#قسمت_۲۷
#پرستار_محجوبم
-حلماجان! مثل دخترمنه. به کارهای خونه رسیدگی می کنه..
سری تکان می دهم و با او دست می دهم.
-خوشبختم از آشناییت عزیزم..
سنش کم دیده می شد. شاید پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت. اما آرایش صورتش کمی سنش را بیشتر جلوه می داد.
-منم همینطور!
-خب دخترم، توضیحاتم کافی بود؟
-بله آقای یکتا. فقط برای سرکار؟
-نگران نباش. هر روز صبح با راننده شخصی شرکت، میری و با همونم برمیگردی..
-باعث زحمت میشه..
-این چه حرفیه دخترم. شما رحمتی. شرمندم که خودم نمیتونم برسونمت. میترسم بدقول شم. اکثرا درگیر جلسات و سمینارهای مختلفم و برنامه های کاریم ساعت دقیقی ندارن..
-میفهمم!
-خب نظرت چیه بریم با نرگس جان آشنا بشیم؟
-مشتاقم!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۸
#پرستار_محجوبم
برای حلما سری تکان می دهم و همراه آقای یکتا به سمت اتاق می رویم و با تقه ای به درب وارد می شویم. خانمی زیبا اما رنجور و بی رمق روی تخت دراز کشیده بود. چهره دلنشینی داشت، اما کوهی از غم نشاط را در چهره اش پوشانده بود.
با لبخند نزدیک شده و سلام می کنم. نگاه خسته اش روی نگاهم می نشیند. سری تکان می دهد. آقای یکتا با لبخند نزدیکش می شود و پیشانی اش را میبوسد.
-نرگسم، برات یک رفیق اوردم..
نرگس خانم با تعجب نگاهم می کند.
-این یکی فرق داره ها. ایشون زهرا خانم دختر آقای نیازی هستند. رفیقم! یادت میاد؟ خیلی سال پیش با خودش و خانمش رفتیم بیرون؟
نرگس خانم با مکث، چشم روی هم میگذارد. آقای یکتا با ذوق می خندد.
-یادش اومد...عزیزم یادش اومد. خب دخترم فکر کنم خیلی خسته شدی امروز. برو اتاقت و وسایلاتو جا به جا کن و موقع شام بیا پیشمون. تا موقع شام استراحت کن..
-نیازی نیست. وسایلم رو بچینم میام انشاءالله...
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۹
#پرستار_محجوبم
آقای یکتا لبخند میزند.
-من هستم فعلا. میخوام با نرگسم یکم تنها باشم. البته ببخشید اینطوری میگم..
لبخند زده و سرخم می کنم.
-این چه حرفیه، راحت باشید..با اجازتون!
از اتاق خارج شده و سمت آشپزخانه می روم. حلما مشغول چای ریختن بود. صدایش میزنم.
-بله؟
-حلماجان، میشه اتاقم رو بهم نشون بدی؟
لبخند میزند.
-بله چشم!
لباس ساده ای به تن داشت. مشخص بود در خانواده ساده ای زندگی می کرد. سینی به دست از آشپزخانه خارج می شود.
-من چای آقای یکتا و خانمشون رو بدم میام پیشتون!
-منتظر می مونم!
دقایقی بعد برمیگردد. از پله ها که بالا می رویم فضای دنجش دلم را می برد. یک دست مبل کاراملی سمت چپ بود و سمت راست هم دو اتاق رو به روی هم قرار داشت.
درب یکی از اتاق ها را باز می کند و می خواهد چمدانم را ببرد که ممانعت می کنم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۳۰
#پرستار_محجوبم
-خودم میبرم عزیزم. راحت باش..
-این اتاق شماست. میرم براتون نوشیدنی بیارم. چی میل دارین؟
لبخند میزنم.
-خیلی ازت متشکرم. یک لیوان آب سرد کافیه!
-چشم!
با لبخند وارد اتاق شده و با دیدن تخت دونفره ذوق زده رویش دراز میکشم. دست هایم را زیر سرم قرار داده و به سقف زل میزنم.
-یعنی قرار بود چی بشه؟
نفس عمیقی میکشم.
-تصمیمم درست بود؟ تا چندماه باید از خانوادم دور می موندم؟
لب میگزم.
-اما عاقلانه بود!
با یادآوری رفتارهای آقای یکتا لبخند میزنم.
-هنوزم هستن این مردا! هنوزم وجود دارن و نسلشون منقرض نشده!
با خنده چادرم را از سرم بیرون میکشم. از پنجره به آسمان خیره می شوم
-امیدوارم بتونم لبخند روی لب همسرش بیارم..خدایا، من نمیتونم بدون تو! کمکم کن!
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۳۱
#پرستار_محجوبم
-از وقتی سارا خانم رفته، یک هفته ای هست که شرکت داره دنبال نیروی جدید میگرده!
با تعجب به حرف های آقای صدری منشی شرکت گوش می دادم.
-خب اینکه جای تعجب نداره..
-آخه خانم نیازی شما نمیدونید. همین چندساعت پیش که شما داخل اتاقتون بودید یک خانم جوونی اومد اینجا. از ظاهرش براتون نگم، افتضاح!!! هیچی دیگه اومد برای مصاحبه!
-خب اصولا شرکت قوانین خودشو داره. شما چرا نگرانید؟
-نگران؟ داغونم!!!
-چرا؟
-چون استخدام شد فکر کنم!
-واقعا؟
-آره باورکنید..
-خب، حتما دلیل منطقی داشتن آقای یکتا..
-راستشو بگم فهمیدم قضیه از چه قراره..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۳۲
#پرستار_محجوبم
از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته ماجرای همه چیز را در بیاورد. سنش اندازه پدرم بود اما ذوق و شوقش اندازه یک جوان سی ساله!
-از چه قراره؟
صدایش را آهسته می کند.
-خانم محمدزاده گفتن وقتی چایی بردن اتاق آقای یکتا فهمیدن دختر یکی از دوستای آقای یکتا بودن..
یک تای ابرویم بالا می رود.
-آها خب به سلامتی..
-همین؟
شانه ای بالا می اندازم و پرونده پروژه ها را روی میزش میگذارم.
-خب پس چی بگم؟
-والا پس الکی میگن زنا کنجکاون؟
-الکی نمیگن! اما دنبال غیبت که دیگه نیستیم!
خودکارش را برمیدارد
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۶۹ #استاد_مسیحی یوسف میخندد. -اصلا بهت نمیخوره انقدر رمانتیک باشی.. یاسی بی توجه به ما مشغو
#قسمت_۵۷٠
#استاد_مسیحی
تا رسیدن به خانه سعی میکردم به خودم دلداری دهم که امدن این دو مهمان برکت دارد و اتفاق ناخوشایندی همراه نیست..
به محض اینکه به خانه می رسیم چادرم را با چادررنگی طرح جده ام عوض کرده و مشغول کشیدن غذا می شوم. مسیح هم بعد تعویض لباس هایش و نشان دادن اتاق مهمان ها به کمکم آمده و میز را می چیند.
یوسف حوله به دست پشت میز می ایستد.
-چه کردی زن داداش..
از اینکه مرا زن داداش نامیده بود حس خوبی داشتم. عجیب بود. یک خواهر و برادر بودند اما این قدر حس دهی هردویشان متفاوت بود؟
-نوش جانتون. بفرمایید غذا سرد نشه..
مسیح اول از همه پشت میز می نشیند و برای همه غذا میکشد. یاسی هنوز نیامده بود.
-یاس خانوم نمیان؟
یوسف بی توجه به من و در حالی که مشتاقانه مشغول ریختن یک عالمه خوش قورمه سبزی روی برنجش بود میگوید..
-نمیدونم داشت با تلفن حرف میزد فکر کنم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۷۱
#استاد_مسیحی
-پس میرم صداشون کنم..
-زحمت نکش میاد خودش..
-زحمتی نیست..
نزدیک اتاق مهمان که می شوم از لای درب نیمه باز ناگهان صدای صحبت یاسی می آید. داشت با تلفن حرف میزد. قصد برگشت میکنم چون دوست نداشتم درگوشی و بی اجازه صحبت کسی را گوش دهم اما ناگهان با شنیدن صدایش که در مورد من حرف میزد برای لحظه ای یکه میخورم.
-وای نمیدونی چه املیه این دختره..مارو باش..فکر کردیم این مسیح میره شاهزاده ای چیزی میگیره بابا..اگر میدونستم انقدر دیوونست خودم گیرش مینداختم...منو بگو..تازه این یوسف کوفتی هم مجبورم کرده تو خونه شال سرم کنم..فکر کن؟ در این حد امل!
نفس عمیقی کشیده و چشم میبندم. نباید گوش میکردم. با صورتی متفکر سمت میز غذا می روم و پشت میز می نشینم. مسیح متوجه تغییر حالتم می شود که کنار گوشم میگوید.
-چیزی شده؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۱ #استاد_مسیحی -پس میرم صداشون کنم.. -زحمت نکش میاد خودش.. -زحمتی نیست.. نزدیک اتاق مهمان
#قسمت_۵۷۲
#استاد_مسیحی
لبخند میزنم.
-نه چرا چیزی بشه..
اما صحبت های یاسی عجیب مرا در فکر فرو برده بود. ذره ای به خاطر حرف هایش ناراحت نبودم چون بارها درباره دخترهای چادری این وصف های ناپسند و دل شکن را شنیده بودم اما خب او آدمی نبود که من بخواهم برای حرف هایش ناراحت باشم..نه او و نه هیچ کس!
تنها نگاه خدا برایم در زندگی مهم بود و بس...
هرچند ناراحت بودم..اما بیشتر به خاطر خودش..به خاطر اینکه از همین امروز و شاید روزهای قبل بذر کینه را در دلش کاشته بود و این بذر مانع می شد تا حال خوش را تجربه کند.
احساس میکردم حسادت در این خانه رو به شعله بود. به همین خاطر زیر لب سوره ناس و فلق میخوانم و سعی میکنم به خودم دلداری دهم که انشاءالله به زودی این چالش عجیب به پایان می رسد. بعد از چند دقیقه بلاخره یاسی از اتاق دل میکند. خداراشکر که شال پوشیده بود و به عقاید ما احترام گذاشته بود. هرچند تحمیلی...
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۲ #استاد_مسیحی لبخند میزنم. -نه چرا چیزی بشه.. اما صحبت های یاسی عجیب مرا در فکر فرو برده
#قسمت_۵۷۳
#استاد_مسیحی
کنار یوسف می نشیند و با لبخندی دلبرانه به مسیح میگوید.
-یکم از خودت بگو پسر..
نمیدانم چرا..حسود شده بودم!
عشق انسان را حسود میکرد؟
مسیح کلا زیاد اهل حرف زدن نبود. البته به غیر از وقتایی که در کنار من بود!
سنگین میگوید.
-کار و تدریس...
یوسف میخندد.
-وای من اومدم باز دوباره شرکت رو بلرزونم..
مسیح اخمی میکند.
-فقط لطفا ریشترش رو کم کن..
میخندد.
-چشم!
***
یوسف و مسیح به شرکت رفته بودند و فقط من و یاس در خانه بودیم. من صبح زود بیدار شده بودم و نهارم را گذاشته و مشغول طراحی روی یکی از لباس های جدیدم بودم...
یاس اما مشغول تماشای تلویزیون بود..
-شاگرد مسیح بودی؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۳ #استاد_مسیحی کنار یوسف می نشیند و با لبخندی دلبرانه به مسیح میگوید. -یکم از خودت بگو پسر.
#قسمت_۵۷۴
#استاد_مسیحی
لبخند کمرنگی میزنم.
-اره..استادم بود..
-از این عشقای دانشجو استادی بودین پس..
-اوهوم..
شانه ای بالا می اندازد.
-فکر نمیکردم ازدواج کنید..
-چطور مگه؟
-خب خیلی ها چه در زمان دانشجویی چه در زمان استادیش عاشق مسیح میشدن و خب اونم به هیچکس پا نمیداد..عجیبه یکم..
یک تای ابرویم بالا میپرد.
-شاید همین رفتارش منو مجذوب خودش کرد دیگه..
-خدا در و تخته رو خوب باهم جور کرده..
سعی میکنم حرف را عوض کنم.
-شما چه رشته ای میخونید؟
-عمران..
-جدی؟ چه خوب..
-البته دارم ارشد میخونم..
-خیلی عالیه..
-تو هنوز ارشد شرکت نکردی؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۷۵
#استاد_مسیحی
-راستش هنوز نه اما تو فکرشم..
-یعنی واقعا با این تیپ میتونی تو این رشته پیشرفت کنی؟ از نظر خودت؟
چشمک میزنم.
-شاید از خیلی ها بهتر..
دهانش باز می ماند.
-امیدوارم..
-خب استادم مسیح باشه دیگه قطعا یک چیزی میشم..
-حیف شد..
-چی؟
-مسیح دیگه..
اخم میکنم.
-چرا؟
-خب خارج نموند. برگشت ایران..کلی اینده شغلی داشت..کلی پیشنهاد از شرکت های معتبر..کسی میشد برای خودش..
اخمم باز می شود.لبخند میزنم.
-مسیح اومد تا برای کشور و وطنش فعالیت کنه و خب قطعا اینجا هم برای خودش کلی ارج و قرب داره..شرکت خودش و برند خاص خودش رو تاسیس کرده و تازه..
میخندم.
-خانوم گلی چون من نصیبش شده..
مصنوعی میخندد.
-اره دیگه چه شود!
با خنده بلند می شوم.
-چای میخوری یاس جان یا قهوه؟
-چای میخورم..خسته شدم از بس قهوه خوردم..
-چشم
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃