#خاکریز_خاطرات ۵۴
✍عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش
متن خاطره
کومله میخواست کاری کنه که سرهنگ از مهاباد بره. واسه همین نوزادش رو دزدیدند و سر از تنش جدا کردند. بعد پیکرِ نـوزاد رو همراه با نامه ای فرستادند درِ خونهاش . سرهنگ تا پیکرِ بی سرِ نوزادش رو دید ، با چشمانی اشکبار گفت: خدایا قربانیِ اصغرم رو قبول کن ...
بعد صدایش رو صاف کرد و گفت: ضد انقلاب بداند یک قدم هم عقب نشینی نخواهم کرد...
📚منبع: کتاب سرداران بی سر ، صفحه 25
#کومله #استقامت #تقوا
#اسلام #مقاومت
#شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۶۰
✍ عاشق ولایت بودن یعنی این ... بخون و لذت ببر از حکایت عاشقان ولایت
متن خاطره
یک نوجوان شانزده ساله رو آوردند اورژانس، هنوز از پیکر مطهرش دود بلند میشد. بدنش سوخته بود و چهره اش قابل تشخیص نبود ، اما لبهایش آیات قرآن می خواند و برا سلامتیِ امام خمینی دعا می کرد...
یک مجروح دیگه رو هم آوردند که از هم دریده شده بود. ازش پرسیدم : دردت شدیده؟!!! گفت: خوشحالم که به امام خمینی درد نمیرسه...
📚منبع: کتاب روایت مقدس، صفحه 131
#ولایت_پذیری #ایمان #مجروح #امام_خمینی #استقامت #ولایت_فقیه #شهدا
@thaghlain🌹
#خاکریز_خاطرات ۶۶
✍ جانبازی که قبل از شهادت جای خود را در بهشت دید
متن خاطره
حسین سیزده ساله بود که رفت جبهه. توی عملیات بدر از ناحیۀ گردن قطع نخاع شد. هفده سال روی تخت بود ، اما همواره میخندید. بالای سرش این شعر چشم نوازی میکرد:
چرا دست یازم؟ چرا پای کوبم؟
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد
همسرش نقل میکنه که : حسین نیم ساعت قبل از شهادت بهم گفت: نگران نباش! جای من رو توی بهشت بهم نشون دادند...
📌خاطره ای از زندگی جانباز شهید حاج حسین دخانچی
📚منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 67
#جانباز #صبر #شکرگذاری
#امتحان_الهی #استقامت #حسین_دخانچی
#شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۱۲۷
✍ واکنشِ جالبِ مادرِ شهید ، در قبرِ فرزندش
متن خاطره
حسن تک فرزند بود و دانشجوی پتروشیمی ، یک سال درس خواند و سال بعد توی رشته پزشکی قبول شد... رفت جبهه و شهید شد.چون شهیدِ معرکه غسل و کفن نداره، با لباسِ خونی دفنش کردند. مادرش میگه: خودم پسرم رو گذاشتم توی قبر. وقتی میخواستم بذارمش توی قبر، دستم خورد به سینهاش که پُر از خونِ لخته شده بود. خواستم داد بزنم از این داغ، اما با خودم گفتم: اگه داد بزنی و این جوونایی که بالایِ قبر ایستادند بترسند و نروند جبهه تا از دین دفاع کنند، جوابِ این گناه رو به خدا چی میدی؟... بغضم رو فرو خوردم. دهانم رو بردم کنارِ گوشِ پسرم و بهش گفتم: پسرم! سلام منو به حضرت زینب(س) برسون، زینب(س) خودش مادرِ شهیده ؛ میدونه من چی کشیدم...
📌خاطره ای از زندگی دانشجوی شهید حسن صفرزاده
📚برگرفته از روایتگری حجتالاسلام دانش ، یادمان اروندکنار
#شهید_حسن_صفرزاده #جهاد #حضرت_زینب #شهدای_دانشجو
#مادرشهید #بصیرت #استقامت
#شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۱۳۶
✍ این خاطره شگفتانگیز است...
متن خاطره
از کنارش که رد شدم، دیدم قدش کوتاهتر از قبل نشون میده. بعد از عملیات پیکرش رو که دیدم، رازِ کوتاه شدنِ قدش رو فهمیدم. ظاهراً توی عملیات، مین پاهاش رو قطع کرده بود، اما برای اینکه روحیهی نیروها حفظ بشه ، روی پاهای قطع شدهاش ایستاده بود و حتی آخ هم نمی گفت. هیچ کس هم نفهمید جریان چیه... وقتی فهمیدیم که عملیات تموم شد. زمانی که شهید شده بود...
📚منبع: سررسید شمیم یار 1391
#ایثار #استقامت #ایستادگی
#شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۱۴۴
✍لوتیِ با مرامِ انقلاب...
متن خاطره
ساواک طیّب رو شکنجه میکرد تا مجبورش کنه به گفتنِ اینکه: از خمینی پول گرفتم و با دادنِ پول به مردم، تویِ شهر تظاهرات به راه انداختهام... اما طیّب میگفت: من حاضر نیستم آخرِ عمرم به کسی که هم جانشینِ امام زمان (عج) و هم مرجعِ تقلیده ، تهمت بزنم. من به امام حسین(ع) و دستگاه او خیانت نمی کنم. طیّب حاضر به اعدام شد ، اما چنین جسارتی به
امام خمینی نکرد...
📌خاطره ای از زندگی شهید طیّب حاجرضایی
📚منبع: پایگاه اینترنتی حوزه ، به نقل از سید تقی درچهای
#شهیدطیّب_حاجرضایی #امام_حسین #وفاداری #ولایت_پذیری #استقامت
#شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۱۸۰
🌸 غیرتمندیِ یک رزمندهی مسیحی
متن خاطره
روبرت دورانِ خدمت سربازی منتقل شد به جبههی غرب، و روزهای آخرِ سـربازیاش رو توی منطقهی عملیاتی میمک گذراند. فرمانده بهش گفت: چند روز بیشتر به پایانِ خدمتت باقی نمونده، لازم نیست اینجا بمونی و میتونی به پشتِ خـط برگردی. اما روبرت قبول نکرد و گفت: تا آخرین روزی که اینجا هستم این اسلحه مال من است و نمیگذارم تپه به دستِ دشمن بیفتد ، من تا آخرین قطرهی خونم با بعثیهای عراقی میجنگم ... همینکار رو همکرد و بالاخره شهید شد...
📌خاطرهای از زندگی مسیحی شهید روبرت لازار
📚منبع: کتاب گل مریم ، نوشته دکتر بوداغیانس
#شهیدمسیحی #غیرت
#استقامت #مبارزه
#شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۱۹۷
🌺 شهید صیاد با این کار خود فرماندهاش را متعجب کرد...
متن خاطره
زمان شاه بود و داشت دوره ی تکاوری رو سپری میکرد. رفته بودند راهپیمایی استقامت و از آسمون آتیش میبارید. فرمانده چشمش خورد به صیاد شیرازی که از شدت گرما انگار آتیش گرفته بود و داشت از حال میرفت... رفت جلو و بهش گفت: اگه برات مقدور نیست، میتونی آرومتر ادامه بدی. هنوز صیاد چیزی نگفته بود که یکی گفت: استاد! الان ماه رمضانه و ایشون هم روزه است ... فرمانده میگه جا خوردم ...
🌹خاطرهای از زندگی سپهبد شهید علی صیادشیرازی
📚منبع: یادگاران ۱۱ کتاب شهید صیادشیرازی، صفحه ۱۰
#شهیدصیادشیرازی #تقوا #روزه #ماه_رمضان
#بندگی #استقامت #تلاش
#شهدا
@thaghlain 🌹