eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 فرا رسیدن روز جانباز بر شما مبارک "علمدار" انقلاب. @yousof_e_moghavemat
مهر هر کسی به دل بیفتد دل مال اوست ... مواظب امام حسیــن تـو دلت باش .. @yousof_e_moghavemat
بانوکسی دیگر نمیگوید مردانگی درسیرت زن نیست مردانگیها رانشان دادی مردانگی تنها به گفتن نیست ای کاش قدری چون شما بودن آنان ک راه عشق رابستن آنان ک تا روز ابد دیگر شرمنده خون خدا هستن @yousof_e_moghavemat
مهمانِ دلم باشید! هر سال این روزها من مهمانِ شما بودم اما حالا ک تقدیر ب جا ماندن است امسال را شما مهمان دلم باشید میزبانِ شماست دلم در دلِ همین شهر ؛ گوشه ی همین اتاق حالا همینجا برایم شلمچه است ... @yousof_e_moghavemat
 ذخر الحسین کیست ؟ جنگ صفین بود و نوجوانی سیزده ساله... امیرالمومنین(ع) نقاب به چهره قمر بنی هاشم زدند و او را روانه ی میدان کردند. معاویه ابوشعتاء دلاور معروف عرب را پیش فرستاد ابوشعتاء گفت اهل شام مرا حریف هزار اسب میدانند، در شأن من نیست، یکی از پسران من برای او کافیست. ۹ پسر را به جنگ فرستاد و یکی پس از دیگری به دست قمر منیر بنی هاشم به درک واصل شدند. خودش عصبانی به قصد انتقام خون پسرانش به میدان آمد و او نیز با ضربتی به درک واصل شد... جنگ مغلوبه شده بود... همه در حیرتند که این نوجوان کیست که چنین جنگاوری میکند... امیرالمومنین(ع) به عباس گفتند برگرد پسرم... سپاهیان گفتند یا امیرالمومنین اجازه بده تا کار را یکسره کند اما حضرت اجازه ندادند... فرمودند: اِنّهُ ذُخرُ الحسین... او ذخیره برای حسین است... السلام علیک یا قمر العشیره ای کاش تنها این از من یادگار بماند... 📚امالى طوسى، ص275 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🚩 🌸 ✔ 💠 [در عملیات رمضان] به سمت میدان مین آمدم. لودر و بلدوزر هم داشتند کارشان را انجام می‌دادند. که نتوانسته بود با آن گردان تماس بگیرد، با من تماس گرفت و گفت: فرماندهی آن گردان به عهده توست و سریع نیروها را جمع کن که باید بروی جلو. بچه های آن گردان مرا نمی‌شناختند. فقط مسئولین گروهانها و دسته ها با من آشنایی داشتند. گردان را جمع کردم که پشت میدان مین برویم. بچه‌های تخریب هم با ما بودند. رسیدیم پشت میدان مین و لودر و بلدوزر هم یک مقدار پایین تر از ما در حال خاکریز زدن بودند. آتش دشمن خیلی سنگین بود و امان از ما گرفته بود. بدون سیم چین و امکانات شروع کردیم به خنثی کردن میدان مین. مین ها گوجه ای بود. سیم تله ‌ها را با دندان قطع می کردم و جلو می رفتم، تا اینکه رسیدم نزدیک خاکریز دشمن. دوشکاها و تیربارهای دشمن گرفته بودند روی بچه ها و حسابی می زدند. البته نمی توانستند مرا بزنند چون فاصله با خاکریز کم بود. دیدم تا بخواهم معبر را به خاکریز برسانم، تعداد زیادی از بچه ها قتل عام می شوند. برگشتم عقب و راننده یکی از بلدوزرها را آوردم پایین و خودم نشستم پشت فرمان و میزانش کردم به سمت سنگر دوشکا. گازش را پر کردم و پریدم پایین. بلدوزر راه افتاد توی میدان مین و رفت روی سینه خاکریز. همینطور که داشت به سنگر دوشکا نزدیک می‌شد، آماج گلوله قرار گرفت. امّا کم نیاورد و سینه خاکریز سرازیر شد پایین و سنگر دوشکا را به کلی خراب کرد. سر راهش تعداد زیادی مین را هم زیر شنی هایش منفجر کرد. سریع بچه ها را جمع کردم و خاکریز سرازیر شدیم. بولدزر خاموش شد. خسارت زیادی ندیده بود و بعدها بچه های مهندسی آن را دوباره راه انداختند. با سرازیر شدن بچه ها شکار تانک شروع شد. جهنمی از تانک ها در دل شب درست کردند که رعب و وحشت عجیبی به دل عراقی‌ها انداخت...✅ . . 📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی ، خاطرات سردار شجاع و دلاور ۲۷ ، فرمانده گردان تخریب لشکر ۲۷ و بعدها یگان شهادت که با نیروهای شیرش تا داخل خاک عراق پیش رفت و چندین رشته عملیات اعجاب آور انجام داد که مهم ترینش گرفتن جاده تدارکاتی عراق و تصرف یکی از مراکز استخبارات رژیم بعث بود...😇 . . ✍ دوستان شدیداً و اکیداً مطالعه این کتاب رو حضور شریفتون پیشنهاد می کنم. حتما تهیه کنید و بخونید...🙂 . . @yousof_e_moghavemat
🌷 به مناسبت روز جانباز عکسی از دست راست سردار شهید سلیمانی که در جنگ تحمیلی مجروح شده بود. حاج قاسم سلیمانی همچنین از ناحیه چشم و شکم هم مجروح شده بودند. روز شهید بهت تبریک گفتیم دیروز که روز پاسدار بود بهت تبریک گفتیم و امروز که روز هست رو هم بهت تبریک میگیم . . .😔 حاجی جان توی دنیا چه مدالی باقی مونده بود که به دستش نیاوردی...؟ ای فخر شهدا ای فخر جانباز ها ای فخر پاسدار ها سردار دل ها جانباز دفاع مقدس شهید @yousof_e_moghavemat
📝دست‌خط | پیام به‌مناسبت سالروز ولادت حضرت اباالفضل ‌العباس و @yousof_e_moghavemat
شهیدی که دعوتنامه را از حضرت عباس گرفت❗️ 🌿گفتم هنوز که فراخوان ندادند، هر وقت اعلام کردند، آنوقت برو، اما در جوابم مثالی زد که دیگر چیزی نگفتم، گفت گاهی سر سفره آب نیست و آب نیاز است، من میروم آب می آورم یا شما می گویید که بروم آب بیاورم، در هر دو شکل من آب را به سفره آوردم اما کیفیت آب آوردن ها خیلی فرق دارد. 🌹هر وقت می گفتم شاید مادرت راضی به رفتنت نشود، می گفت آن کسی که مرا دعوت کرده خودش هم مادرم را راضی می کند.... توی حرم (ع) بودم که برای اذان صبح در را بستند و حرم به طرز عجیبی خلوت بود، به ضریح چسبیدم و گفتم آقا سرِ دوراهیم😔، نمی دانم همینجا بمانم یا به حرم خواهرت بروم، که درها باز شد و مردم با شعار «لبیک یا زینب» وارد حرم شدند، آقا دعوتنامه را بهم داد💔 گفتم بعد از تو مردم از ما می پرسند که آیا ارزشش را داشت؟ جان پسرت به چه قیمت⁉️ گفت: خیلی ها خودشان می دانند ولی اگر هم کسی پرسید بگو؟ قیمت خون دختر سه ساله حسین چقدر است...😔 @yousof_e_moghavemat
•┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈• بی تو اینجا همه در حبسِ ابد تبعیدند سالهـا، هجـری و شمسی همه بی خورشیدند تو بیایی همه ی ثانیه ها ، ساعت ها از همین روز، همین لحظه ، هم این دم‌ عیدند... @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🌸شهید صدیقه رودباری در هجدهم اسفند سال 1340 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد.روزهای نوجوانیش در سالهایی سپری شد که سرزمینمان در پیچ وتاب روزهای منتهی به پیروزی انقلاب بود. 🔅انقلاب که شد در مدرسه شان انجمن اسلامی را راه داخت  وفعالیتهایش را منسجم تر کرد.خانواده ودوستانش صدیقه را آخر هفته ها در کهریزک ویا معلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند.صدیقه آنها را شستشو می داد وبهشان رسیدگی می کرد. 🔅پس از انقلاب ،هیجان واحساس وصف ناپذیری پیدا کرده بود.مدام می گفت که"نباید در خانه بنشینیم وبگوییم که انقلاب کرده ایم .باید که در بین مردم باشیم وپیام انقلاب را به مردم برسانیم..". 🔅5 خرداد سال 59، از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعالیتهای جهادی به شهر بانه کردستان اعزام شد.با توجه به شرایط بسیار سخت آن روزهای کردستان ،دوشادوش پاسداران بانه فعالیت می کرد در حالی که هیچ گاه اظهار خستگی نکرد... 🔅در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانومها  بود.علاوه بر آن مخابرات سنندج نیز محل فعالیت او به شمار می رفت.آنقدر فعال بود که یکی دوبار منافقین برایش پیغام فرستادند که 👈 "اگر دستمان به تو بیفتد ،پوستت را از کاه پر می کنیم".🤨 🍀خواهرش در ان روزها خواب دیده بود که اقایی نورانی وارد جمع می شود و صدیقه را صدا می کند وبا خودش می برد .از حاضرین سوال کرده بودند که این آقا چه کسی بود که گفتمد ایشان امام زمان بودند..تعبیر این خواب را که پرسیدند گفتند این دختر سربازی اش در راه اسلام قبول می شود... 🌹 در روزهای حضورش در سپاه بانه، فرمانده اطلاعات سپاه بانه ،شهید محمود خادمی کم کم به او علاقه مند شد.محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که "چرا ازدواج نمی کنی؟"  گفته بود:"هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام .من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز ونشیب ها ،حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد ومرا در راه خدا یاری دهد..."ولی محمود بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم خود را گرفت وهمسر آینده خود را انتخاب کرد... 🥀28 مرداد سال 59، روزی بود که صدیقه  ودوستانش خسته از مداوای مجروحین ودر حالی که پا به پای پاسداران دویده بودند،در اتاقی دور هم نشسته واستراحت می کردند.در همین هنگام دختری وارد جمع 3 نفره شان شد.صدیقه او را می شناخت.گاهی او را در کتابخانه دیده بود.آن دختر به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت ومستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد. 👈پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند.محمود خادمی خود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند😢.او بیشتر از 3 ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که "هیچ گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است..."😭😭 👈پس از چند ساعت که از ان اتفاق دلخراش می گذشت،محمود با چهره ای غمگین وبرافروخته به جمع سپاهیان برگشت وبا حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد ودر آن جمع اظهار داشت"بچه ها من هم دیگه عمری نخواهم داشت.شاید  خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود..." 🌸شهید محمود خادمی حدود 2 ماه بعد،در 14 مهر سال 59 ،محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند شهید شد وبه این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از 2 ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود"عقدشان در دنیایی دیگر ودر آسمانها بسته شود..." 🔅🔅🔅مزار شهید صدیقه رودباری،قطعه 24/ردیف32/شماره8 بهشت زهرا(س)🔅🔅🔅 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🐑 😅 🐏 🤗 «...بعد از گرفتن جاده "جات راوین" روی تپه ای سنگر زدیم. شب دیدیم که صدای زنگوله می آید. مطمئن بودم که همراه این گله، ضدانقلاب دارد نزدیک می شود و قصد حمله به مواضع ما را دارد. گذاشتم تا نزدیکتر شوند.🕒 نزدیک شدند و دیدند ما تیراندازی نکردیم. خواستند با شلیک یک آر.پی.جی آزمایش کنند. آر.پی.جی وسط مواضع ما خورد. چیزی نگفتیم. گفتم: "بگذارید باز هم نزدیک شوند تا آن‌ها را ببینیم و با یک رگبار کلک آن‌ها کنده شود."🔥 یکی از محافظانِ من، تفنگ مرا برداشت و شروع کرد به رگبار بستن. بدون اجازه هم این کار را کرد. همه ارتشی ها شروع کردند به رگبار بستن.🚀 ضدانقلاب جنازه ها را سریع برد؛ ولی خونها باقی مانده بود. در همین رگباری که شلیک شد و ادامه هم پیدا نکرد، آنها تعدادی کشته دادند. آنقدر نزدیک شده بودند که با این آتش، خیلی از آنها به درک واصل شدند. تعدادی هم مجروح شدند که آن‌ها را برده بودند. ساعت سه بعد از نیمه شب بود. گلوله به گوسفندها خورده بود و ناله گوسفندها بلند بود. به محافظم گفتم: "برای اینکه گوسفندان تلف نشوند، آن‌هایی را که زخمی هستند، سر ببرید."🙃 بچه‌ها هشت روز بود که چیزی نخورده بودند. حدود هفتاد هشتاد تا گوسفند بود. سیزده تا زخمی شده بودند که سر بریدند و بقیه را آوردند و گفتند: "صاحب ندارند."🤭 مجبور بودم خودم تصمیم بگیرم که در آن وضعیت با این گوسفندها چه بکنیم. تشخیص دادم که گوسفندها عامل ضدانقلاب بودند و صاحب هم ندارند!😉 صبح، بلافاصله دموکرات‌ها از توی بیسیم با ما صحبت کردند و گفتند: "شما گوسفندهای مستضعفان را گرفته‌اید." و از این صحبت‌ها. گفتم: "مستضعفانی که بخواهند با آر.پی.جی به ما حمله کنند، مستضعف نیستند. باید حساب آنها را برسیم."🤫 دستور دادم گوسفندها را بین ستون تقسیم کنند. تا دو سه روز بچه‌ها کباب خوردند و جبران آن هشت روز نان خشک و کنسرو خوردن شد.🐑🤭🙏 . . 📚 با تخلیص و اختصار ، برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی - خاطرات ، صفحه ۱۰۵ و ۱۰۶ 🧤 . . .
💗 حاج احمد 💗
حاج احمد متوسلیان🎤 برای آنچه که اعتقاد دارید، ایستادگی کنید حتی اگه هزینه اش تنها ایستادن باشد.... تولدت مبارک فرمانده😍 |۱۵فروردین۱۳۳۲| 🕊 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📸 🥰 ✔ 💟 ۱۲ فروردین ۱۳۶۱ سه روز بعد از پایان نیروهای گردان سلمان ۲۷_محمد_رسول_الله (ص) در حال آماده شدن جهت رفتن به مرخصی 😊 . 💠 نفر وسط : فرمانده غیور و همیشه فاتح گردان سلمان، سمت چپ تصویر "حمیدرضا فرزاد" ✔ . . ۲۷_محمد_رسول_الله @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍حالا سه ماه شده که تو به دیدار یار رسیدی و ... ما بی‌قرار یار شدیم... روحت شاد یادت گرامی🥀🥀 @yousof_e_moghavemat
🌟 🚩 ✔ ↘️ 💠 به فاصله ۴۸ ساعت پس از پایان یافتن مرحله چهارم نبرد فتحِ مبین، در روز سه شنبه دهم فروردین ۱۳۶۱، جلسه مشترکی در قرارگاه مرکزی کربلا با حضور فرماندهان ارشد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران تشکیل شد. در پایان این جلسه، به کلّیه یگان های تابع سپاه و ارتش ابلاغ گردید که حداکثر طی دو هفته، بازسازی یگان ها و طرح ریزی عملیات را انجام دهند و نتیجه را تا روز بیست و چهارم فروردین به قرارگاه مرکزی کربلا اعلام کنند.✅ . اهداف: ۱- انهدام نیروی دشمن حداقل با استعدادی بیش از دو لشکر ۲- آزادسازی شهرهای خرمشهر، هویزه و پادگان حمید. ۳- آزادسازی حدود شش هزارکیلومتر مربع از سرزمین های اشغالی.🚩 . منظور: ۱- خارج نمودن شهرهای اهواز، حمیدیه و سوسنگرد از بُرد توپخانه دشمن ۲- ترمیم مرزهای بین المللی و رفع اشغال[اراضی] کشور. ۳- آزادشدن جاده مواصلاتی اهواز - خرمشهر و خارج شدن جاده اهواز - آبادان از زیر بُرد توپخانه دشمن.🚩 . . 📙 منبع کپشن: کتاب ارزشمند ، صفحات ۳۷۹ و ۳۸۰ 🏷 @yousof_e_moghavemat
💬 در عملیات والفجر شهید زین‌الدین دستور داد گردان سیدالشهدا برن رو ارتفاعات لری. وقتی ما رسیدیم روز بعد بالاسر بچه‌هایی که شب عملیات تو درگیری به شهادت رسیده بودند، بعضی‌هاشون مجروح شده بودند تو این ارتفاعات؛ همدیگر رو بغل کرده بودن که خیلی سردشون نشه. در حین اینکه خونریزی ادامه پیدا کرده بود، تو بغل هم به رسیده بودن. تو بغل هم خشک شده بودند. وقتی آقا مهدی -شهید زین‌الدین- رسید، نمیشد اینها رو از هم جداکرد. دوتاییشون رو باهم بلند کردن و گذاشتن رو قاطر، بستند که ببرند عقب و آقا مهدی شروع کرد به گریه کردن... 🎙به روایت حاج حسین یکتا @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🔴ماجرای خواستگاری همسرش شهید و خواب عجیبی که قبل از شهادت دیده بود😳😱 گفت: حالا با این حساب هم باز نمیخواهید با هم حرف بزنید؟☹️ نمیدانست به دوستم چه چیزها که نگفته بودم؛ وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد💔؛ و حالا من در جای او بودم.😔 بر سر دو راهی که چه بگویم به . نمیدانست بارها خواب را دیده‌ام. نمیدانست خواب دیده‌ام رفته روی قله بلندی ایستاده دارد برای من خانه سفیدی میسازد🍃. نمیدانست خواب دیده‌ام رفته‌ام توی ساختمانی سه طبقه، رفته‌ام طبقه سوم، دیدم توی اتاق نشسته است. دور تادور هم خانمهایی با چادرهای مشکی با روبنده نشستهاند.🍃 گفتم: !😐 شما اینجا چیکار میکنید؟😧 برگشت گفت: اسم آن دنیای من بود🙂. اسم این دنیای من است.😊 این را آن روزها به هیچکس نگفتم. حتی به خود . بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمیگفت، یا شانه خالی میکرد.🙁 گفتم: شهید شده است. خیالتان راحت باشد. شما تعبیرتان را بکنید.🙂 نه خودم را معرفی کردم، نه او را، نه موقعیت هردومان را. گفت:عبدالحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین به شهادت میرسند.👌 مقامشان هم مثل زید است، فرمانده لشکر حضرت رسول.💚 همینطور هم بود. بیسر بود💔 و آن روزها در مجنون فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول. همین خوابها بود که نگرانترم میکرد.😔 برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدیقین برای استخاره. آیه سیزدهم از سوره کهف آمد🍃؛ با این معنی که: آنها به خدای خودشان ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایتشان را بیافزودیم.🌹 @yousof_e_moghavemat
‍📌 ؛ 🔆 امام مهدی: زمین هرگز از حجت الهی خالی نمی ماند... 🔖کتاب کمال الدین وتمام النعمه-جلد2-صفحه285 @yousof_e_moghavemat
خورشیـد مُردّد است کم رنگ شده... اینجا ، حال و روز هیچ کس خوش نیست... اِنگار دل همه برای شما تنگ شده... در جمع نیروهای سپاه وپیشمرگان کرد پاوه @yousof_e_moghavemat
داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم. » گفتم «مثلا چی کار کنیم؟» گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص، دوم سعی و تلاش. » منبع:یادگاران،جلد چهار،کتاب حسن باقری،ص ۹۳ @yousof_e_moghavemat