eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
148 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110 @mahaimohmmade.
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 امر به معروف و نهی از منکر 8⃣1⃣ روش ⭕️ البته تهدید با وعید رابطه ی نزدیکی داره اما تهدید به این شکل هست که شما او رو آگاه می کنید، شرط براش میذارید که: 👇 ♨️ اگر فلان منکر رو اَزَش دست بر نداری یا اگر فلان معروف رو انجام ندی؛ 🔻مثلاً در رابطه دوستی ما یه خدشه ای وارد خواهد شد. 🔻مثلاً دیگه ببین فلانی کُلامون میره تو هَم ها، هر دفعه ما داریم میریم نماز جماعت، شما نمیای.! هِی تو میری فوتبال...! خب بیا نماز رو یک دقیقه بخونیم بعد میریم به بازی هم می‌رسیم. ♨️ یا تهدیدهای یه مقدار جدی تر از این؛ 🔻یک رئیس، میتونه مَرئوس خودش رو تهدید کنه به کسر حقوق، تهدید کنه به اخراج! 🔻تهدید های عاطفی، خوب جواب میده. 🔻تهدید های اداری، نظامی و امثال اون هم خب به هر حال جایگاه خودش رو داره. ♨️ تهدید به کاهش رابطه: 🔻 ببین اگه مراسمتون اینطور باشه ما شرمنده، ما شاید نتونیم خدمتتون برسیم، دیگه این خلاف حرف خداست، البته خیلی دلمون میخواد بیایم، جشن شما رو، مراسم شما رو شرکت کنیم! ان شاءالله که مبارک باشه ولی اگر اینطور باشه... ما بعیده بتونیم خدمت برسیم ❗️👇 💥این البته حالا ظرافتش رو بگم تو پرانتز، یادمون باشه گفتیم: 🔹یه جاهایی «رفتن ما» در مهمانی، امر به معروفه 🔸یه جاهایی «نرفتن ما» . 👈 همه جا رو به یک چوب نزنیم و به یک چشم نبینیم! ♨️ یا تهدیدهایی که در رابطه با گزارش دهی به مسئولین هست: 🔻 آقا اگر جمع نکنی بساطت رو...، این وضعیتِ اَسَفناک، زشته این کار تو خیابون، جلوی مغازه، اینجا محل عبور زن و بچه مردمه. ❗️اگه جمع کردی که کردی، ده دقیقه دیگه من میام، جمع نکرده باشی، زنگ میزنم به پلیس... ⏪ ببینید انواع و اقسام تهدیدهایی که در واقع جواز شرعیش هم داده شده و امام راحل هم در تحریرالوسیله، اشاره ای به بحث تهدید داشتن. ✍ دوره آموزش عمومی امر به معروف و نهی از منکر (انسان مصلح) /استاد علی تقوی @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 8⃣#قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرما
❣﷽❣ 📚 💥 9⃣ 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. 💢در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» 💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» 💢همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» 💠 اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» 💢خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. 💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. 💢اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. 💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! 💢عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» 💢وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. 💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» 💢نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» 💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» 💢و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» 💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» 💢به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💠 قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. 💢در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده: ... 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 2⃣1⃣#قسمت_دوازدهم 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبال
❣﷽❣ 📚 💥 3⃣1⃣ 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. 💢 هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. 💢زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. 💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. 💢از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. 💢دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. 💠 گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. 💢زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. 💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. 💢همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. 💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. 💢 نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» 💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. 💢دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. 💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. 💢همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. 💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ 💢 یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣2⃣#قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تل
❣﷽❣ 📚 💥 1⃣2⃣ ویکم 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💢 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💢 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💢 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💢 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» 💠احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» 💢از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. 💠 جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. 💢از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. 💠 عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. 💢گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
#ارسالی_مخاطبین #آتش_به_اختیار #خاطره *┅═✧❁﷽❁✧═┅* 🌱 سلام، یه مطلبی رو خدمت شما عرض کنم؛ من الان
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* در مسجدی سخنرانی داشتم، بعدش سوار موتورم شدم و داخل بلوار میرفتم. بلــواری بزرگ و چهار بانده. یهو صحنه ای دیدم که گرچه بسیار تأسف خوردم اما چون محله بالاشهر بود خودمو راضی کردم که بالاخره پیش میاد دیگه. دو تا خانم جوان با یه دختر کوچیک نشسته بودن صندلیهای عقبِ یه ماشینِ سواری که بهش می خورد آژانس باشه، راننده هم پسـری جوان. هر دو روسری رو کامل انداخته بودن دور گردنشون و پنجره های عقب هم کاملا کشیده بودن پایین! مثل اینکه کسی عمدا بخواد کنـه!😔 با خودم گفتم: خدایا! من با لباس روحانیت، الان چه کاری ازم برمیـاد آخه؟! یاد روش یا ترساندن از عاقبت کارشون افتادم 💥 اگه در خیابونی یکطرفه، جلوی ماشینی رو بگیری و بگی چرا خلاف میای؟! بعضیاشون ناراحت که چه عرض کنم، طلبکارم میشن ازت. اما اگه جلوشون وایستی و بهشون بگی: تَه خیابون پلیس ایستاده و داره یکی یکی اونایی که خلاف میان رو جریمه میکنه... کُلی هم تشکر میکنه و شایدم بابت خلافش عذرخواهی کنه😏 👈 بنابراین خیلی وقتا ترسوندن خوبه، البته باید مراقب باشیم که حرف بی خود نزنیــم و اسراف نشــه خلاصه یهو به ذهنم خورد که چهن کنم. سرعت موتور رو زیاد کردم تا برسم کنار پنجره ماشینی که اون خانوما توش بودن. تا رسیدم کنار پنجره، با اما محکم گفتم: «اگه کسی اینطوری ازتون فیلم بگیره جریمه نقدی میشید، ، نگید به ما نگفتن» گفتم و سرعت رو کم کردم و فاصله ام زیاد شد. با گوشه چشــم، دیدم برگشتن با یه لبخندی از پشت شیشه منو دید زدن، منم مثلا حواسم رو به طرف دیگه ای پرت کرده بودم و تو لاین کنار جاده داشتم می رفتم. وقتی دید زدنشون تموم شد برگشتن و هر دوشون روسری هاشون رو کامل کشیدند روی سرشون. از این اتفاق خوشحال شدم، هر چند اگر هم کوتاه بوده باشه.😌 گفتم حالا وقتشه با یک کلمه کنم. گاز رو گرفتم و خودمو رسوندم کنار پنجره ای که هنوز باز بود، سرم رو بردم سمت پنجره و محکم و سنگین گفتم: . همین طور که فاصله می گرفتم، صدای یکی شون اومد گفت: چاکریم حاجی دیگه برنگشتم و ازشون دور شدم تا به ویژه مسلمین حفظ بشه😊 *┅═✧❁﷽❁✧═┅* به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
🌴با توجه به ضرورت نهی از منکر و الگو بودن حضرت زهرا(س) در این زمینه، بررسی چندشیوه عملیِ نهی از منکر در سیره و سخن آن حضرت، امری پسندیده و مناسب می‌نماید:👇 ۱_ استدلال به آیات قرآنی وقتی عده‌ای در ستمی آشکار را که پیامبر(ص) آن را برای حضرت فاطمه(س) به ارث گذاشته بود، کردند. استدلال این افراد کژاندیش این بود که پیامبران از خود مال دنیا به ارث نمی‌گذارند امّا حضرت فرمود: شما که می‌گویید پیامبر(ص) ارث نمی‌گذارد، به کتاب خدا بنگرید. در آنجا خداوند می‌فرماید: "سلیمان از پدرش داود ارث برد." و... یک دیگر بعد از رحلت پیامبر (ص) (ع) بود. حضرت فاطمه(س) در مقام نهی از منکر برای اهل مدینه به آیات قرآن تمسک کرد و بعد از حمد و ثنای الهی و سخنرانی غرا ، آیاتی از سوره‌های اعراف، زمر، رعد، کهف و ... را قرائت فرمود. ۲_ استدلال‌های عقلانی حضرت زهرا (س) در جریان غصب فدک،علاوه بر تمسک بر آیات قرآن، هم بکار بردند و خطاب به ابوبکر فرمودند : ای ابوبکر!هر گاه تو بمیری چه کسی از تو ارث می‌برد؟ او گفت: زن و فرزندانم. حضرت زهرا(س) فرمود: پس چه شده که من نمی‌توانم از پدرم ارث ببرم؟![کشف الغمّه، ج ۱، ص ۴۷۷] ۳_هجوم به افکار و اندیشه‌های غلطِ مرتکبین منکرات و زیر سؤال بردن آنان، شیوه‌ای منطقی و عقلانی است و اگر هم نتوانند از کار منکر بازدارد، حداقل آنان را به تفکر وامی‌دارد و در مورد کار خلافشان مردّد می‌سازد. آن حضرت در مقام نکوهش مسلمانانِ در ماجرای غصب خلافت، افکار آنان را به چالش می‌کشید و با سئوالات منطقی مواجه می‌ساخت.[بحارالانوار، ج ۴۳، ص۱۵۰] ۴_ قهر و سکوت یکی از مراحل نهی از منکر قهر و سکوت است. این شیوه حتی در مسائل تربیتی نیز مؤثر است👌 هجوم ناجوانمردان به خانه‌ ی حضرت، اهانت به علی(ع)، سیاست‌های غیر اسلامی اهل سقیفه، بی‌تفاوت بودن مردم و ده‌ها مورد دیگر، از جمله کارهای ناپسند و زشت عده‌ای هواپرست و خودخواه بعد از وفات پیامبر بود. فاطمه زهرا(س) برای مقابله با این اعمال ناروا، به روی آوردند و ناراحتی خود را با قهر و سکوت ابراز داشتند تاجاییکه حتی اجازه ی عذرخواهی و عیادت به خلیفه اول و دوم را ندادند وصیت حضرت فاطمه (س)مبنی بر غسل،کفن،تشییع و تدفین مخفیانه وشبانه یکی دیگر از نشانه‌های مبارزه منفی و استفاده از شیوه قهر و سکوت در مقابل رفتارهای منکر و خلاف شرع است.[روضه الواعظین، ج ۱، ص ۱۵۰؛ بحارالانوار، ج۴۳ ، ص۱۹۱.] ۵_ توبیخ و تهدید و هشدار برای جلوگیری از فساد و بی‌بند و باری و کارهای زشت و ناپسند، باید به اهل خلاف هشدار داد و از عواقب وخیم کار زشتشان بر حذر داشت؛ حتی باید آنان را با به سوی حق متمایل ساخت. از شیوه نهی از منکر، در سیره حضرت زهرا(س) نیز مشاهده می‌شود. حضرت فاطمه(س) به مردمی که از یعنی علی(ع) فاصله گرفتند بعد از تبیین و روشنگری فرمودند:به زودی به کیفر دروغشان عذاب خواهند شد ونیز فرمودند: شگفتا! چه دوستان دروغین و سرپرستان نااهلی را انتخاب کردند! و چه زشت است سرانجام ستمکاران که جایگاه بدی برگزیدند!اما به جان خودم سوگند، نطفه فساد بسته شد. باید فرجام زشت فساد را در جامعه اسلامی انتظار کشید. مسلمانان آینده خواهند فهمید که سرانجام و نتایج اعمال مسلمانان صدر اسلام، چه بوده است. مطمئن باشید شمشیر‌های کشیده و حمله‌ها و تهاجمات پی در پی، به هم ریخته شدن امور اجتماعی مسلمانان و...[احتجاج طبرسی، ج ۱، ص ۱۰۸] ۶_افشاگری یکی از محورهای انجام نهی از منکر، مبارزه علنی با منکرات است. اگر موعظه، ارشاد، هشدار، قهر و سکوت نتیجه نداد، موظف است که در اجتماع به طور علنی فریاد برآورد و بر ضد زشتی‌ها، بی‌عدالتی‌ها و منکرات کند. شیخ طوسی می‌گوید: "نهی از منکر، یک امر الهی و واجب کفایی است و برحسب مراتب و زمینه‌ها، احکام مختلفی دارد. وقتی که تبلیغ، دعوت، موعظه مؤثر واقع نشد، باید راه‌های قوی‌تری را برای پیشگیری آن انتخاب کرد. افشاگری، تهدید، تخویف (ترساندن) و حتی برخورد فیزیکی نیز لازم است، تا اینکه منکرات از جامعه حذف شود. البته برخورد مستقیم باید با اجازه حاکم و والی صورت گیرد".[تفسیر التبیان، ج۲، ص۵۴۹] حضرت فاطمه(س)نیز در عمل به مراحل مختلف نهی از منکر، هر گاه که احساس می‌کرد گفتگو و موعظه و ارشاد تأثیر ندارد، به افشاگری می‌پرداخت و گریه های جانکاه ایشان در مسیر همین افشاگری بود🏴❤️‍🔥😭 💙 به ما بپیوندید👇🏻 •❥🌺━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
‌ ✍بخشی از سخنان دکتر علی تقوی در همایش فریاد ایران استان #مازندران(۱۴٠۳/۱٠/۳٠): 📌امامی که اجازه ی
✍بخشی از سخنان استاد علی تقوی در همایش فریاد ایران استان (۱۴٠۳/۱٠/۳٠): 🇮🇷جمهوری اسلامی، برای ظهور حضرت حجت ارواحنا فداه، که غایت بعثت انبیاست، یک ⏳نظام مقدس جمهوری اسلامی، یک فرصت بسیار بزرگ و طلایی ست برای پیاده شدن احکام الهی در زمین 🔰امّا شهید سلیمانی فرمود: گاهی فرصت هایی که در دل تهدیدها هست، توی خودِ فرصت ها نیست اون روی سکه شم بنده عرض می کنم، بارها گفتیم: گاهی تهدیدهایی هم که توی فرصت ها هست، تو خودِ تهدیدها نیست! ♨️دقت کنید، جمهوری اسلامی فرصت بسیار بزرگیست برای تعجیل ظهور، برای اجرای دستورات الهی بر روی زمین امّا، یه بسیار بزرگی جمهوری اسلامی را فرا گرفته، از ابتدای انقلابم فرا گرفته بود، الان هم هست اون تهدید چیه⁉️ ««غفلت مردم از نقش خودشون»» ❌اینکه مردم فراموش کنند که:👇 ما بودیم انقلاب کردیم ما بودیم سلطنت شاهنشاهی رو از این مملکت ریشه شو کندیم ما مردم بودیم، نه مسئولان! آیا مسئولان انقلاب کردن؟ نه، این مردم بودن که انقلاب کردن مسئولان به تبعیّت از اونا اومدن 👈از یک زاویه‌ی نگاه، سه دسته میشه تقسیم بندی کرد: 👤امام، 👥مسئولان، 👥مردم 👈از یک زاویه‌ی نگاهِ دقیق تر، باید بگیم، 👤 امام و اُمّت 👥 دسته‌ی سومی وجود نداره، این دقیق تره ✅امام و اُمّت منتها خود اُمّت؛ بخشیشون مسئولیت هایی دارند، بخشی‌شون عموم مردم هستن ⭕️اونایی که مسئولیت دارن، باید رو ببینند تا چِشمِ مسئولین به ما 👀 💥اگر عموم مردم(همین ما پابرهنگان، ما هیچ‌کاره ها، ما که هیچ مسئولیتی نداریم، ولی کلکم راع و کلکم مسئولیم)، حرف امام رو سر دست گرفتیم، فریاد زدیم، و از مسئولین مطالبه کردیم، مسئولین میان پای کار امام 🔥اگــر نــه‼️ امام برای خودش حرف میزنه، مسئولینم برای خودشون کار میکنن و میگن سری که درد نمیکنه برای چی دستمال ببندی! نقش عموم مردم این وسط چیه؟ ❌مطالبه از امام نباید باشه ها! باید حرف‌ها و دستورات امام رو از دیگران (از مسئولین)، مطالبه کرد 💙 به ما بپیوندید👇🏻 •❥🌺━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
13.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥تهدید بسیار بزرگی که جمهوری اسلامی رو فرا گرفته... آنچه امروز انقلاب را می‌کند، از نقش و مسئولیت خودشان است
13.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥 تهدید بسیار بزرگی که جمهوری اسلامی رو فرا گرفته... آنچه امروز انقلاب را می‌کند، از نقش و مسئولیت خودشان است 💙 به ما بپیوندید👇🏻 •❥🌻━┅┄┄ @Vajebefaramushshod
13.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥تهدید بسیار بزرگی که جمهوری اسلامی رو فرا گرفته... آنچه امروز انقلاب را می‌کند، از نقش و مسئولیت خودشان است 💙 به ما بپیوندید👇🏻 •❥🌻━┅┄┄ @Vajebefaramushshode