eitaa logo
کانال بانوان
188 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
117 فایل
سلام✋خوش آمدید🌹باما همراه باشید ودر بهترشدن کانال ما یاری کنید🍃 ارتباط با ادمین: @yaseali18 @BANOO1234 @Yamahdi_1380 معرفی کتاب @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
✂️ (۱) کشیش گفت:« خیلی دلم می خواهد بدانم مردی با چنین سخنان گهرباری که بوده است؟ شرح زندگی اش، چگونه زیستنش و اینکه چه جایگاهی در دین اسلام دارد...» جرج گفت:« خوب است که با شرح حال و زندگی علی آشنا شوی، اما آنچه که بیشتر از هر چیزی باید درباره ی علی بدانی، اندیشه و تفکرات اوست، به خصوص برای تو که کشیشی و مردم به موعظه ی تو نیازمندند. باید از خودمان بپرسیم: آیا زمین و گستره ی تاریخ بشر، فقط گهواره ی مردی چون عیسی مسیح بوده است؟ چه بسا پیامبران بسیاری بر روی زمین زندگی می کرده اند؛ اما علی اگر نگوییم بالاتر، کمتر از عیسی مسیح و دیگر پیامبران الهی نیست. شناخت این افراد و موعظه درباره ی آن ها، می تواند روح تشنه ی بشر امروز را سیراب کند و من خوشحالم که تو امروز به واسطه ی یک مشت نوشته های قدیمی، دلت به سوی علی پر کشیده است.» ✂️ برشی از کتاب (۲) پسرم! همانا تو را به ترس از خدا سفارش می کنم که پیوسته در فرمان او باشی و دلت را با یاد خدا زنده کنی و به ریسمان او چنگ زنی. چه وسیله ای مطمئن تر از رابطه ی تو با خداست، اگر سررشته ی آن را در دست گیری؟! دلت را با اندرز نیکو زنده کن. هوای نفس را با بی اعتنایی به حرام بمیران. جان را به یقین نیرومند کن و با نور حکمت روشنایی بخش و با یاد مرگ آرام گردان. پس جایگاه آینده را آباد کن. آخرت را به دنیا مفروش و آنچه نمی دانی مگو. آنچه بر تو لازم نیست بر زبان نیاور و در جاده ای که از گمراهی آن می ترسی، قدم مگذار؛ زیرا خودداری هنگام سرگردانی و گمراهی، بهتر از سقوط در تباهی هاست... ➖➖➖➖ 💔🏴💔🏴💔🏴💔🏴💔🏴 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
✂️ (۱) حالتی که بعد از عمل برای آلکسی پیش آمده بود، وحشتناک ترین حالتی بود که در چنین وقت هایی برای یک نفر پیش می آید. او در خودش فرو رفته بود. نه شکایت می کرد، نه گریه می کرد و نه عصبانیتی از خودش بروز می داد. فقط ساکت بود. سراسر روز، بی حرکت به پشت خوابیده بود و مدام، نگران، به یک نقطه _به شکاف پر پیچ و خمی در سقف_ خیره بود. هر وقت رفقایش سرِ گفتگو را با او باز می کردند، جواب می داد. اما چه بسا پاسخش خارج از موضوع بود. "بله" یا "نه" ای می گفت، و باز سکوت می کرد و به همان شکاف تیره رنگی که روی گچ به وجود آمده بود چشم می دوخت. مثل اینکه آن، خط رمزی بود که کشفش، نجات او را در پی داشت. او، همه ی دستورهای پزشک ها را اطاعت می کرد: هر دوایی را که می دادند، می خورد؛ با دل مردگی و بدون اشتها، غذایش را می خورد؛ و باز همان طور، به پشت، می خوابید. ✂️ برشی از کتاب (۲) گردشی تیز و عمیق به راست کرد. هواپیما، فرمانبردار و دقیق بود. به آلکسی همان احساسی دست داد که هنگام کودکی، روی یخ خلیج کوچک رود ولگا دست داده بود. روزِ گرفته و تاریک، انگار ناگهان روشن شد. قلب آلکسی، از شادی به تپش افتاد. حس کرد که گردنش، از سردی هیجان _که برایش احساسی آشنا بود_ کمی خشک شد. دیگر مرز ناتوانی شکسته شده بود؛ و تمرین های سرسختانه ی آلکسی، جمع بندی می شد. او دیگر به آسانی، و بدون به کار بردن نیروی زیاد، ثمره ی دورانِ طولانیِ پر از کار و مشقتش را می چشید. چیزی را که برایش اصل بود و مدتی بسیار طولانی موفق به رسیدن آن نمی شد، حالا به دست آورده بود: با هواپیمایش در آمیخته، و آن را مثل دستگاه مکمل بدن خودش احساس می کرد. حتی پاهای مصنوعیِ بی حس و ناهماهنگ هم، حالا دیگر مانعِ این درآمیختگی نبودند. ➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
✂️ انگلیسی ها برای مدت طولانی روی افسران قزاق مطالعه داشتند و در نهایت رضاخان را انتخاب کردند. وقتی این مسائل و میزان نفوذ انگلیسی ها مشاهده می شود، تردیدی باقی نمی ماند که انگلیسی ها از زمان کودتا روی رضاخان و اطرافیان نزدیک او نفوذ داشته اند. در زمان رضاخان این نفوذ غیرمحسوس بود چون او چنین می خواست ولی در زمان محمدرضا محسوس بود و خود محمدرضا این افراد را می شناخت و رعایت می کرد. در مورد خانم ارفع توضیح داده شد که وی از کودکی به عنوان پرستار محمدرضا مستقیماً با واسطه ی خانوادگی، اطلاعاتی به انگلیسی ها می داد. مهره ی مؤثر دیگر که پس از سفر محمدرضا به سوئیس مورد استفاده قرار گرفت ارنست پرون بود. پرون در مدرسه لُه روزه به عنوان مستخدم وارد شد و رفته رفته خود را به محمدرضا نزدیک کرد تا جایی که با وی به ایران بازگشت. ➖➖➖➖ 📘📕📘📕📘📕📘📕📘📕 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
✂️ مچ شیطان را گرفتم. کجا؟ در محل نفس! حالا می فهمم چرا مدام طلب می کنم که هر چه زودتر شهید شوم. برای اینکه تحمل خستگی را ندارم. برای اینکه زیر بار هر گلولهٔ آر پی جی که به نظرم پنجاه کیلو می آید، دارم از پا در می آیم. برای اینکه نمی خواهم تشنگی را تحمل کنم. و یک کلام: برای اینکه زرنگ تشریف دارم. کجا آقا؟ بایست بجنگ. وقت برای شهادت زیاد است، اما وقت برای شکار تانک های دشمن کم. نمی بینی با چه سرعتی پیش می آیند؟ نمی بینی بروبچه هایی که ساعت ها پیش از تو در اینجا بوده اند و جنگیده اند، همچنان می جنگند و تشنه لب به این سو می دوند تا گلولهٔ آر پی جی بردارند و به آن سو می دوند تا تانکی را شکار کنند؟ حالم ازت به هم می خورد، ای شیطان لعین! و خاک بر سر تو نفسی که بازیچهٔ اویی. تشنه ام؟ به تو چه. گرسنه ام؟ به تو چه. خسته ام؟ به تو چه ... به تو پناه می آورم، ای خدایی که حساب همه چیز را داری. اگر لایق بودم، مرا به وقتی شهید کن که یک ذره شائبه در خواسته ام نباشد. ➖➖➖➖ 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
✂️ امروز، تسبیحم را در ازای یک نصف مداد با سلوان عوض می کنم. ارزش تسبیحم، ساخته شده با هسته ی خرما بیش از ده دینار است، ولی قیمت آن نصف مداد، کمتر از یکصد فِلس و هر هزار فِلس، یک دینار عراقی. از چند روز پیش و برای نوشتن، مداد و خودکار ندارم. دلم نگه داشتن تسبیحم را می خواست و هدیه اش را به پدرم پس از آزادی. آرزو داشتم او با تسبیح ساخته شده به یادش و با هسته های خرمای عراق ذکر بگوید... ➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
✂️ عزالدین حسین بلند شد . بچه‌ها سراسیمه به سمت در دویدند. محمد خود را به پدر رساند. تا خانه مسافت زیادی را باید طی می‌کردند. حالا صدای سم اسبان عثمانی‌ها بود که هر لحظه نزدیک‌تر می شد. ترسیده بودند و به پشت سرشان نگاه نمی‌کردند. باد در تاریکی شب زوزه می‌کشید. صدای شیهۀ اسبان می‌آمد و فریاد مردان و زنان وحشت‌زده‌ای که بی‌هدف در گل و لای می‌دویدند تا شاید بتوانند به دامنۀ کوه بلند پناه ببرند ، تا شاید خود را به درۀ ابوکسلان و یا ماجور برسانند، تا شاید بتوانند جان خود را نجات دهند. از دل تاریکی بیرون زدند. وارد میدان اصلی روستا شده بودند. نیمی از دکان‌ها در آتش می سوختند. سربازان عثمانی مشغول قتل عام روستاییان بودند. عزالدین حسین، دست محمد را محکم گرفته بود. عبدالصمد پشتشان می‌آمد. باید از میدان می‌گذشتند… ➖➖➖➖ 🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
✂️ آمده بود برای دعوت از امام! خیلی دوست داشت که مهمان خانه اش، امامش باشد. مقابل امام که نشست خجالت می کشید اما ذوق و لذتی که داشت زبانش را گویا کرد: _ یابن رسول اللّه! مهمان خانه ی ما می شوید؟ ما دلمان می خواهد پذیرای شما باشیم حتی یک وعده! لبخندِ صورت امام دلش را قرص کرد. تپش قلبش بیشتر شد از این حال، که امام فرمودند: _ شرط دارد! قلبش ایستاد. چه کند اگر نشود؟ _ سه شرط دارد! لبانش از هم فاصله گرفت و منتظر ماند: _ برای من غذایی از بیرون تهیه نکنی، همان غذایی که در خانه هست برای من هم سر سفره بگذار... سر تکان داد صدای قلبش دوباره بلند شد. _ دوم اینکه هر چه در خانه موجود است همان باشد غذای ما... لبانش طرح لبخند گرفت. _ سوم این‌که خانواده ی خودت را برای پذیرایی از من به زحمت نیندازی! دست گذاشت روی چشمش، روی قلبش، روی دهانش و پرسید: می آیید. شنید: _ می آیم! *** امام بیاید، زحمت می رود. امام بیاید، کم ها، زیاد می شود! امام بیاید، غصه ها تمام می شود، لب ها پرخنده می شود، دل ها شاد می شود. امام! برای ما جز رحمت، زحمتی ندارد. ➖➖➖➖ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
✂️ ‌دکمه کت را به آرامی باز کرده و خود را آماده درگیری کردم. در حالی که به سر کوچه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدیم، خودروی پیکانی با سرعت از نقطه‌ای به حرکت درآمد. سر کوچه به شدت ترمز کرد و در قسمت آسفالت زمین توقف کرد. ما هنوز در قسمت خاکی زمین بودیم. گفتم:" میثم توجهی نکن، راهت را برو، من درگیر می‌شوم و تو با تمام قدرت بدو و فرار کن." ما در فاصله پنج متری پیکان بودیم که مردی قوی هیکل، بلند قامت و ورزیده از آن پیاده شد و در حالی که اسلحه یوزی به دست داشت، با سرعت به پشت قسمت جلویی ماشین رفت و اسلحه را به حالت آماده برای تیراندازی به روی کاپوت ماشین گذاشت. یک دفعه به لفظ جاهلی گفت: "سالار! دست‌ها بالا..." ➖➖➖➖ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
✂️ (۱) شب ها معمولاً رختخواب نمی انداخت. بیشتر وقت ها روی کتاب‌ها خوابش می ‌برد. می گفت: شما سراغ خواب نرید. اونقدر کار و مطالعه کنید تا خسته بشید و خواب به سراغ شما بیاد. /شهید رسول هلالی/ ✂️ برشی از کتاب (۲) یکی از روزهای گرم تابستان منزل پدرمان بنایی داشتیم. علی همان روز صبح زود به خانه ما آمد و به عنوان کارگر مشغول کار شد. نزدیکی های ظهر بود که متوجه شدم لب هایش خشک شده و زیر نور آفتاب کار می کند. یک لیوان شربت برایش آوردم ولی او آهسته گفت:" روزه ام؛ کسی نفهمه ها." خیلی اصرار کردم که اگر روزه مستحبی گرفته، بشکند؛ ولی قبول نکرد و گفت:" چون امروز صبح دیر از خواب بیدار شدم و نتونستم نماز صبح رو به موقع بخونم، برای جبران اون، تصمیم گرفتم تا عصر با زبان روزه در آفتاب کار کنم." /شهید علی نقی ابونصری/ ➖➖➖➖ 🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
✂️ (۱) یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زمان بر همه‌جای آن نشسته بود. چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی می‌رفت. از کنج حیاط ظرف کهنۀ مسی را برداشت و افتاد به جان حوض، اما حواسش جای دیگری بود؛ به حرف‌های نورا… نورا خیره به آسمان، داشت ستاره‌های بی‌شمار را می‌کاوید. – یک‌شب قبل از آمدن این جوان، در خواب دیدم که ستاره‌های آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. غرق ستاره‌ها بودم که از سمت ماه صدایی به من گفت:" کیمیا را عرضه کن!" جابر کتاب را بست و بوسید. با تعجب پرسید:" کدام کیمیا؟" می‌دانست وقتی نورا زبان باز می‌کند، شنونده که عاقل باشد، می‌فهمد این زبان وصل به سینه‌ای‌ست مطمئن و پر از دانش. نورا نگاهی به حیاطی انداخت که با چند ساعت قبل قابل مقایسه نبود. – بالأخره حیاط این خانه هم از ماتم درآمد! ✂️ برشی از کتاب (۲) رو به حاضران کرد و گفت:" آیا امام نباید همان صفات ابراهیمِ نبی را دارا باشد و از پدر و مادری باایمان متولد شده باشد؟ آیا نباید پرهیزکارترین مردمان باشد؟ آیا نباید حکیم و صبور و شجاع و حلیم باشد؟ آیا نباید آگاه به اسرار الهی و تدبیرگر امور مردم باشد؟ آیا نباید از گذشته و آینده آگاه باشد؟ حالا به من بگویید، امیرمومنان با آن همه افتخارات و صفات به امامت سزاوارتر است یا کسی که پس از چهل سال بت پرستی اظهار اسلام کرده؟" ➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
✂️ حالم از این آرامش و حوصلهٔ آقای مهدوی به هم می‌خورد. توی این چند ماه، شاید این دفعهٔ بیستم باشد. سر همهٔ کارها مجبورم بیایم و او چندکلمه‌ای می‌گوید و نگاهی به هم می‌کنیم و می‌روم. اما این دفعه اساسی لج کرده است. امسال تازه آمده و معاون ما پیش‌دانشگاهی‌هاست. قدبلند و چهارشانه است. موهایش را کج می‌زند. هرچند که به صورتش همین مدل هم می‌آید. هرچقدر کاریکاتورش را می‌کشم و مدل موها را عوض می‌کنم، فایده ندارد. همین‌طور جذاب‌تر است. خیلی دفتری نیست. اصلا پشت‌میزنشین نیست! پایهٔ همهٔ جنب‌وجوش‌هاست. والیبال و تنیس و بسکتبال و بدمینتون بازی می‌کند. هروقت که بچه‌ها توی حیاطند حتماً او توی دفتر نیست. خیلی بی‌کار است به قرآن! چنان با همه گرم می‌گیرد که انگار برادر کوچک‌ترش هستیم. با بچه‌های خودشیرین هم مدام برنامهٔ کوه و استخر می‌ریزند. گاهی هم از زیر میزش کتاب‌هایی با نور چشمی‌ها رد و بدل می‌کند. ➖➖➖➖ 🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
کانال بانوان
. 💎قدرتِ پنهانِ من💎 یه کتاب جذابه که برای انتخاب های بهتر توی زندگی خیلی کمک مون می کنه🌱 حالا ما می
✂️| . میشه طوری انتخاب کرد که نمره‌ت بالاتر از ۲۰ هم بشه! گاهی ممکنه بگی می خوام فلان اتفاق بیفته… اما خبر نداری که اون اتفاق اصلا به صلاحت نیست…‍! شاید هم زرنگ باشی و اتفاق ها رو نخوای! بلکه صلاحت رو انتخاب کنی و بخوای تو هر اتفاقی که هست… اما حاج قاسم نه اون طوری زندگی کرد نه این طوری! حاج قاسم با اخلاص زندگی کرد. به قول حضرت مادر… کسی که خودش رو برای خدا خالص کنه مصلحتش رو نه، بلکه بهتر و بالاتر از مصلحتش رو نصیبش می کنه! می دونی بالاتر از ۲۰ یعنی چی؟ ببین می تونی تصورش کنی؟! ببین… حاج قاسم رو ببین!!! حرم حضرت معصومه جشن نابودی داعش بود، حاج قاسم هم سخنران؛ تا فهمید قراره ازش تقدیر کنند، نرفت…! .