#_داستانک
چایی ام را تا نیمه هورت کشیدم ،نگاهم به زمین دوخته شده بود اما فکرم و ذهنم جایی دیگر را سیر میکرد.💚
دستم را استکان چای گرمتر کرد ،اما دلم را چه کسی میتوانست .😑
به حیاط رفتم و به درخت خرمالویم خیره خیره نگاه کردم
دوسداشتم با او حرف بزنم ،یعنی راستش را بخواهی دلم میخواست با کسی حرف بزنم .🤍
خیلی دلم لک میزد که یک رفیق داشته باشم
پایه باشد ، و حتی باران که بارید چترش را به من قرض دهد ،هرچند از کودکی باران را بخاطر بی واهمه باریدنش دوسداشتم .
خورشید به زمین سنجاق شد ،عجب غروبی بود .هیچوقت فراموش نمیکنم .💫
صدای اذان ک پیچید در کنار گوش ِ درختان حیاط .
بخودم اجازه دادم که بیفتد به پایش .😍
همین کار را کردم
چادر سفید، صورتی ام را سر کردم و جانمازم را از اشک پر کردم .☘🌸
#من_از_آنروز_که_در_بند_توام_آزادم
#خدای_من
#یا_رفیق_من_لا_رفیق_له
#توبه
#پاکی
#تو_میتونی
@Tobe94