#خاطره_شماره_۳۰۸
#خاطره
سلام
وارد گلستان شهدا که میشم
ناخودآگاه از سمت چپ میرم سمت انتهای گلستان
ی سَری به شهید خیراب می زنم و ی سر هم سر مزار حاج آقا رحیم ارباب
دلم اما #قرار_همیشگیه 😍
دلم که می گیره
حالم از زمین و زمون و خودم که می گیره
از دست #خودم که می خوام #فرار کنم
پناه میارم به اینجا
#شهید_رسول_باطنی
#جاتون_خالی
وقتی اومدم اینجا
سه تا دختر با ظاهر متفاوت 😍 سر مزار همین شهید باطنی نشسته بودن و داشتن از حاجت هاشون می گفتن
مدیون هستید فکر کنید می خواستم بشنوما😁😜
ولی خب شنیدم ...
بعدش پا شدن برن ، باز شنیدم که گفتن بریم سر مزار یوشع نبی 😍❤️
اومدن که برن
صداشون کردم و از کارت ها و گیره روسری های پویش فرشتگان سرزمین من بهشون هدیه دادم
چقدر ذوق کردن ❤️
یکی شون گفت ... خیلی خوب بود ممنون
گفتم اگه می دونستم انقدر خوشحال میشی که یک دسته گل بزرگ هم برات می آوردم 😘 گفت گاهی ی چیز کوچیک آدمو خیلی زیاد خوشحال می کنه
گفتم گاهی هم ی جمله کوچیک ی نفر منو خیلی دلگرم می کنه 😘
گفتم الهی حاجت روا بشین
گفتن شما هم ....
با علامت قلب بدرقه شون کردم ❤️😘
چه حس خوبی به هم دیگه دادیم
#بی_تفاوت_نباشیم