eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4.3هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
41 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💞 6⃣ 💟همان کتابهای📚 پالتویی روایت فتح, خاطرات 🌷 می گفت: خوشم میاد شما این کتابا رو نخوندین, بلکه خوردین. فهمیدم خودش هم دستی برآتش🔥 دارد. می گفت: وقتی این کتابا رو می خوندم, واقعاً به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن, واقعاً کردن اینا خیلی کم دیده می شه, نایابه. 💟من هم وقتی آن ها را می خواندم, به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند, ولی حلاوتی را که آن ها چشیده اند, خیلی ها نچشیده اند👌این جمله را هم ضمیمه اش کرد که (اگه همین امشب جنگ بشه, منم می رم. مثل ) می خواستم کم نیاورم😬 گفتم: خب منم میام. منبر کاملی رفت. مثل آخوندها, ازدانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش. از هایش گفت و اینکه کجاها رفته و هر کدام را چه کسی معرفی کرده. حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود. گفتم: من نیازی نمی بینم اینا رو بشنوم. می گفت: اتفاقاً باید بدونین تا بتونین خوب بگیرین. 💟گفت: از وقتی شما به دلم نشستین♥️ به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم. می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف. می خندید که؛ چون اکثر از ریش بلند خوششون نمیاد, این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید، که آیا رو درست و مرتب می کنین, می گفتم: نه✘ من همین ریختی می چرخم. 💟یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم❌مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت: حرفتون که تموم شد, کارتون دارم‌. از بس دلشوره داشتم, دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت. یک ریز حرف می زد و لا به لایش میوه🍎 پوست می کند و می خورد. گاهی باخنده به من تعارف می کرد: بفرمایین. 💟زیاد می پرسید. بعضی هایش سخت بود. بعضی هم خنده دار خاطرم هست که پرسید: نظر شما درباره ی چیه؟ گفتم: ایشون رو قبول دارم و هر چی بگن اطاعت می کنم گیر داده بود که چقدر قبول دارید؟ درآن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید. گفتم: خیلی. خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج داد و گفت: اگه بگن من را بکشید, می کشید؟؟ بی معطلی گفتم اگه آقا بگن، بله👌 نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد😂 .... @YasegharibArdakan
📚 💞 0⃣1⃣ 💟رفتم به اتاقم با هدیه هایش🎁 ور رفتم. کفن شهیدگمنام, . صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق وگفت: نخوابیدی؟ برو یه سوره بخوان. ساعت شش و نیم صبح خاله ام آمد. با مادر وسایل سفره عقد💞را جمع می کردند. نشسته بودم و بّربّر نگاهشان می کردم. 💟به خودم می گفتم: یعنی همه اینها داره جدی میشه؟ خاله ام غرولندی کرد که کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش. همه عجله داشتند که باید زودتر بریم عقد خوانده شود تا به شلوغی امام زاده نخوریم. وقتی با کت و شلوار دیدمش, پقی زدم زیرخنده😂 هیچ کس باور نمی کرد این آدم, تن به کت و شلوار بدهد. 💟از بس ذوق مرگ بود. خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم: شما کت و شلوار پوشیدی یا شما رو پوشید؟ درهمه عمرش فقط دو بار کت و شلوار پوشید: یکی برای مراسم عقد. یک بارهم عروسی. در و همسایه دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند: حالاچرا امام زاده⁉️ 💟نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت. سفره ساده ای انداختیم, وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر🧀و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه ی را بگذارم سفره عقد. 💟سال🗓۱۳۸۶ که حضرت آقا اومده بودند یزد, متنی📝بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چن وقت بعد, ازطرف دفتر ایشان زنگ☎️ زدند منزلمان که نویسنده این متن زنه یامرد؟ مادرم گفت: دخترم نوشته! یکی دوهفته گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است. 💟آقای آیت اللهی خطبه ی مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش👌 فامیل می گفتند: ما تا حالا این طور خطبه ای ندیده بودیم. حالا در این هیرو ویر پیله کرده بود که برای 🌷دعا کنم. می گفت: اینجاجاییه که دعا مستجاب می شه. فامیل که در ابتدای امر, گیج شده بودنند, آن از ریخت و قیافیه ی داماد, این هم از مکان خطبه ی عقد, آن ها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. 💟بعضی ها که فکر می کردند است. با توجه به اوضاع مالی پدرم, خواستگارهای پول داری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال❓ شده بود مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که گفته است عده ای هم بامکان ازدواجمان کنار می آمدند. ولی می گفتند: مهریه اش رو کجای دلمون بذاریم. تا سکه هم شد مهریه؟؟ 💟همیشه در فضای مراسم عقد, کف زدن وکِل کشیدن واین ها دیده بودم, رفقای زیارت عاشورا📖 خوانده بودند, مراسم وصل به و روضه شد. البته خدای متعال درو تخته را جور می کند. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 2⃣1⃣ 💟 روز بعد از عقدمان بود. هدیه 🎁خریده بودم. پیراهن👕, کمربند, ادکلن, نمی دانم چقدر شد. ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم همه را مارک دار خریدم وجیبم خالی شد. بعد از ناهار، یک دفعه با کیک🎂 وچند تا شمع رفتم داخل اتاق. 💟شوکه شد خندید: تولد منه؟ تولد توئه؟ اصلاً کی به کیه⁉️ وقتی کادو بهش دادم گفت: چرا سه تا؟ خندیدم☺️ که "دوست داشتم". نگاهی به مارک پیراهن انداخت وطوری که توی ذوقم نزده باشد، به شوخی گفت: اگه ساده ترم می خریدی, به جایی بر نمی خورد️ 💟یک پیس ادکلن را زد کف دستش معلوم بود خیلی از بوش خوشش آمده: لازم نکرده فرانسوی باشد. مهم اینه که خوش بو باشه. برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد. آخر سر خندید️ که، بهتر نبود خشکه💵 حساب می کردی می دادم هیئت؟😉 💟سر جلسه امتحان, بچه ها با چشم و ابرو به من می گفتند. صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند باچه کسی ازدواج کرده ام. جیغی کشیدند, شبیه همان جیغ خودم. وقتی که خانم ایوبی گفت: آمده خواستگاری شما. گفتند: مارو دست انداختی؟ هرچه قسم و آیه خوردم باورشان نشد. 💟به من زنگ زد📞 آمده نزدیک دانشگاه. پشت سرم آمدند که ببینند راست می گویم یا شوخی می کنم. نزدیک در دانشگاه گفتم: ایناها! باور کردین؟ اون جا . گفتند: نه, تا سوار موتورش🏍 نشی, باور نمی کنیم. وقتی نشستم پشت سرش ,پرسید: این همه لشکر کشی برای چیه؟ 💟همین طور که به چشم های بابا قوری بچه ها می خندیدم, گفتم: اومدن ببینن واقعاً یا نه❗️ البته آن موتور تریل معروفش را نداشت. کلاً موتور هیئت بود. موتور سواری بودم😍 ولی بلد نبودم چطور باید با کامل بشینم روی موتور. خانم های هیئت یادم دادند. راستش تاقبل ازدواج سوار نشده بودم🙈 💟چند بار با اصرار, دایی ام مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور🏍, همین. باهم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیر زمینی که باور نمی کردی خانه دانشجویی باشد, بیشتر به شبیه بود. ولی از حق نگذریم, خیلی کثیف بود. ِآنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می بارید. تازه می گفت: به خاطر اینجا ر و تمییز کرده م! 💟گوشه ی یکی از اتاق ها یک عالمه تلنبار شده بود. معلوم نبود, کدوم لنگه برای کدوم است. فکر کنم اشتراکی می پوشیدند. اتاق ها پر بود از کتیبه های محرم و عکس 🌷 از این کارش خوشم آمد😍 بابت اشکال وشمایل و متن کارت عروسی, خیلی بالا پایین کرد. 💟خیلی از کارت ها را دیدیم, پسندش نمی شد. نهایتاً رسید به یک جمله از با دست خط خودشان ✍بسم الله الرحمن الرحیم شما جوانان عزیزم😍 را که پیوند دل ها💞 و جسم ها و سرنوشت هاست. صمیمانه به همه ی شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم. . ... @YasegharibArdakan
📚 💞 5⃣2⃣ 💟وقتی زنان را می دید, اذیت می شد. ناراحتی😔 را در چهره اش می دیدم. در کل به بین فامیل و دوست وآشنا شهره بود👌 سنگ تمام گذاشت و هرچیزی که به وسیله و مزاجم جور می آمد, می خرید. تمام ساندویچ ها🌭 و غذاهای محلی شان را امتحان کردم, حتی تمام میوه های 🍒خاص آنجا را! رفتیم ملیتا, موزه مقاومت حزب الله لبنان. ملیتا را در لبنان بااین شعار می شناسند. (ملیتا, هدایت الارض والسماء) روایت زمین 🌕برای انسان. 💟از جاده های کوهستانی⛰ واز کنار باغ های سیب رد شدیم‌. تصاویر 🌷وپرچم های🇱🇧 حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ۳۳روزه. محوطه ای بود شبیه پارک. از داخل راهروهای سنگ چین جلو می رفتیم. دو طرف ادوات نظامی, جعبه های مهمات, تانک ها و سازه های جاسازی شده بود👌 از همه جالب تر, مرکاواهایی بود که لوله ی آن را گره زده بودند. 💟طرف دیگر این محوطه روی دیواری نارنجی رنگ, تصویری از یک کبوتر🕊و یک دیده می شد. گفتند نمونه امضای است. به دهانه ی تونل رسیدیم. همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است. در راهرو فقط من و محمد حسین می توانستیم شانه به شانه هم راه برویم👥 ارتفاعاتش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایستی. 💟عکس های زیادی از , سید عباس موسوی و دیگر فرمانده هان مقاومت را نصب کرده بودند. محلی هم مشخص بود که سید عباس موسوی نماز می خواند, مناجات 📿حضرت علی (علیه السلام) در مسجد کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود, پخش 📻می شد. از تونل که بیرون آمدیم, رفتیم کنار سیم های خار دار, خط مرزی لبنان و . آنجا محمد حسین گفت: سخت ترین جنگ، جنگ توی جنگله 💟یک روز هم رفتیم , اول مزار دختر امام حسین(ع) را زیارت کردیم, حضرت خوله بنت الحسین(ع) اولین بار بود می شنیدم امام حسین(ع) چنین دختری هم داشته اند. ماجرایش را تعریف کرد که وقتی کاروان به این شهر می رسن, دختر امام حسین(ع) در این مکان شهید🌷می شه😔 امام سجاد(ع) ایشون رو در اینجا دفن می کنن و عصاشون رو برا نشونه, بالای قبر توی زمین فرو می کنن! از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل می شود, به درخت🌴 و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند👌🏻 ... @YasegharibArdakan
دوستی با شهدا همیشه می گفت و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده، می گفت من صدای هل من ناصر امام حسین(ع) را الان می شنوم. حرف های می گفت که ما را مجاب می کرد. محمدرضا می گفت چون فرمودند ما به سوریه کمک می کنیم و هیچ نیاوردند که چطور کمک می‌کنیم، من به عنوان حضرت آقا خودم را آماده کردم و آموزش های تکاوری و دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم. می‌گفت شما فکر کن (عج) ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم؛ امام زمان(عج) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان سرباز و که ایشان را خوشحال کند؟ 🥀🕊 https://eitaa.com/yasegharibardakan