💌📚💌📚💌
#معرفی_کتاب 📕
#پشت_پرچم_قرمز 🚩
#محدثه_قاسمپور ✍
📔کتاب “پشت پرچم قرمز” به قلم محدثه قاسمپور، روایت شرکت ۹۰ دختر ایرانی در پیاده روی اربعین سال ۹۱ شمسی به سمت کربلاست.
📖کتاب در قالب دلنوشته و مونولوگ از زبان شخصیتها و اشیای مختلف کاروان نوشته شده است. پرچم قرمز حرم قمر بنیهاشم روایتگر ماجراست.
✂️در بخشی از کتاب آمده:
📕 گریههای حسرت از سرخی چشم برادرم میچکید: (آفتاب کربلا خیلی زود رنگ صورتت را تغییر میدهد. دعا میکنم روزهای دوری از عباس را نبینی.)
نه مرا یارای آمدن مانده و نه بانوی که مرا در دست میفشارد و نه کاروانی که ۴ روز پشت پرچم قرمز حرم عباس (ع) راه طی کرده برای دیدن عباس (ع). آفتاب کربلا زود رنگ صورتم را تغییر داد.☀️
📘این کتاب در ۱۰۲ صفحه سال ۹۹ و توسط انتشارات سفیر منتشر شده است.
#طاقچه 📗
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سی_پنجم💌
چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم.
_خوبی ریحانه؟
دلم میخواست با یه نفر حداقل درددل کنم! کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط. اما نباید میگفتم و نتونستم چیزی بگم. فقط آه کشیدم و زیر لب "خوبم" ی تحویلش دادم. انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا میشد. یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با اون صدای جیغش از بالای پلهها داد زد:
_داداش
زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد:
_بله؟
_امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده. سر چهارراه مونده.
_خب؟
_وا! برو دنبالش دیگه...
_الان؟ دستم بنده.
_کو قربونت برم؟ وایسادی بروبر داری منو نگاه میکنی که.
_وقت گیر آوردهها شوهرت.
_حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم میکنیم الان... خستهست بیا برو انقد نق نزن دیگه.
_لا اله... بده سوییچ رو
_فدات شم وایسا اومدم.
همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید و یجوری که انگار جون میکند گفت:
_راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف میکنه... که ما و شما همین روزا...
_بفرما، اینم سوییچ.
و سوییچ رو پرت کرد پایین. اینبار حرص خودمم دراومده بود از خروس بیمحل شدن فاطی. البته میدونی که عمو همون موقعها هم بدش میاومد به دخترش بگیم فاطی. میگفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی.
_بیخیال ریحانه. این فاطی راستکی بیموقع میاد وسط بحثا... حرف نصفه موندهی طاها چی بود حالا؟
_بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و خب حیاطم کم شلوغ نبود. این بود که اصلا تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم. همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم میزد که فقط بپرسم و بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟ اما فرصت نشد هیچجوری. تا اینکه بعد از مراسم و شستن ظرفا و خلاصه جمعوجور کردن، عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم. به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه. برای اولینبار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خورهای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها. فاصلهی زیادی نبود. من عقب نشسته بودم و از همونجا هم میتونستم بفهمم که اونم بیطاقت گفتنه. اما چی... اینو نمیدونستم. کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو میبرد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی میکنم. از پنجره دیدم که با یه تک بوق راه افتاد و رفت. پوفی کشیدم و رفتم سراغ رختخواب پهن کردن.
داشتم جای تو رو مینداختم که خانمجان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا میکرد گفت:
_اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه.
وحشت داشتم از شنیدن. من حالا نقص داشتم و البته این رو خانمجان خوب میدونست... میترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه. هرچند که هنوز مطمئنم نبودم.
_اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره، داشتم میگفتم. میدونی زنعموت چی میگفت؟
شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌
امیدوارم امروز
قدمهات، به سمت خوبیها باشه
و دست خدا،
همراهِ هر لحظهت...
صبحتون پر از رزق الهی♡
#سرصبحے ☀️
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎞
#کلیپ
🔺قاب ماندگاری از آخرین حضور حاج قاسم سلیمانی فرمانده شهید نیروی قدس در دیدار فرماندهان سپاه با رهبر انقلاب- مهرماه ۱۳۹۸
🥺🥺
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿
یا اباعبدالله ♡
توبه میکنم از تمامِ
دوستت دارمهایِ پیش از تو...
#جز_وصل_تو_دل_به_هرچه_بستم_توبه🤍
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله ✋🏻
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم🌿
@yek_hesse_khob 🦋
🌾
💌یا ایّها العَزیز...
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست؟
خودت بخواه که این انتظار سر برسد...🤍
#نیست_نشان_زندگی_تا_نرسد_نشان_تو 🪴
#صلی_الله_علیک_یا_صاحب_الزمان 🌸
@yek_hesse_khob 🦋
💌
هر صبح، یه مسافره
با یه چمدون
پر از اتفاقای رنگارنگ و خوب
سلام به مسافرِ از راه رسیدهی امروز...
صبحتون پر نور باشه الهی♡
#سرصبحے ☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
😇🧕
💎 چطور یک بانوی با شخصیت باشیم؟
💌بدونیم از زندگی چی میخوایم.
💢دنبال معنی و منطق زندگی باشیم👌 رفتارمون رو کنترل کنیم و اسیر احساسات هیجانی یا زودگذر نباشیم.
💢اگر بلد باشیم احساسمون رو در مواقعی که باید، کنترل کنیم، از خودمون رضایت درونی بیشتری داریم.😊
🌸 یه وقتایی بهجای تغییر اطراف و بقیه، از تغییر خودمون شروع کنیم.👍
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🎥
❤️جریان عشق در دورترین مسیر پیادهروی اربعین
۶۰۰ کیلومتری کربلای معلی
#اصلا_حسین_جنس_غمش_فرق_میکند
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/309402009
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سی_ششم💌
شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود. خانمجان بالشی رو پشتش چپوند و با آخ بلندی تکیه داد.
_این کمر درد امروز امونم رو برید. داشتیم سبزی پاک میکردیم، زنعموت میگفت یکی از دوستای طاها رئیس کاروانه. کاروان میبره کربلا و میاره. میگفت چند وقتیه بند کرده به طاها که تو و حاجی چرا هنوز کربلایی نشدین؟ خلاصه یه جوری وسوسه و عشق رفتن افتاده به جونشون که عموت پیشنهاد داده پول فروش زمین بیبی که چند ساله مونده تو بانک و به هیچ دردی نخورده رو بکشن بیرون و ما و اونا و عمه زهره باهم اسم بنویسیم برای کربلا.
نمیتونی تصور کنی ترانه که چه حالی داشتم. هنوز چند ساعت نبود که این آرزو از ذهن و قلب و زبونم گذشته بود و حالا خانمجان از دست به یکی کردن رئیس کاروان و طاها و عمو برای برآورده شدن تنها حاجت دل من میگفت! تو بهت بودم که مامان ادامه داد:
_زنعموت به من گفت شمام اگه به دلتون هست و درس و اوضاع بچهها اجازه میده، بگین تا طاها بیفته دنبال کاراش. قربون خدا برم. حالا میفهمم حکمت فروختن زمین بیثمر بیبی چی بود و چرا اینهمه سال هیچکدوم از بچههاش ادعای حتی یه ریالشم نکرده بودن که بالاخره درمون دردی از گوشهی زندگیشون باشه.
دستاش رو بالا برد و با چشمی که پر از اشک بود گفت:
_یا امام حسین! بطلب آقا...
میخواستم بال دربیارم. برای من این اتفاق یهویی، هیچ دست کمی از معجزه نداشت. تمام کارها رو طاها کرد و چشم بهم زدیم، سه تا خانوادهی چند نفره تو اتوبوس نشسته بودیم و هر کدوم با یه حالی راه افتادیم سمت کربلا. آخ ترانه... اگه بدونی. اون روزا بهترین روزای عمرم بود که دیگه هیچوقت تکرار نشد. توی بینالحرمین نشسته بودم و با گریه خیره شده بودم به گنبد امام حسین. باورم نمیشد اومدم. نمیدونستم با چه زبونی تشکر کنم و چی بخوام اصلا. مگه هیچ آرزویی بالاتر از آرزوی خودم بود که به این سرعت برآورده شده باشه؟ خجالت میکشیدم حتی به چیز دیگهای فکر کنم جز پاک شدن از گناه و شفاعت خواستن که صدای حرف زدن خانمجان و زنعمو بین اون همه شلوغی پشت سرم میخکوبم کرد.
_فریده جان راستش هرچی دو دوتا چارتا کردم که حرفمو کجا و کی و چطور بهت بزنم به هیچی رسیدم. تا اینکه الان به خودم گفتم خب بندهی خدا؛ دیگه کجا بهتر از اینجا و چه فرصتی بهتر از حالا؟
بجز من و تو و خانمجان و زنعمو، بقیه تو حرم رفته بودن زیارت و عمه اینا رفته بودن بازار. تسبیح توی دستم خشک شده بود و نگاهم خشک تر. زنعمو عادت نداشت به رک نبودن اما ایندفعه داشت لقمه رو دور سرش میچرخوند و همینم ترسونده بودم. لابد فکر میکردن منی که به فاصله یه متر جلوتر نشسته بودم، گوش شنوای پچپچ بلندشون نیستم. یا شایدم موضوع من نبودم اصلا...
_گوشم با شماست بگو سادات خانم.
_والا به این قبلهای که جلوی روی ماست و خودش قسمت کرده که زائرش بشیم، خیلی وقته دنبال گفتنش بودم ولی انگار حالا وقتشه که بدونی.
دلم بین زمین و آسمون بود که جملهی بعدش رو گفت:
_هم من و هم حاجی و هم بچم طاها، میخوایم و از خدامونه که ریحانه بشه عروسمون.
و بجای خانمجان، این من بودم که وا رفتم...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌
به شکست فکر نکن
وقتی خدا رو داری!
سلام
صبح شنبهتون خدایی باشه و پر از موفقیت♡
#سرصبحے ☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🎥
#کلیپ
♦️حرفهای شنیده نشده خانم بازیگر در مورد عشق به امام حسین(ع)
🔹 بگذارید اگه کتکی هم قراره بخوریم، تو راه امام حسین (ع) باشه.
#اصلا_حسین_جنس_غمش_فرق_میکند
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
☎️
#لایف_استایل 📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️مدل ارتباطیِ امروزی با مدل ارتباطی قدیمی چه فرقی داره؟
👥قدیمترها، ارتباط، چهره به چهره و رودر رو شکل میگرفت.
📲📺اما حالا وسایل ارتباط جمعی مثل رادیو، تلویزیون و موبایل، شکل و مدل ارتباط گرفتن رو عوض کردن.
📞در واقع امروزه ما دیگه نیازی به دیدن آدمها برای رسوندن یک پیام نداریم.
💻بدون تماس مستقیم و با ابزارهایی که در اختیارمون هست، میتونیم ارتباط برقرار کنیم.
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی 💻
#قسمت_چهارم
#عصر_ارتباطات🌐
#اینستاگرام 📺
#بلاگر #سلبریتی #شاخ_مجازی 👑
#شبکه_های_مجازی📲
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سی_هفتم💌
ترانه پرید وسط حرف خواهرش، زد روی پیشانیاش و گفت:
_وای ریحانه! من همون موقعم سن و سالم کم نبودهها. بالای ده یازده بودم، پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟
_یه دختر بچهی یازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی. البته عقلی...
_قربون تعریف و تمجید کردنت برم من. حالا ول کن این حرفا رو... داشتی میگفتی. حس میکنم کمکم دارم شاخ درمیارم.
_زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. میدونی که طاها پسر خوبی بود و هست. قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهرهش رو مهربونتر از چیزی که بود نشون میداد، البته خودت که کم ندیدیش.
_ولی الان که همچین خندون نیست.
_چند سالی هست که ندیدمش...
_هنوزم عصای دست عمو و همه کارهی مغازهی تو بازاره. الهی بمیرم... اصلا فکر نمیکردم همچین گذشتهای داشته باشه.
_خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر میکنن و رویاهایی بافتن. اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچوقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطرهی مشترکی هم جز بازیهای بچگی وسط حیاط خونهی عمو و بیبی نداشتیم.
_شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همهی خلق چرا تو؟ هعی... خب بقیشو بگو.
چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اَه غلیظی بگوید:
_ای بابا. کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطرهها؟
_پاشو درو باز کن ترانه. شاید شوهرت باشه
_آخ آخ اصلا حواسم به نوید نبود.
همانطور که عقبعقب سمت در اتاق میرفت گفت:
_ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق میکنما
_باشه! فعلا برو.
حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه میکرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همانقدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمیدانست این بچه، آنهمه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟ خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشهای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگرانتر میشد. تازه نمازش را خوانده بود. دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد. از سجده که بلند شد، اشکهایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور میکرد که معجزه شده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همهی کاسه و کوزههای بهم زدهی ذهنیاش را دوباره چیده بود؟ چادر نمازش را عمیق بو کشید.
_بوی خانمجان رو میده هنوز، نه؟
نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و حرفش را تایید کرد.
_آره بوی عطر همیشگیش رو میده.
_خدا رحمتش کنه. هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمیخوام اصلا بهش فکر کنم.
_زود رفت!
_ما هم میریم. دیر و زود داره. میگم فعلا بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیهی قصه رو بشنویم.
_نوید چی؟ شام؟
_اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خستهست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو.
گوشهی سجاده را تا زد و پرسید:
_تا کجا گفتم؟
_اصل ماجرا. ابراز علاقهی دستهجمعی خانوادهی عمو تو کربلا.
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌
مهربونی از رسمهای قشنگیه
که نباید بذاریم فراموش بشه،
پس لطفا
بیا امروز با همه مهربون باشیم...
صبحتون پرخیر و برکت♡
#سرصبحے ☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
💢
خواهشا لاکچری بازی و حجاب استایل رو
وارد اربعین نکنید!😐
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🎥
✍تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «اسم تو مصطفاست»
🔴صبح امروز دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲ طی مراسمی با عنوان #مثل_مصطفی دو تقریظ رهبر انقلاب بر کتابهای «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم» منتشر شد.
رهبر انقلاب:
🔺اراده و عزم راسخ در راه خدا نمایشگر بخشی از شخصیت ممتاز شهید صدرزاده است.
🔻لحظاتی از حضور شهید صدرزاده در میدان نبرد.
#نام_تو_مصطفاست🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
سلام خانوم
ایتها الصدیقه الشهیده
ای نوهی مادر قد خمیده
گنبدتم مثل موهات سفیده...
#شهادت_حضرت_رقیه🥀
@yek_hesse_khob 🦋
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سی_هشتم💌
ریحانه نفس عمیقی کشید و گفت:
_نمیتونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم. نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم. مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده... و البته میدونستمم که چقدر خانوادهی عمو رو همهجوره دوست داره و روشون حساب باز میکنه. یعنی این خواستگاری داغه روی دل بود فقط. چون بهرحال ما نمیگفتیم که اوضاع از چه قراره. از طرفی همون زنعمویی که با مهر میگفت منو دوست داره و میخواد عروسش بشم، اگر بو میبرد که تک پسرش هیچوقت بچهدار نمیشه اونوقت همینجوری باقی میموند؟
_یعنی خانمجان همونجا در دم گفت نه؟ حتی فکرم نکردین؟ آب پاکی رو ریختین رو دستشون؟
_نه. خانمجان بندهخدا، جا خورده بود و نمیدونست چیکار کنه که عاقلانه باشه. این بود که خواسته بود تا مثلا با من در میون بذاره. باقی سفرم فقط اشک و آه بود و حسرت. از زیر نگاههای سنگین زنعمو و عمو و حتی طاها فراری شده بودم. یه بارم که خیلی طاقم کم شد، طاها رو لعنت کردم که بچگی کرده. که اصلا چرا باید تو کربلا این قضیه رو باز میکردن؟ مگه من چندبار دیگه میتونستم بیام زیارت؟ دلم شکسته بود شکستهترم شد. موقع خداحافظی توی حرم امام حسین نذر کردم که همهچیز ختم به خیر بشه و یه روزی منم دلم از این غم رها بشه. البته اون نذر هیچوقت ادا نشد به هزار دلیل. تمام مسیر برگشت چشمم به جاده بود و نگران روزهای پیش رو بودم. زنعمو وقت خواسته بود برای جلسهی رسمی خواستگاری. خانمجان انگار مونده بود سر بدترین دوراهی عالم. دروغ چرا. از وقتی فهمیده بودم طاها بهم علاقه داره نمیتونستم نبینمش. نه اینکه به چشم ظاهر... منظورم اینکه نمیتونستم نادیده بگیرمش. هیچ بعید نبود که بعد از اون بتونم با کسی ازدواج کنم که همهچی تموم باشه، درحالیکه طاها بود. دانشجوی ترم آخر بود و عمو همهجوره کسب و کارش رو براش راه انداخته و ساپورتش میکرد. خانوادش آشنا بودن و من از خدام بود برم توی خونهی کسی که بعد از بابام، سایهی بالا سرمون شده بود. اما...
_اما عیب و ایرادی که مهر کرده بودن رو پیشونیت و راستگوییتون، شد بلای جونت نه؟
_دقیقا. به خانمجان گفتم اعصاب خودت رو خورد نکن. باهاشون برای آخر هفته قرار بذار. میدونی چی گفت؟ براق شد بهم و زد به صورتش و گفت:" از تو توقع نداشتم ریحانه جان! تو دختر دستهی گل منی؛ اما مادر نمیشه منکر مشکلت بشیم. عموت بنده خدا از دار دنیا همین یه پسر رو داره، درسته دخترم دارهها اما نوهی پسری داستانش فرق داره جونم. ما فامیلیم. اگرم الان چیزی نگیم، بعدا که معلوم شد، همه میفهمن چجوری تف تو یقهی خودمون انداختیم. من اونوقت چجوری سرمو بگیرم بالا جلوی سادات؟ به اون خدا که خودش شاهده، دل به دلم نیست که اصلا باید چیکار کنم؛ منم دوست دارم یه جوان رشید مثل طاها دامادم بشه، ولی...
ناراحت نشدم از چیزایی که میشنیدم ترانه. هیچکسی تقصیر نداشت. تقدیر و پیشونی نوشت من مشکل داشت.
_ریحان. ناراحت نشی خواهر ولی میشه بپرسم چرا و چجوری فهمیدی که بچهدار نمیشی؟
_مفصله. هرچند، حالا که میبینی سرنوشتم عوض شده. یعنی از وقتی برگهی آزمایش توی آزمایشگاه رو دادن دستم، مطمئن شدم که نمیشه به جنگ با تقدیر رفت.
_عجب! خانمجان، فکر میکرد میخوای طاها رو دور بزنی که قرار خواستگاری گذاشتی؟
_نه. میترسید بچگی کنم و از روی خام بودن عاشق بشم و بیفتم به تب تندی که زود به عرق میشینه. ولی من تا ته این ماجرا رو خونده بودم. نمیخواستم بیعقلی کنم. بخاطر همینم روی حرفم موندم. اصرار کردم که هروقت زنعمو زنگ زد باهاش قرار بذار، بقیهی چیزا با من. خانمجان تا دم در اتاق دنبالم اومد و گفت:
_اگه دلت خواست به منم بگو چی تو سرت میگذره.
_میخوام خودم با طاها حرف بزنم.
جیغ خفیفی کشید و گفت:
_خاکبهسرم. دیوونه شدی دختر؟
نگاهم افتاد به چینهای روی پیشونی مهربونش. با آرامش دستش رو گرفتم و بوسیدم:
_خیالت راحت خانمجان، کاری نمیکنم که خجالت زده بشی.
و وقتی نگرانیش رو دیدم توی تصمیمم قاطعتر شدم
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3