📷 #گمشده👆
🔴 هیچ خبری از #مهناز_افشار و #اصلاح_طلبها نیست🤔 که تعرض به هواپیمای #ماهان رو محکوم کنن❗
تو این هواپیما هم زن بوده وهم بچه❗
ولی چون متجاوز #آمریکاست پس بهتره سکوت کنند...❗😏
خانمی که همیشه دستش به #توئیت میره و اتفاقات کوچک رو بزرگ جلوه میده❗
درماجرای مزاحمت جنگندههای آمریکایی #سکوت کرده است❗
البته حق داره چون احتمال داره گِرین کارتش لغو شود...☺
سلبریتی های نون به نرخ روز خورِ #هشتگ_ساز هر وقت یک موضوعی به نفعشون باشه گریبان پاره میکنند!!!
و درمواقعی که به نفعشون نیست و ممکنه ویزاشون باطل بشه ساکت میشن!!!
پس بدونید که کارهاشون «واسه نونه»😏
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
📷 #گمشده👆 🔴 هیچ خبری از #مهناز_افشار و #اصلاح_طلبها نیست🤔 که تعرض به هواپیمای #ماهان رو محکوم کنن
🔴 سلبریتی های نون به نرخ روز خورِ #هشتگ_ساز که هر وقت یک موضوعی به نفعشون باشه گریبان پاره میکنند!!!
و درمواقعی که به نفعشون نیست و ممکنه ویزاشون باطل بشه ساکت میشن!!!
پس بدونید که «واسه نونه»😏
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
#داستان
🙃...چادرمو تکون دادمو به راهم ادامه دادم
😏رومو برگردوندمو نگاهشون کردم اون هاهم با نیشخند ازم پذیرایی کردن
😝لبخندی زدمو راهمو به طرف اونا تغییر دادم با لحن مسخره ای گفت: اوه چادرتون کثیف شد؟؟؟
🎁دوباره همونطور لبخند زدم و از کیفم دو تا گیره روسری بیرون اوردم و به طرفشون گرفتم
😠دوباره خواست چیزی بگه که دوستش مانع شد: عاطفه بس کن خجالت بکش
😢سرشوانداخت پایین و دوباره ادامه داد:معذرت می خوام کارمون اشتباه بود
😘دوباره با همون لبخندی که تحویلشون داده بودم گفتم:اینا یه هدیه از طرف منه شاید قسمت این طور بوده.بابت چادرمم اشکالی نداره یه اتفاق بود شما با این گیره ها قشنگ ترین
😅یه لبخند از سر خجالت تحویلم داد و موهای های لایت شدشو داد زیر روسریش و اونو با گیره سفت کرد
👌با گفتن جمله ی خیلی خوشگل شدین به راهم ادامه دادم
😍اما دوباره پشیمون شدمو رومو برگردوندم سمتشون و گفتم مواظب خوشگلیاتون باشین
@Vajebefaramushshode
#فقط_یکم❗️
- بهش گفتمː
تو خیلی خوبی، بیا #حجاب رو هم به خوبیهای دیگهات اضافه کن❤️
- گفتː
من حجابم کامله،
فقط یه کم از موهام بیرونه،
نه #آرایش میکنم
نه لاک میزنم
نه صندل میپوشم…
یکسال بعد وقتی دیدمش
هم لاک زده بود💅🏼
هم آرایش داشت💄
و فقط یه کم از موهاش زیر روسری بود!!
🔸پ.ن:
اگر مرغ فکرت دور و بر #گناه زیاد پر بزند بالاخره روزی به دام آن خواهد افتاد.
@Vajebefaramushshode
🔴 دلـــتپاڪــباشــه
در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون #حجاب سخنرانی میڪردم
ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد
حاجاقااااااااااااا
چرا شما حجاب راساختید؟!!!!
گفتم؛ حجاب ،بافته ی ذهن ما نیست
حجاب را ما نساختیم بلڪه درڪتابخدا یافتیم
گفت ؛ حجاب اصلا مهم نیست
چون ظاهر مهم نیست، دل پاڪ باشه ڪافیه
گفتم؛ آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه خودت هم قبول نداری؟!!!!
گفت : دارم
گفتم : نداری
گفت : دارم
گفتم : ثابت میڪنم ڪه این حرفی ڪه گفتی خودت قبول نداری
گفت : ثابتڪن
گفتم : ازدواجڪردی
گفت : نه
گفتم : خدایا این خانم ازدواج نڪرده و اعتقاد داره ظاهر مهم نیست، دل پاڪ باشه
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما
فریاد زد : خدانڪنه
گفتم : دلش پاڪه
گفت : غلط ڪردم حاج اقاااااااا
@Vajebefaramushshode
#دلنوشته زيبای يك رزمنده برای نسل های بعد؛
💢ما می خواستیم محکوم تاریخ نشویم و نسل بعد ما را #وطن_فروش نداند و جنگ آمد ...
میدانی چه میگویم؟؟
آری جنگ آمد.
ما به دنبال جنگ نرفته بودیم🚫 او آمد
🔰تعدادی از ما تحت امر امام و ولی مان جنگیدیم👊 #رزمنده شدیم.
عده ای رنگ رزمنده گرفتند.
عده ای نیز رنگ رزمندگی به خود پاشیدند و تعدادی نیز رنگ جبهه را ندیدند و #راوی جنگ شدند.
عده ای #رفتند.
عده ای #ماندند.
اما یا ز#خم برتن یا داغ بر دل و عده ای نیز داغ بر پیشانی زدند.
↫عده ای #مفقود
↫عده ای مظلوم
↫عده ای مغموم
↫وعده ای نیز مذموم
💢تعدادی آمده بودند تا بروند.
قرار را بر #رفتن گذاشته بودند.
عده ای نیز آمده بودند تا بمانند.
چاره ای نبود.
شهیدی گفته بود: "از یک طرف باید بمیریم تا آینده شهید🌷 نشود و از طرفی باید #شهید شویم تا آینده زنده بماند.
🔰عده ای آمده بودند تا از خود #حساب بکشند.
عده ای تا حساب های خود را تسویه کنند.
عده ای آمده بودند تا آدم حسابی شوند👌 عده ای نیز حساب باز کردند.
عده ای نیز آمده بودند تا حسابی آدم شوند.
عده ای آمدند تا بی پیکر شوند ...
عده ای نیز #پیکر تراش
عده ای نیز پیکره ی یک "بت"
عده ای ویلچری♿️
تعدادی ویلایی
عده ای حاضر✌️
تعدادی ناظر
قومی نیز #غافل
💥واما..
💢دیوانگی #جوانی ما با جنگ مصادف شد.
در ما میل به زیستن زنده بود.
حس عاشقی و معشوقی نیز جریان داشت.
اما جنگ آمده بود.
چه باید میکردیم؟
آیا جز جنگیدن چاره ای داشتیم⁉️
ما هم آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم.
اما #جنگ نزدیکتر از دور بود.
🔰جنگ بود.
باید این نزدیک را پاسخ میدادیم و نزدیکمان دور شد و دور و دور و دور به ساعات ۸ سال باید میرفتیم به دنبال این #قافله.
مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم❓
💢برای ما هم #جان عزیز بود.
از توپ وتفنگ و ترکش💥 میترسیدیم.
باید جرأت می یافتیم.
عشق و عاشقی و معشوقه را به امید #دفاع از تمامی عاشقان ومعشوقانی مانند شما رها کردیم ...و رفتیم ...چه باید میکردیم؟
🔰ما بدنبال #حاکم شدن نرفتیم🚷
خواستیم محکوم تاریخ آینده نشویم.
خواستیم فردا از نگاه تیز و شماتت بار شما فرار نکنیم.
ما خونخواری نیاموخته بودیم.
باور کن از رنگ خون میترسیدیم.
اما به #خونخواهی رفتیم.
خونخواهی سرهای به ناحق بریده شده.
مگر چه باید میکردیم؟؟؟
💢از جنگ به بعد شکل عاشقی مانیز تغییر کرد.
#عاشقی ما با دلتنگی و دلبستگی به محبوبه های شب♥️محبوبه های شب عملیات.
محبوبه های جا مانده در ارتفاعات میمک، قلاویزان "ماووت" و جاماندگان در زیر خاک ریزهای #مجنون و رفیقان رفته تا دهانه ی خلیج
و نبرد های نابرابر جبهه ها
🔰باور کنید قطار قطار رفتیم👥
واگن واگن برگشتیم
جوان #جوان رفتیم
پیر پیر برگشتیم
راست راست رفتیم
شکسته شکسته🥀 بر گشتیم
گروه گروه رفتیم، دسته دسته برگشتیم
دسته دسته رفتیم، #تنهای_تنها برگشتیم
💥اما #ایستادیم
💢آری من و تو حق داریم همدیگر را نشناسیم.
از دو نسل #متفاوت
دوستان ما آنسوی دردها ورنج ها به ساحل و ما این سمت چشم دوخته به افق های نامعلوم😭
🔰راستی اگر نمیرفتیم چه میکردیم⁉️
باور کنید ما هم دل داشتیم😢
↵با دل رفتیم، بیدل برگشتیم
↵با #یار رفتیم، با بار بر گشتیم
↵با پا👣 رفتیم، بی پا برگشتیم
↵با عزم رفتیم، با زخم💔 برگشتیم
↵پر شور رفتیم، #پرسوز برگشتیم
⇜ما پریشانیم ...اما #پشیمان نه
⇜شکسته ایم ... اما نشسته نه❌
⇜دلخسته ایم ...اما دست بسته نه
💢ما همان #سربازان پیاده ایم.
سواری نیاموخته ایم.
سوای شما نیز نیستیم✘
ما همان دیروزی هستیم.
تعداد ما میدانید در ۸سال چه تعداد بود؟
۳ونیم درصد از جمعیت #ایران.
اما مردم تنهایمان نگذاشتند.
🔰آری همه ی ما ۸ سال بودیم، با هم در کنار هم.
#تو هم بودی.
آری همه بودند.
نگاه محبت آمیز آن دوران به ما؛ هدایای مادران و پدران شما به جبهه♥️ گذشتن از شام شب و هدیه به جبهه.
گذشتن از فرزند و اعزام فرزند دیگر.
#تحمل بمباران.
تشییع رفیقان ما.
دیدار وعیادت و دلجویی از جانبازان ما.
💢آری مردم بودند...
ایستادند، مقاومت کردند👊
تلخی چشیدند اما به رخ ما نکشیدند.
ما هنوز #مدیون لقمه های سفره های شما هستیم که بیدریغ به سنگر های ماهدیه کردید.
🔰ما هنوز به آنسو و این سو بدهکاریم.
طلبی نداریم❌ اما بدانید... قرار "دیروز" آنچنان بود.
از امروز شرمنده ایم.
ما غارت را آموزش ندیده بودیم.
#غیرت را تجربه کردیم.
از امروز #شرمنده_ایم
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 6⃣ #قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
7⃣#قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
💢 زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
💢 انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
💢عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
💢تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
💢 شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
💢 همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
💢نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
💢ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
💢 با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
💢 کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
❣ #سلام_امام_زمانم❣
#مهرتـــــ💓ــو را خدا
به گل 🌷و جانمان سرشت
دنیای درکنارتـــــ✨ـــو
یعنی خود بهشت
#باید زبانزد
همه دنیا کنم تـــــ💥ـــو را
باید که مشــــق
نام #تــــ🌹ــــو را تا ابد نوشت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱
#آنـان ڪ عاشـــــ❤️ـقنـد
بہ دنبال دلبـرند
هر جـا #ڪ مےروند، تعلـق نـمےبرند❌
عشــ💞ـــــاق روزگار
سبـڪبـال مےپـرند...🕊
#سلام_صبــــحتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode