🍁زخمیان عشق🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_شصت_یکم ✍ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و بر
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_دوم
✍ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت:من سراپا گوشم
_مثلا رفته بودم مغازه ی عمو تا آینده ی طاها رو خراب نکنم، اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرف های مجبوری طاها باعث شده بودم وجهه ش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم، انقدر ناخنام رو از استرس جویدا بودم که صدای خانوم جانم در اومده بود... می ترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زنعمو در مورد پسرشون چه فکری می کنند؟ اصلا کاری که کرده بودم عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... برای مامان همه چی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصه ی طاها رو می خورد که بعد این همه سال برای اولین بار از باباش کتک خورده و خورد شده بود...
اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونه ی عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود! این بود که ما تو بی خبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم می رسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا، آماده شده بودم برم دکه ی روزنامه فروشی که زنگ خونه رو زدن... خانوم جون در رو باز کرد و با تعجب گفت:" پناه بر خدا! طاهاست..."
به دلم بد افتاده بود، همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق. سابقه نداشت که تنها بیاد آخه... از پله ها اومد بالا، صدای احوالپرسیش رو می شنیدم جالب بود که خودش به خانوم جون گفت:
_زنعمو ببخشید که این وقت روز و بی خبر مزاحم شدم، میشه چند دقیقه بیام داخل؟
_چه حرفیه پسرم، مگه ادم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟ بفرما تو خیلیم خوش اومدی
تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرف زدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم..
وارد شد و مثل همیشه سلام کرد، آروم جوابش رو دادم. انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر می کردم دیگه اون طاهای سابق نیست... اما بود! خانوم جون گفت:
_بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات
بعدم به عادت لبه ی چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه. نشست و تکیه داد به پشتی، من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم...
_خوبی دخترعمو؟
هنوز به گل های لاکی رنگ قالی نگاه می کردم.
_جایی می خواستی بری؟ بد موقع اومدم
_نه...
_حرف دارم باید می اومدم
خانوم جون با سینی چای اومد بیرون و گفت:
_بفرمایید، ریحانه جان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره، ترانه هم تو اتاق خوابه. من برم پیش ملک خانوم پیغام فرستاده کار واجب داره
و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم. طاها به احترامش وایساد و بعد از رفتنش دوباره نشست. مطمئن بودم تمام وقتی که در نبود خانوم جون برای صحبت داریم پنج تا ده دقیقه ست... خودم پیش دستی کردم:
_چیزی شده؟
دستی به صورتش کشید و جواب داد:
_من نمی تونم ریحانه
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_دوم
.
.
.
تو بین الحرمین مداحمون روضه یی خوندبعدش هر کسی رفت برای زیارت
من نمیدونستم اول باید کدوم سمت برم
این سمت برمیگشتم حرم حضرت ابوالفضل
اون سمت برمیگشتم حرم امام حسین
دوراهی سختیه😭
مادر جون و فاطمہ ایستاده بودن
حلما_بریم سمت حرم امام حسین اول
با لبخند حرفمو تایید کردن
راه افتادیم به سمت حرم امام حسین
شلوغ بود ولی نه اونقدری رفت زیارت
کفشامون رو داخل کمدهای کوچیکی تو صحن بود گذاشتیم یه ساک کوچیک همراه خودم اورده بودم که داخلش یه سری چفیه و شال بود برای تبرک
یادمه قبلنا کسی از سفر زیارتی پارچه ای تبرکی میورد مامان و بابا و حسین خیلی ذوق میکردن و یه احترام خاصی میزاشتن بهش
اونموقه درکشون نمیکردم
و نمیتونستم ارزش اون یه تیکه پارچه رو درک کنم
اما تو این سفر این تبرکا انقدر برام مهم شدن که هر بار برای زیارت رفتیم مکان های مختلف باخودم بردمشون
تسبیحه زینب هم از اول سفر همراهمه و همه جا متبرکش کردم 😍😍
رفتیم سمت ضریح
مادر جون و فاطمہ مسیر و بلد بودن من دنبالشون میرفتم
مادر جون_حلماجان اون پارچه ها رو بده من تبرک میکنم تو قشنگ برو زیارت کن
فاطمہ_اوهوم راستی حلما اگه تونستی زیر قبّه دو رکعت نماز بخون 😍😍همه رم دعا کن
حلما_باشه حتما😍😍
به همراهه مادر جون و فاطمہ توی صف ایستاده بودیم
هر چقدر که به ضریح نزدیکتر میشدیم صدای تاپ تاپِ قلبم بیشتر میشد
شش گوشه که میگن همینه
امام حسینی که محرما براش اینهمه آدم اشک میریزن اینجاست
وای خدای من
پا گذاشتم رو چه خاکی
یاد حرف مداحمون افتادم که گفت کربلا تکیه ای از بهشته
واقعا درست گفته
پشتم یه خانوم عرب بود با هیکل درشت که هی هول میداد😐
هر کسی که دستش میرسید به ضریح یکی دو دقیقه ای اشک میریخت و با اختیار خادما حرکت میکرد
داشتم تو دلم دعا میکردم و سعی کردم همرو تو اون لحظه ها یاد کنم
که با تکون اون خانومه عرب رفتم جلو خودم
آخ دقیقا صورتم چسبیده به ضریح
چند ثانیه شکه نگاه کردم به دستام که باتمام قدرت ضریحو چسبیده بود
بعد یهو باصدای بلند زدم زیر گریه
گریه شوق
گریه دلتنگی
گریه خجالت
گریه شرم
گریه از بدی خودم و از این همه خوبی اهل بیت....
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_دوم
چندروزی گذشته بود و من خودم را با درس خواندن مشغول کرده بودم تا مبادا ذهنم به سمت کیان برود.
هرچند عشق کیان چنان در وجودم ریشه دوانده بود که محال بود به این آسانی بتوانم خودم را از قید و بند این عشق آزاد کنم.
مدتی بود که در خانه خانم جان اطراق کرده بودم ولی در نهایت
با اصرارهای روهام و تماس پدر دوباره به خانه برگشتم
و امید داشتم که مادرم دوباره پای فرزاد را به بحثهایمان باز نکند ولی چه امید و آرزوی محالی!
چراکه در اولین روز ورودم به خانه بحث آقای دکتر باز شد .
وقتی سر سفره نهار نشسته بودیم
مادر برای خودش یک لیوان آب ریخت و روبه من گفت:
_روژان جان فردا ساعت چند کلاس داری؟
_مامان جان فردا صبح ساعت ۱۰ امتحان دارم .چطور ؟
_چیز خاصی نیست .فرزاد تماس گرفت گفت میخواد فردا بیاد دنبالت، برید نهار .منم قبول کردم و گفتم ساعتش رو بهش اطلاع میدی.
حالا هم بعد نهار برو باهاش تماس بگیر و ساعتش رو مشخص کن.
_مامان جان اینکه شما بدون اطلاع من با فرزاد قرارنهار گذاشتید چیز خاصی نیست؟مامان من دخترتم چه اصراری داری که هرچه زودتر از شر من راحت بشی هان؟
با عصبانیت از سر میز بلند شدم.
پدرم که تا آن لحظه ساکت نشسته بود قاشقش را روی ظرفش گذاشت
_بشین روژان .کسی تا غذاش تموم نشده جایی نمیره .
دوباره سر جایم نشستم
پدر دست مادرم را که روی میز بود، گرفت:
_سوده جان چرا نمیزاری روژان خودش انتخاب کنه ؟
_من که نمیگم همین الان بره با فرزاد ازدواج کنه.من میگم یکم با فرزاد بگرده شاید از اون خوشش اومد .مشکل اینجاست دخترت سرش خورده به جایی و نمیدونی چی به نفعشه.تو رو خدا ببین اون از پوشش که خودش رو بقچه پیچ میکنه اونم از بی توجهیش به فرزاد.
روژان منو ببین .،من کی بدت رو خواستم که الان تا حرف میزنم جبهه میگیری؟
در حالی که حرص میخوردم،گفتم:
_شما هیچ وقت بد منو نخواستی .مامان خانم اگه به نظرات من هم کمی اهمیت بدی بد نیست.به حجابم توهین نکن .مامان من اونقدر عاقل هستم که بتونم نوع پوششم رو خودم انتخاب کنم .تا کی قراره انتخابم رو بزنی تو سرم .
در مورد فرزاد هم ،باشه فقط همین یک بار بخاطر قولی که از طرف خودتون دادید فردا باهاش میرم بیرون ولی اگه بعد از این قرار نظرم در موردش عوض نشد قول بده که دیگه در مورد این اقا حرفی نزنید ؟
_باشه تو برو اگه پسر بدی بود من دیگه اصرار نمیکنم.
در حالی که با دستمال کاغذی لبهایم را پاک میکردم رو به پدر کردم:
_اجاره میدید من برم دنبال درسم عالی جناب !
_زبون دراز خودمی.برو به درست برس.
به اتاقم پناه آوردم دلم از این همه بی توجهی مادر به من و نظراتم گرفته بود و نمیتوانستم کاری کنم.
تلفن همراهم را از روی میز مطالعه برداشتم .تا روشنش کردم کلی پیام برایم آمد .
دوتا پیام از زهرا ، چندتا پیام تبلیغاتی و یک پیام از شماره غریبه بود .
کنجکاو شدم و سریع پیام را باز کردم .
فرزاد بود که پیام داده بود:
_سلام روژان جان . خاله گفت فردا کلاس داری لطفا ساعت پایان کلاست را برایم بفرست تا به دنبالت بیایم
شکی نداشتم که شماره مرا از مادرم گرفته است.
دلم میخواست بخاطر کارهای مادر سرم را به دیوار بکوبم .
در جواب پیامش نوشتم:
_سلام.من فردا ساعت ۱۱ جلو در دانشگاه منتظرتون هستم. خدانگهدار
پیام را ارسال کردم و روی تخت دراز کشیدم .
چشمانم را بستم ،صدایی در وجودم فریاد میزد که با رفتن به این قرار به کیان خیانت میکنم و نباید زیر بار این قراربروم و از طرفی عقلم هشدار میداد که این قرار بهترین زمان برای فراموشی کیان است
و با این قرار میتوانم به خودم فرصت بدهم که درست انتخاب کنم و تصمیم بگیرم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_دوم
الینا که به نسبت لحن امیر نرم تر شده بود گفت:
-نمیتونم برم استراحت کنم.نه تا وقتی که نگرانم.
+من قول میدم شما از فردا سر کار جدید مشغول به کارید...حالا میشه برید استراحت کنید؟!
خودش از خداش بود بره استراحت کنه.برای همین سری تکان داد و به داخل رفت در حالی که تمام فکرش این بود
《چرا امیرحسین انقدر اصرار به استراحت داره؟!!》
تو سرش به دنبال جواب گشت و فقط به این جواب رسید:
《خودش مقصر مریض شدنم بود》...
👈باراݧ ڪمے آهسٺہ ٺر اینجا ڪسے در خانہ نیسٺـــ
مڹ هسٺم و ٺنهایے و دردی ڪہ نامش زندگيست...👉
🍃راوی
الینا بعد از رسیدن به طبقه خودش از خدا خواسته بدون تعویض مانتو و شلوارش و با وجود ضعف شدیدی که از گرسنگی داشت زیر پتو خزید و به ثانیه نکشید خوابش برد.
امیرحسین به محض اینکه مطمئن شد الینا به طبقه بالا رفته گوشی موبایلشو در آورد و امروز رو برای خودش مرخصی رد کرد.
به خودش و به الینا قول داده بود که امروز یه کار خوب برا الینا پیدا کنه.گندی بود که خودش زده بود و حالا هم باید درستش میکرد.
اول از همه با چندتا از دوستاش برای کار ترجمه صحبت کرد.هرکدوم اول که فهمیدن طرف مقابل نصف عمرش آمریکا بوده کلی استقبال کردن ولی وقتی امیرحسین در برابر سوالشون اقرار میکرد که الینا فقط دیپلم داره بعد از کلی عذر خواهی به امیرحسین میفهموندن که نمیتونن فردی مثل الینارو بپذرین!
وقت نماز ظهر شده بود و امیر کماکان بی هدف تو خیابونای
شلوغ شیراز می گشت...
نزدیکای شاهچراغ بود که از رادیو صدای اذان بلند شد.
🍃
بعد از خوندن نمازش بلند شد و رفت سمت ضریح.
خیلی وقت بود که دلش زیارت کشیده بود...
خیلی حرفا برای گفتن داشت...
حرفایی که به هیچ کس نمیتونست بگه...
با دلی پر به ضریح رسید و شروع به راز و نیاز کرد.
متوجه زمان در حال گذر نبود...
فقط حرف میزد و راز و نیاز میکرد...
ازجوانه ی ریشه زده در دلش گفت و از شاهچراغ کمک خواست تا از دل الینا هم بتواند با خبر شود...
با بی میلی از ضریح دل کند و رفت تا جایی دو رکعت نماز زیارت بخواند.
بعد از نماز در حال خروج بود که صدایی از پشت مخاطب قرارش داد:
+امیرحسین؟!
متعجب کمی سرش را چرخاند و با دیدن دوست قدیمی اش لبخند بزرگی زد و با ناباوری و شادمانی گفت:
_ایلیا؟!؟!
ایلیا با عجله از بین جمعیت رد شد و به سمت امیرحسین اومد و به محض اینکه به امیرحسین رسید همدیگر رو در آغوش گرفتن
چند ثانیه ای در آغوش همدیگر بودن که امیر چند بار با دست به پشت ایلیا زد و خودش رو عقب کشید.
هردو با دقت همدیگر رو برانداز میکردن که ایلیا گفت:
+چقدر عوض شدی پسر؟!نشناختمت با شک صدات زدم.
امیر خنده ی مردانه از سر داد و گفت:
_ولی ماشالا تو هیچ تغییری نکردی.هنوز همون بچه خرخون سال چهارمی!!!
هردو بلند خندیدن و همدیگه رو به سمت در خروجی هدایت کردن.
به صحن که رسیدن شروع کردن به حرف زدن:
+امیر چه خبرا؟!تو کجا اینجا کجا؟!شما مگه تهران نبودین؟!
_چرا بودیم.ولی بابا منتقل شد شیراز دیگه ماهم مجبوری اومدیم.تو چه خبر؟!مگه درست تموم نشده؟!چرا برنگشتی تهران؟!
+منم دوسالیه که درسم تموم شده تا پارسال تهران بودم اما کاری گیرم نیومد اومدم شیراز تا یه کاری راه بندازم.
_خب کاریم گیرت اومد؟!
ایلیا پوزخند مسخره ای زد و گفت:
+به...داداشتو دس کم گرفتیا!معلوم که گیرم اومده.ینی گیرانداختمش...
امیر خواست از چگونگی کار ایلیا بپرسه که خود ایلیا توضیح داد:
+راستش با کلی خواهش و دادن تعهد و غیره و ذالک بابام راضی شد یه پول کوچیکی بهم بده خودمم با گرفتن چندتا وام تونستم بالاخره یه هایپر کوچیک تاسیس کنم.البته هنوز خیلی مشکل داریم...
_مشکل؟!چه مشکلی پسر تو که گل کاشتی!!!
+نه بابا هنوز خیلی کار داره فروشگاه.هنوز چندنفر رو برای بخش مواد غذایی نیاز داریم.
با شنیدن این حرف جرقه های امید در قلب امیر روشن شد...
با خوشحالی که توانایی پنهان کردنش را نداشت پرسید:
_ینی نیاز به فروشنده داری؟!
ایلیا کمی لبهایش را جمع کرد و گفت:
+اممم...فروشنده که نه!منظورم یکیه که مثلا تو بخش مواد غذایی تبلیغ محصولی رو بکنه یااا چمیدونم به سوال مشتریا جواب بده و ...چمیدونم از این کارا دیگه...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شصت_دوم
از صبح بی قراری ام شروع شده بود .چشمانم بارانی بود ولی سعی میکردم کسی متوجه نشود .
به ناچار به روی همه لبخند میزدم و فقط خدا میدانست چه در دلم میگذرد.
دور از چشم همه با چشمانی اشکی ساک سفرش را بستم.
چند ضربه به در اتاق خورد .سریع دست زیر چشمانم کشیدم
_بفرمایید
کیان با لبخند سرش را داخل اتاق آورد
_خانومم نمیخوای بیای بیرون ...
با دیدن چشمانم وارد شد .
در رابست و به آن تکیه زد
_عزیزم چرا گریه کردی
_نه گریه نمیکنم
با آرامش آمد و کنارمنشست
_چه اصراری داری که بگی گریه نکردی.چشمای قرمزت که چیز دیگه ای میگه عزیزم
در حالی که دیگر نمیتوانستم اشکهایم را کتمان کنم،زیر گریه زدم
_از الان دلتنگتم .کیان .من میمیرم تا تو برگردی
_عزیزم قرارمون این نبودا .
من و تو که آرمانمون مهدویه باید بیشتر از اینا صبور باشیم و زندگیمون رو وقت سربلندی جامعه اسلامی کنیم.
بعدش هم من دارم میرم دوره آموزشی ،جنگ که نمیرم انقدر خودتو اذیت میکنی.گریه نکن جان کیان
_باشه قسم نده.باید قول بدی صبح،ظهر و شب بهم زنگ بزنی .باشه
_چشم هرموقع فرصت شد زنگ میزنم.پاشو بریم عزیزم مامانت اینا اومدن زشته منتظرشون بزاریم.
_شما برو من الان میام
کیان بوسه ای روی سرم کاشت و بعد از اتاق خارج شد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شصت_دوم
روهام ماشین را مقابل در نگاه داشت.
چشمم به ماشین های زیادی که جلو در پارک شده بودند، افتاد.
روهام صورتم را به سمت خودش برگرداند
_خواهری الان خونه کمیلشون،پر از مهمونه.همه خبر رو شنیدند و اومدن اینجا.
ببین خواهری تو باید مقاوم باشی،هنوز اتفاقی نیفتاده و نخواهد افتاد.من بهت قول میدم کیان به زودی پیداش میشه .
رفتی تو خونه ممکنه هرحرفی بشنوی پس صبور باش و نه گریه کن و نه چیزی بگو.باشه؟
در جواب همه حرف هایش فقط سر تکان دادم
_پیاده شو عزیزدلم
باهم پیاده شدیم و به سمت عمارت به راه افتادیم.
در عمارت باز بود.
وارد باغ شدیم ،دلم نمیخواست به سمت ساختمان خالهشان بروم ولی چاره ای نداشتم .
هرچه به در ساختمان نزدیکتر میشدم صدای حرف زدن مردها بیشتر به گوش می رسید.
با شنیدن صدای کمیل از سمت چپم به سمت صدایش چرخیدم
_حاجی وقتی هیچ خبری از حال برادرم ندارید چرا تصویرش رو پخش کردید،چرا اسمش رو جزء اُسراء اعلام کردید.میدونید خانمش بعد شنیدن خبر چه حالی شد.من نمیدونم سریع عکس ش رو از هرکجا که پخش شده جمع کنید.اون نامردی که خبررو رسانه ای کرده رو پیدا کنید .من خودم پیگیر...
با چرخیدنش به سمت ما، حرفش را نصف و نیمه رها کرد.
_سلام زنداداش
به زور لب زدم
_سلام
با صدایی که از بغض می لرزید،صدایش زدم
_داداش کمیل
_بله
_خبری از کیانم نشد؟واسم پیداش کن تو رو خدا
_قسمم نده زنداداش!چشم . دارم پیگیری میکنم.روهام داداش برید داخل ،منم الان میام
نگاه از کمیل گرفتم و همراه با روهام وارد ساختمان شدیم.
سالن پر بود از مرد و زنی که کنار هم نشسته بودند و به احترام ورود ما بر خواستند.
پدر جان به سمتم آمد و پدرانه برایم آغوش باز کرد. بی خیال توصیه های برادرانه روهام شدم وخودم را به آغوشش سپردم
_پدرجون،کیانم کجاست؟
اشک هایم بی محابا میریخت
_برمیگرده بابا جان !،برمیگرده ،پسره من محاله به این راحتی اسیر بشه.نگران نباش بابا جان.
گریه نکن عزیزم.به خدا بسپار درست میشه.
مرا از آغوشش جداکرد ،بابا جان برو استراحت کن.
زهرا جان ،زنداداشت رو ببر تو اتاقت استراحت کنه
_چشم آقاجون
زهرا به سمتم آمد و دستم را گرفت
_بیا بریم قربونت بشم ،بیا بریم .
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_دوم
چند ماه بعد
هوای بیرون از زندان،نا آشنا بود ،بهار به تمام درخت ها رسیده بود به تک تک شاخه هاش ،بوی خوش برگ تازه دماغم رو نوازش می کرد .روسریم رو مرتب می کنم .پاشا جلو میاد ،نگاهی به ابروی شکسته اش می کنم ،دستی به ابروش می کشم ،لبخندی میزنه:شاهکارته دیگه
-حقته
دستاش رو بالا میبره به نشونه تسلیم:خیل خب تسلیم
اشاره ای به موتور میکنه .از وقتی من رو برده بود خونه بابا بی ام و رو ازش گرفته بود .ملکا شاهداش رو آورده بود ،دلم با محمد حسین و پاشا صاف شده بود ، شایدم چاره ای نداشتم تنها کسی که تو دنیا داشتم پاشا بود و تنها کسی که تمام این مدت به پام وایستاده بود محمد حسین بود .شهر رو نگاه میکنم ،با اومدن بهار جون گرفته بود و تونسته بود رو پاش وایسته ،سرم رو تکیه می دم به پشت پاشا و دستم رو دور کمرش محکم تر میکنم ،تنها پشت و پناهم پاشا بود .کوچه ها آشنا میشه یهو سیخ میشینم :کجا میریم؟
هیچ چیز نمیگه ،حتی یه کلوم ،من این کوچه ها رو میشناختم ،کل این درخت چنارا حالم رو بد می کرد ،کل این فضا یادم نمیره چطور از این کوچه ها رد شدم .
-کجا میری؟
-خونه
-وایستا
واینستاد ،همینطور رفت ،گاز داد بی توجه به جلز و ولزم .
-گفتم وایستا مگر نه خودم رو پرت میکنم پایین می دونی که دیونه ام
این بار وایستاد سری از موتور پیاده شدم و راهی شدم ،موتور رو روی زمین گذاشت .مچ دستم رو گرفت ،هیچ کس تو کوچه نبود تنها صدایی که میومد صدای بلبل های سر خوش خیابون بود .
-دلم تازه داشت باهات صاف میشد پاشا
-گوش بده
-گوش نمیدم
-یه لحظه
مصمم گفت طوری که بلبل ها یه لحظه از آواز خوندن ایستادن .
-مامانه ،هر چی باشه ،مادره اینو بفهم پناه تو که خودت تجربه کردی
یه لحظه دوباره یاد ارمغانم افتادم چرا این غم بزرگ رو برام یاد آوری کرد؟
-چشم دیدن بابا رو نداری باشه ولی اون مادره باید چی کار میکرد؟
-با،بابا حرف میزد
-فکر می کنی نگفته؟
-می تونست دخترش رو سیاه بخت نکنه نمی تونست؟
-کدوم مادری اینو میخواد ؟
-مادر من و تو
-خیلی بی انصافی ،نگاه میگه تمام این مدت داشته گریه می کرده
-گریه کردنش چه کمکی به من کرد؟
-خیلی کینه ای پناه
مردی که اومده بود آشغالش رو تو سطل بندازه نگاهی بهمان کرد ،بعد بدون حرف رفت ،تنها کسی که تو کوچه بود حالا رفته بود .
-بیا کینه ها رو بزار کنار یه بار به دیدن مامانت بیا ...
-بابا چی؟
-بابام پشیمونه
-این دیگه دروغه
-پناه بیا به خاطر من
دو دل به سمت سر خیابون رفتم ،خوشحالیش رو فهمیدم ،به سمت موتور رفت ،موتور رو برداشت و به سمت من حرکت کرد ،خدایا چرا منو انقدر رام این مرد کردی ،اگه پاشا میگفت :بمیر ،میردم
بقیه راه رو پیاده رفتم ،نگاهی به در سفید کردم و پیچک های دورش و یک چراغ کلاسیک کنار در زنگ رو زدم ! پاشا جلوی در موتورش رو گذاشت .
-بیا
-میدونی که بابا از من خوشش نمیاد
کل وجودم یهو تلخ شد ،دلم براش سوخت این حرف رو زد و با غم سرش رو پایین گرفت ،می دونستم چقدر دلش برای مامان و نگاه و حتی بابا تنگ شده .
-بدون تو نمیرم
-پناه برو
-گفتم که بدون تو نمیرم
-بابا دوباره عصبانی میشه
-بیا دیگه
بی حرف جلو اومد و همراهش وارد خونه شدم ،نگاهی به باغچه کردم چقدر توش خاطره داشتیم .مامان در رو باز کرد ،با عجله به سمتم اومد .بغلم کرد ولی من عین مجسمه نگاش کردم .نگاه نبود دانشگاه بود ،منم الان باید دانشگاه میبودم ولی نبودم .زیور خانوم جلو اومد یاد شوکت خانوم بخیر ،شوکت خانومی که حالا می دونستم اسمش نجمه اس و پلیسه زن ! اصلا بهش نمی خورد ،شاید به در و دیوار خونه شک می کردم ولی به شوکت خانوم نه ! مامان دعوت کرد به یه عصرونه و بعد به سمت پاشا رفت .وارد عمارت بهروز خان میلانی شدم
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_شصت_دوم
لبخندشیادانه ای زدم وگفتم:
+میدونی من دلم نمیخواست بسوزونمت الانم که هرچقدراطراف ونگاه می کنم هیچ بانداژی پیدا نمی کنم پس مجبورم که...
حرفم وادامه ندادم ولی همون لحظه یک تیکه ازتیشرت بدرد نخور گوشه اتاق به چشمم خورد تیکه ای ازش پاره کردم،ازتعجب هینی کشید
وگفت:
سامی:چیکارمی کنی؟
بابیخیالی شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+خب چیکارکنم پارچه نیست انتظارنداری که
لباسای خوشگل خودم وپاره کنم؟
هم خدارومیخوای هم خرما؟ایش.
پارچه رو دوردستش گذاشتم ومشغول بستن شدم،گفت:
سامی:خب آخه من اینحوری که نمی تونم برم بیرون عزیزم.
باحرص محکم گره ای به پارچه زدم که آخی گفت،بی توجه به دردش گره ی محکم دیگه زدم
وباجدیت گفتم:
+من عزیزکسی نیستم.
پوزخندی زدم وبی توجه بهش ازکنارش گذشتم وازاتاق زدم بیرون.
پرروبه من میگه عزیزم، یه عزیزمی بهت نشون
بدم که نفهمی عزیزم باچه زِیی نوشته میشه، پشمک. ازپله هارفتم پایین وبه جمع پیوستم.
ازدیدن وضعیت خندم گرفت، باصدای آرومی خندیدم وبهشون نگاه کردم،مامان سامی
ازنگرانی انگارفشارش افتاده بود،روی مبل لم داده بودوبااون بادبزن مسخرش خودش وباد میزد مامانم بانگرانی در صورتی که دستش لیوان آب بودبالاسرش ایستاده بود.
سمیرادرحال حرص خوردن بود،بابا باشرمندگی سرش وانداخته بودپایین،بابای سامی مثل جغد چشماش وگردکرده بودوزل زده بودبه روبه رو،
خانم جونم همچنان درحال خندیدن بود.
سامی اومدپایین وسرفه ای کرد،مامانش با دیدنش ازجاش پریدوبه سمت سامی اومد،
دست سامی روگرفت وگفت:
_پسرم،پسرگلم،خوبی نازنینم؟
باحالت پوکرفیسی گفتم:
+بالاخره سامی یانازنین؟تکلیف مارومشخص کنید.
زنه که بدجورقاطی کرده بود به سمتم برگشت وگفت:
_هیس،دهنت وببند،هِی یه بلایی سرپسرم میاری هیچی بهت نمیگم دیگه پررونشو.
خانم جون که عصبی شده بودازجاش بلندشد وعصای همیشه درصحنش وآوردبالاوباتهدید
روبه مامان سامی گفت:
خانم جون:بادخترمن درست صحبت کن وگرنه همون بلایی که سرپسرت اومدوروکل هیکل
توعملی می کنم.
مامان سامی دهنش بسته شد ازحرص وعصبانیت قرمزشده بود،روبه شوهرش کردوگفت:
_بلندشو،پاشوبریم سیامک اینجاجای مانیست.
خانم جون گفت:
خانم جون:بهتر،ماکه ازخدامونه.
مامان سامی چشم غره ای به خانم جون رفت وروبه باباکردوگفت:
_باشه مامیریم ولی جناب محتشم شماهم به طورکلی شراکت وفراموش می کنی.
پس حدسم درست بودهمش زیرسراین مادر فولادزرهست..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شصت_دوم
شما وقتی پیشنهاد همچین کاری و که دادین گفتم پس تا یه مدت میتونم مادرمو خوشحال نگه دارم .بعد از یه مدت یه
چیزی و بهونه میکنم و ازتون جدا میشم
فکرشو نمیکردم به اینجا برسه
) نشستم و شروع کردم به گریه کردن ،یعنی من حتی واسه ادامه زندگیم هم باید زجر کشیدن کسی و که دوستش دارم
نگاه کنم ،یاد مادرم افتادم ،گریه هام بلند شد (
امیر: سارا جان من معذرت میخوام
) نگاهش کردم(: یعنی فقط مشکلت همینه
امیر: این مشکل کوچیکی نیست سارا
- دوستم داری؟
) چیزی نگفت ، صدامو بلند کردم و دوباره پرسیدم(: دوستم داری ؟
) برای اولین بار بغلم کرد ( : من همون روز تو ترکیه دیدمت عاشقت شدم
- من چیزی نمیخوام به جز عشق تو
امیر : سارا جان تو الان حالت خوب نیست بعدن صبحت میکنیم
)امیرو رسوندم دم در خونش خودمم رفتم خونه ، درباز کردم مریم با دیدن قیافه ام اومد جلو(
مریم: سارا چیزی شده؟ با امیر حرفت شده؟
- نه فقط یه کم حالم بده
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم روی تخت با دیدن عکس مامان گریه ام گرفت اینقدر صدای گریه هام بلند بود که مریم اومد
تو اتاق
مریم: سارا جون به لب شدم
بگو چی شده
) مریم و بغل کردم و گریه میکردم ،هق هق زنان همه ماجرا رو بهش گفتم(
مریم : عزیزززم اروم باش ، با گریه کردن که چیزی درست نمیشه ،به نظرم با پدرت صحبت کن کمکت میکنه
) میترسیدم به بابا رضا بگم اونم اول سرزنشم کنه به خاطر دروغی که گفتم،بعد به خاطر شرایط امیر مخالفت کنه (
شب بابا اومد خونه حالم خوب نبود به مریم گفتم که شام نمیخورم
صدای در اتاق بابا رو شنیدم حتمن بابا رفت تو اتاقش
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
رفتم تو اتاقش
- بابا رضا میشه صحبت کنیم باهم
) بابا رضا با دیدن قیافه ام اومد سمتم( چی شده سارا
اصلا حالم خوب نبود تعادل ایستادن و نداشتم
نشتم روی زمین شروع کردم به حرف زدن
بابا رضا هم بین حرفام هیچی نگفت
وقتی حرفام تمام شد شروع کردم به گریه کردن
بابا رضا اومد جلو و بغلم کرد : بابا جان تو الان واسه چی داری گریه میکنی،واسه اینکه نمیتونه بچه دار بشه
- نه بابا جون اصلا بچه برام مهم نیست
بابا رضا: پس واسه چی ناراحتی
- قلبش بابا
اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم
بابا رضا: دخترم عمر دست خداست ،تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری
) بابا با حرفاش آرومم کرد (
- بابا جون از دستم ناراحت نیستین
بابا رضا: چرا اولش بودم ولی وقتی همه ماجرا رو گفتی میبخشمت
) بابا رضا رو بغل کردم و بوسیدمش( تو بهترین بابای دنیایی
رفتم تو اتاقمو تا صبح نخوابیدمو داشتم فکر میکردم
صبح که آفتاب دراومد لباسمو پوشیدمو رفتم پایین
مریم: سارا جان کجا میری؟
- سلام مریم جون دارم میرم خونه امیر اینا
مریم: صبحانه نمیخوری؟
- نه میریم اونجا با امیر صبحانه میخورم
مریم با لبخند: برو عزیزم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_شصت_دوم
اوایل چند ماهی سخت معتادش شده بودم. شب و روز برایم نگذاشته بود!احمد برادری کرد که نه سرزنش کرد و نه پندانه برخورد
کرد. برایم یک چند ورقی نوشت که حدود صد روزم را از بالا نگاه کرده بود. برنامه صد روز گذشته ام را وقتی داد دستم دیدم دو سوم زمانم را در بیزمانی گذرانده بودم!دیگر مابقی اش با عقل وق زده ام بود که صدر و ذیل فعالین پیج و کانالها را حلاجی کرد و
مرا وادار کرد که که پیجم را به روی همه ببندم جز... و خودم هم پرسه زدن را ببوسم و انتخابی بروم سرو گوشی آب بدهم. مثل هميشه بیخیالش میشوم!
مسابقه مشاعره میگذارم که اول کار،گروه خودم میبازد. ذهن من با شعر هميشه بیگانه است. باید فکری به حال خودم بکنم. هميشه در مشاعره های خانوادگی،هم گروه پدر میشدم تا نبازم و حالا خودم پدر این هجده نفرم که هیچ از دستم نمی آید.
گروه برنده ها جایزه اش میشود آماده کردن سفره صبحانه. دادشان میرود هوا.
تا غروب که باغ حاج علی را ما آب بدهیم،حوض کوچک یک در دو متر به ارتفاع یک و ده سانتش را لایروبی کنیم،تا سبزی بچینیم،تا کرت ها را تعمیرکنیم وانواع بازیها را انجام بدهیم؛نمیرسم به مادر زنگ بزنم. موقع برگشت هم زنگ نمیزنم چون داریم
میرسیم!میخواستم بروم زیر دوش آبگرم تا کوفتگی کار و فوتبال وکتک های جشن پتوی اردو را با تَمام گرد و خاک و بوی کود یکجا بشورم و تا خود صبح به هیچ چیز درعالم فکرنکنم.
اما همه اش سراب بود؛قرار امشب را گذاشته اند. اول که همه را آماده میبینم هنگ میکنم بعد تازه یک دور خاموش و روشن میشوم. یعنی وجدانا مدیریت نخبگان را باید بدهند به مادر من. تا یک دوش بگیرم،تا لباس بپوشم همه اش ذهنم آشفته است
و قلبم قلپ هایش یکسره شده است. خوب است که مادرحالم را میفهمد و برایم یک چای میریزد. بوی گل محمدیش را تا اعماق سلولی نفس میکشم. خواهرها
بساطی راه انداخته اند. هربار هم که لبخند میزنم شدت دست بیشتر میشود. معطل میکنم. غر میشنوم. کم نمی آورم و غرمیزنم. از من که چرا امشب قرار گذاشته اید و از آنها که چرا دیر کرده ام؟چرا معطل میکنم؟چرا نشستم؟چرا چایی میخورم؟چرا...
تمام رشته های اعصابم کش آمده اند و شیطنت ها هم سرسره بازی میکنند روی این کش ها. برمیگردم به سمت سه تا خواهرم تا حرفی بزنم که خنده ام میگیرد. میخواستم لحظه آخر یک غر درست و حسابی بزنم که صورت های شاد و معترضشان و آمادگی جواب دادنشان دیوار کوتاهم را خراب میکند. مینشینم روی صندلی و چای دوم را سر صبر میخورم.
_الان وقت چایی خوردنه؟
_نه الان وقت مردنه،دارم گلومو تازه میکنم،تارهای صوتیم رو برق میندازم. توقع نداری که اونجا چایی بخورم.
_چرا؟
ناز کردن و خجالت کشیدن برای جنس لطیف است. باید جواب این خواهرها را دارد و الا در خاک چالت میکنند.
_عزیزمی. چون دوماد فقط باید چهارچشمی حواسش به عروس باشه.
محبوبه چشمانش را درشت میکند و هر دو دستش را روی دهانش میگذارد و چند لحظه فقط یک انسان پررو را نگاه میکند. لبخندم نهایت رذالتم را میرساند که حق به جانب رو میکند سمت مادر:هییع!مامان خانوم!الان این چیه بزرگ کردی؟
_چغندر!آدمم دیگه. کوفتم کردید!
_این همونی بود که میگفت زن نمیخوام؟
_بود خواهر من!اصلا من میگفتم،شما چرا باور میکردید؟
میریزند سرم. تا میخورم نه،تا میتوانند تلافی اذیت هایم را در می آورند. مادر که نجاتم میدهد دوتا نیشگون هم او میگیرد. گلی که مادر سفارش داده خیلی زیباست. شیرینی هم که طاقت نمی آورم و درش را باز میکنم و یکی میخورم خوشمزه است. اگر خطر کتک خوردن نبود دو سه تا میخوردم.
مادر میگوید:به خاطر خدا به هیچ چیز فکر نکن. فقط به حرف هایی که میخواهی بزنی فکر کن!
کنار پله های خانه شان پر از گل و گیاه است. حسن سلیقه زن خانه است. استاد می آید استقبال و آرام میگوید:خانواده ام از کار من خبر ندارن. فعلا نمیخوام مطلع بشن!
خانم ها میروند آن طرف و ما در سالن کوچک مینشینیم. دو تا جوان دیگر هم هستند که استاد معرفی میکند:_هادی داماد اولم. مرتضی داماد دومم و پسری که احسان است و به عبارتی برادر زن. برادر زن سیزده ساله.
بحث میرود سر مشکلات جوان ها. انگار غیر از مادیات هیچ وجی دیگری از ما قابل رویت نیست. یعنی اگر خانه داشته باشیم و یک ماشین و کار؛جزء خوشبخت ها هستیم. اما اگر مستاجر باشیم و دوجرخه سوار و دنبال کار،بدبختیم. این نظریه اومانیست ها چه بود که به جان همه افتاد؛انسان را تعریف کرد در وادی مادیت.
باجناق اول میگوید:خیلی ها همین ها را دارند اما کنارش اعصاب و روان ندارند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_شصت_دوم
مادرم فوري وسط حرفم پريد : خوب همينه كه مي گم بي عقلي ! ديوانه اگه تو بري اونجا زن يك شروند آمريكايي بشي خودت هم شهروند اونجا محسوب مي كنن بعد از دو سه سال مي توني فاميل درجه اولت رو بياري پيش خودت سهيل و منو بابات هم مي آييم.
همانطور كه از آشپزخانه بيرون مي رفتم گفتم : خوب شما فاميل درجه يك خاله هم هستي به اون بگو برات جور كنه بنده اهل اين كارا نيستم.
بعد از ظهر فرصتي كه مي خواستم به دست آوردم . سهيل بيرون بود و وقتي پدرم به خانه آمد با مادرم به خانه عمو فرخ رفتند. انگار مي خواستند كاري كنند تا شايد مينا براي جمعه نيايد. حالا هر بهانه اي پيدا مي شد خوشحالشان مي كرد و براي اينكه راحت تر تصميم بگيرند پيش عمو فرخ رفتند منهم به اين بهانه كه جلسه رسمي است و به حضور من نيازي نيست از رفتن امتناع كردم. تصميم داشتم به حسين تلفن كنم. قلبم بدجوري مي زد . انگار همه دنيا منتظر بودند تا من تلفن را بردارم. سرانجام گوشي را برداشتم و شماره ها را گرفتم. بعد از اولين بوق گوشي را برداشت صدايش منتظر بود : الو ؟
آهسته گفتم : سلام .
حسين زود شناخت : مهتاب خودتي ؟
- آره مگه كسي ديگه اي هم بهت زنگ مي زنه؟
صداي خنده اش در گوشي پيچيد : نه مطمئن باش . تو هم اولين بارته كه زنگ مي زني چرا آنقدر طولش دادي ؟چي شد؟
- هيچي مامانم حسابي شاكي بود . منهم يك سري دروغ گفتم تا قانع شد.
لحظه اي سكوت شد. بعد حسين گفت : خدا منو ببخشه . تموم اين چيزها تقصير منه .
با خنده گفتم : نترس خدا با تو كاري نداره چون من قبل از اينكه با تو آشنا بشم هم بغل بغل دروغ مي گفتم. خدا ميدونه كه من خودم دروغگو هستم.
حسين اصلا نخنديد. در عوض گفت : مهتاب تو نماز نمي خوني ؟
ساكت ماندم . حسين دوباره گفت : چرا؟
دوباره سكوت و باز هم اين حسين بود كه حرف مي زد: مهتاب من دلم نمي خواد موعظه كنم تو خودت دختر بزرگي هستي ولي نماز واقعا باعث نشاط روح آدم مي شه .
با صدايي كه به زحمت در مي آمد گفتم : مي دونم فقط تنبلي ام مي آد... چند وقت هم خوندم ...
حسين با ملايمت گفت : خوب ادامه بده ! چطور تو از هركس كه يك كار كوچك برات مي كنه تشكر مي كني اما از خدا ي خودت كه تمام اين نعمات را آفريده تشكر نمي كني ؟ مخصوصا تو كه اينهمه امكانات داري واقعا جاي تشكر نداره ؟
- خيلي خوب سعي ميكنم
حسين گفت : نه اگر بخواي ميتوني چيزي نيست كه مجموع شايد ده دقيقه از وقتت رو نگيره عوضش باعث ميشه اگه چيزي از خدا بخواي خجالت نكشي ! از همين امشب ....
با تنبلي گفتم : نه از فردا !
حسين با لحن جدي گفت : اگر تصميمت جدي باشه و بااعتقاد و ايمان بخواي بايد ازهمين لحظه شروع كني.
چند لحظه هردو ساكت بوديم .بعد من با خنده گفتم : حسين امشب خوب خوابت مي بره ها !
- چطور
نفس عميقي كشيدم : خوب امروز يك امر به معروف كردي ...
لحظه اي چيزي نگفت : بعد گفت : اگر در تو اثر كنه من راحت مي خوابم و گرنه ...
فوري گفتم : قول مي دم بخونم تو راحت بخواب.
روي تخت جابه جا شدم .حسين گفت : خيلي خوب تو هم برو به كارت برس.
ناراحت گفتم : دوباره عذرم رو ميخواي؟
حسين آهي كشيد : مهتاب من از حرف زدن با تو خسته نمي شم من از خدامه ! ولي نمي خوام باعث دردسر براي تو بشم. انشاءالله كارمون درست مي شه و ديگه هميشه پيش هم مي مونيم تا دلت بخواد حرف مي زنيم .
با تزرديد گفتم : آخه چطوري ؟
حسين مصمم گفت : من بعد از رفتن تو خيلي فكر كردم . اين ارتباط اصلا درست نيست. من تصميم خودم را گرفتم . امسال سال آخر تحصيلم است كار هم فعلا دارم با اينكه نيمه وقته ولي بهتر از هيچي است بعد هم يك كار خوب پيدا مي كنم. خونه پدر ام هم هست با اينكه كلنگي و كوچك است ولي از اجاره نشيني بهتره مي خوام بيام با پدرت صحبت كنم.
فوري گفتم : نه ....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_شصت_دوم
مطهره خانم آرام و محکم نشسته بود و خبری از آشفتگی ساعت پیشش نبود و انگار از بی تابی که داشته است پشیمان بود ، رو به حسنا گفت : حسنا مامان ؟ من برم نماز بخونم ... شما حواست به بابات باشه ! من نمازمو خوندم شما برو بخون
ـ چشم مامان .
صورت دخترش را بوسید دستی به روسری کج شده ی روی سرش کشید و گفت : حسنا جان ، ظاهرتم مرتب کن ... یه خانم در هر شرایطی مرتب و مراقبه ... مراقب همه چیز و همه کس .
سکوت بین جمع نگران که گاهی با اشک و ناله ی انیس خانم شکسته میشد با حرف مطهره خانم برچیده شد .
ـ یه یا علی بگین ، برین دست و صورتتونو بشورین نماز بذارین اذون دادن ... این جا رو کردیم ماتم کده ، الحمدالله بچه ها سالمن و مشکلی نیس ...
آقا سید ؟
ـ جانم ؟
ـ من خونه شام گذاشتم آماده هست ، یه زنگ به آقا امیرحسین بزن بیاره شامو همین جا بخوریم ... فقط سیدجان به بچم نگو ممکنه نگران بشه ...
ـ خانم خودش اون وضعو ببینه متوجه میشه ...
ـ شما زیاد قضیه رو باز نکن
ـ چشم .
ـ انیس خانم ؟
ـ بله حاج خانم ؟
ـ بیاین بریم یه وضو بگیرین یکم آروم شین ... پاشین
ـ من تا بچم بهوش نیاد دلم آروم نمیگیره ...
ـ مائده خانم که بهوش اومدن دیدین شون ... مهدا خانمو بسپارین به حضرت مادر ...
ضمنا باید سالم باشین تا بتونین مراقب دسته گلتون باشین این جوری که خودتون زودتر از پا میافتین ... حسین منم هنوز بهوش نیومده حتی نتونستم ببینمش ولی اونا بیش از هر چیز به حضور معنوی ما نیاز دارن ..
دست انیس خانم را گرفت و رو به همسرش گفت : آقا سید ما رفتیم نمازخونه
سید سری تکان داد و رو به حسنا گفت : دختر بابا شما هم برو
ـ چشم ...
خانم ها که راهی شدند ، سیدحیدر رو به مرصاد کرد و گفت :
آقا مرصاد پسرم ؟ میشه برید دنبال آقا امیرحسین ؟
امیرحسین هول میشه دست گل به آب میده ، خودتم یه لباس مناسب بپوش بابا
ـ چشم الان میرم
............ــــــــــــ♦ـــــــــــــ............
ـ امیر جان داداش کارای دانشگاهو انجام داده بودم ... چون نصف ترم رو گذرونده بود باید امتحانات رو میداد نرفتن سر کلاس ها رو پذیرفتن بخاطر شرایطش ... ولی همین جا دو تا امتحانشو داده ....
الان که خانوم میگه نمیخوام عقب بیافتم باید برگردیم وگرنه ترم جدیدو مرخصی میگرفت ...
شرمنده دیگه زحمتی شده برا شما ... ممنون ... باشه ... قربانت ...
آره ما هم احتمالا امروز ظهر راه میافتیم ... آره خونه سیدهادیه ... قربانت ... یاعلی
مهدا : آقا امیر بود ؟
ـ آره ، میگه دانشگاه یه سری نامه و اینا داده رفته گرفته ... بعد همون طوری که خواستی پرسیده گفتن میتونی باقی امتحاناتو دانشکده خودت بدی ...
استاد هاتم مشکلی با چند جلسه غیبتی که داشتی مشکلی نداشتن ... بخاطر پیشینه اته ... اگه من بودم محل ... بهم نمیذاشتن ...
ـ خودشون لطف کردن
ـ تو دوباره شکست نفسی کردی ؟
یه چیزی ذهنمو درگیر کرده ، چرا محمدحسین اینقدر شرمنده تو بود ؟!!
... چرا تا میومد حرف بزنه میپیچوندی ؟
تو این یه ماهه کلی رفته و اومده بهت سر زده من درک نمیکنم ...!
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh