📌 #برشی_از_کتاب (1)
با تردید دستم را دراز کردم و با احتیاط داخل جیب پیراهنش فرو بردم کوبش قلبش را حس میکردم.
دستش را روی جیبش گذاشت و دست مرا که هنوز توی جیب پیراهنش بود به سینه اش چسباند و گفت:
-برای تو میزنه!
دستم را به سرعت از جیبش بیرون کشیدم. کلید که لای انگشتانم بود، توی هوا رها شد و روی میز افتاد. نفس هایم به شماره افتاده بود. به شدت هیجان زده شده بودم. قبل از آشنایی با او گرچه با جنس مخالف نشست و برخاست هایی داشتم ولی حالا در برابر او و اظهار علاقه اش که از روی پاکی و صداقت بود مغلوب شده بودم. چه قدر زیبا و پاک مرا میخواست...
〰〰〰〰〰
📌 #برشی_از_کتاب (2)
صبح روز عید، روی میز غذایش سفره هفت سین کوچکی درست کردم: قرآن جیبی مهدی، آینه جیبی خودم، یک سیب، چند عدد سکه، یک نعلبکی سمنو که یکی از پرستارها از خانه آورده بود، کمی از علف های حیاط به جای سبزه و به جای سه سین باقیمانده یک سرنگ، یک سرم و یک قوطی ساولون گذاشتم.
〰〰〰〰
🆔 سفارش کتاب از طریق آی دی:
@namaktab
#پنجره_چوبی
#فهیمه_پرورش
#کتاب_خوب_بخوانیم
@ketabekhoobam
📌 #برشی_از_کتاب (1)
زنی آرام و زیبا در حالی که بدنش سالم و تازه بود درون تابوت خوابیده بود، انگار که زنده بود. رنگ پوست تازه و زیبا، موهای بلند و مشکی. جای انگشتر هنوز روی انگشتش بود. جای یک گردنبند روی گردنش نقش انداخته بود.
دکتر گفت: انگشتر و گردنبند پوسیده است. اما جای آنها روی جسد زن باقی مانده است.
〰〰〰〰
📌 #برشی_از_کتاب (2)
انگار یادم رفته بود که آدم های زیادی دور و برم ایستاده اند و جلو ده ها دوربین نشسته ام.
فضا برایم خالی شد. در یک خلاء عظیم فرو رفتم. زن، جان گرفت. نشست. اشک ریخت. سخن گفت. زیبایی اش را به رخم کشید. موهایش را دور دستانم حلقه کرد و گفت: ”هللویاه!”
دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی به خود آمدم که دیدم پرفسور ایلخانی، نگران، نگاهم میکند. خانم کسائی به صورتم آب میپاشید. بدنم یخ کرده بود.
➖➖➖➖
🆔 سفارش کتاب از طریق آی دی:
@namaktab
#زنی_در_جزیره_ای_گمنام
#زهرا_زواریان
#کتاب_خوب_بخوانیم
@ketabekhoobam
📌 #برشی_از_کتاب (1)
غرق مطالعه بود که صدایی شنید. سرش را که بلند کرد از تعجب خشکش زد. مقابلش جوانی با پیراهن سفید بلند، مثل دشداشه عرب ها ایستاده بود. محاسن بلند و بوری داشت و موهایش روی شانه هایش ریخته بود. جوان، چشمان نافذ و زیبایی داشت. در آغوشش نوزادی دست و پا میزد.
کشیش چشم های خسته و خواب آلودش را به جوان دوخت. نمیدانست با دیدن یک غریبه در اتاقش باید چه عکس العملی نشان بدهد. او چگونه وارد آپارتمانش شده بود؟
چهره جوان آشنا بود، اما کشیش به خاطر نمی آورد که او را کجا و چه وقت دیده است.
جوان لب هایش را تکان داد: پوزش میخواهم که اوقات شما را آشفته ساختم.
کشیش به سختی لب هایش را از هم گشود: شما... اینجا در اتاق من چه میکنید؟
جوان گفت: من عیسی بن مریم هستم. هدیه ای برایتان آورده ام....
〰〰〰
📌 #برشی_از_کتاب (2)
جرج گفت: کلام همه پیامبران و عدالت خواهان جهان، شبیه کلام علی ست. برای همین من اسم کتابم را گذاشتم علی صدای عدالت انسان.
کشیش گفت: برای همین امروز پیش تو هستم تا درباره علی بیشتر بدانم.
جرج گفت: برای شناخت علی باید به وجدان خودت رجوع کنی پدر، و تعصب مسیحیت را از خودت دور کنی و علی را با هیچکس قیاس نکنی جز خودش...
〰〰〰〰
🆔 سفارش کتاب از طریق آی دی:
@namaktab
#ناقوس_ها_به_صدا_در_می_آیند
#ابراهیم_حسن_بیگی
#کتاب_خوب_بخوانیم
@ketabekhoobam
http://eitaa.com/joinchat/1723072529C5bd6245720
📌 #برشی_از_کتاب
یک سال پس از تولد من، همگی به خانه پدربزرگ مادری ام، یعنی آقا سیدهاشم میردامادی نجف آبادی -از علمای معروف که به علم و زهد و تبحر در تفسیر قرآن شهرت داشت و جزو علمایی بود که رضاشاه چند سال پیش از تولد من آنها را تبعید کرده بود- نقل مکان کردیم. خانه ایشان نسبتا وسیع بود، اما پس از بازگشت پدربزرگ از تبعید، مجدداً به خانه خودمان برگشتیم.
بعدها برخی از مریدان و دوستداران پدرم به توسعه خانه ما همت گماشتند. زمین متروکه کنار آن را خریدند و خانه بازسازی شد و ما دارای خانه جدیدی شدیم. مساحت هر دو خانه روی هم نزدیک دویست متر مربع میشد. امروز این خانه به مکانی عمومی برای ذکر و عبادت تبدیل شده و «حسینیه» نام گرفته است.
در خانه فقط اثاثیه ای اندک و ساده بود که روز وفات پدرم -یعنی تقریبا ۴۵ سال پس از تاریخی که مورد بحث ما است- به مبلغ چهل و چند هزار تومان ارزیابی شد. البته این مبلغ شامل قیمت کتابها نمیشد.
من دومین فرزند پسر خانواده هستم. از من بزرگتر سیّد محمد است و دو برادر و چند خواهر هم دارم.
زادگاه مادرم نجف است. ایشان لهجه عربی داشت. در کودکی با لهجه عربی نجفی حرف میزده است. با قرآن آشنا بود. قرآن را خوب و با صدایی جالب تلاوت میکرد. در اواخر عمر، صدایش گرفته بود و من صدای خوش او را به یادش می آوردم...
〰〰〰〰
#خون_دلی_که_لعل_شد
#محمدعلی_آذرشب
#محمدحسین_باتمان_غلیچ
#کتاب_خوب_بخوانیم
📚 @ketabekhoobam
http://eitaa.com/joinchat/1723072529C5bd6245720
سفارش کتاب از طریق آیدی: @namaktab
📌 #برشی_از_کتاب
باور شهادت یک دختر چهارده ساله برای خیلی از مردم سخت بود. حتی زورشان می آمد که زینب را شهید بخوانند. من خیلی غصه میخوردم وقتی میدیدم که زینب مظلومانه شهید شده و مظلومانه هم مورد بی مهری و بی توجهی است.
غصه میخوردم و کاری از دستم برنمی آمد. دلم میخواست داستان زندگی زینب را برای همه بگویم و او را به همه بشناسانم. اما بیست و شش سال گذشت و چهره زینب همچنان پشت ابر ماند.
هر بار که میگفتم «من مادر شهید هستم»، کسانی که می شنیدند دخترم شهید شده است، با تعجب می پرسیدند «مگر دختر شهید هم داریم؟»
زینب به خانواده ما ثابت کرد که شهادت مرد و زن ندارد...
〰〰〰〰
🆔 سفارش کتاب از طریق آی دی:
@namaktab
#راز_درخت_کاج
#معصومه_رامهرمزی
#کتاب_خوب_بخوانیم
📚 @ketabekhoobam
📌 #برشی_از_کتاب
گفت:«بیا از زیر قرآن ردت کنم. برای اینکه محافظت باشد. برزیل خیلی دور است.»
از زیر قرآن رد شدم و گفتم:«فریبا قرآن را بده همراهم باشد.»
با خودم فکر کردم دختره خرافاتی خجالت هم نمیکشد. آمده اینجا، در آمریکا، توی مرکز علم و دانش، مثل آمریکایی ها میخورد، میگردد و میرقصد؛ اما هنوز دست از این خرافات برنداشته. بگذار سر فرصت چند صفحه اش را بخوانم و چند مطلب غیرعلمی و خرافاتی اش را پیدا کنم تا وقتی برگردم، توی صورتش بزنم.
...
صفحه اولش را باز کردم:«به نام خدای بخشاینده مهربان. اینک آن کتاب که در آن هیچ شبهه ای نیست و راهنمای پرهیزکاران است»... . برای همین چند خط چند لحظه مکث کردم. فکر کردم: اوووه! چه اطمینانی هم به خودش دارد...
چند آیه دیگر خواندم و جلو رفتم. یک دفعه با خودم گفتم معنی این آیه هایی که خواندم چه بود؟ همان اول کار می گوید:«این است کتابی که راهنمای پرهیزکاران است.» و برای آنها توصیفاتی را میگوید...
➖➖➖➖➖
#تولد_در_لس_آنجلس
#محمد_عرب
#خواننده_آمریکایی
#بهزاد_دانشگر
#کتاب_خوب_بخوانیم
📚 @ketabekhoobam
سفارش کتاب از طریق آیدی: @namaktab
📌 #برشی_از_کتاب
-سلام مجید جان! خواب که نبودی؟
--(باصدای خواب آلود): چرا خواب بودم. طبیعیه که این وقت شب....
-خب الحمدالله خیالم راحت شد. مطمئن بودم که به این زودی نمی خوابی.
--به این زودی کدومه؟ الان ساعت سه ی نصفه شبه!
-بعله. هیچ آدم عاقلی این وقت شب نمی خوابه که تو دومیش باشی.
--مگه کر شدی فاضل؟ من می گم خواب بودم تو می گی...
-خب بحث بیهوده نکنیم الان به هر حال بیداری.
--بیدار شدم، نبودم.
-خب. اینطوری شرمندگیم کمتر شد. می خوام یه تک پا بیایی مغازه، یه مورد ضروریه. اگه اورژانسی نبود بهت زنگ نمی زدم.
--برو بگیر بخواب، صبح بهت زنگ می زنم. خداحافظ.
-نه قطع نکن مجید، جانِ تو کار واجبه.
--خب چرا نذاشتی صبح؟
-دو ساعت دیگه مسافرا می خوان برن یکی شون یه ساک احتیاج داره.
--منو مسخره کردی یا خودتو؟! از کی تا حالا کیف و ساک جنبه اورژانسی پیدا کرده؟
-فکر کردم اون وقت صبح شاید خواب باشی. گفتم الان که بیداری بهت زنگ بزنم.
--باز میگه الان که بیداری! بابا به پیر به پیغمبر من خواب بودم.
-چرا همه اش حرف گذشته رو میزنی؟ من الانو می گم که بیداری...
〰️〰️〰️〰️
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#مسافر_کربلا
#سید_مهدی_شجاعی
#کتاب_خوب_بخوانیم
📚 @ketabekhoobam
📌 #برشی_از_کتاب
دخترک از پنجره بیرون را نگاه کرد. آفتاب با گلهای درخشان باغچه حرف می زد و درخت بزرگ با گنجشک هایی که دوست شان داشت. ناگهان صدای نازک نوزاد با فواره ی گنجشک های روی درخت، پر کشید.
ابن ابی العوجا گفت: «عجب! اگر تو از یاران جعفر بن محمد هستی، بدان که او هرگز اینگونه با ما حرف نمی زند. او بارها این سخن ها را که تو آن را کفرآمیز می خوانی از ما شنیده؛ ولی هرگز از حدّ ادب بیرون نرفته و دشنام نداده است. او مردی بسیار خردمند، آرام و بردبار است. سخنان ما را به خوبی گوش می دهد تا آنچه در دل داریم، بر زبان بیاوریم؛ طوری که گاهی گمان می کنیم بر او پیروز شده ایم. آنگاه او با کمترین سخن، دلیل های ما را باطل می سازد، چنانکه نمی توانیم پاسخ بدهیم. اگر تو از پیروان او هستی، چنان که شایسته ی اوست با ما سخن بگو!»
〰〰〰
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#فواره_گنجشک_ها
#محمود_پوروهاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
📚 @ketabekhoobam
📌 #برشی_از_کتاب
شمشیردار با نوک شمشیر سکه های بر زمین افتاده را پس و پیش می کند.
--باقی اش کو؟
پینه دوز نگاهش می کند.
- باقی؟ تنها همین بود؟
--دروغ نگو پیرمرد. تمام دارایی تو تنها همین دو کیسه است؟ میخواهی باور کنم؟
شمشیردار نگاهش را تیز می کند و شمشیرش را بالا می آورد و به راحله اشاره می کند.
--و آنکه در دست های توست؟!
پینه دوز سر تکان می دهد:
-او با خود کیسه ای ندارد.
--شمشیردار می خندد: خودش را می گویم، خودش از هزار سکه بیشتر می ارزد، نمی ارزد؟!
پینه دوز ترسیده، راحله را تنگ در آغوش می گیرد.
-هرگز اجازه نمی دهم.
راحله ترسیده، در خود می لرزد: "پدر.. مبادا بر من دست یابد!"
〰〰〰〰
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#اقیانوس_مشرق
#مجید_پورولی_کلشتری
#کتاب_خوب_بخوانیم
@ketabekhoobam
#کانال_بانوان_برتر_نطنز 👇🌿🌹
http://eitaa.com/joinchat/1723072529C5bd6245720
هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
📌 #برشی_از_کتاب
دومین پاییز اسارت نزدیک می شد. بوی محرم می آمد. شب اول تا هشتم محرم بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت.
دو روز مانده به عاشورا، خبری مثل توپ بین بچه ها صدا کرد. وقتی شنیدم عراقی ها دارند آسایشگاه به آسایشگاه به بچه ها از همان واکسن های پارسالی می زنند، برق از سرم پرید. خاطره تب آن شب و دست درد چند هفته بعدش یک مرتبه ریخت توی ذهنم. مثل مصیبت زده ها مات و مبهوت فقط همدیگر را نگاه می کردیم. بچه هایی که تازه به جمعمان اضافه شده بودند و هنوز مزه این واکسن را نچشیده بودند باورشان نمی شد برای یک واکسن این همه ماتم گرفته ایم. هرچه می گفتیم بابا این واکسن، یک واکسن معمولی نیست و بدجوری پدرمان را در می آورد درک نمی کردند.
نوبت آسایشگاه ما شد. در را باز کردند و بچه ها را به صف کردند. ارشد با خواهش و التماس از نایب ضابط می خواست که اجازه بدهد حداقل دو سه نفر از بچه ها واکسن نزنند تا کمک حال بقیه باشند؛ اما نایب ضابط اصلا قبول نمی کرد. مرتب هم به سربازها سفارش می کرد که حواستان باشد کسی از زیر دستتان در نرود.
مثل دفعه پیش ته راهرو یک میز گذاشته بودند و رویش شیشه های واکسن. همه به صف شده بودیم. چشم اسرای جدید که به سر انگشت های خونی بچه هایی که واکسن زده بودند افتاد، تازه باورشان شد که انگار خبرهایی است.
➖➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#سرباز_کوچک_امام
#مهدی_طحانیان
#فاطمه_دوست_کامی
#کتاب_خوب_بخوانیم
📚 @ketabekhoobam
هدایت شده از در هر حال کتــاب💕
📌 و باید زنان مسلمان را فریب داد و از زیر چادر و عبا بیرون کشید.
پس از آنکه زنان را از چادر و عبا بیرون آوردیم، باید جوانان را تحریک کنیم که دنبال آنان بیفتند تا در میان مسلمانان فساد رواج یابد. و برای پیشبرد این نقشه لازم است اول زنان غیر مسلمان را از حجاب بیرون آوریم تا زنان مسلمان از آنان یاد بگیرند.
📚 برشی از کتاب دست ابلیس_صفحه ۷۹
〰〰〰〰
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#دست_ابلیس
#خاطرات_مستر_همفر
#کتاب_خوب_بخوانیم
🔸 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب
کتاب جشن حنابندان؛ روایت هایی کوتاه، جذاب و خواندنی از جنگ که از خواندنشان خسته نخواهی شد.
📝 تقریظ مقام معظم رهبری برای کتاب «جشن حنابندان»:
روز و شبی چند در لحظه های پیش ازخواب، درفضایی عطرآگین و مصفا و در معراج شور و حالیکه سطور و کلمات نورانی این کتاب به خواننده ی خود عطا می کند، سیر کردم و خدا را سپاس گفتم، هم بر آن قطره ی عشقی که در جان این نویسنده افکنده و چنین زلال اندیشه و ذوقی را بر قلم او جاری ساخته است و هم بر آن دست قدرتی که نقشی چنان بدیع و یکتا بر صفحه ی تاریخ معاصر پدید آورده و صفحه هایی که افسانه وار از ذهن و چشم بشر این روزگار بیگانه است، در واقعیت این نسل از ملت ایران نقش زده است…
#جشن_حنابندان
#محمدحسین_قدمی
#کتاب_خوب_بخوانیم
📚 @ketabekhoobam
http://eitaa.com/joinchat/1723072529C5bd6245720