eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
32هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #تا_ پروانگی یاد تو رقص قلم را به شوق آورده است صوت زیبا ی تو قلبم را به ذوق آورده. است شا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی تونم ریحانه _چی رو نمی تونی؟ _همه ی این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه کننده ای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه میشه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم، نکنه از سمت زنعمو خدایی نکرده اجباری بوده برات؟ بهت حق میدم؛ شاید من اول باید نظر خودت رو می پرسیدم اما پیش خودم گفتم از سمت خانواده مطرح کردن مزیت داره. حداقلش اینه که حرمت تو به عنوان یه دختر حفظ میشه... یعنی اصلشم همینه؛ اما خدا شاهده که حتی یه درصدم فکرم به این سمت نرفت که ممکنه اذیت بشی یا نخوای! سرش رو پایین انداخت و همونجوری که با سوییچ توی مشتش بازی می کرد گفت: _نمی دونم چرا اطمینان داشتم به این مثل معروفه دل به دل راه داره... حالام... نمی خوام که اگه حتی ذره ای ناراضی هستی به قول معروف رای تو رو بزنم! نه... اما اومدم ازت بپرسم که چرا؟ به چه قیمتی؟ هان ریحانه؟ اگه دلم براش تا اون موقع می سوخت حالا کباب بود ترانه، چقدر با خودش کلنجار رفته بوده و چه جاها که نرفته بوده فکرش! خیال می کرد نمی خوامش که آسمون به ریسمون بافتم و نقشه ریختم! انگار همین دیروزه، تلخی یه چیزایی تا ابد زیر دندون آدم باقی می مونه! نفس بلندی کشیدم و گفتم: _متاسفانه همه ی صحبت هام عین حقیقت بود پسرعمو! من بهانه تراشی نکردم چون در واقع هیچ دروغی نگفتم! کپ کرد! سوییچ از دستش افتاد روی فرش، خیره نگاهش کرد، با تعلل خم شد و برداشتش، بعد از چند ثانیه مکث و جوری که انگار می خواد جون بکنه پرسید: _اگه دروغ نیست پس چیه؟ مگه... مگه بچه دار نشدن تا قبل ازدواجم معلوم میشه؟ بنده خدا حتی برای پرسیدنم شرم داشت، نمی دونم اون روز چرا من انقدر رک شده بودم! شاید چون می دونستم باید قال قضیه رو بکنم تا فکرش آزاد بشه... هرچند که از تو داشتم له می شدم. _معلوم میشه... حالا که شده و یه قطره اشک که حتی حسشم نکرده بودم چکه کرد روی صورتم. دوباره پرسید: _خب اصلا مگه همه تو تقدیرشون چهار پنج تا بچه ی قد و نیم قده؟ نیست حالا عمه که یه عمر دوا درمون کردو بچه دار نشد چرخ زندگیش نچرخید؟ نمی فهمیدم می خواد منو دلداری بده یا جفتمونو آروم کنه و امیدوار برای ادامه دادن بحث ازدواج! دهن باز کردم و تند گفتم: _چرخ زندگیش چرخید اما شوهرش سرش هوو آورد! انگار یهو بادش خالی شد، وا رفت و دست کشید به چشمش. _ببین ریحانه، به همین شیرین کام قسم، به این خدایی که شاهده کلام بین مادوتاست، من اگر اینجا نشستمو می خوام دوباره پیشنهادمو مطرح کنم و ایندفعه به خودت بگم، تا ته همه چیزو ده بار تو مخیله ام رفتمو برگشتم! مطمئنم که دوباره پا پیش گذاشتم... برام مهم نیست، نه که نباشه ها نه! اما خدا بزرگه هزار تا راه هست واسه عیالوار شدن، علم هر روز پیشرفت می کنه بالاخره یا اصلا نه؟ بچه های پرورشگاهی، آدم گناه نمی کنه که یکیشونو بزرگ کنه تو فکراتو بکن و بله رو بده باقیش رو می سپاریم به خدا! مگه اینهمه دختر و پسری که با عشق پای سفره ی عقد میشینن از آیندشون خبر دارن؟ خیال کن که توام چیزی نمی دونی. چادرم را توی دستم فشار دادم، حرفاش قشنگ بود اما می شد فهمید که از روی عاشقیه و یا ترحم! تند گفتم: _ ولی من با همه ی اونا این فرقو دارم که می دونم چی میشه! آره خدا بزرگه... ولی زندگی اونی نیست که شما توی مخیله ت دیدی، واقعیت همیشه تلخه! چرا نمی فهمی؟ تو تنها پسره عمویی... کسی چه می دونه پس فردا چی پیش میاد! ده سال بعد که خانوادت نشستن زیر پات تا نوه دار بشن اونوقت منم میشم یکی عین عمه ی بدبختم... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
. . . به سختی از ضریح دل کندم تو مسیر برگشت زیر قبه ایستادم دو رکعت نماز به نیابت از همه خوندم چه لذتی داشت سیر نمیشدم از حرم با مادر جون و فاطمہ نشسته بودیم . . فاطمہ_من برم ببینم آقامونو پیدا میکنم محمد حسین الان ‌کلافش کرده حلما_میخوای بیام باهات؟ فاطمہ_نه عزیزم پیداشون میکنم میایم اینجا حلما_باشه😘 _مادرجون تمام پارچه هارو تبرک کردین؟ مادرجون_اره مادر همشو متبرک کردم خیالت راحت حلما_کی بریم حرم حضرت ابوالفضل 😔 مادرجون_ فردا میایم میریم ناراحتی نداره که حلما_من دلم میخواد همینجا بمونم😭 یکم بعد فاطمہ و آقاشون اومدن سمتمون عه حسینم هست مادر جون_سلام قبول باشه زیارتتون حسین و اقا علیرضاجواب مادر جون رو دادن مادر جون_حسین جان اقاجان کجاست حسین_خسته بود رفت هتل استراحت کنه با چند تا اقایون کاروان رفت مادرجون_اهان خب خیالم راحت شد حسین_خواهرگلم چطوره زیارتتون قبول باشه بانو 😍 حلما_خیلی عالی😌 ممنون برادرجان از شماهم قبول باشد😁 _اون بنده خدارم دعا کردی دیگه😝 منظورمو فهمید با خنده جوابمو داد رو به اقا علیرضا کرد _علیرضا جان حالا که همه هستیم یه زیارت عاشورا بخون فیض ببریم علیرضا_چشم امردیگه😉 حسین_نوکرم😉 محمد حسین رو داد به فاطمہ کتاب دعا رو باز کرد مشغول شد همیشه بخاطر طولانی بودن دعا کلافه میشدم و هیچ وقت تااخر پای دعا نمینشستم باصوت قشنگ اقا علیرضا منم زیارت عاشورا رو باز کردم همراه با بقیه شروع به خوندن کردم . . عجیب دلچسب بود این دعا من از این همه تغییر عقاید و علایق خودم شُکم... تا اخر دعا با اشک میخوندم و اصلا گذر زمان رو حس نکردم . . فاطمہ و اقا علیرضا زودتر رفتن چرخی هم تو بازار بزنن حسین_ماهم بریم هتل استراحت کنیم حلمایی تو چشمات سرخه سرخه رنگتم که تو این چند روز پریدس همش اینجوری برگردیم تهران بابا و مامان منو سالم نمیزارنا😂به من رحم کن مادر_اره دخترم حسین راست میگه پاشو بریم استراحت کنیم فردا شبم میخوایم بریم کاظمین و سامرا جون داشته باشی حلما_چشم چشم بریم😂❤️ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 صبح با صدای اذان بیدارشدم .کش و قوسی به بدنم دادم و با خواب آلودگی به سمت سرویس بهداشتی رفتم. وضو گرفتم و خواب از سرم پرید . به نماز ایستادم و از خداخواستم اگر خواست او در جدایی از کیان است فکر و محبتش را از ذهن و قلبم خارج کند . چندساعتی تا امتحان فرصت داشتم .مشغول درس خواندن شدم .با صدای زنگ ساعت از مطالعه کردن دست کشیدم و به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را آماده کردم.برای خودم یک فنجان چایی ریختم و پشت میز نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم .تا لیوان را بالا آوردم که بنوشم دستی از پشت سر فنجان را از دستم بیرون کشید _قربون دستت آبجی کوچیکه. _ای بابا روهام اون فنجون من بود.خب برو واسه خودت بریز _جون تو فقط چایی که تو میریزی به دلم میشینه _اره جون دوست دخترات .بگو تنبلی میکنم _به جون اون بدبختا چیکار داری اخه در حالی که بلند میشدم تا دوباره برای خودم چایی بریزم روی شانه روهام زدم _اره واقعا خیلی بدبختن که با تو زامبی دوست شدن‌. _اتفاقا اونا خوشبختن که تک پسر خاندان ادیب واسشون وقت میزاره _مواظب سقف باش عزیزم بعد از کلی کلکل کردن با روهام و خوردن صبحانه به اتاقم رفتم و اماده شدم تا به دانشگاه بروم. طبق معمول مانتو بلندی پوشیدم و مقنعه به سر کردم . تو آینه نگاهی به خودم انداختم ،شبیه همان دختر محجبه هایی شده بودم که یک روزی مسخره شان میکردم و باور داشتم که باطنشان با ظاهرشان یکی نیست ولی حالا همه ی باورهایم تغییر کرده بود. نگاهی به ساعتم انداختم نیم ساعت تا شروع امتحانم وقت داشتم با عجله کوله ام را برداشتم و از خانه خارج شدم. تا وارد دانشگاه شدم با محسن روبه شدم .تحقیرآمیز به پوششم نگاه کرد،بی توجه به او ،از نگاه پر تمسخرش چشم گرفتم و به سمت سالن امتحانات رفتم بی توجهی به امثال محسن خودش بهترین راه مبارزه بود. سوالات امتحان بسیارآسان بود با آرامش به یکایک سوالات پاسخ دادم و حدودا بعد ازنیم ساعت برگه امتحان را به مراقب سالن دادن و از سالن خارج شدم . نیم ساعتی تا زمان قرارم با فرزاد مانده بود به بوفه دانشگاه رفتم و برای خودم مثل همیشه قهوه سفارش دادم .منتظر اماده شدن قهوه بودم که مهسا و زیبا هم به من ملحق شدند با لبخند به آن دو نگاه کردم و گفتم: _سلام خوبید؟ زیبا کنارم نشست _از احوال پرسی های شما خانوم _ببخشید عزیزم یکم درگیر بودم مهسا طلبکارانه نگاهم کرد _باورنکن زیبا .این خانم خیلی وقته که دیگه عارش میاد با ما بگرده _مهسا این چه حرفیه ؟من مگه به جز شما دوتا با کی دوست شدم و میگردم که حالا فکرمیکنی من عارم میاد.مهسا جان ،من فقط پوشش و عقایدم تغییر کرده قرارنیست کسایی که دوست دارم رو هم تغییر بدم .خواهش میکنم تو دیگه منو بخاطر اعتقاداتم اذیت نکن کم مانده بود که گریه کنم.از هرچیزی بیشتر از اینکه به ناحق مورد قضاوت قراربگیرم ناراحتم میکرد.زیبا دست روی دستم گذاشت _روژان بچه شدیا حالا مهسا یه شوخی کرد چرا مثل بچه ها بغض میکنی .خرس گنده یه نگاه به قیافه و هیکلت بکن بعد واسه من بشین گریه کن _زیبا جان لطفا تو دیگه کسی رو آروم نکن هرچی از دهنت درمیاد محترمانه بارش میکنی هرسه بلند خندیدم . مهسا گونه ام رو بوسید _ببخشید ناراحتت کردم .من همه جوره میخوامت با قرارگرفتن سه فنجان قهوه روی میز بحث را عوض کردیم و در مورد امتحان صحبت کردیم مهسا در حال حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد.فرزاد پشت خط بود _سلام روژان جان خوبید _سلام آقا فرزاد ممنون .بفرمایید _من دم در دانشگاه هستم _بله چشم الان میرسم خدمتتون. گوشی را داخل کوله ام گذاشتم رو به بچه ها کردم _ببخشید بچه ها .من باید برم اینجوری نگام نکنید قول میدم بعدا توضیح بدم .فعلا خداحافظ قبل از اینکه سوال پیچم کنند از بوفه خارج شدم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ امیر با خوشحالی چرخید سمت ایلیا و گفت: _تحصیلات که براتون مهم نیس هس؟! ایلیا متعجب از اینهمه خوشحالی و ذوق امیرحسین گفت: +ن...نه...چطور؟! امیر با شنیدن این حرف از شدت خوشی تند تند شروع به حرف زدن کرد: _ببین من یه دختری میشناسم بنده خدا دنبال کاره.تحصیلاتشم دیپلمه...ینی...ولش کن اصن تو که گفتی تحصیلات مهم نیس.سابقه کار چی مهمه؟!اصن مهم باشه یا نباشه قبلا تو بوتیک لباس فروشی کار میکرده بوتیک ستاره تو خیابون سینما سعدی...میتونه...میتونه بیاد پیش تو برا کار؟! ایلیا با چشمای گشاد و متعجب زل زده بود به امیر که تند تند کلمات رو پشت سرهم ردیف میکرد. +اممم...باشهه... بعد با قیافه شیطونی ادامه داد: +حالا کی هس این دختری که انقدر سنگشو به سینه میزنی؟! امیر متوجه شد که داره گند میزنه.پیش خودش فکر کرد کم مونده دستم برا ایلیا رو شه! ظاهرش رو خونسرد نشون داد و گفت: _راستش دوست خواهرامه...بهم رو زده ازم خواسته کار براش پیدا کنم...دیگه منم... ایلیا با لبخند شیطونی حرف امیر رو قطع کرد و گفت: +باشه...باشه...حالا هرکی...فردا بگو بیاد مجتمع سینا تو خیابون زند... امیر با تعجب تکرار کرد: _زننند؟!بابا تو همچین گفتی یه هایپر کوچیک گفتم حالا تو پایین ترین نقطه شهره!!!زند که مال بچه پولداراس!! ایلیا خنده ی کوتاهی کرد و گفت: +نه بابا اونطوریاهم نیس...البته سرمایه ای که بابا به عنوان قرض بهم داده کم نیس... امیرچشماشو تنگ کرد و گفت: _همون پس...سرمایه پدرجان میلیاردی بوده!!! ایلیا لبخندی زد و در تایید حرف امیرحسین گفت: +اِاای!!! امیرحسین به یاد آورد که ایلیا همیشه پولدارترین پسر مدرسه بوده و کمک هایی که پدرش به مدرسه متقبل میشد میلیونی بوده!!! بعد از چند دقیقه دیگه صحبت از هم خدافظی کردن و امیر با خوشحالی زایدالوصفی به سمت خونه رفت... 🍃 با حس گرمای شدید از خواب پرید... از درون گرمش بود و حس میکرد داره میسوزه... عرق کرده بود ولی دست و پاش یخ بود... گلوش خشک شده بود و به شدت میسوخت... نیاز شدیدی به یک جرعه آب گرم داشت ولی بی حال تر از اونی بود که بخواد پاشه و تا آشپزخونه بره تا آب بخوره... سرش خیلی درد میکرد...همه ی بدنش کوفته بود ولی در خودش توان بلند شدن از روی تخت و قرص خوردن رو نمیدید.تصمیم گرفت با همه ی دردهایی که داشت بجنگه و دوباره بخوابه... ولی نیازی با جنگ نبود چشماشو روی هم گذاشت و طولی نکشید که دوباره به خواب رفت...فقط در آخرین لحظه فکری به ذهنش خطور کرد: 《کاش کسی بود که یه لیوان آب به دستش بده》...! 🍃 به خونه رسید... عصر بود و خورشید کم کم در حال غروب...وارد راهرو ساختمون که شد کمی مکث کرد.نمیدونست اول به خونه خودشون بره و خبر رسیدنش رو به خانواده بده یا به خونه الینا بره و خبر خوب کارمند شدنش رو به الینا بده!!! با اندکی تفکر به این نتیجه رسید که اگه اول به خونه الینا بره بهتره چون اگه میرفت خونه خودشون دیگه راه فراری از خونه نداشت!!! با سرعت از پله ها بالا رفت و وقتی نفس زنان جلو واحد الینا رسید با خودش فکر کرد《چرا با پله اومدم؟!》سری برای خودش تکون داد و زمزمه کرد: _دیوونه شدم رفت!!! قدمی جلو رفت و زنگ در رو زد.همینطور که منتظر بود دستی به موهاش کشید تا مثلا مرتب تر بشه... دوباره زنگ زد.ایندفعه دستی به پیرهنش برد و مثلا صافش کرد... بازم کسی در رو باز نکرد... دوباره زنگ زد ولی بازم در باز نشد!!!چندبار با مشت به در کوبید و وقتی دید بی فایدس موبایلشو از جیبش درآورد تا به الینا زنگ بزنه!شماره الینارو داشت.خودش روز اولی که الینا به اینجا اومده بود &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 ساکش را آماده کردم و کناری گذاشتم . آبی به دست و صورتم زدم، دلم نمیخواست بقیه بفهمند که گریه کرده ام مخصوصا مادرم که بسیار از این تصمیم کیان ناراحت بود. چادرسورمه ای رنگم که گلهای ریز سفید داشت را به سر کردم وبه جمع پیوستم. مادرم بار اولی بود که میدید من در خانه هم چادر میپوشم. متعجب نگاهم میکرد. به همه سلام کردم و کنار زهرا نشستم. سرش را به گوشم نزدیک کردبا نگرانی آهسته نجوا کرد _خوبی؟ به زور لبخندی زدم _خوبم. با صدای بابا که کیان را مخاطب قرارداده بود نگاهم را به او دادم _کیان جان این مدتی که نیستی اگه اجازه بدی روژان بیاد خونه پیش خودمون باشه کیان خجالت زده لب زد _شما صاحب اختیار پدرجان .روژان جان هرکجا دوست داره میتونه بره.راحتیش مهمه دلم میخواست بگویم من کنار تو راحتم بخاطر من نرو ولی چه کنم که اعتقاداتم با کیان هم عقیده بود. با صدای کیان از فکر خارج شدم _روژان جان شما کجا راحتتری؟ _اگه ایرادی نداره من تو خونه خودمون راحت ترم . خاله ثریا ادامه حرفم را گرفت _اقای ادیب نگران روژان جان نباشید .بچم تو خونه خودش راحتتره ماهم که نزدیکشیم نمی زاریم اذیت بشه.ان شاءالله کیان جان هم زود برمیگرده مادرم با کمی عصبانیت گفت _بله ان شاءالله زود برمیگردن ولی بعدش معلوم نیست میخوان کدوم شهر و یا کدوم کشور برن و دختر من باید تنهایی بار یک زندگی رو به دوش بکشه. نگاهم به کیان خورد که سربه زیر انداخته بود و حرفی نمیزد و یا حرفی نداشت که بزند چرا که کم وبیش حرف مادرم درست بود. ملتمسانه به روهام نگاه کردم تا حرف را عوض کند . لبخندی زد و دست روی شانه کیان که کنارش نشسته بود زد _داداش اگه اجازه بدی تا برگردی من پیش روژان می مونم .راستش میخوام کمی با خواهرم وقت بگذرونم کیان لبخند قدرشناسانه ای به او زد _ممنون داداش . روهام با پررویی رو کرد به خاله ثریا _خاله جان ،از امروز منو به فرزند خوندگی قبول کنید .دست پخت خواهرم که قابل خوردن نیست پس من شام و نهار مهمون شمام . خواهش میکنم خودتون رو به زحمت نندازید من راضی نیستم بیشتر قیمه ،غذای مورد علاقه منو درست کنید به همون یک تیکه نون و بوقلمون هم راضی ام جان خودم همه زدند زیر خنده ... &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 زهرا میخواست کمکم کند به اتاقش بروم که زودتر گفتم _زهرا جان من میرم تو خونه خودمون نمیخواد تو بیای برو عزیزم _اینجوری که نمیشه،نمیتونم تنهات بزارم بوسه ای روی گونه اش کاشتم _میخوام تنها باشم ،خواهش میکنم منتظر جوابش نماندم و به سمت خانه خودم پا تند کردم. هرچه به خانه بیشتر نزدیک می شدم احساس می کردم هوا کم است. وارد خانه که شدم مثل دیوانه ها هر گوشه و کنار خانه را به امید دیدار کیان نگاه کردم. وقتی چیزی دستگیرم نشد به سمت اتاقم رفتم. در را که باز کردم احساس کردم کیان را میبینم که در حال تازدن آستین های پیراهنش است و با لبخند نگاهم می کند. به سمتش که رفتم محو شد. من ماندم و قلبی که هرلحظه ممکن بود از تپش بایستد. آخرین پیراهنی که پوشیده بود را به آغوش کشیدم و از پشت پنجره به باغ خزان زده چشم دوختم. بدون اختیار آخرین آهنگی را که به یادداشتم را با خودم زمزمه کردم حس میکنم عشقه، دردی که دنیامو بغل کرده حال و هوای من تا برنگردی بر نمیگرده وقتی ازم دوری دلتنگی رو قلب من آوارههروز یک سری آدم به عمارت می آمدند و می رفتند. خاله ثریا حال روحی مناسبی نداشت ‌و زهرا دائم به او رسیدگی میکرد. کمیل در به در، به دنبال پیدا کردن خبری از کیان بود و دستش به جایی بند نمیشد. پدرجان آرام بود،آنقدر آرام که گاهی احساس می کردی، در خانه نیست. هیچ کس از حال و روز من خبر نداشت! روزها بود که پشت پنجره مینشستم و به باغ زل می زدم. نه حرفی می‌زدم و نه از اتاق خارج می شدم. دوستان و اقوام به دیدنم می آمدند ،بعضی ها کنایه بارم می کردند و بعضی ها برای می سوزاندند. روزها از دست آدمها آسایش نداشتم و شب ها کابوس هایم نمیگذاشت لحظه ای آرام بگیرم. مثل هرروز پشت پنجره ایستاده بودم و پیراهن کیان را به آغوش کشیده بودم که در اتاقم به صدا درآمد. روهام وارد اتاق شد _سلام خواهری _سلام صدای یاالله گفتن کمیل به گوشم رسید . دستی به لباسم کشیدم چادرم را به سر کردم _بفرمایید کمیل وارد اتاق شد _سلام زنداداش _سلام.خیر باشه خبری شده؟ کمیل سرش را پایین انداخت و آهسته گفت _هنوز نه نگاه از آنها گرفتم و دوباره به باغ چشم دوختم _خواهری نمیخوای از باغ دل بکنی؟ما نگرانتیم روژان جان. _منظورت از ما کیه؟مامانم که فقط یکبار اومد و ازم خواست طلاق بگیرم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 کفش هامو در آوردم و دمپایی هام رو می پوشم یاد این خونه به خیر یاد روز های خوشمون دستی به نرده بودن کشیدم و پله ها رو بالا رفتم .رسیدم به اتاقم ،همون شیشه ی دوست داشتنی ام ،که کل حیاط ازش دیده میشد ،کل این شهر و چراغ هاش ...فوتبال دستیه پاشا ...! آینه م روی تخت می افتم ،دلم واسه این اتاق تنگ شده بود بعد از دوسال بلخره رسیدم به خونه ی خودم ،خونه ی پدری ...کش و قوسی به بدنم میدم .صدای مامان از پایین می اومد صدای خنده اش و صدای بم پاشا که می گفت:بابا نیست ؟ بی توجه به بحث هاشون خاطرات دو سال پیش رو یاد آوری کردم ،خاطرات روز های خوش زندگیم ! صدای زیور خانوم بلند میشه :خانوم چی بریزم براشون قهوه ،نسکافه ،چایی یا شیر کاکائو -چی می خوری پاشا؟ -چایی اگه باشه -تو چی می خوری پناه؟ جواب نمیدم ،دوست داشتم از هوای بهاری اتاقم لذت ببرم ،روزهای خوب و کوچه خلوت روبه روی خونه مون !زمان می برد تا دوباره دلم با مامان و بابا صاف بشه . نگاهی به ساعت روی دیوار میکنم ،پله ها رو پایین میام و روی مبل میشینم .زیور خانوم چایی برام میاره .پاشا کنارم میشینه . -ناهار چی بزارم ؟ -چی میخورین ؟ من هیچی نمیگم،پاشا نگام میکنه و بعد رو به زیور خانوم میگه :به یاد قدیما ماکارونی با سس خرسی لبخندی بهش میزنم ،مامان و زیور خانوم هم لبخندی میزنه ،یادش بخیر چه خاطراتی داشتیم . -ولی من ناهار نمی مونم -چرا؟ -نمی خوام فضای خوش خانوادگیتون بهم بزنم -این چه حرفیه پاشا؟ -بابا منو اینجا ببینه قش قلق به پا میکنه انگار دوباره غم به دل مامان تزریق بشه ،پاشا بلند میشه و به سمت در میره ،در باز میشه ساکت نگاهی به در میکنم ،بابا بود ،پاشا خشکش میزنه !بابا با بهت به منو پاشا نگاه میکنه . پاشا سرش رو پایین می گیره :سلام ...مامان من دیگه برم به سمت در میره که بابا مچش رو میگره الانه که دوباره دعوا بشه .پاشا وایمیسته . -اومدی پسر؟ چشمام چهار تا میشه ،این بابا ،بابای من ؟ پیشونی پاشا رو به پیشونی خودش میچسبونه . -ببخشید بابا ،من خیلی بابای بدی بودم ،تو رو اونطوری میزدم ،پناه رو با دست خودم بدبخت کردم ،میشه منو ببخشی؟ مطمئن بودم پاشا هم تا الان شاخ در آورده ولی چون پشتش به من بود چیزی نمی دیدم .بابا پاشا رو ول کرد ،پاشا سرجاش میخکوب شده بود .جلوی من اومد :اومدی پناهم؟اومدی دخترم؟ منو می بخشی بابا ؟ با بهت خیره شدم به چشم های قهوه ایش ،این واقعا بابای من بود؟بهروز میلانی؟ *** زیور خانوم گوشت ها رو ورز داد ،نگام به باغچه بزرگمون بود که حالا سبز سبز بود .پاشا منقل رو درست می کرد. -میگم بعد شام یه فوتبال دستی بزنیم ،دلم برا فوتبال دستی تنگ شده مامان حرصی نگاش می کنه:دلت برای فوتبال دستیت تنگ شده بود ؟ -نه برا شما هم تنگ شده برا نگاه(با دستش بینی نگاه رو فشار داد ،نگاه لبخند دلنشینی زد و سینی کباب رو جلو تر آورد .) برا بابا برا پناه سیخی از کباب ها رو بر میداره و روی منقل میزاره .نگاه گوجه ای رو تو دهن پاشا میچبونه ،بابا مبهوت قامت رشید پسرش بود و من محو باغچه سرسبزمان . -دست شما درد نکنه زیور خانوم -خواهش میکنم آقا پاشا این زندگی رو دوست داشتم ،این حال خوب رو ... -پناه بریم فردا کارای دانشگات رو انجام بدیم؟ -فکر بدی نیس اگه تا حالا حذفم نکرده باشن -واست مرخصی گرفتم -تو کی واسه من مرخصی گرفتی؟ -دیگه دیگه 🌺🍂ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بااین حرف مامان سامی باباازجاش پریدوبانگرانی گفت: بابا:نه نه،این چه حرفیه؟ لطفاحرف های خانم جون وهالین وبه دل نگیریدمنظوری ندارن. مامان که بدجورهل کرده بودلبخندهلی زدوگفت: مامان:آره لطفاناراحت نشید بهتره این بحث وتموم کنیم خداروشکرسامی جانم که حالش خوبه بیایدبه ادامه خواستگاری بپردازیم. مامان بعدازاین حرف زد زیرخنده وبعدبه سمت مامان سامی اومدودستش وگرفت واون وبه سمت مبل بردونشوندش وبعد به من وسامی اشاره کرد وگفت: مامان:بیایددیگه،بیایدبشینید. سامی لبخندبزرگی زدورفت کنارخواهرش نشست. پوف کلافه ای کشیدم وباحرص سرجام نشستم،اه تف تواین شانس اگه این مامان حرفی نمی زدایناشَرشون وکم می کردنا. خانم جون باعصبانیت نشست رومبل وروش و برگردوند،بابالبخندی از سررضایت زدوسرجاش نشست. مامان روبه من کردوگفت: مامان:هالین بلندشوبرو برای سامی جان چای بیار.سمیراباطعنه گفت: سمیرا:فقط بِپااین دفعه داداشیم ونسوزونی. لبخندشیادانه ای زدم وگفتم: +نه ابژی حواسم هست. پوزخندی زدوگفت: سمیرا:کاملامشخصه. جوابش وندادم وازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم. سریع به سمت کابینت رفتم، محکم کوبیدم توپیشونیم، خاک برسرم قرص وبرنداشته بودم وروی کابینت مونده بود،خداکنه مامان وقتی اومده بودآشپزخونه که آب ببره قرص وندیده باشه. باکلافگی چایی ریختم، سریع سه تاقرص وپودر کردم وریختم توفنجون چای سامی،خوبیش اینه که این دفعه مطمئنم چای وسامی میخوره،خدامیدونه چای قبلی روکی خورده. ایندفعه بی احتیاطی نکردم وقرص وتوجیبم گذاشتم.نفس عمیقی کشیدم وسینی روبرداشتم وازآشپزخونه زدم بیرون. سینی روی جلوی سامی گرفتم،لبخندی زدوباصدای آرومی طوری که فقط من بشنوم گفت: سامی:به به این چای خوردن داره. اخمی بهش کردم وبعدازاینکه چای وبرداشت سینی روگذاشتم روی میزو روی مبل نشستم. بابای سامی ازجاش بلندشد،چه عجب یه علائم حیاتی نشون داد.مامان سامی روبه شوهرش کردوگفت: _کجامیری؟ باصدای آرومی جواب داد: _دستشویی. مامان سامی باکلافگی گفت: _چندبارمیری،تاالان چهارباررفتی؟ ابروهام بالاپرید،آخ آخ فکر کنم چای واین بدبخت خورده. دلم براش سوخت،آخه بدبخت هیچ کاره ای نبود،ای کاش زنش چای ومیخورد،پوف کلافه ای کشیدم وبه مبل تکیه دادم. بابای سامی سریع به سمت دستشویی رفت،مامان سامی زیرلب گفت: _این دیگه چشه؟ای بابا. بعدازچنددقیقه بابای سامی هم اومدودوباره بحث مسخره ی ازدواج شروع شد. گوشیم وازکنارم برداشتم ونتم وروشن کردم،کنجکاو شده بودم که چجوری شایان بااین بچه مذهبیادوست شده. &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 توی راه رفتم گل فروشی و یه شاخه گل مریم گرفتم رفتم خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید جون درو باز کرد - سلام ناهید جون ناهید: سلام مادر اتفاقی افتاده؟ - نه با امیر کارداشتم خونه است؟ ناهید : اره ولی دیشب حالش خوب نبود دم صبح خوابید ) الهی بمیرم براش ( در اتاقشو باز کردم دیدم خوابیده رفتم کنارش نشستم و دستمو گذاشتم روی قلبش یه دفعه بیدار شد گل و گرفتم جلوم : تقدیم باعشق امیر لبخندی زد: سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ - خوب اینجا خونمه امیر : چه طوری از خوابت زدی اومدی حالا - اخ من چقدر بدبختم که همه میدونن من خوشخوابم خوابم نبرد اومدم کنار عشقم بخوابم ) هر دومون کلاسمونو کنسل کردیم تا ظهر خوابیدیم ، بعد باهم بعد ناهار رفتیم بیرون ( از اون روز دیگه زندگیمون عوض شد یا امیر میاومد خونمون یا من میرفتم خونشون بدون امیر نمیتونستم زندگی کنم از بابا خواستم که عقد و عروسیمونو باهم بگیره که هرچه زودتر بریم زیر یه سقف کلاسارو یه خط درمیون میرفتم ،روزا با مریم جون میرفتم خرید جهیزیه شبا هم با امیر میرفتیم بیرون و خوابیدن میرفتیم خونشون بابای امیر یه آپارتمان ۱۰۰متری نزدیک خونشون برامون خرید خیلی قشنگ بود دلم میخواست هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون وسیله هامو بچینم ، صبح بیدار شدیم با امیر قرار بود بریم واسه لباس عروس بگردیم امیر هیچ وقت به خاطر حجابم اعتراض نکرده بود واسه همین چون طلبه هم بود دلم میخواست لباسی انتخاب کنم که اون شب کنار همه راحت باشم واسه همین خیلی گشتیم تا یه لباس باحجاب پیدا کردیم رفتم داخل از فروشنده خواستم لباس و بده تا پرو کنم دلم میخواست اولین نفری که منو با این لباس میبینه امیر باشه امیرو صدا زدم درو باز کردم امیر: خیلی قشنگ شدی بانوی من ) منم ذوق مرگ شدم با این حرفش ( قرار شده بود عقدمونو تو گلزار شهدا بگیریم بعدش همه شام بریم تالار ،بدون هیچ اهنگ و بزن و برقصی من خرم عشق چشمامو کور کرده بود و گفتم چشم البته خانواده من مذهبی بودن و با خوشحالی قبول کردن ولی خانواده امیر خیلی سخت راضی شدن دو روز مونده بود به عروسیمون که جهیزیه مونو بردیم چیدیم همه چیزی اون طوری که دلم میخواست اتفاق افتاد شب قبل عروسی من رفتم خونه .امیر هم رفت خونشون تو اتاقم دراز کشیده بودم که مریم اومد داخل مریم : میتونم بیام داخل - بله بفرمایین مریم اومد جلوم نشست و اشک تو چشمام حلقه زده بود مریم : ای کاش مادرت اینجا بود - مریم جون مادرم همیشه بامنه هر کجا ،هر لحظه ،شما هم کمتر از مادر نبودین برام ) بغلش کردم ( مریم جون خیلی دوستتون دارم صبح شد و امیر اومد خونمون در حالی که من هنوز خواب بودم امیر : سارای من،سارا جان بیدار نمیشی؟ - نمیشه یه کم دیگه بخوابم ،دیشب تا صبح نخوابیدم امیر: یعنی من تا حالا عروسی ندیدم که روز عروسیش تا لنگ ظهر خوابیده باشه -)چشمامو نیمه باز کردمو نگاهش کردم( مگه شما جز اسفالت و تسبیح چیزه دیگه ای هم میبینین برادر امیر : بله که میبینیم شما کجاشو خبر داری - عع یه نمونه اشو بگین ماهم فیض ببریم برادر &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
خوب است که من نمیخواهم از نداری های خودم دفاع بکنم!چشم میدوزم به چشمان عقلم و میپرسم:نداری ها مگر قابل دفاع است؟ با دهان پر از شیرینی جواب میدهد:بستگی دارد. گاهی نداری از ضعف است،گاهی از شرایط موجود. بعضی از نداری ها خجالت آور است،بعضی از نداری ها مهم نیست. بعضی هم مایه مباهات است. _آقا میثم چایی تون سرد شد. چشم از دهان عقلم میگیرم و به پدر میدوزم. لبخند و سر تکان دادنش آرامم میکند. بالاخره حرف ها کمی در مسیر درستش می افتد و پدر میگوید:اگر اجازه بدید این دوتا جوان هم چند دقیقه ای با هم آشنا بشند. از کل خاستگاری فقط همین قسمتش مهم است که انگار داشت یادشان میرفت. به اتاقی میروم که سلیقه زنانه فضای آرام بخشی به آن داده است و دختری پوشیده در چادر سفید منتظر ایستاده است. حس بودن او سرم را پایین میکشد. مادرشان تعارفمان میکند که بنشینیم و میرود. وقتی که میبینم سکوت کرده سرم را بالا می آورم. چشم میبندم و نگاهم را به صبوری دعوت میکنم. هنوز هم ساکت است. پابه پا میشوم و میگویم:مزاحم شدیم. _خواهش میکنم. یعنی من این حرف را زدم؟مسخره است. خب چه بگویم. ورودی است دیگر. اینجا که فضای بازی نیست بگویم چه هوای خوبی. آسمان چه زیباست،صبح دل انگیزی است. در نبود طبیعت به موجودیت خودم پناه میبرم که این حرف را زدم. _من یه خرده از وضعیت موجودم خدمتتون عرض کنم. حالا اگر مشکلی نبود دیگه صحبت های مفصل باشه برای بعد. البته اگه شما شروع کنید من خوشحال تر میشم. با همان صدای بکر و دخترانه اش تعارفم میکند. فکر نکنم بعد از صحبت های من اصلا حرفی برای ادامه باقی بماند. میدانم که ماندنی نیستم و رفتنی ام. _خیلی رسمی اگر بخوام عرض کنم. بچه پنجم هستم و آخرین فرزند. خواهرهام رو حتما دیدید و برادرم احمد که اصفهان هستند. کمی این پا و آن پا میشوم تا حرفهایی را که ردیف کرده بودم برای گفتن و حالا در ذهنم پراکنده شده است را دوباره تنظیم کنم. فایده ندارد. کلا قاطی شده است و ترتیب نمیگیرد. _راستش من وضعیت مالی مشخصی ندارم. آینده کاریم همینطور. سربازی هم نرفتم هنوز. خودم که فکر میکنم چند سال دیگه باید صبر کنم اما خب خانواده اصرار دارند که زودتر اقدام کنم. جالب بود خودم هم با مادیات شروع کردم. سایه پول آنقدر روی زندگی ها افتاده که من هم خواه ناخواه اسیرش شده ام. جای شهاب خالی که به جای این دختر با خودش فکر کند که من به درد میخورم،به درد نمیخورم و آخرش هم لبی بالا بدهد که مالی نیستم و خودش را راحت کند با دو حرفی:نه. سکوت بدی توی اتاق می افتد که تلاش ذهنم برای رفع آن بی نتیجه میماند. این مدل حرف زدن فقط از من بر می آید. آن هم گاهی از اوقات که همین قدر خسته ام. خیلی شب ها که اوج خستگی را دارم تجربه میکنم مواظبم که هیچ تصمیمی نگیرم. هیچ حرکتی انجام ندهم و یا هیچ حرفی نزنم. چون دقیقا ضعف روانی و خستگی جسمی و روحی ام چنان فشار می آورد که قطعا نتیجه خوبی نمیگیرد. الان هم از همان وقت هاست. پدر میگفت؛همیشه اینطور وقت ها شیطان را حواله بده به فردا،تا سوارت نشود و خراب نکنی. خب من که نمیتوانم حواله بدهم. صبر میکنم. سکوت را نمیشکند خودم دست به کار میشوم:یعنی خب چون دانشجوی دکتری هستم،قطعا دوستلی درگیرم. البته کنار درس با بچه های دانشگاه یک شرکت دانش بنیان هم زدیم. یه گروه از دوستان شدیم کارهای پروژه ای انجام میدیم. تا حدی که الان جلو رفتیم به لطف خدا خوب بوده. یه سری کارهای معمولی هم انجام میدم؛گاهی تدریس یا شاگرد مغازه و اینجور کارها که پولی هم دستم باشه. من اگر جای این بنده خدا بودم میگفتم شما برو حرف زدن یاد بگیر بعدا بیا. الان مثلا قانع شد که من اهل کار و زندگی ام؟ساکت میماند و فضای اتاق برایم سنگین میشود. _فکر کنم طولانی صحبت کردم ببخشید. درخدمتم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ حسين دلگير پرسيد : چرا ؟ - الان وقتش نيست.برادرم هم در شرف ازدواج است اين دو جريان با هم قاطي مي شه بذار يك كم بگذره ... در ضمن من تا همه چيز رو در مورد تو ندونم بهت جواب قطعي نمي دم. - حسين با خنده گفت : نترس من دزد و قاتل نيستم يك آدمم مثل بقيه ولي چشم يك روز سر فرصت برات همه چيز رو تعريف مي كنم. صداي بسته شدن در ورودي دستپاچه ام كرد : حسين فعلا خداحافظ. يكي آمد. - خداحافظ . قولت يادت نره . باعجله گفتم : خوب ! خداحافظ . همزمان با گذاشتن گوشي صداي سهيل بلند شد: مامان !... مهتاب!... كسي نيست؟ نمي دانم چرا دلم پر از شادي و اميد بود. بلند شدم در اتاق را باز كردم به همه چيز خوشبين بودم . به دلم افتاده بود كه همه چيز به خير و خوشي تمام مي شود. پايان فصل 15 فصل شانزدهم از گرما داشتم خفه می شدم. به اطراف نگاه کردم. سالن به آن بزرگی از شدت شلوغی در حال انفجار بود. همه با هم در حال حرف زدن بودند. مینا هم گوشه ای نشسته بود و قیافه اش طبق معمول درهم بود، مادر و پدرم موفق نشده بودند کاری کنند تا او نیاید. خاله طناز تنها آمده بود، شوهرش خانه مانده بود تا بچه ها را نگه دارد. دایی علی و عمو فرخ کنار هم نشسته بودند، عمو محمد اما کنار مینا نشسته بود، انگار می خواست اگر مینا حرفی زد، جلویش را بگیرد. به سهیل که نگران نگاه می کرد، خیره شدم. گلرخ هم تقریبا ً مثل سهیل نگران بود. پدر بزرگ، عمو و عمۀ او هم آمده بودند، اما از فامیل مادرش خبری نبود، بعدا ً سهیل به ما گفت که با هم قهرند، یعنی دایی های گلرخ با پدرش مشکل داشته اند و برای همین نیامده بودند. اما تمام دختر عموها و پسر عموها و بچه های عمه اش به اضافۀ دامادها و عروسهایشان آنجا بودند. سرانجام پس از یکساعت حرف زدن و شلوغ کردن، پدر بزرگ گلرخ با صدای بلندی گفت: - دخترها، بچه هاتون رو بردارید ببرید،می خوایم حرف بزنیم، سرمون رفت. در لحظه ای، همۀ دختر عموها و عمه ها و عروس ها، بچه هایشا ن را از سالن خارج کردند. مادر گلرخ تند تند بشقاب های کثیف را برداشت و فضا کمی آرام گرفت. همه ساکت شدند. پدر بزرگ گلرخ شروع به صحبت کرد. صحبت سر مهریه و شیربها زود به نتیجه رسید. مهریه دویست سکه و شیربها یک قطعه زمین به نام گلرخ، تعیین شد. بعد صحبتها کشیده شد به تعیین روز عقد و عروسی و تنظیم تاریخ مراسم، مادر گلرخ با نامزدی موافق بود و مادر من با عقد. سرانجام گلرخ خودش به زبان آمد، با صدایی لرزان گفت: - چون من هنوز یک ترم از درسم مانده، فعلا ً عقد محضری کنیم با یک مراسم نامزدی مختصر و بعد که من درسم تمام شد و وضع خانه و کار سهیل هم مشخص شد، در یک روز عقد وعروسی را برگزار کنیم. همه موافقت کردند و دست زدند. بعد نوبت رسید به تعیین تاریخ عقد محضری و مراسم نامزدی، سرانجام بعد از کلی گفتگو، قرار شد بیست و چهارم شهریور، روز تولد حضرت محمد(ص)، مراسم را بگیرند. مجلس به خوبی و خوشی تمام شد و مهمانان شروع به خداحافظی با هم کردند. سرم به شدت درد گرفته بود، در راه بازگشت بی حوصله به مادرم گفتم: - حالا من اگر نمی آمدم، چی می شد؟ از اول تا آخر مراسم مثل مجسمه نشستم، خوب خونه می موندم لااقل تلویزیون نگاه می کردم. مادرم بی توجه به من، رو به پدرم گفت: چه عجب مینا جلوی زبونش رو گرفت. تا مراسم تموم بشه صد بار مردم و زنده شدم مبادا حرف نامربوطی بزنه. پدرم با خنده گفت: فکر کنم محمد تهدیدش کرده بود. آن شب زود خوابیدم، خسته بودم و سرم درد می کرد. فردا قرار بود به دانشگاه بروم و می خواستم زود از خواب بیدار شوم. برای گذراندن هفت واحد تقریبا ً هر روز کلاس داشتم، چون مدت ترم کوتاه بود و برای اینکه سر فصل های تعیین شده را درس بدهند، باید دوبرابر کلاس های دیگه وقت می گذاشتیم. صبح زود، لیلا دنبالم آمد و با هم به دانشگاه رفتیم. شادی نیامده بود. انگار از چهارشنبه به شمال رفته بودند و تازه دیروز رسیده و هنوز خستگی راه را از تن به در نکرده بود. سر کلاس، از گرما کلافه بودیم، درس تقریبا ً مهمی بود. ساختمان های گسسته، یکی از دروس زیر بنایی و مهم رشته ما بود. استادش هم مرد خشک و جدی بود که سر کلاسش کسی جرات نفس کشیدن نداشت. تند تند درس می داد و اگه نمی فهمیدی مشکل خودت بود. این کلاس در ترم های عادی، حل تمرین داشت که توسط حسین، اداره می شد، اما تابستان خبری از کلاس های حل تمرین نبود و این موضوع باعث حسرت من می شد. ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 مهدا بحث را عوض کرد و گفت : بنده خدا خونشو در اختیارمون گذاشته ... حالا میاد یه سری میزنه .. ـ نه خب سجاد کمتر پیگیره ... اون استاد سیریشت هم پدرمونو در آورده ... مهدا یه چیزی ؟ ـ جانم ؟ ـ اون همکارت خانمه بودا ! نمیخواستم گوش وایسم ... ولی شنیدم گفت جانبازی بگیر ... چرا این طوری گفت ؟ مهدا انتظار شنیدن این حرف را نداشت با اینکه کمی متعجب شده بود اما خونسرد گفت : ایشون کلا اهل روحیه دادنه ... شوخی زیاد میکنه ... داشت میگفت هنوز استخدام نشدی و یه عملیاتم نرفتی تو خونه خودتون مجروح شدی ... برو جانبازی بگیر مرصاد با اینکه قانع نشده بود گفت : نمیدونم چی بگم ... آقا سیدحیدر هم خیلی هواتو داشت ... ـ تو الان دنبال راز داوینچی هستی ؟ بسمت میز خیز برداشت تا کیفش را بردارد که مرصاد مواخذه گر گفت : یک ماهه دارم بهت میگم اینقدر ورجه وورجه نکن ... مگه چقدر از عملت گذشته میپری اینور اون ور ... ؟! ـ یه جوری میگی ، هر کی ندونه فکر میکنه چه حرکتا میزنم ... یه کیف میخواستم بردارم با صدایی که غم داشت ادامه داد ؛ فعلا اسیر صندلی چرخدارم مرصاد شرمنده سرش را پایین انداحت و گفت : نمیدونی چه زجری میکشم وقتی این جوری میبینمت ... خدا لعنت کنه منو ... ـ بسه مرصاد چه ربطی به تو داشته ؟ اینکه موتورخونه مشکل داشته تو مقصری ؟ بار آخرت باشه ها ... ـ شرمندتم ... تا آخر عمرم شرمندتم آبجی ـ پاشو لوس بازی درنیار ، اون چادرمو بیار بریم دیر شد ... این جلسه آخریه که اینجا فیزیوتراپی میرم ... باید نامه و اینا بگیریم بدو فیزیوتراپیست مردی میان سال با قدی کوتاه و اخلاقی که شهره ی خاص و عام بود ، نفهمید کی و چگونه با این دختر با انگیزه اینقدر خوش برخورد شده بود ! انگار امواج مهربانی و صمیمت ذاتی اش همه را بهرمند میکرد ... نمیدانست چرا از رفتن دختر جوان ویلچر نشین ناراحت است ؟! شاید روزی که برای اولین بار او را دید گمان میبرد مانند تمام جوانانی که دچار معلولیت میشوند ، افسرده باشد ... یا حداقل اهل لوس بازی های دخترانه ... اما مهدا آنقدر راحت این تقدیر را پذیرفته بود و با آن کنار آمده بود که انگار از بدو تولد معلول بوده است ....! دکتر با یادآوری وضعیت مهدا به او یادآور شد هنوز شرایط یک زندگی معمولی را ندارد . بعد از توصیه های ضروری رو به مرصاد گفت : آقا مرصاد مراقب خواهرت باش ... یکم زیادی خوشحال و راضیه . رو به مهدا کرد و گفت : ... دخترم خیلی دوست داشت باهات خداحافظی کنه ولی چون کلاس زبان داشت نتونست بیاد ... خیلی باهات صمیمی شده ... شمارتو که داره بهت زنگ میزنه ... تو هم اینقدر با همه گرم نگیر ... با دختر منم طوری رفتار کن وابسته نشه .... دکتر خوب میدانست احیای قلب آشفته ی دخترش کار سختی بود که مهدای جوان از عهده اش برآمده بود ... بازگشت به شهر و دیار بزرگترین آرزوی روزهای درمان مهدا شده بود . زندگی حتی چند روزه در بیمارستان سوختگی عذاب آور ترین لحظات زندگی او بود . سرگردانی و آشفتگی پدر و مادرش ، دانشگاه تعطیل شده ی خودش و مرصاد . مائده ی بی قراری که بخاطر مدرسه ، اصفهان مانده بود و روز های تعطیل ماه را برای دیدنش می آمد ... همه باعث شد دلش برای شهر تنگ شود ... ــ وای خداا هیچ جا شهر خود آدم نمیشه ... با... ـ آبجی .... ؟! صدای پر ذوق مائده شهرک را از آمدن مهدا با خبر کرد . ـ الهی فدات بشم.... دلم برات یه ذره شده بود ـ خدا نکنه صورتی خانم ، بیا بغلم ببینم ... اشکش فرو ریخت و با بغض گفت : آبجــــــــــی ؟ ـ جونم ‌؟ ـ همش تقصیر منه ... اگ ... ـ وای تو و مرصاد منو دیوونه کردین ... بابا هیچ ربطی به شما نداشته ... اگه خدایی نکرده به جای من این اتفاق برای یکی از بچه ها یا خدایی نکرده چند تا خانواده می افتاد خوب بود ؟! خداروشکر بخیر گذشت ... انیس خانم : علیل شدن خودتو میگی بخیر گذشتن ؟ مهدا از حرف مادرش دلگیر شد و همان طور که با دست صندلی را به حرکت در می آورد گفت : علیل اونی نیس که پای قوی برای راه رفتن نداره ... علیل اونیه که با پای قوی هم راهی برای رفتن نداره .... به آرامی صندلی را به حرکت در آورد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh