eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
4هزار ویدیو
124 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰حجاب🔰 پدیده ای اجتماعی در جامعه همراه با محدودیت و فرصت است. محدودیتی از قبیل اینکه زن با هر نوع پوششی نمی تواند در جامعه حضور پیدا کند در کنار فرصت امنیت و آرامش خاطر! @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
🔰حجاب🔰 پدیده ای اجتماعی در جامعه همراه با محدودیت و فرصت است. محدودیتی از قبیل
♨️حجاب پدیده ای اجتماعی ♨️همراه فرصت و محدودیت 🔰در علم جامعه شناسی پیامد های جهان اجتماعی همراه با فرصت و محدودیت هستند برای توضیح از یک مثال ساده استفاده میکنیم و آن هم قوانین راهنمایی و رانندگی است در این یا پیامد جهان اجتماعی انسان از جهت اینکه دیگر نمی تواند با هر سرعت دلخواه و به هر شکلی رانندگی کند دچار محدودیت هایی شده که در کنار آن فرصت رفت و آمد ایمن را هم به دنبال دارد. 🔹حال اگر بگوییم یک است و پیامد آن در جامعه همراه با فرصت ومحدودیت است همه منکرش می شوند درحالی که از نظر علم جامعه شناسی یک است که همراه با پیامدهایش یک است،، بد نیس که نگاهی به تعاریف کنش های فردی و اجتماعی برای درک بهتر موضوع حجاب بیندازیم: 🔸کنش فردی : این نوع کنش بدون توجه به دیگران صورت میگیرد و شامل کنش های فردی درونی و بیرونی است به عبارت دیگر یعنی کاری که انسان بدون توجه به دیگران انجام میدهد. 🔸کنش اجتماعی: این نوع کنش با توجه به دیگران انجام میشود و آگاهی و اراده انسان ناظر به دیگران ویژگی ها و اعمال آنهاست. 🔹برای مثال اگر شخصی در اتاق خود به تنهایی غذا بخورد او یک کنش فردی را انجام داده است اما اگر همان غذا را در رستوران و یا به همراه خانواده در خانه بخورد یک کنش اجتماعی است و شخص با توجه به دیگران آدابی را رعایت کند. 🔹حال با این تعاریف به طور منطقی واضح است که حجاب یک موضوع اجتماعی است . و در نتیجه پیامد این پدیده اجتماعی در جامعه همراه با و است محدودیتی از قبیل اینکه زن با هر نوع پوششی نمی تواند در جامعه حضور پیدا کند در کنار فرصت و خاطر! @Vajebefaramushshode
چادرى بودن، بر عكس فكر مردم افتخاره✌️ چادر كه سرم ميكنم برق تحسين رو تو چشماى قشنگ پدرم ميبينم 📎قرار نيس چون چادر سرت ميكنى شلوار لوله تفنگى بپوشى يا با تيشرت بياى و ساق دست دستت نكنى 📎قرار نيس آرايش كنى و بوى عطرت تا سر خيابون بره 📎قرار نيس وسط خيابون و در بيارى 📎يه لباسی هم بپوشى كه اگه چادر نداشته باشى توجه جلب نكنه ولى اين چادر كه مياد روش تورو جذاب تر كنه ⛔️ اگه قبول كردى چادر سرت كنى 🌸 يعنى بهش رسيدى 🌸 يعنى نميخواى بى حرمتش كنى 🌸 يعنى نميخواى مادر(س) خجالت زده كنى 🌸 يعنى تا جون تو بدنت هست از سرت نميوفته 🌸 يعنى براى خيابونت جداس واسه مهمونى جدا اين يعنى مهمونى كه ميرى يهو شوهر خاله و شوهر عمه و پسراى فاميل محرم نميشن بهت ❌اگه ميتونى حرمتشو حفظ كنى سرت كن وگرنه چادر بدون عفت و حيا حق الناسه چون دارى همه ى چادرى هاى پاك و زير سوال ميبرى❌ @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 3⃣3⃣ #قسمت_سی_وسوم همونطور ڪہ با بهار از پلہ هاےدانشگاہ پایین مے
مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام:😠 _اینا رو الان باید بگے؟! از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم، همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم: _خب مامان جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!😕 لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش: _اشتباہ ڪردم،غلط ڪردم!😒 مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ ش و نگاهش رو ازم گرفت. لیوان آب رو، گذاشتم جلوش. بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت: _هر روز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد!دیگہ میتونم بذارم از این در برے بیرون؟ سرم رو انداختم پایین، 😔موهام پخش شد روے شونہ م،مشغول بازے با موهام شدم. _هانیہ خانم با توام!😠 همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم: _حرفے ندارم،خربزہ خوردم پاے لرزشم میشینم اختیار دارمے،هرڪارے میخواے باهام ڪن اما حرف من استادمہ!😔 لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید.از روے صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت:😐 _توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم. سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم: _چشم!😔✋ ادامہ دادم: _بچہ ها میخوان برن ملاقات منم برم؟😒 روسریش رو از روے مبل برداشت و سر ڪرد: _نہ!فاطمہ ڪار دارہ باید برے پیش عاطفہ حالش خوب نیست!سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!😠 شونہ هام رو انداختم بالا و باشہ اے گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت: _هانیہ توقع نداشتہ باش چیزے بہ بابات نگم! ایستادم،اما برنگشتم سمتش!خون تو رگ هام یخ زد،نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم!چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟!😣😒 بے حرف وارد اتاق شدم ڪہ صداے زنگ موبایلم اومد، موبایلم رو از روے تخت برداشتم و بے حوصلہ بہ اسم تماس گیرندہ نگاہ ڪردم.بهار بود، علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ: _جانم بهار.😒 صداے شیطونش پیچید: _سلام خواهر هانیہ احوال شما امیرحسین جان خوب هستن؟😁 و ریز خندید،یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بے اختیار بود!با حرص گفتم: _یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بے بے سے ام میرسونے!😤 +خب حالا توام انگار من دهن لقم؟!🙁آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟ صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد: _بهار امیرحسین چیزیش نشہ!داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ! نشستم روے تخت. _نمیتونم بهار،ڪار دارم! +یعنے چے؟مگہ میشہ؟😳 _سرفرصت میرم! با شیطنت گفت: +پس تنها میخواے برے اے ڪلڪ!😜 با خندہ گفتم: _درد!با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے!😬 +پس مامانو میبرے دامادشو ببینہ!😄 خندیدم: _آرہ من و سهیلے حتما!😄 با هیجان گفت: +سهیلے نہ،امیرحسین! راستے دیدے گفتم زیاد فیلم میبینے؟😉 چینے بہ پیشونیم دادم. _چطور؟😟 +ڪار بنیامین نبودہ ڪہ،ماجرا رو جنایے ڪردے! ڪنجڪاو شدم. _پس ڪار ڪے بودہ؟😳 با لحن بانمڪے گفت: +یہ بندہ خداے مست! خیالم راحت شد، احساس دِين و ناراحتے از روے دوشم برداشتہ شد!😊 از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم، سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود،😕 بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ اے تیرہ تن ڪردم، چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون. مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم:😳 _جایے میرے؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد: _آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ! با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم! بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم، خالہ فاطمہ بے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!😒 ڪنارش زانو زد: _امین جان پاشو الان آژانس🚗 میرسہ! امین چیزے نگفت،چشم هاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت: _چے شدہ فاطمہ؟😒 خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت:😢 _هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟ و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت:😨 _برو پیش عاطفہ! همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم! 👀👀 سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم هاش ناراحتم مے ڪرد،پر بود از غم و خشم! قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود! خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت:😠 _ڪے گفت بیاے اینجا؟باز اومدے سر بہ سرش بذارے؟ عاطفہ چیزے نگفت، 😒خیرہ شدہ بودم بہ هستے، 👶خیلے تپل شدہ بود، سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود!با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت:😊 _اے جانم،عاطفہ گشنشہ! عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت: _آب جوش نیومدہ!🍼🍶 امین از روے زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ، با لبخند زل زد بہ هستے، هستے دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مے آورد، لبخند امین عمیق تر شد، 😊با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صداے بمش گفت: _جانم بابایے!😍 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
❣﷽❣ 📚 •← ... 5⃣3⃣ مادرم همونطور ڪہ گل ها🌹 رو انتخاب مے ڪرد گفت: _از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ! گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ. فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها💐 شد. پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود، 😒لبخند ڪم رنگے زدم: _من ڪہ چیزے نگفتم! فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے🚕 میرفتیم مادرم پرسید: _مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟😐 در تاڪسے رو باز ڪردم. _بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم!😕 سوار تاڪسے شدیم، از امین دور بودم، شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ! دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم، عقلم رو بہ دلم نمے باختم!😊 دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان، از تاڪسے پیادہ شدیم، پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!💐 بہ سمت پذیرش رفتیم، دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز، پرستار مشغول نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم: _سلام خستہ نباشید!😊 سرش رو بلند ڪرد: _سلام ممنون جانم!😊 +اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟ با لبخند برگہ اے برداشت و گفت: _ماشالا چقدر ملاقاتے دارن!🙂 بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد:👈 _انتهاے راهرو اتاق صد و دہ!0⃣1⃣1⃣ تشڪر ڪردم، راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم: _مامان اونجاس!👈 جلوے در ایستادیم، خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ😊 اومد بیرون! با دقت زل زد بهم، انگار شناخت، لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:☺️ _پارسال دوست،امسال آشنا! لبخندے زدم ☺️و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم: _سلام خانم،یادت موندہ؟ دستم رو گرم فشرد☺️ و جواب داد: _تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ! بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم: _مادرم!😍 حنانہ سریع دستش☺️ رو گرفت سمت مادرم و گفت: _سلام خوشوقتم! مادرم با لبخند😊 دستش رو گرفت. _مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن! حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت: _بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست!😄 وارد اتاق شدیم، سهیلے روے تخت دراز 🛌ڪشیدہ بود، پاش رو گچ گرفتہ بودن، آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روے آرنج بالا زدہ بود، ساعدش رو گذاشتہ بود روے چشم ها و پیشونیش، فقط ریش هاے مرتب قهوہ ایش و لب و بینیش مشخص بود! حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت: _داداشے؟😊 حرڪتے نڪرد،مادرم سریع گفت: _بیدارش نڪن دخترم!😊 حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت: _خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیدارے براش بد نیست!😄 مادرم نشست روے تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت: _خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون، تا بیدار نشن نمیریم!😊 بہ تَبعيت از مادرم، ڪنارش روے تخت نشستم، مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت: _عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!😊 حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مے گرفت گفت: _چرا زحمت ڪشیدید؟☺️ پلاستیڪ رو گذاشت توے یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزے بگہ ڪہ صداے باز شدن دراومد، برگشتیم بہ سمت در! پسر لاغر اندام و قد بلندے وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت! با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد! جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت: _اومدم پیش داداش بمونم،ڪارے داشتے جلوے درم!😊 سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت: _باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟😄 با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم: _واقعا دوقلویید؟😳 سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد: _آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست!😕 انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد:👌 _بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم! مادرم گفت: _خب همجنس نیستید،دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!😊 با ذوق گفتم:😄 _خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟ حنانہ نوچے ڪرد: _اصلا و ابدا!الان چطور بود خونہ ام اینطورہ!🙁 ابروهام رو دادم بالا: _وا مگہ میشہ؟ حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی: _غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!😄 بے اختیار گفتم: _اصلا باورم نمیشہ!آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن!😟 با گفتن این حرف، سهیلے دستش رو از روے پیشونیش برداشت، چندبار چشم هاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من! با دیدن من چشم هاش رو ریز ڪرد،چشم هاش برق زد، برق آشنایے! چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد! با باز شدن چشم هاش سرم رو انداختم پایین، احساس عجیبے 💓بهم دست داد! سرفہ اے ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ! .... 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
❣️ 💠هر کس سراغ خدا را گرفت و دلش تنگ بود آدرس را به او بدهید ... 🌻خدایا بال پرواز می‌خواهم تا آسمان @Vajebefaramushshode
1_148877566.mp3
15.12M
کجایی مهربونم، کجایی باباجونم...؟! 🎤 👈تقدیم به فرزندان شهدا 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
دلتنگ کہ باشے بغض کہ داشتہ باشے پناه میبرے بہ قاب عکسها.. حالا خدا نکند کہ دختر باشے و بابایے... شبتون_منور_به_نگاه_شهدا @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌈🌸 بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔 چرا که بی تو ندارم گفت و شنید... بهای تو💞 گر بود خریدارم.. که جنس خوب به هر چه دید خرید.‌‌.. 🌸🍃 @Vajebefaramushshode