eitaa logo
داستانهای ناب
869 دنبال‌کننده
22 عکس
6 ویدیو
1 فایل
اين كانال نذر حضرت اباعبدالله الحسين(ع) می‌باشد و استفاده از داستانهای قرار گرفته در كانال بجز با ذكر لينك دارای ضمان است. تماس با مدير: @mojtaba_sh @Misam_sh برای ارتباط لطفا به آيدی مدير پيغام بفرستيد.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ☑نام : سید علی ☑نام خانوادگی : حسینی خامنه ای ☑نام پدر : سید جواد ☑تاریخ تولد به فرموده خودشان : ٢٩ / ٠١/ ١٣١٨ ☑تاریخ تولد در شناسنامه : ٢٤ / ٠٤ / ١٣١٨ ☑محل تولد : خراسان 💠بعضیا بهش میگن " آیت الله " 💠بعضیا میگن " آقای خامنه ای " 💠بعضیا هم مثل برادر های لبنان و سوریه و عراق میگن: " سیدنا القائد " ، اما ما بهش میگیم ✅" آقا " 💠ما بهش میگیم "آقا"... "آقا" رو از هر طرف که بخونی آقاست! ✅فدایی زیاد داره. 💠پابرهنه ها بیشتر دوستش دارن ۳۲ ساله داره ایرانو،با تمام شرایط عجیب غریبش رهبری میکنه،هرکی جاش بود ،پنج سال اول جا میزد! 💠🔴تو کشور خودش مظلومه اما تو دنیا کلی طرفدار داره. 💠 ۴۰۰ هزار نفر تو نیویورک و کالیفرنیا ، مقلدشن. 💠شخص اول حکومته اما وقتی لعیا زنگنه و الهام چرخنده تو برنامه سال تحویل تلویزیون،عیدو بهش تبریک گفتن،به خاطر این حرفشون،کلی هزینه دادن.چه حرفا که نثارشون نشد. 💠همون که هیشکی،عکسای منتشر شده از خونه شو،باور نکرد. 💠زندگیش آدمو به قلب تاریخ میبره،علی بن ابیطالب و زندگی ساده و... 💠همون که همیشه خرابکاری های دولت ها و مسئولین ،به حسابش گذاشته میشه. 💠همون که رهبری"سینه سپر کرده ها"رو مقابل اسراییل بچه کش به عهده داره. 💠همون که لب تر کنه عاشقاش براش جون میدن. 💠همون که اشاره کنه ،تلاویو و حیفا با خاک یکسانه. 💠همون که هیچ وقت کم نمیاره،مث مرد ،وایساده پای حرفش. 💠همون که نزدیکترین دوستاش،دشمن ترین دوستاشن. 💠همون که سالهاست سایه سنگین"بعضیا"رو ،رو دوشش تحمل میکنه. 💠همون که تو سابقه ی مبارزاتی ش ،کسی به پاش نمیرسه. 💠اصلا کدوم رهبر دنیا،روی موکت و فرش جهیزیه خانومش زندگی میکنه؟بدون اینکه تو بوق و کرنا کنه،با فقیربیچار ه ها دمپره ؟ 💠همون که بدترین توهین ها و تهمت هارو بهش میزنن درحالیکه حتی یه جمله هم راجع بهش اطلاع ندارن.و اون میشنوه و تحمل میکنه و همچنان لبخند"آقایی"...؟ 💠همون که مظلومیت "علی"ها رو به ارث برده؟ 💠کدوم سیاست مداری تو دنیا بچه هاش اینقد سالم وپاکن؟جالبه حتی مردم نمیدونن چندتا بچه داره،چی ان،اسماشون چیه؟ 💠همون که "پاکترین"آدما ،جونشونو کف دست گرفتن و فداش شدن. 💠همون که از پست ترین مفتی های وهابی و بی ادب ترین رئیس جمهورهای غربی،تا بدترین آدمای روزگار دشمن خونی شن. 💠 همون که با سخنرانی یکساعته تمام نقشه‌های دشمن رو خنثی میکنه 💠همون که واسه بدحجابا گفت:او یک نقصی دارد. مگر من نقص ندارم؟نقص او ظاهر است. نقصهای من باطن است. با این رفتارش خیلیا محجبه شدن. 💠سلامتیش صلوات بفرستید. ✅اگه دوست داشید این ذکر خوبیهای آقامون رو به دیگران هم بفرستید. •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈• ╭─┅─═ঊঈ📓📔📒ঊঈ═─┅─╮ 🌟 eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089 🌟 ╰─┅─═ঊঈ📕📗📘ঊঈ═─┅─╯ خواهشمندم این پست را برای دوستانتان فوروارد کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• شش یا هفت ساله که بودم؛ دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم؛ مادرم خیلی هول شده بود، دفترچه را از دست من کشید و به همراه کت پدرم به حمام برد ... آخر شب صدایشان را می شنیدم حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟ می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟ میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟ "صدای مادرم نمی آمد" میدانستی و سر به هوا بودی؟ "بازهم صدای مادرم نمی آمد" سالها از اون ماجرا می گذرد ... شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد؛ مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید ... اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد؛ خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش "مادر" است. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ خواهشمندم این پست را برای دوستانتان فوروارد کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد، سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!" •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈• ╭─┅─═ঊঈ📓📔📒ঊঈ═─┅─╮ 🌟 eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089 🌟 ╰─┅─═ঊঈ📕📗📘ঊঈ═─┅─╯ خواهشمندم این پست را برای دوستانتان فوروارد کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 ... 🔹 حضرت عیسی ع در سفري سه قرص نان به همراه خود سپرد . آن شخص يكي از آن سه قرص نان را مخفیانه خورد، در وقت بازخواست گفت: همین دوقرص بیشتر نبوده است. حضرت عیسی خاموش ماندند . 🔹 حضرت با دعا كوري را شفا داد و گاو مرده اي را زنده كرد و سپس رو به همراه خود کرد و پرسید: به حق آن خدايي كه چنين معجزاتی ارائه كرد، راست بگو آن قرص نان چه شد؟ گفت خبر ندارم. حضرت عیسی دوباره خاموش ماندند . 🔹 پس آن حضرت به خرابه اي رسيدند، سه خشت طلا آنجا ديدند، حضرت فرمود« از اين سه خشت يكي از آن تو و يكي از آن من و ديگري براي آنکسی كه قرص نان را خورده است. همراه گفت: من آن نان را خورده ام حضرت هر سه خشت طلا را به وي داد و از او جدا شد. از قضا چهار نفر به وي رسيدند، به طمع آن خشتهاي طلا او را كشتند و دو نفر از دزدان عازم خرید طعام شدند آنها طعامی را خریده و به زهر آغشته کردند و چون بازگشتند، آن دو دزد ديگر براي آن خشتهاي طلا برخاسته و آن دو را به قتل رسانيدند و خودشان نيز از طعام زهرآلوده خوردند و هلاك گرديدند. 🔹 بار ديگر حضرت روح الله(ع) به آن مكان رسيدند از كشته شدن آن پنج كس متعجب گرديد، وحي آمد كه بر سر اين سه خشت طلا هزار و ششصد (1600) كس كشته شده اند و اين خشتها از موضع خود نجنبيده اند، «فاعتبروا يا اولي الابصار» •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• داستان کوتاه 💎 زنی عادت داشت هر شب قبل از خواب، بابت چیزهایی که دارد خوشحالی هایش رابنویسد.یکی از شبها اینگونه نوشت: خوشحالم که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می‌شنوم، این یعنی او زنده است! خوشحالم که دخترم همیشه از شستن ظرفها شاکی است، این یعنی او در خانه است ودر خیابانها پرسه نمی‌زند! خوشحالم که مالیات می‌پردازم، این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم! خوشحالم که لباسهایم کمی برایم تنگ شده‌اند، این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم! خوشحالم که در پایان روز از خستگی از پا میافتم، این یعنی توان سخت کار کردن رادارم! خوشحالم که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم، این یعنی من خانه ای دارم! خوشحالم که گاهی اوقات بیمار می‌شوم، این یعنی به یاد آورم که اکثر اوقات سالم هستم! خوشحالم که خرید هدایای سال، جیبم را خالی می‌کند، این یعنی عزیزانی دارم که می‌توانم برایشان هدیه بخرم! خوشحالم که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده‌ام. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ خواهشمندم این پست را برای دوستانتان فوروارد کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• می‌گویند روزی مرد "کشک سابی" نزد "شیخ بهائی" رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا "اسم اعظم" را به او بیاموزد چون شنیده بود کسی اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به "تمام آرزوهایش" برسد. "شیخ" مدتی او را سر گرداند بعد به او گفت: اسم اعظم از "اسرار خلقت" است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می دهد و می‌گوید آن را "پخته و بفروشد" به صورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مردک رفته "پاتیل و پیاله‌ای" خریده شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد "طمع کرده و شاگردی می‌گیرد" و کار پختن را به او می‌سپارد بعد از مدتی شاگرد رفته بالا دستش دکانی باز کرده مشغول "فرنی فروشی" میشود به طوری که کارش کساد می‌گردد. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود با "ناله و زاری" طلب اسم اعظم می کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار میشود به او میگوید: تو "راز یک فرنی پزی" را نتوانستی حفظ کنی!! حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی!! 👌 ... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ خواهشمندم این پست را برای دوستانتان فوروارد کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به شما امتیاز بدهم. مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم. فرشته گفت: این سه امتیاز. مرد اضافه کرد: .... من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم. فرشته گفت: این هم یک امتیاز. مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم. فرشته گفت: این هم دو امتیاز. مرد در حالی که گریه می کرد گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند. فرشته لبخندی زد و گفت : بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد ! •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ! ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ! ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ... ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ.. ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ! ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪﯼ بشقاب..... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ خواهشمندم این پست را برای دوستانتان فوروارد کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت: آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید. قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟ گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟ دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری, شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟ پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟ تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید. حالا از من هی غلط کردن واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن. آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود. اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!! •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• نام حسن بصرى ، در تاريخ اسلام ، زياد برده مى شود، پدر او بنام يسار از اهالى قريه ميسار (نزديك بصره ) بود. حسن بصرى 89 سال عمر كرد، و يكى از زاهدان هشتگانه معروف مى باشد، وى زمان على (ع ) تا زمان امام باقر (ع ) را درك كرده است . وى از ديدگاه تشيع ، فردى منحرف ، و زاهد نمائى كج انديش و دربارى بود، بسيارى از منحرفين ، او را احترام مى كردند و روشنفكر وارسته مى دانستند، به هر حال در اينجا به يك داستان از اين فرد زاهدنما توجه كنيد: پس از جنگ جمل و پيروزى سپاه على (ع ) برسپاه طلحه و زبير، على (ع ) در محلى عبور مى كرد، ديد حسن بصرى در آنجا وضو مى گيرد، فرمود: اى حسن ، درست وضو بگير. حسن در پاسخ گفت : اى امير مؤمنان تو ديروز (در جنگ جمل ) مسلمانانى را كشتى كه گواهى به يكتاى خدا و رسالت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) مى دادند و نماز مى خواندند و وضوى درست مى گرفتند. على (ع ) فرمود: آنچه ديدى واقع شد، اما چرا ما را برضد دشمن ، يارى نكردى ؟. حسن گفت : در روز اول جنگ ، غسل كردم و خودم را معطر نمودم و اسلحه ام را برداشتم ، ولى در شك بودم كه آيا اين جنگ صحيح است ؟! وقتى به محل خريبه (بر وزن كريمه ) رسيدم شنيدم ندا دهنده اى گفت : اى حسن برگرد، زيرا قاتل و مقتول هر دو در آتشند، از ترس آتش جهنم ، به خانه برگشتم و در جنگ شركت نكردم . در روز دوم نيز براى جنگ حركت كردم و همين جريان پيش آمد. امام على (ع ) فرمود: راست گفتى ، آيا مى دانى آن ندا دهنده چه كسى بود؟. حسن گفت : نه نمى دانم . امام فرمود: او برادرت ابليس بود، و تو را تصديق كرد كه قاتل و مقتول از دشمن ، در آتش هستند. حسن گفت : اكنون فهميدم كه قوم (دشمن ) به هلاكت رسيدند. آرى در هر زمانى از اين گونه افراد پيدا مى شوند كه به زهد و وارستگى شهرت دارند، اما از فرمان امام برحق خود سرپيچى مى كنند، و حتى اعتراض مى كنند، و وقتى پاى جهاد به ميان مى آيد، از خونريزى و مسلمان كشى سخن به ميان مى آورند. در نقل ديگر آمده : همين حسن بصرى در وضو گرفتن ، وسوسه داشت و آب زياد مى ريخت ، على (ع ) او را ديد و فرمود: اى حسن ، آب زياد مى ريزى !. او در پاسخ گفت : آن خونهائى كه امير مؤمنان مى ريزد، زيادتر است . على (ع) فرمود: از كار من ناراحت شده اى ؟ او گفت : آرى . فرمود: هميشه چنين باشى . پس از اين نفرين على (ع )، حسن بصرى هميشه تا آخر عمر، غمگين و عبوس بود تا جان سپرد. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد، پیش از ساختن مسجد به دست اندرکاران گفت: از محل آوردن مصالح ساختمانی تا مسجد برای حیوانات باربر ظرفهای آب و علف بگذارید، مبادا حیوانی در حال گرسنگی و تشنگی بار بکشد. از زدن حیوانات پرهیز کنید، ساعات کار باید معین باشد و مزد مطابق زحمت داده شود و... گوهرشاد خانم، بیشتر وقتها خود جهت هدایت و سرکشی حاضر می شد و دستورات لازم را می دارد. روزی یکی از کارگران به طور ناگهانی چشمانش به صورت او افتاد و در اثر همین نگاه، آتش عشق در وجودش شعله ور گشته و عاشق دلباخته ی او شد؛ اما در این باره نمی توانست چیزی بگوید تا اینکه غم و غصه ی فراوان او را مریض کرد. به خانم گزارش دادند که یکی از کارگران که با مادرش زندگی می کرد مریض شده است. بعد از شنیدن این ماجرا خانم به عیادتش رفت و علّت را جویا شد. مادر کارگر جوان گفت: او عاشق شما شده است. خانم با اینکه عروس شاهزاده بود، اما هیچ ناراحت نشد! به مادر جوان گفت: باشد، وقتی من از همسرم جدا شدم با او ازدواج می کنم ولی به شرط اینکه مهریه من را قبل از ازدواج بپردازد و آن این است که چهل شبانه روز در محراب این مسجد نیمه کاره عبادت کند. جوان پذیرفت، چند روز از پی عشق او عبادت کرد؛ ولی با توجّه خاص امام رضا (علیه السلام) حالش تغییر یافت ( و از آن پس بخاطر خدا عبادت کرد). پس از چهل روز, گوهرشاد خانم از حالش جویا شد، جوان به فرستاده ی خانم گفت: به خاطر لذّتی که در اطاعت و بندگی خدا یافتم، از لذت نفس شهوانی پرهیز کرده ام.(بخاطر اینکه لذت عبادت را فهمیده ام, دیگر عاشق خدا شده ام.) •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• روزی حضرت داود (ع) از حضرت حق خواست که قضاوتی را به او کمک کند که اگر خدا بود چنین قضاوتی بین دو شاکی می‌کرد. حضرت حق فرمود: «ای داود از این سودا و تقاضا درگذر و بر اساس آنچه می‌بینی قضاوت کن.» اما داود نبی (ع) اصرار کرد. روزی حضرت حق جل‌جلاله به او فرمود: «فردا نزد تو پیرمردی با جوانی برای دادرسی مراجعه خواهند کرد، بین آن دو قضاوت نکن تا من قضاوتی بکنم که در روز رستاخیز در بین مردم خواهم کرد.» صبح روز بعد شد و پیرمردی، جوانی را نزد داود (ع) آورد و گفت: «این جوان این انگور را از باغ من دزدیده است. جوان بی‌‌چون‌وچرا دزدی از باغ این پیرمرد را پذیرفت.» جبرییل نازل شد، در حالی‌که مردم شاهد قضاوت داود (ع) بودند به داود (ع) امر کرد، از کمر خنجر خود را در بیاور و به دستان این جوان بسپار تا پیرمرد را بکشد و سپس جوان را آزاد کن. داود (ع) از این قضاوت الهی ترسید؛ ولی چون خودش خواسته بود، تسلیم امر حق شد. در پیش چشم مردم! دستان پیرمرد را گرفت و خنجر به جوان داد و امر کرد جوان سر پیرمرد را برید. مردم از این قضاوت داود (ع) آشفته شدند و حتی دوستان او، او را رها کردند. مدتی گذشت، همه داود (ع) را به بی‌دینی و بی‌عدالتی متهم کردند. داود نبی (ع) سر در سجده برد و اشک‌ها ریخت و از خدا طلب کرد تا شایعات را از او دور کند. ندا آمد: «ای داود! مردم را به باغی که برای این پیرمرد بود ببر. به مردم بگو این قضاوت، امر من بود. آن پیرمرد قاتل پدر این جوان بود و این باغ ملک پدر این جوان. پس پسر٬ قاتل پدر را قصاص کرد و به باغ خود رسید. گوشه باغ را بکَن خمره‌ای طلا خواهید دید که برای این پسر است. به مردم نشان بده تا باور کنند این قضاوت از سوی من و درست بود. ای داود (ع) دیدی! من نخواستم قضاوتی به تو نشان دهم٬ به اصرار تو این کار را کردم. چون نمی‌خواستم در بین مردم به بی‌دینی و ناعدالتی متهم شوی. چنان‌چه بسیاری از مردم چون از کارهای یکدیگر بی‌خبر هستند و علم ندارند مرا به بی‌عدالتی متهم می‌کنند و از من دور می‌شوند. در حالی‌که اگر از عمق افعال من باخبر شوند هرگز در مورد من چنین گمان نمی‌کنند و مرا دوست می‌دارند. ای داود خواستم بدانی این انسان با جهل خود چه ظلمی در حق من روا می‌دارد و از نادانی، مرا به بی‌عدالتی متهم می‌کند، مگر کسانی که مرا به توحید راستین شناخته و باور کرده‌اند. نزد من محبوب‌ترین بنده کسی است که مرا به جمیع صفات توحید بشناسد و یقین بر پاکی من کند.» •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔸 پسر : پدر چرا بعضیا با اسلام مخالف هستن؟! 🔹 پدر : اسلام کهنه‌ست، مال اعراب ۱۴۰۰ سال پیشه و خرافه‌ست پسرم... فقط گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک. 🔸 پسر : جمله ای که گفتین از کیه؟ 🔹 پدر : زرتشت گفته. 🔸 پسر : زرتشت کی هست؟ 🔹 پدر : پیغمبر ایرانیه که ۲۵۰۰ سال پیش زندگی می کرده. 🔸 پسر : این که خیلی کهنه تره! 🔹 پدر : 😕 🔸 پسر : پدر، یعنی الان ما باید زرتشتی باشیم؟ 🔹 پدر : آره دیگه، دین عربا ارزونی خودشون، اونا به ایران حمله کردن و به زور ما رو مسلمون کردن. 🔸 پسر : پس چرا وقتی مغول حمله کرد ما بودایی نشدیم یا وقتی اسکندر ایران رو فتح کرد هلنی نشدیم، تازه اگه حمله ی یه مهاجم به یه کشور دیگه مساوی باشه با پذیرفتن دین مهاجمین از سوی مردم اون کشور، چرا وقتی ایرانی ها، رومی ها رو شکست دادن مردم روم زرتشتی نشدن؟! از این گذشته اندونزی بزرگترین کشور مسلمونه، عربا که دیگه به اونجا حمله نکردن، پس چه جوریه که همه مسلمونن؟! اونجا که دیگه شمشیری تو کار نبوده! 🔹 پدر : 😕 🔸 پسر : پدر، این کوروشی که تو این همه ازش تعریف میکنی راستی راستی کبیر بوده؟! 🔹 پدر : آره پسرم، خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکنی کبیر بوده. 🔸 پسر : پس چرا هیچ ادیب و دانشمندی یا هیچ شاعری اسمی ازش نبرده؟! مثلا چرا اسمی ازش تو شاهنامه ی فردوسی نیست، یا تو این همه شعر از حافظ و سعدی و مولوی و سنایی و عطار و رودکی و خیلی های دیگه هیچ اثری از این عمو کوروش نیست؟! 🔹 پدر : 😕 🔸 پسر : پدر، مگه دیشب اون آقاهه تو ماهواره نمی گفت یه ایرانی اعتقاداتشم باید ایرانی باشه و دین عرب بدرد خودش میخوره؟ 🔹 پدر : آره میگفت، خوبم میگفت. 🔸 پسر : اما پدر، خود آمریکایی ها و اروپایی ها که ادعا میکنن مسیحی هستن؟ 🔹 پدر : خب که چی؟ 🔸 پسر : پس چرا اونا خودشون پیرو دینی شدن (مسیحیت) که منشأش یه کشور عربیه؟! چرا مسیحیت برای اونا بیگانه نیس، و کلی هم براش تبلیغ میکنن، اما اسلام برای ما باید بیگانه باشه؟! 🔹 پدر : 😕 🔸 پسر : پدر، یه سوال دیگه... 🔹 پدر : نه دیگه کافیه! 😠 ♦️ امام علی (ع) : اندکی حقیقت، نابود کننده ی بسیاری از باطل هاست. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
داستانهای ناب
⭕️داستان زن بی‌پناهی که برای گذران زندگی کنار خیابان آمد، اما امام رضا (ع)... #پیشنهاد_دانلود
👆👆👆👆👆👆👆 شنیدین کسانی که اعتقادات دینی ضعیفی دارن میگن معجزه دروغه چرا دیگه معجزه نمیشه بشنوید و ببینید معجزه‌ای از غریب طوس و آقا و سرور و افتخار ما ایرانیان امام رضا علیه السلام
هدایت شده از داستانهای ناب
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 داستانهای قدیمی تر را با لینکهای زیر مطالعه فرمائید د👇👇👇👇👇👇👇د •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• نمونه داستانها: ❤️ از دزدی تا دامادی پادشاه https://eitaa.com/top_stories/14 ❤️ گناه یک جوان https://eitaa.com/top_stories/20 ❤️ علی فروشی نکنیم https://eitaa.com/top_stories/29 ❤️ ازدواج با مادر https://eitaa.com/top_stories/33 ❤️ دنیای امروز ما https://eitaa.com/top_stories/48 ❤️ همه ما دزدیم ! https://eitaa.com/top_stories/49 ❤️ بعضیها به خدا هم رشوه میدن https://eitaa.com/top_stories/65 ❤️ تفاوت جذابیت و زیبایی https://eitaa.com/top_stories/74 ❤️ من ازدواج نکردم و تو پسر من نیستی https://eitaa.com/top_stories/75 ❤️ عشوه و طنازی من برای شوهر عمه ام https://eitaa.com/top_stories/102 ❤️ تهمت زنا برای دختر بیگلناه https://eitaa.com/top_stories/103 ❤️ آخوندها ما رو ول نمیکنن https://eitaa.com/top_stories/110 ❤️ واکسی حرم امام رضا (ع) https://eitaa.com/top_stories/118 ❤️ من گاو هستم https://eitaa.com/top_stories/173 ❤️ شاگرد بزاز در دام زن‌ هوسران https://eitaa.com/top_stories/284 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ خواهشمندم این پست را برای دوستانتان فوروارد کنید
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 داستانهای قدیمی تر را با هشتکهای زیر مطالعه فرمائید د👇👇👇👇👇👇👇د •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• داستانهای: •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ خواهشمندم این پست را برای دوستانتان فوروارد کنید
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم. زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد! حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متأسفم عزیزم… آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ۳۰ سال از من کوچیکتر باشه! زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد! نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته ها زن هستند •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
هدایت شده از Misam
👌پیشنهاد ویژه 👌 📚 اولین کانال داستانی در ایتا 📚 📖 💯 از داستانها لذت خواهید برد🌹 •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈ📕📚📕ঊঈ═─┅╮ http://eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089 ╰┅─═ঊঈ📕📚📕ঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ هزار تومان به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ هزار تومان به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ هزار تومان بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ هزار تومان به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند. برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و یک اسکناس ۵ هزار تومانی به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا در سایه ۵ پا و در آفتاب ۶ پا دارد؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ لبتابش رفت و تمام اطلاعات موجود در هارد آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم لبتابش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه ملی ایران، آسیا، اروپا و آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و یک تراول ۵٠ هزار تومانی به او داد. مهندس مودبانه تراول را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ هزار تومان به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید .. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• استاد دانشگاهی تعریف می‌کرد: تابستان سال ۱۳۸۹ بود .در حال رانندگی بودم حواسم نبود .یه دفعه یک ماشین با سرعت از کنارم رد شد و با بوق ممتد داد زد و گفت هی الاغ حواست کجاست . همانطور با سرعت رفت پشت چراغ قرمر ایستاد. چون خیابان خلوت بود منم رفتم کنارش ایستادم . شیشه های هر دو تامون پائین بود . یواشکی از کنار چشماش به من نگاه میکرد . منم مستقیم بهش نگاه میکردم . گفتم ،آقا میدونستی الاغ ماده هست و خرها، نرهستند . تو باید به من میگفتی خر دوم اینکه اگه من الاغم ،حتما تو هم حضرت سلیمان هستی چون الان داری زبان الاغها رو میفهمی که باهات صحبت میکنم . سوم اینکه اصلا حواسم به تو نبود تو عالم خودم بودم . ....یک لبخندی زد وسه بار گفت معذرت میخوام . منم تو ماشین شکلات داشتم براش پرت کردم تو ماشینش . بااشاره اون ،هر دو تا کناری ایستادیم و الان که با هم دوستیم یادمون نمیره که یک الاغ ما رو با هم آشنا کرد . این ماجرا میخواد بگه که کلمه ای در زبان انگلیسی هست به نام reactive یعنی واکنش و کلمه دیگری هست به نام creative یعنی خلاقیت . اگر دقت کنیم با جا به جائی حرف c یک واکنش تبدیل میشه به یک خلاقیت. این موضوع می‌توانست تبدیل به یک دعوای خیابانی شود که آخرش هم منجر میشد به آشتی . هم وقتمون رو میگرفت هم هزینه ساز بود. این استاد دانشگاه میگفت وقتی آخرش قراره تو کلانتری باهم آشتی کنیم چرا الان آشتی نکنیم . میلیونها انسان در جنگ جهانی دوم کشته شدن ولی امروز کل اروپا هوای هم رو دارن و متحدن . ۸ سال با عراقی ها جنگ کردیم الان برادر ما شدن. بنابراین ۱ - آخر هر جنگی صلحه ۲ - عاقل کسی است که از تهدید فرصت میسازه ما هر دو تامون عاقل بودیم ۳ - فحش دادن دلیل کسانی است که حق با آنها نیست ۴ - وقتی کسی تو رو عصبانی میکنه یعنی توانسته برتو چیره بشه . این داستان رو تو هر ترمی واسه دانشجوهام تعریف میکنم و به تجربه لحظه الاغ شدنم میخندیم . •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻣﺎﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺭ .... ﯾﺎ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮔﺪﺍﮔﺸﻨﻪ. ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺧﺮﺣﻤﺎﻝ .... ﯾﺎ ﮐﻤﺘﺮﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﺗﻨﺒﻞ. ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺳﺮﺳﺨﺖﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﮐﻠﻪ ﺧﺮ .... ﯾﺎ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻣﺸﻨﮓ. ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﭘﺮﺍﻓﺎﺩﻩ ..... ﯾﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻫﺎﻟﻮ. ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻭﻟﺨﺮﺝ .... ﯾﺎﺍﻫﻞ ﺣﺴﺎﺏ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺧﺴﯿﺲ . ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮔﻨﺪﻩ ﺑﮏ ..... ﯾﺎ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :ﻓﺴﻘﻠﯽ . ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﺮﺩﻡﺩﺍﺭﺗﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﺻﻔﺖ ...... ﯾﺎ ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺗﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺍﺣﻤﻖ !!! ﮐﻼ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ ؛ ﻧﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ!!!!!! •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند. پس از مدتى يکى از پيرزنان به پشت راننده زد و يک مشت بادام به او تعارف کرد راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. اين کار دوبار ديگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پيرزن باز با يک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسيد چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خوريد؟ پيرزن گفت چون ما دندان نداريم. راننده که خيلى کنجکاو شده بود پرسيد پس چرا آن‌ها را خريده‌ايد؟ پيرزن گفت ما شکلات دور بادام‌ها را خيلى دوست داريم! •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🌹در بنی آدم چند نوع 🔥 آتش وجود دارد🌹 ۱ _آتش 🔥 شهوت، که باروزه گرفتن خاموش می‌شود. ۲ _آتش 🔥 حرص وطمع، که با یاد کردن مرگ خاموش می‌شود. ۳ _آتش 🔥 نگاه وچشم چرانی، که با ذکر در دل خاموش می شود. ۴ _آتش 🔥 غفلت، که با یاد خدا خاموش می‌شود. ۵ _آتش 🔥 جهالت و نادانی، که با استماع علم فروکش می کند. ۶ _آتش 🔥 وشهوت شکم، که با طعام حلال خاموش می‌شود. ۷ _آتش 🔥 زبان، که با تلاوت قرآن خاموش می‌شود. ۸ _آتش 🔥 معصیت، که با توبه از بین می رود. ۹ _آتش 🔥 شرمگاه، که با نکاح حلال سکون می‌یابد. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• می‌گویند: حرف ها هم دست دارند!!! دست های بلندی كه گاهی، گلويی را می فشارند و نفس می گيرند !!! می‌گویند: حرف ها هم پا دارند !!! پاهای بزرگی كه گاهی، جايشان را روی دلی می‌گذارند و برای هميشه می‌مانند !!! می‌گویند: حرف ها هم چشم دارند !!! چشم‌های سياهی كه، گاهی به چشم‌های دیگران نگاه می‌كنند، و آنها را در شرمی بیکران فرو می‌برند !!! می‌گویند: حرف ها هم ...!!! دوست خوب من : زنهار! حرف‌های ما اینگونه مباد !!! باور کنی یا نکنی، سنجیده سخن گفتن از سکوت هم دشوارتر است!!! •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺