من برم نماز بخونم و بیام باشه؟! توهم تعارف بکنی خودت میدونی.." چادر رنگی داده بودم به ندا تا راحت باشه... وضو گرفتم داشتم میرفتم بیرون که دستمو گرفت! + صبر کن منم بیام نماز بخونم.. تنها تنها؟! -خب چی میشه مگه.. یبارم ما تنها تنها ثواب جمع کنیم.. با خنده و خلاصه هرچی که بود وضو گرفت.. حامد هنوز مکالمش تموم نشده بود که گفتم: -"آقا حواست به بچه ها باشه.." که اصلا فکر نکنم شنیده باشه ولی باز یه باشه ی سرسری ای گفت و به حرفش ادامه داد.. ..سجاده پهن کردم و سجادشو پهن کرد.. خواستم شروع کنم که گفت: +رها یه تسبیح استغفرالله بگو باشه؟! با مهربونی گفتم باشه.. نمازمون که تموم شد با حرفش روم برگشت سمتش.. +خدا داره نگامون میکنه ها حواسشم هست ولی باز... ادامه دادم - ولی باز انگار دیگه نگاهش روت نیست حواسش بهت نیست میمونی چیکار کنی.. دنیای حرف داری ها گله و شکایت اما تا میای لب باز کنی نمیدونی چی بگی از کجا بگی به خودت میگی خب خودش که اون بالاست من از چی بگم براش... دستش که تسبیح بود نشست رو دستام.. کلی حرف زدیم و بلاخره سجاده رو بستیم... آروم شده بودم ولی رو تصمیمم هنوز مصمم بودم... 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| @TASMIM_ASHQANE 💙••
|☀️| از روزے به روزِ دگـر🙊 دوسـت دآشتَنـتْـ❤️•• جـٰآرےست... ☺️🎈 😍🌞 |🆔•• @taSmim_ashqane
#شہیدانه..💫 شماها یادتون نمیاد ...😏 ولی قدیما اینجوری عکس دونفره میگرفتن...❤️ #وداع🌙💔 #همسران_شهدا⚡️ 🆔 @tasmim_ashqane
••💛•• از هَرچـه خورنـد🐾•• ڪم شَـود جُـز غَمِ تو🍃•• تآ بیشتَرشــ ـ هَمےخورمـ✨•• بیشتـر است...💓•• 👤| #مولانا 💗| @Tasmim_ashqane