eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ارشیا خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید: _حتی اگه در مورد طاها باشه؟! هیچ گناهی مرتکب نشده بود، تمام سال های گذشته و حتی از وقتی پای سفره ی عقد با ارشیا نشسته بود، تمام ذهن و قلبش را متعلق به همسرش می دانست و بس! اصلا جایی و دلیلی برای فکر کردن به پسرعمویی که خودش ردش کرده بود نداشت. علاوه بر متاهل بودن متعهد هم بود، با این افکار تبسم کوچکی کرد و پاسخ داد: _حتی اگه در مورد پسرعمو باشه _خواستگارت بوده نه؟ به صورت و فک منقبض شده ی ارشیا نگاه کرد، نمی دانست از کجا، اما حالا که بالاخره فهمیده بود باید دلش را آرام می کرد و خیالش را راحت. با خونسردی گفت: _بله، همه ی دخترا قبل از ازدواج یه تعدادی خواستگار دارن _بعد از ازدواج چی؟ بهشون فکر می کنن؟ _نمی دونم من جای بقیه نیستم... _جای خودت جواب بده... لطفا _نه! من بعد از ازدواج فقط به یه مرد فکر کردم اونم تو بودی. طاها برام با مردای دیگه فرقی نداره... انگار نفسش را راحت بیرون فرستاد، موهایش را عقب زد و گفت: _از تو غیر از این توقع نداشتم! تمام سال هایی که باهم زندگی کردیم؛ البته به جز چند ماه اول که هنوز تحت تاثیر رفتار مه لقا و نیکا بودم، به تو اعتماد داشتم و همه جوره خیالم راحت بوده ازت. همون موقع هام که پا پیش گذاشته بودم فریبا گفته بود پسرعموت خاطرخواهت بوده و بهش گفتی نه، می دونستم چرای نه گفتنت رو، ولی می ترسیدم. می ترسیدم ازینکه دلت با من نباشه و به جبر روزگار و بنا به مشکلی که داشتی بهم بله داده باشی و یه روزی از دستت بدم. اما بعدها فهمیدم تو از جنس نیکا نیستی... پاکی، خیلی پاک تر و نجیب تر از اون! انقدری که حالا هم واهمه داری از اینکه چند ثانیه نگاهت به نامحرم گره بخوره و گناه کنی! باورت میشه هرچی به عقب برمی گردم تنها نقطه ی مثبت زندگیم رو آشنا شدن با تو می بینم؟ تو دید منو نسبت به زن ها عوض کردی. اون بذر کینه و انزجاری که نیکا با کثافت کاری هاش و مه لقا با جاه طلبی و مثلا روشنفکریش توی دلم کاشته بودن از بیخ و بن کندی. بجاش مهر پاشیدی و خوبی... چه عجیب بود اعترافات ارشیا و این فضای معنوی... توی دلش قند آب می کردند، با محبتی که از ته قلبش می جوشید چشم دوخته بود به ارشیا و از کسی خجالت نمی کشید، نه غریبه بودند و نه تازه عروس و داماد! اصلا کسی حواسش به آن ها نبود... دوست داشت باز هم بشنود. _همین صبوریت، این ایمانت ریحانه، منو به خیلی جاها رسوند. یکیش پیدا کردن بی بی هست! درست پرتم کردی به دوران بچگی، توی سی و چند سالگی مامان بزرگ دلشکستت رو پیدا کنی و بشی مرهم زخم کهنه ش! دست پدرت رو بگیری و ببری آشتی کنون... شاید اگه نذری های تو نبود، امامزاده رفتنت و داستان مدام به شهدا سر زدنت نبود، همه چیز همونجور یخ و بی سر و ته پیش می رفت. صدای زنعمو حواسشان را پرت کرد، دوتا کاسه چینی پر از شله زرد گذاشت روی تخت و گفت: _ببخشید، از خودتون پذیرایی کنید آقا ارشیا. ریحانه جان دارچینم هست اگه دوست داری بریز خودت. نوش جانتون ارشیا محترمانه تشکر کرد و کاسه را برداشت. باز هم تنها شده بودند. _برات خبر مهم داشتم، اما گوشیت رو جواب ندادی خجالت زده سرش را انداخت پایین، ارشیا ادامه داد: _تا حالا به معجزه اعتقاد نداشتم، نمیگم الان خیلی دارم! اما نظرم در مورد خیلی از مسائل اعتقادی داره برمی گرده. مخصوصا با اتفاق های اخیر... اون از بچه و اینم از... _از چی؟ مگه چیزی شده؟ _بله _خب؟ _نیکا و افخم رو گرفتن _افخمو گرفتن؟! جدی میگی؟ خدای من... خبر به این مهمی رو الان باید بهم بگی؟ _از اونی گلایه کن که پیله دور خودش بسته بود! _صبر کن ببینم... نیکا چه ربطی به افخم داره؟! انگار اسم اونم آوردی _بله، چون همدست بودن! _چی؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
. . . با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم اسم سپیده افتاده بود حلما_سلام عزیزدلم😍😍 سپیده_وایی سلام حلمایی خوبیییی اومدیی؟ حلما_اره عزیزم امروز ظهر برگشتیم😘تو خوبییی؟ سپیده_رسیدن بخیر زیارتت قبول😍😍 اوهوم منم خوبم حلما_باباچطوره حالشون بهتره؟ سپیده_اره خداروشکر چند روزی میشه اوردیمش خونه بهتره 😔 _حتما باید تو این هفته بیایم دیدنت نگین و سمانه هم میخواد بیان حلما_قدمتون رو چشم عزیزم خوش حالم میکنید❤️ سپیده_دیگه وقتتو نگیرم تازه اومدی کلی کار داری باز باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری؟ حلما_نه قربونت برم خیلی لطف کردی سلام برسون به خانواده❤️ سپیده_توام همینطور خدافظ😘😘 . گوشی رو قط کردم دیگه ازش دلگیر نبودم فقط بخاطر خودش غصه میخوردم تو آینه نگاهی به خودم انداختم سرو وضعمو مرتب کردم 😅 رفتم پایین ببینم چخبره حسین و بابا و مامان نشسته بودن حلما_سلااااااااااام😁 حسین_بح خوابالو تلافی این یه هفته رو دراوردیااااا😂 حلما_دیگه چه کنیم دیگه کاریه که از دستم برمیاد😜😜 بابا_بیا پیش بابا بشین که دلم برات یه ذره شده حلما_چشمممم اومدم☺️☺️ شکلکی برای حسین در اوردم و رفتم کنار بابا و مامان نشستم مامان_وای حلما فکر نمیکردم انقدر دوریت برام سخت باشه اصلا تو این یه هفته خونه دلگیر بود حلما_قربونت برم من😍 دوری شمام برای من سخت بود ولی راستش اونجا انقدر غرق زیارت بودم به چیزی فکرنمیکردم😄😍😘 _همه هستن امشب؟ مامان_اره مادر هستن حلما_زینب اینام میان؟ مامان_اره میان 😊 پاشو لباساتو عوض کن کم کم پیداشون میشه دیگه . . وای خدا هیچی لباس ندارم روتختم پرشده بود از لباسایی که هیچکدوم بدردم نمیخورد دیگه یا تنگ بودن یا کوتاه چیکار کنم الان اینارو تنم کنم معذب میشم اووم یاد اون لباسی که برای خواستگاری باحسین خریده بودیم افتادم اره اون خوبه هم پوشیدست هم خوشگله😄😄 همونو تنم کردم بقیه لباسامم سری جابه جا کردم دیگه مردد نبودم کل موهامو دادم داخل روسریم یه گیره خوشگلم زدم بهش جوری که فقط گردی صورتم معلوم بود آرایشم نیازی نبود یه رژ خیلی ملایم زدم بعد با دستمال کمرنگترش کردم جلو آینه به خودم نگاهی کردم خب ماشالا ماشالا خوشگل بودم خوشگل تررر شدم😁😁😁 مدیونید اگه فکر کنید خودشیفتما از پایین صدای مهمونا اومد اولین مهمونامون خانواده زینب اینا بودن 😅تو دلم کارخونه قند راه افتاد☺️ اصلانم هول نکردما سری یه نگاهه دیگه تو آینه به خودم انداختم بعد تایید نهایی رفتم پایین😁 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: رزسرخ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 _آقای دکتر اشتباه گرفتی من اهل ناز کردن نیستم ،حتی اگه بودم هم شما اونی که باید واسش ناز کنم نیستید _میشه بگی دقیقا مشکلت بامن چیه؟ _من مشکلی ندارم با شما _بببین روژان تو از حرف های اون روز من بد برداشت کردی. _نه اتفاقا خیلی هم درست برداشت کردم .از نظر شما دختری خوبه که حجاب نداشته باشه .دختری که موهاش رو به بریزه بیرون .هفت قلم آرایش کنه و برای هرپسری که رسید عشوه بریزه _کی گفته این نظر منه ؟من فقط از اینکه دست و پای دخترا رو بخاطر حجاب و اسلام بستن ،بدم میاد.گفتم این پوشش واسه قدیمه نه الان که دنیا مدرنیته شده. _اسلام با فحشاو فساد جنسی و بی بند و باری که الان تو کشورهای غربی که شما شیفته اشون هستید،اسم آزادی میگذارن، مخالفه.اگه همه خانمها بدون حیا و عفاف و حجاب به اسم آزادی تو شهر جولون بدهند دیگه هیچ خانواده ای مستحکم نیست. آقا فرزاد اون زنی که ایده ال شماست دو روز دیگه وقتی یکی بهتر از شما ببینه میزاره و میره چون نمیدونه حیا چیه. البته شما و طرز فکرتون هم مقصرید چون مردی که می خواد زنش به چشم همه زیبا بیاد و واسش فرقی نداشته باشه که بقیه اندام زنش رو ببینن یا نه، به همسرش این اجازه رو داده . من اون آدمی که شما دنبالش هستید نیستم.بی خیال من بشید _من بی غیرت نیستم ولی دوست ندارم تو کشوری که ساکنش هستم به چشم یک آدم متحجر منو نگاه کنند و قضاوت بشم.در فرانسه زن ها آزادن هرطور که دوست دارن لباس بپوشن و رفتار کنند من که از بحث کردن با فرزاد خسته شده بودم پریدم وسط حرفش _حتما واسه همینه که بیش از یک چهارم زن های فرانسوی شب جرات نمیکنند از خونه هاشون تنها بیان بیرون ، چون خشونت علیه زنان اونجا بیداد میکنه. اقا فرزاد اونایی که این فکر رو انداختن تو سر امثال شما فقط به فکر این بودن که جیب هاشون رو پر پول تر کنند. با رواج بی حجابی باعث شدند فرهنگ مصرف گرایی ایجاد بشه. علاوه براینکه به جنس زن به عنوان یک کالا نگاه میکردند و ارزش گزاری میکردند. اونقدر زنان رو غرق تجملات و نوع آرایش و پوشش کردند که زن ها همه وقت و پولشون رو صرف چیزهای بی خود کردند و یادشون رفت که میتونن از لحاظ علمی هم تراز آقایون باشند .یادشون رفت ارزششون چقدر بالاست و نباید دم دستی باشند. آقای دکتر بحث کردن بی فایده است در ثانی با اختلاف عقیده ای که من و شما باهم داریم بهتره منو فراموش کنید و برگردید همون فرانسه _اما _ببخشید من باید برم .خدانگهدار بی توجه به فرزاد از کنارش گذشتم . به مهسا پیام دادم که من زودتر میروم، سوار ماشین شدم به سمت خانه خانم جون به راه افتادم.دلم عجیب هوای کیان را کرده بود. مرد مورد علاقه من که نماد غیرت و پاک دامنی بود کجا و این دکتر غرب زده کجا . تصمیم گرفتم در اولین فرصت با مادر صحبت کنم تا فرزاد را برای همیشه از زندگی من خط بزند . &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ از شرکت زد بیرون.طاقتش طاق شده بود.تصمیم گرفت قبل از رفتن به خونه سری به مجتمع سینا بزنه شاید رنگ دستوری مامان اینجا پیداشه... به سمت اطلاعات رفت... بازهم امیرحسین و برادرانه هایش!... با لبخند رفت سمت امیرحسین و گفت: _سلام.بازم که شما اینجایید... +گفتم که راه دوره.ترافیکم زیاد.خودم میرسونمتون. الینا با لبخند پررنگی گفت: _اما آخه...اینجوری... ادامه حرفش با شنیدن اسمش از طرف همکارش قطع شد: +الینا جان؟!مشتری منتظره... _الان الان میام... روشو برگردوند سمت امیرحسین و گفت: _ببخشید مشتری دارم...اگه دیرتون میشه بریدخب؟! امیر لبخندی زد و گفت: +نه منتظر میشم بیاید... _آخه... پرید وسط حرفش و گفت: +مشتری... الینا مستاصل سری تکون داد و رفت سمت مشتری... از دور قامت از پشت سر مشتری رو دید که در حال حرف زدن با تلفن از قفسه های رنگ مو بازدید میکرد... پیرهن سفید آستین سه رب... شلوار کتون قهوه ای... کفش اسپرت... موهای قهوه ای روشن... چقدر از پشت شبیهِ... صدای از پشت سرش رو شنید که داشت با تلفن صحبت میکرد +Ok Mom(باشه مامان) چقد صداش از پشت شبیه... اه لعنت به این افکار مزاحم... به افکار مزاحمش اجازه ی جولان دادن نداد و صدا زد: _آقا... مشتری برگشت... موهای قهوه ای روشن... صورت بور... چشمای سبز آبی... این دیگه شبیه نبود...خودش بود...خود خودش... به قدری تصویر واضح بود که الینا قدمی به عقب برداشت و فقط تونست زمزمه کنه: _رایان...سلام 👈گر بدانم عاشقے سوزد دلم از درد ٺو گر بدانے عاشقم عیڹ خیالٺــ هم ڪہ نیست👉 🍃راوی باورش نمیشد شاید اشتباه کرده بود... چشماشو باز و بسته کرد اما...نه...مشتری هنوز با اون قیافه ی زیادی آشناش ایستاده بود... مشتری متعجب خیره شده بود به دختر آشنای روبروش... چقدر این دختر شبیه گم شده ی هفت،هشت ماه پیش خانواده مالاکیان بود. نکنه...نکنه خودشه؟! بی توجه به مادرش که هنوز داشت پشت تلفن الوالو میگفت گوشی رو قطع کرد و با چشمایی متعجب صدا زد: +Elina?! الینا مطمئن شد... اگر چهره ی مشتری فقط شباهت بود... اگر صدای مشتری فقط یه شباهت ساده بود... این لهجه ی آمریکایی دیگه نمیتونست یه تشابه باشه... مطمئن شد مشتری روبروش مرد رویاهای دخترونشه... اما نفهمید چرا استرس گرفت...چرا هول شد...چرا ترسید و روبرگردوند... اخمی چاشنی صورتش کرد و بدون اینکه برگرده سمت رایان گفت: _نخیر...اشتباه گرفتین...امرتون؟!چیزی لازم دارین؟! رایان بی توجه به چرت و پرتایی که الینا سرهم میکرد با لبخند قدمی به الینا نزدیک شد. این بهترین اتفاق امروزش بود... یا شاید حتی بهترین اتفاق از هشت ماه گذشته تا به حال... دست برد بازوی الینا رو گرفت که الینا به ثانیه نکشیده با خشم بدون توجه به اینکه بازوش توسط کی گرفته شده دستشو کشید و خودشو به عقب پرت کرد و با خشم داد زد: _Don't tuch me.(به من دست نزن) با صدای الینا امیرحسین متعجب سرشو از رو گوشی بلند کرد و به بخش لوازم آرایشی نگاه کرد. الینا با اخم هایی در هم در مقابل... این پسر بور کی بود؟!... شاخکهای غیرتش تکون خورد و راه افتاد سمت قفسه ها... رایان در حالی که لحظه به لحظه لبخندش پررنگتر میشد دستاشو تسلیم وار بالا برد و گفت: +O...Ok..ok...but...you... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 وارد امامزاده صالح که شدم آرامش به وجودم سرازیر شد با زهرا داخل شدیم .کنار در روبه روی ضریح ایستادم _سلام آقا .از صبح دلشوره دادم ،میشه به داد دلم برسی؟از کیانم بی خبرم.زنگ میزنم جواب نمیده .میترسم زبونم لال بلایی سرش اومده باشه.آقا من سر عهد و پیمانم بودم ببین چادر سر کردم اینبار هم حاجت دلم رو بده خواهش میکنم . با صدای زنگ موبایلم چشم از ضریح گرفتم و موبایلم را از زیر خروارها وسایل داخل کیفم،بیرون کشیدم و تماس را وصل کردم. _سلام داداش _روژان جان کجایی؟ _من امامزاده صالح،اتفاقی افتاده؟ _نه عزیزم چه اتفاقی.تنهایی؟ _نه با زهرام _تا چند دقیقه دیگه من و کمیل میایم دنبالتون _نمیخواد بیاین ماخودمون میایم خونه _صبر کنید ما میایم میخوایم نهار بریم بیرون _باشه پس منتظریم تماس را قطع کردم.زهرا گوشه ای ایستاده بود و نماز میخواند. به سمتش رفتم و کنارش نشستم.نمازش که تمام شد با لبخند نگاهم کرد _قبول باشه _قبول حق . زهرا _جانم _از صبح یه حال عجیبی دارم.دلشوره رهام نمیکنه .انگار قرار اتفاق بدی بیفته .هرچی به کیان هم زنگ میزنم جواب نمیده . اشکم که چکید سریع با دست پاکش کردم. _ان شاءالله خیر. بد به دلت راه نده عزیزم _ان شاءالله.پاشو بریم .روهام تماس گرفت.گفت با کمیل میان دنبالمون .حتما تا الان میرسن دیگه _باشه عزیزم ،بریم باهم از امام زاده خارج شدیم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 سرنگ رو حرفه ای در محلول روبه روش میکنه .مامان نزدیک میاد .شیشه رو برمیداره و بعد نگاه حرصیش رو به پاشا میدوزه ،مادر پزشک داشتم سخته . -که کتفت شکسته همین؟ -حالا بگو اینجا چه خبره نمی دونم چرا مامان آنقدر کلیک کرده بود ،شاید نمی خواست مادر بودنش رو یه روزه ثابت کنه .محمد حسین وارد اتاق میشه،سلامی میکنه ،مامان به سمت محمد حسین بر می گرده . -سلام معذب از فضای سنگین و پر تنش گوشه ای می ایسته و با اشاره به پاشا می فهمونه که کارش داره . -چی میگی تو محمد حسین ؟ همه نگاه ها به سمت محمد حسین بر می گردد.محمد حسین با دیدن نگاه ها معذب تر میشه و مثل بچه های خرابکار که پشیمون شده به سمت پاشا میده . -چیز مهمی نبود می خواستم بگم که چیز زنگ زده نگرانته -چیز؟! ادای کسی رو در میاره که انگار داره فکر می کنه بفهمه چیز چه معنیی میده . -بابا چیز دیگه پاشا انگار تازه متوجه کلمه سری بینشون میشه . -آهان -خودم بهشون زنگ میزنم -باشه ،بعد لباسات رو چی کار کنم؟ -بده به من -نه شما سختتونه -وا!چه سختیی؟ همون لحظه پرستار وارد اتاق میشه و کیسه ای رو به سمت محمد حسین میگیره و رو به پاشا میکنه:سرگرد مامان معطل ادامه حرف های پرستار نمیشه:سرگرد؟ -با من بودن خانوم میلانی پرستار میخواد ادامه بده که محمد حسین کیسه رو میگیره میگه:ممنون دیگه کیسه رو دادین بفرمایید پرستار بی حرف میره ،مامان کیسه رو میگیره:لباسای پاشاس دیگه محمد حسین نمی دونه چی بگه که کیسه رو از مامان میگیرم :بدینش به من بزارم تو ماشین -نمی خواد -وا مامان بدینش به من مامان بی تفاوت به من دستی تو کیسه می کنه که با به دست لباس لباس ساده مواجه میشه،کیسه رو می بنده و به سمت من میگیره . -مامان جان شما دیگه برین خونه -من شب می مونم پیشت -نه شما فردا شیفتته -خب باشه -برین خونه استراحت کنین مامان نمی دونست چی کار کنه،احساس کردم به پاشا مشکوک شده و دخالت تو این دقیقه رو جایز نمی دونستم ،مامان خودش رفت،دیگه چیزی نگفت . *** زیور خانوم دود اسپندی راه انداخته بود،اون سرش نا پیدا پاشا وارد خونه شد.زیور خانوم اسپند رو دور سر پاشا گردوند ،اسپند رو روی آتیش انداخت . -چشم بد دور با خنده نگاهی به پاشا انداختم ،آروم جلو می اومد ،دست سالمش رو روی دست شکسته اش گذاشت ،لبخندی بهم زد ،در جواب لبخندی که زدم ،پله ها رو بالا رفت و روی تختش خوابید. -چقدر دلم برا حموم تنگ شده مامان بی توجه به آرزوی پسرش پنجره رو باز کرد:فعلا نمی تونی بری لباس هاشو با دردسر در آورد و کلافه روی تخت خوابید .مامان یه مدتی بی خیال پاشا شده بود،نمی دونستم به جای نرسیده ول کرده یا نه فعلا داره خیال پاشا رو راحت می کرد . بابا با خنده پنیر رو روی نون تست مالید،،خیار و گوجه رو روش گذاشت و به سمت پاشا گرفت .پاشا هم خنده ای کرد و گفت:وای از علیلی پاشا با دست سالمش لقمه رو گرفت و توی دهانش گذاشت که نه چپاند ،نگاهی به لقمه بزرگ توی دستم کردم و سعی کردم مثل پاشا بچپانم توی دهنم ولی نتیجه اش شد حالت تهوعی که از هجوم لقمه حاصل شده بود،بلند میشم و به سمت دستشویی میرم . -آخه دختر مگه مجبوری؟ -می خواست ادای منو دربیاره ضعیفه با حرص راهی آشپزخونه میشم : که ضعیفه! شما ساکن قرن چندمی؟ -اگه ذهنم یاری کنه فکر کنم واسه دهه سی باشم بعد لقمه ی بعدی رو از دست نگاه گرفت ،چهره اش کج کرد: خوبه آدم علیل باشه ها یکم لوس میشه -بسه دیگه علیل علیل آدم یه طوری میشه صدای تلفن باعث شد که نگاه از قافله جواب دادن عقب بمونه .مامان گوشی رو بر می داره. -بله نگاه با حرص خیره میشه به پاشا: یکی طلبت پاشا شونه ای بالا میندازه که یاد کتفش میفته و دردش میگیره ،نگاه با خنده میگه:حقته بابا با جدیت به نگاه میگه:اِ نگاه -بابا اونی که برات می مونه نگاهته ها -اون که توش شکی نیست 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازشنیدن نقشش مغزم سوت کشید،چی داشت می گفت؟من چجوری این کاروانجام بدم؟چجوری طاقت بیارم؟ شایان:نقشه من همین بودکه شنیدی،دنیانقشه ی توچی بود؟ دنیا:دقیقاهمینی که توگفتی. شایان خندیدوگفت: شایان:جلل الجالب،چقدر تفاهم آخه. اشکم چکید،چقدرمن بدبختم که کارم به این چیزابایدبکشه، من یه دخترتنها چجوری می تونم همچین کاری کنم؟من همش هجده سالمه تحمل نمی تونم کنم. شایان ودنیابادیدن صورت خیس ازاشکم خندشون و جمع کردن،دنیاازجاش بلند شدوکنارمن نشست وبغلم کردوگفت: دنیا:هالین جونم،قربونت بشم چاره ای جزاین نداریم، توبایدیکی روانتخاب کنی یاازدواج باسامی نکبت یا این نقشه،من وشایان هستیم تنهات نمیزاریم هالینم.شایان سری به نشونه ی تاییدتکون دادوگفت: شایان:هالین جان،خودت میدونی چقدردوستت دارم خودت میدونی که توهیچ فرقی برای من باشبنم نداری پس مسلمامن بدتورونمیخوام، چاره ی دیگه ای هم نداریم همونطورکه دنیاگفت توباید بین ازدواج باسامی واین نقشه یکیوانتخاب کنی،اگه واقعادلت نمیخوادباسامی ازدواج کنی بایداین نقشه رو انجام بدی چون من که دیگه هیچی به ذهنم نمیرسه. اشکام وباحرص پاک کردم وباکلافگی گفتم: +امتحانام چی؟ دنیا:فوقش تابستون امتحان میدی دیگه آبجی،خودم کمکت می کنم. شایان:هالین اصلانگران نباش به مااعتمادکن. نفس عمیقی کشیدم وگفتم: +شایان درکم کن،بایدفکرکنم خودت میدونی که چقدرسخته. شایان:فکرکن عزیزم من که نگفتم همین الان جواب بده. دنیا:ساعت دوازده ونیمه، ناهارندارید؟ سری به نشونه ی نه تکون دادم وگفتم: +زنگ بزن سفارش بده. دنیا:باشه. شایان ازجاش بلندشدوگفت: شایان:خب دیگه من برم، هالین فکروخیال الکی نکنا. +کجامیری؟ شایان:شرکت. +نروبمون ناهاربخوربعدبرو. شایان:نه هالین جان کاردارم. +اه شایان خیلی مسخره ای همیشه بی کاروعلاف می چرخیا حالاالان کلی کارداری. خواست اعتراض کنه که دنیاگفت: دنیا:بمون دیگه شایان. شایان:الان تودوست داری من بمونم؟ دنیاباتعجب لبخندی زدوگفت: دنیا:خب آره. شایان لبخنددندون نمایی زد وخودش ورومبل پرت کرد وروبه من کردوگفت: شایان:این کنترل تلویزیونتون کجاست؟ چقدراین دوتاضایعن آخه،با طعنه گفتم: +شرکت کارنداشتی احیاناً؟ شایان:نیم ساعت که چیزی نمیشه،نگفتی کنترل کجاست؟ به اوپن اشاره کردم وگفتم: +اونجاس. شایان:دنیامیشه کنترل وبدی؟ دنیا:حتما دنیاکنترل وآوردوگفت: دنیا:غذاچی می خورید؟ +فرق نمی کنه هرچی خودتون می خوریدبرای منم بگیرید. دنیاسری تکون داد،شایان گفت: شایان:من کوبیده می خورم. ازجام بلندشدم وبه سمت اتاقم رفتم،دنیاگفت: دنیا:کجامیری؟ +برم فیزیک وبیارم چهارشنبه امتحان داریم مثلا،حداقل تاتوهستی یکم باهام کارکنی. دنیا:ول کن هالین بشین بعدازناهارمی مونم پیشت کلی باهم درس می خونیم.خواستم اعتراض کنم که شایان گفت: شایان:وقتی دنیایه چیز میگه بگوچشم بگیربشین دیگه. پوف کلافه ای کشیدم ونشستم سرجام وزل زدم به صفحه تلویزیون.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 شما هم همراه مابیاین میرسونیمتون ساحره: اره راست میگه اول میریم پرورشگاه بعد میریم بیمارستان منم قبول کردمو همراهشون رفتم به پرورشگاه رسیدیم ساحره: سارا جان تو ،تو ماشین بشین ما میریم غذا رو میدیم و میایم - باشه صدای بچه ها رو از پشت در میشنیدم ،صدای خنده ها و جیغ هاشون از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه حیاط پر بود از بچه های قد و نیم قد رفتم داخل سالن واییی خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن یه کم که جلو تر رفتم دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست رفتم داخل کنار تختشون وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد ،این بچه ها غمشون از منم بیشتر بود با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندگی قبول کنیم دیدم ساحره اومد داخل ساحره: تو اینجاییی کل کوچه و ساختمونو گشتم بیا بریم توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم یا حسین و یا ابوالفضل بود چشمم به پرچم ها دوخته شده بود که گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ، - جانم بابا بابا رضا : کجایی سارا جان ،هر چی زنگ در و میزنم جواب نمیدی - خونه نیستم بابا ،یه سر رفته بودم هیئت الانم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان چیزی شده؟ بابا رضا: امیر به هوش اومده ،اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی ) زبونم بند اومده بود،چی شنیده بودم، یا ابولفضل ( ساحره: چی شده سارا ،اتفاقی افتاده ،با تو ام دختر - امیییر ساحره : امیر چی؟ - به هوش اومده ساحره: واااایییی خدایا شکرت محسنم از خوشحالی از چشماش اشک میاومد و با استین پیراهنش اشکشو پاک میکرد رسیدیم بیمارستان تن تن از پله ها رفتیم بالا مریم جون تا منو دید اومد سمتم و بغلم کرد: واییی سارا امیر به هوش اومده رفتم از پشت شیشه نگاه کردم دیدم دکترو پراستارا دورشو گرفتن فقط هی میگفتم یا ابوالفضل ،و راه میرفتم دکتر اومد بیرون - چی شده آقای دکتر دکتر: خدا رو شکر هوشیارشون بر گشته فردا انتقالشون میدیم بخش از خوشحالی فقط گریه میکردم وضو گرفتم رفتم سمت نماز خونه دو رکعت سجده شکر به جا آوردم و شکر میکردم از خدایی که امیر به من برگردوند بعد چند روز امیر و مرخص کردن ،و رفتیم خونه ناهید جون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیرو ببریم خونه شون ولی من دوست داشتم بریم خونه خودمون یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو اماده کردم - برادر کاظمی ، بیدار شین دیر میشه هااا امیر : خواهر سارا نمیشه یه کم دیر تر بریم - نه خیر ، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم امیر: چشم خواهر الان میام &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
مکثی که میکند در جواب دادن،یعنی که دارد من را میسنجد تا از حرفش تبر نسازم کل زندگی را ویران کنم. _نه تسلیم شو مقابل بدیش،نه ظلم کن مقابل ظلمش. براش تدبیر کن تا بتونی کمکش کنی بدیشو کنار بذاره. مثل یه پدر که مشکل بچه‌شو رها نمیکنه تا خفش کنه،کمکش میکنه! نخیر،پدر گرام مرا محصل میبیند هنوز. اعتراضم را بلند میگویم:میخوام زندگی کنم،اول تعلیم و تربیت که نیست. حوصله اینکه بدوم دنبال سختی‌های نامرغوب زندگی را ندارم. بعضی از سختی‌ها عیار دارند هر چه‌قدر هزینه هم بدهی ضرر نمیکنی،اما بعضی از مشکلات مثل انگلند؛هم توش و توانت را می‌مکند و هم سرآخر تو میمانی با روحی ضعیف شده که به لعنت خدا هم نمی‌ارزد. من این سختی‌ها را نه میتوانم قبول کنم و نه یک لحظه پایش میمانم. _اشتباه نکن باباجون. کل زندگیت همین مسیره. تو همین دم و دستگاهی که زیرزمین راه انداختی مگه کلی صبر و تدبیر حواله پشتِ کار نکردی. خودتم میدونی که فقط کار نیست. زندگی همش همینه. راحتی خالص نیست که. تو یاد میگیری،یاد میدی. کمک میگیری،کمک میدی. باهم میسازید. این ساختن زحمت داره،غصه داره،سختی داره،کم و زیاد داره اما وقتی ساخته میشه قصه شیرینی داره که مزه‌شو فقط خدا میدونه مگه نه خانوم؟ _اِی مادر. بابات راست میگه. انقدر کارای عجیب میکرده،من اینقدر مثل بچه تر و خشکش کردم تا الان شده بابات که بابای منو بسوزونه! صدای خنده‌شان ماشین را پر میکند. دست مادر مینشیند روی شانه پدر و فشاری که دست پدر به دستش میدهد. _بابات هروقت می‌اومد مرخصی از جبهه،بنده خدا رو اینقدر اذیت میکردم. چه شود!دو کبوتر پیر دارند از عاشقی‌هایشان پرده برداری میکنند:ساعتای نه شب و یادته؟ _ا بابا من اینجا مجردم به قرآن. پدر مشت آرامی میکوبد به قفسه سینه‌ام و یک خودم سوخته هم حواله‌ام میکند،مادر اما اعتراض میکند:آبرو بری. خودت لو دادی که قراره نه شب،به نه شب،دب اکبر و اصغر بچینیم! تا به حال اینطور عاشقی‌هایشان را برای من روی دایره نریخته بودند. نمیتوانم به حالات و حرفهایشان نخندم. میگویم:اِ...‌اکبر و اصغرم بودن من نبودم! شوخی‌هایشان ادامه دارد و استاد ترمز کرده و من که خنده زیاد چشمانم را تار اشک کرده بود ندیدم و چنان کوبیدم عقب ماشین استاد که همه پرتاب شدند. قصه عشق است دیگر!حالا تا عمر دارم مسخره‌ام میکنند و اگر بگویم از عشق من نبوده و دو عاشق،خطر جلو و عقب دو ماشین را شکستند کسی باور نمیکند. استاد خندان پیاده میشود. خودم را نمیبازم. دنیا محل باختن‌ها نیست. متاسفم از توجیه مسخره‌ای که میکنم. واقعا سرخ و سفید شدم از خجالت‌. فقط چون خیلی پررو تشریف دارم من هم خندان پیاده شدم‌. استاد چند صد متر که نه،چند هزار متر زمین خریده اینجا،در بیایان عالم و میخواهد که آبادش کند. از تصور انگیزه مرد شصت ساله کمرم تیر میکشد. کل زمین همین چند درخت است،بین دو کوه... واقعا دنبال همت و انگیزه‌اش هستم. قدرت زیادی در نیمه دوم عمر حس کرده یا دل امیدوار دارد که اینطور سرمایه‌اش را مدیریت میکند. آدمی که برای زندگیش برنامه دارد،همراه تقدیرهای خدا هزار تدبیر خودش را هم میگذارد. دارند با پدر گفتگوی کارشناسی میکنند برای کشت و کار. پای حاج علی هم به میان آمد و گروه ما،که نیازمند پول است. استاد میگوید:اگر برای کار بیاییم میشود کار متفاوت کرد و حقوق هم میگیریم! وقتی دهانم از داغی چای میسوزد میفهمم که در جلسه دو خانواده نشسته‌ام. مادر نگاهم میکند که باز سوختی و من فقط میدانم که باید مراقب باشم. لذت چای ذغالی میشود زهرمار. والدین گرام سرجایشان مینشینند و ما دو جوان را راهی میکنند تا قدم بزنیم و بیشتر گفتگو کنیم. حالا دیگر برای شروع حرف خیلی فضا و دست‌آویز دارم:پدرتون خیلی با انگیزه اینجا رو خریدن. _اصل نیتشون رو نگفتن. برنامه‌شون برای کشت گیاهان دارویی و گیاهان با بذر غیر تراریخته است و خب اگه بشه بچه‌های مستضعف برای تفریح بیارن. قراره وقف بشه برای همین! _پس آینده داره! ٭٭٭٭٭--💌 💌 -✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ البته پدرم هم هميشه احترامش را داشت و حاج خانوم يا سوري خانم صدايش مي زد. البته اسم مادرم سرور بود كه پدرم مخففش كرده بود. وقتي كمي بزرگ شدم و به اصطلاح دست راست و چپم را شناختم متوجه سختي شرايط زندگي مان شدم و از همان بچگي سعي مي كردم كمك حال پدر و مادرم باشم حالا يا كار مي كردم يا سعي مي كردم خواسته هاي نا بجا نداشته باشم. مي فهميدم پدرم چه قدر زحمت مي كشد تا خرج سر برج ما را سر و سامان دهد و مادرم چقدر قناعت مي كند تا بچه هايش حداقل در خوراك كم و كسر نداشته باشند ولي باز هم كاملا موفق نبودند. من بچه بزرگ خانه بودم خواهرم مرضيه با من چهار سال تفاوت سني داشت و زهرا تقريبا يكسال و نيم از مرضيه كوچكتر بود. هر دو دخترهاي ساكت و خجولي بودند كه به بازي هاي كودكانه خودشان قانع بودند. از وقتي يادم مي آد تو همين خونه زندگي مي كرديم. اين خونه ارث پدرم بود كه از پدرش به او رسيده بود. البته سر همين آلونك هم كالي بگو و مگو و اختلاف پيش آمده بود. پدرم يك برادر و دو خواهر داشت كه برادرش در همان سنين جواني در يك تصادف ماشين فوت كرده بود و يكي از خواهرانش هم اوايل انقلاب ازدواج كرده بود و با شوهر و فرزندانش مقيم خارج شده بودند. مي ماند فقط يك خواهر به نام راحله كه شوهر فوق العاده بد اخلاق و متوقعي داشت . در همان سالهايي كه اين خانه به پدرم رسيد سريع شروع به اذيت و آزار عمه ام مي كند كه الا و بلا بايد سهم تو رو بدم بعد توش زندگي كنن. خلاصه آنقدر رفت و نيش و كنايه زد و عمه ام را اذيت كرد تا پدرم با هزار بدبختي پولي جور كرد و سهم عمه رو ازش خريد و قال قضيه رو كند. البته چند سال بعد دوباره سر و صداي آقاي شمس در آمد كه سر ما كلاه گذاشته اند و سهم عمه خيلي بيشتر اينها قيمت داشته است. هر جا مينشست پشت سر بابام حرف مي زد و هزار دروغ به هم مي بافت اين شد كه كم كم رفت و آمد مان با هم قطع شد و عمه ام هم به خاطر بچه هايش زندگي اش را به رفت و آمد با تنها برادرش ترجيح داد. رفت و آمد ما هم خيلي محدود بود. اخلاق پدرم طوري بود كه زياد اهل معاشرت نبود. مادرم يك خواهر و دو برادر داشت كه همه از خودش بزرگتر بودند و گاهي با خاله ها و دايي ها رفت و آمد مي كرديم. اصولا همه چيز در خانه ما بايد طق قوانين پدرم پيش مي فت. با اينكه زياد وقت نداشت اما تمام تكاليف مدرسه مرا با دقت نگاه مي كرد. ديكته ام را خودش مي گفت در جواب مادرم كه مي خواست كمتر مته به خشخاش بگذارد مي گفت اين بچه سرمايه نداره پارتي هم نداره مي مونه يك تحصيلات ! اگه اين رو هم نداشته باشه كلاهش پس معركه است. با اين طرز تفكر پدر من هميشه در بهترين مدارس شهر درس خواندم . بعدها برای كلاسهاي تقويتي و خارج از مدرسه پدرم با كمال ميل خرج ميكرد. اما با هزار بدبختي و مكافات. من از همان سالهاي اوليه دبستان ياد گرفتم كه روي پاي خودم بايستم. تابستانها هميشه كار مي كردم و براي سال تحصيلي پول جمع مي كردم خيلي هم از اين كار خوشحال بودم چون كمك كوچكي مثل اين هم براي پدرم غنيمت بود. هر سال براي تنوع يك كار مي كردم . يكسال رفتم بازار جوجه يك روزه خريدم و بعد آوردم تو همين كوچه توي يك كارتن بزرگ ريختم و به بچه ها فروختم. يكسال هم نوشابه و بستني فروختم. يك يخدان چوب پنبه اي خريده بودم و تمام نوشابه ها و بستني ها رو توش گذاشته بودم روش رو هم يخ پر كرده بودم. عصرها توي اون زمين بالايي كه الان پارك شده بچه ها فوتبال بازي مي كردند بعد از بازي همه مشتري پر و پا قرص من بودند. خلاصه هر سال تابستون كاري مي كردم و پولهايم را پس انداز مي كردم . احساس افتخاري كه موقع خريد لوازم التحرير براي سال تحصيلي جديد بهم دست مي داد با دنيا برابري مي كرد. وقتي كمي بزرگتر شدم ديگر دست فروشي نمي كردم و در يك مغازه كتاب فروشي كه آشناي پدرم بود كار مي كردم. اين كار برايم مثل اقامت در بهشت بود چون علاقه زيادي به خواندن كتاب داشتم و به دليل مشكلات مادي قدرت خريد هيچ كتابي به جز درسي نداشتم. تابستان ها در آن مغازه فقط در حال خواندن بودم حتي جواب مشتري را هم در حال خواندن مي دادم. از اولين سالهاي دبستان با دو نفر از بهترين آدمهايي كه مي تواني تصور كني دوست شدم. رضا و علي اين دوستي اينقدر صميمانه و ريشه دار شد كه هرسال تلاش زيادي مي كرديم كه در يك كلاس و روي يك نيمكت باشيم. مثل كنه بهم مي چسبيديم و من تازه فهميدم داشتن برادر چه نعمتي است. مادر و پدرم هم رضا و علي را دوست داشتند پدرم عادت داشت از سر كار كه به خانه مي آمد مي نشست و مرا هم روبرويش مي نشاند و از سير تا پياز مدرسه را از من مي پرسيد. ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ندا خواست جواب مهدا را بدهد که رضوان مادر ندا پیش دستی کرد و گفت : بله ملک شخصیشه مگه نمیدونی اگه کمک های بابای ندا نبود شما ها صد سال نمی تونستین این حسینه رو برپا کنین .... الانم من صاحب اینجا میگم ، ناراحتی برو ... ضمنا نمیخواد برای من حرف از حق الناس بزنی ... با این خواهر نادونت محمد ما رو داشتین به کشتن میدادین ... ! این حق الناس نیست که محمدحسین هنوز راحت نفس نمیکشه ؟! مهدا با بغض گفت : ولی کسی از شما تقاضای کمک مالی نکرده بود ... همسرتون خودشون پیشنهاد دادن ، خودشون خواستن کمک کنن ... من کسی جز اهل بیتو صاحب اینجا نمیدونم ... من بابت اتفاقی که افتاد واقعا متاسفم ... من از ایشون کمک نخواستم و گفتم وارد موتور خانه نشن ... رضوان : چقدر پرو هستی ... یه لحظه هم عذاب وجدان نداری ؟ همین چون ازش کمک نخواستی پس تقصیر نداری ؟! حسنا : عمه محمدحسین الان مشکل چندانی نداره ! مهدا از همه بیشتر آسیب دی.... ـ فدای سر محمدحسینم که خودش بیشتر آسیب دیده ، خواهر اون بوده ... به برادرزاده من چه ربطی داشته ؟! مهدا از اینکه مادرش یا مادر سجاد در آن جمع نبودند خدا را شکر کرد . نگاهی به جمع کرد سجاد را نیافت . میدانست اگر این حرف ها می شنیدند قیامت میشد و سجاد تا یکی را نمیزد آرام نمیگرفت ... . دست مائده که گریان شاهد آن جمع بود را فشرد و با پلک زدن از مرصاد خواست سکوت کند ... محمدحسین گفت : عمه تمومش کنین ... شما هیچی نمی دونین ... اگه من الان .... مهدا همان طور که به داخل حسینیه میرفت ، گفت ‌: قسم خوردین آقا سید حقی بر گردنتونه که من ازش نمیگذرم... جواب آدمایی که از خدا غافلن به عهده خودش محمدحسین : میخوام تا آخر عمر مدیون شما بمونم ...ولی .. رضوان : چه حقی هان ؟ دختره ی افلیجی من .... مهراد : بسه عمه هر چی از دهنت در میاد میگی ... سید هادی با صدای فریاد مهراد بسمت آنها آمد و گفت : چه خبرتونه ؟ خاله رضوان ، مهدا کجا رفت ؟ محمدحسین که صبرش لبریز شده بود با خشم رو به عمه اش گفت : هیچ کدومتون فکر کردین چرا تو اون آتیش فقط مهدا خانوم تباه شد ؟ مرصاد با تعجب به محمدحسین زل زد که هادی گفت : محمد ... مهدا راضی نیست مرصاد : صبر کن آقا هادی ، این سوال خیلی وقته مثل خوره به جونم افتاده ... هر چی ازش میپرسم جواب سر بالا میده ... آقا محمد چرا ؟ محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و سکوت چهل روزه را شکست . فاطمه همان طور که اشک میریخت رو به رضوان گفت : حالا خاله جون فهمیدین چرا این دختر فلج شده ؟ الان کی باید احساس گناه کنه ؟ هق هق فاطمه و حسنا اوج گرفت که سید هادی گفت : فاطمه جان آروم باش ، مهدا خانم اینقدر عاقل و با ایمان بوده که با این موضوع کنار اومده و الان یک هفته است برگشته سرکارش ... حسنا خانم مگه با هم واسه انتخاب واحد نرفتین ؟ دانشگاهشم شروع کرده با وضعیتی که داره ...اگه ما بودیم چیکار میکردیم ؟! مرصاد در سکوت به حلوا خیره شده بود که دست امیرحسین با تکانی او را از بهت درآورد : مرصاد داداش شرمنده محمدحسین : تو چرا شرمنده ای ... روی سیاهیش برای منه ... ندا : چرا فقط شما ... به مائده که رنگش مثل گچ سفید شده بود اشاره کرد و ادامه داد : اگه بخاطر مائده داخل آتیش نپریده بود و اونو به شما نمیداد ... شما رو هل نمیداد در واقع میخواسته از خواه... حسنا با دیدن حال بد مائده با جیغ گفت : دهنتو ببند ندا تا خودم نبستمش .. . مائده جان ؟ آبجی خوبی ؟ مائده شکه به آنها خیره شده بود ... فاطمه همان طور که اشک میریخت نزدیکش نشست ، دستانش را گرفت و گفت : مائده جونم...! فدات بشم تقصیر تو نی.. مائده : پس دروغ گفت ؟ دروغ گفت مرصاد ؟ فاطمه ، مهدا به من گفت اونو آقای حسینی پشت در گرفتار آتیش شدن..! گفت آتش نشان ها منو نجات دادن..! با هق هق ادامه داد : آره حسنا ؟مهدا بهم دروغ گفت ؟اون بخاطر نجات من تو آتیش افتاد ؟بخاطر من کمرش سوخت ؟ با جیغ ادامه داد : بخاطر من فلج شد ؟ سید هادی با لیوان آبی بسمت مائده رفت به او داد و گفت : نه مائده خانم ، تو فکر میکنی اون میذاشت تو آتیش بمونی ؟ ـ همش تقصیر من بود داداش. دیدی مرصاد. دیدی بدبخت شدم.کاش تو اون آتیش سوخته بودم.کاش مرده بودم مرصادوقتی بی قراری خواهرش را دید او را در آغوش گرفت و گفت : نه داداش فدای اشکت بشه.تقصیرتونیست قربونت برم گریه نکن.. &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh