eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_شصت_هفتم ✍سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه که سینی چای را تعارف کرد، انگار فکرش به زمان حالا برگشت. تشکر کرد و برداشت، ترانه کمی خم شد و کنار گوشش گفت: _خوش می گذره؟ _یعنی چی؟ _شوهر بیچارت رو ول کردی تو حیاط، با هیشکی هم که درست و حسابی آشنا نیست. کز کرده یه گوشه نشسته! دستش را دور لیوان پرکس داغ حلقه کرد و گفت: _چیکار کنم؟ ترانه نشست و سینی خالی را گذاشت روی پایش، آرام گفت: _پاشو برو پیشش. تو بهش احترام نذاری کی بذاره؟ بنده خدا برداشته مامان بزرگش رو با این سن و سال آورده برا چی؟ که مثلا واسطه بشه. ببین ریحانه من تاحالا اگه خودم آتیش بیار معرکه بودمو بر ضد شوهرت، الان دیگه میگم بیخیال ولش کن این لوس بازیا و توقعات بیجا رو. برو بچسب به شوهرتو زندگیت. بخدا من یه تار موی گندیده همین نوید رو به دنیا نمیدم، توام که نگفته همه می دونن چقد زن زندگی هستی... ریحانه طوری که بی بی نشنود با تعجب گفت: _این حرفا رو تو داری می زنی ترانه؟! تویی که تا یه ماه پیش چشم دیدن ارشیا رو نداشتی؟ _الکی حرف تو دهن من نذارا، بعدم اصلا آره، اما بابا اون تا یه ماه پیش بود. اولا تو حامله نبودی و منم قرار نبود خاله بشم! دوما واقعا هرچی بیشتر پیش میره و زندگیت زیر و رو میشه انگار ارشیا هم بیشتر از قبل متحول میشه و با چنگ و دندون می خواد شما رو حفظ کنه. آخه طرف پارسال اصلا آدرس خونه عمو رو نداشت! الان بخاطر گل روی حضرت علیه پاشده اومده هیئت و نشسته داره با طاها حرف می زنه... دیگه چی می خوای؟ بیخودی هول شد؛ لیوان چای توی دستش لب پر زد و چای نیمه داغ ریخت روی مچ دست راستش. _چته ریحانه؟ سوختی که دختر با لب هایی که حسابی رنگ باخته بود پرسید: _گفتی الان داره چیکار می کنه؟ _وا! خب نشستن رو تخت توی حیاط با طاها و حرف می زنن... می بینی که هنوز مراسم شروع نشده بیان تو _چرا با طاها؟! این همه آدم... نکنه... _نکنه چی؟! بلند شد و مستاصل ایستاد، نتوانست ادامه ی حرفش را بزند. می خواست بگوید نکند چون موقعی که سر رسیده بود و او و طاها را با لبخند دیده، شک به جانش افتاده... هنوز هم خیالش از غیرت زیادی شوهرش راحت نشده بود. بی بی که تابحال توی کیف کوچک ورنی مشکی اش دنبال چیزی بود حالا از داخل جعبه عینکش را درآورد و بعد کتاب ارتباط با خدا را باز کرد. ریحانه باید می رفت پیش ارشیا... اوضاع خطری بود! ترانه پوفی کشید و گفت: _خدا بخیر بگذرونه فقط... ریحانه یکم تدبیر داشته باش خواهرم! _حواست به بی بی هست؟ _خیالت راحت، تازه میخوام باهاش آشنا بشم... برو چادرش را جلوتر کشید و در را باز کرد، آنجا نشسته بودند. ارشیا هم یک لیوان چای توی دستش بود، طاها با دیدنش دستی مردانه به پشت ارشیا زد، بلند شد و گفت: _خلاصه که خیلی خوشحالمون کردی امروز. با اجازه من برم ببینم مداح کجاست. _خواهش می کنم، مزاحم کارت نمیشم _اختیار داری، برمی گردم کلا آدم باشعوری بود طاها! انگار نگفته فهمیده بود که حالا وقت رفتن است... ریحانه نزدیک شد و پرسید: _اجازه هست؟! ارشیا با ریش هایی که از حد معمولش کمی بلندتر شده بود لبخند زد: _اجازه می خواد؟ بفرمایید نشست و خیالش کمی راحت شده بود که حداقل از انتهای گفتگویش با طاها بوی کدورت نمی آمد! عطر گلاب و دارچین مشامش را پر کرده بود، توی این اوضاع هم هوس شله زرد کرد... خنده اش گرفت. _به چی می خندی؟ نگاهش کرد، دوستش داشت. بجز ارشیا هیچ مردی را توی قلبش راه نداده و نمی داد. _خواب نما شدی که اومدی؟ _سوالو با سوال جواب میدن خانوم؟ _همیشه خواهشم که می کردم توجهی نداشتی، حتی نمی گذاشتی که من بیام! نباید تعجب کنم؟ _اونی که تو بهته منم... ارشیا لیوان چای را گذاشت روی فرش قرمز و ادامه داد: _گیجم هنوز، اما خیلی چیزا عوض شده. _چی مثلا؟ _یه سوال بپرسم، توقع داشته باشم که جواب رک بگیرم؟ _خب... آره خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید: _حتی اگه در مورد طاها باشه؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
. . . منتظر ایستاده بودیم چمدونمامون رو تحویل بگیریم نیم ساعتی میشه رسیدیم فرودگاه امام با همکاروانی هامون خداحافظی کردیم فاطمہ رو کلی بغل کردم قرارگذاشتیم به زودی همو ببینیم از پشت شیشه ها مامان و بابا رو دیدیم عمه و عموها هم اومده بودن به استقبالمون براشون دست تکون دادم یه بغضی نشست تو گلوم اینجا احساس غربت میکنم 😔تو شهر خودم دلم برای مامان و بابا کلی تنگ شده بود اما از اومدنم خوش حال نبودم بعد کلی حال و احوال راه افتادیم به سمت خونه پدرجون و مادر جون رو عمو برد تو ماشین ساکت نشسته بودم بابا_حلما جان دخترم چرا ساکتی انقدر _دلم تنگ شد به همین زودی اینجا احساس غریبی میکنم😔 مامان_قربونت برم همه همینجورن وقتی برمیگردن بی تاب تر میشن _حسین مادر تو تعریف کن چجوری بود خوش گذشت بهتون حسین_بعله مامان جان مگه میشه بری کربلا و خوش نگذره _به حلما میگفتیم بیا برو خرید نمیشه که همش بری حرم نمیرفت😂 حلما_خو حالا 😂 بابا_حلما!!! نره خرید مگه میشه حسین_اره بخدا من دوسه روز اول برام غریبه بود اصلا😂 حلما_عهههه. خب رفته بودیم زیارت نرفته بودیم که خرید😒 مامان_قربون دخترم برم😍 . . تسبیح زینب هنوز دور دستمه دلم نمیاد بازش کنم همه جا همراهم بود شب که اومدن یادم باشه بدم بهش😭😍 مامان به مناسب اومدنمون مهمونی رو تدارک دیده قراره امشب همه جمع بشن خونمون طرفای 1ظهر رسیدیم خونه حسین و بابا چمدونامون رو اوردن از خستگی رو پا بند نبودم مامان_حلما جان برو استراحت کن تا شب سرحال باشی باشه ی گفتم یهو یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم رفتم سری وضو گرفتم نمازم رو خوندم خیالم راحت شد سعی کردم یکم استراحت کنم تا بقول مامان شب سرحال باشم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با کشیده شدن دستم به زهرا نگاه کردم نگران لب زد: _روژان چی شده عزیزم چرا هراسونی ؟ با بلند شدن صدای اذان دو زانو روی زمین نشستم و از ته دل زار زدم: _خدااااا مواظبشی مگه نه ؟کیان برمیگرده مگه نه؟اون نمیزنه زیر قولش ، نمیزنه زیر قولش! زهرا مرا به آغوش کشید و هم پای من اشک ریخت. با کمک خانمهایی که اطرافمان تجمع کرده بودند به داخل امامزاده رفتیم . خانم جوانی درحالی که لیوان آب در دست داشت رو به رویم نشست و آن را به سمتم گرفت _بیا کمی آب بخور .داری از حالی میری عزیزم _نمیخورم ممنونم زهرا لیوان راگرفت و به لبم نزدیک کرد _روژان یکم بخور .خواهش میکنم. بالاجبار لیوان را گرفتم و جرعه ای آب نوشیدم. _روژان جان من میخوام نماز بخونم .عزیزم تو اگه حالت خوب نیست بشین تا من بیام _نه منم میخوام نماز بخونم ،الان فقط نماز میتونه دلمو آروم کنه . _باشه عزیزم.پس پاشو نماز جماعت شروع شد هردو در صف نمازگزاران ایستادیم . خدا را به اولیاء و ائمه قسم دادم که کیان را صحیح و سالم به من و خانواده اش برگرداند. نذر کردم اگر کیان سالم از این سفربرگشت چادر بپوشم . وقتی دلم آرام گرفت با زهرا از امام زاده خارج شده و به سمت عمارت جناب شمس به راه افتادم _روژان .نمیخوای بگی تو امامزاده چه خوابی دیدی؟ با یادآوری کیان و خوابش با صدایی لرزان گفتم _خانجونم میگه هروقت خواب بد، دیدی واسه هیچ کس تعریف نکن.نمیخوام در موردش حرف بزنم. دیگر حرفی بینمان زده نشد . روبه روی عمارت نگه داشام، دست زهرا را گرفتم با خجالت و من من کنان گفتم: _زهرا خواهش میکنم ازت اگه کیان تماس گرفت خبرش رو بهم بده .فرقی نمیکنه چه زمانی باشه حتی اگه نصف شب باشه !قبوله؟ _باشه عزیزم هرموقع تماس گرفت بهت خبرمیدم.نمیای بریم خونه؟ _نه دیگه دیروقته باید برم، خانجون منتظرمه _ممنون که اومدی.سلام به خانجون برسون _وظیفه بود عزیزم.باشه چشم .تو هم سلام به خاله برسون خداحافظ _رسیدی خونه زنگ بزن.خدا حافظ دوهفته از دیدارم با زهرا گذشت .دوهفته ای که برای فرار از فکر و خیال کیان به کتابهایم پناه آورده بودم و خودم را درگیر امتحانات و دانشگاه کرده بودم . در این دوهفته فرزاد بارها تماس گرفته بود و من یا تماسش را پاسخ نمیدادم و یا رد تماس میزدم . آخرین روز امتحاناتم بود ‌.انقدر ان کتاب را خوانده بودم که از دیدن متنش حالم بد میشد. امتحانش مثل آب خوردن بود برایم، در عرض بیست دقیقه پاسخ دادم و از سالن امتحانات خارج شدم. روی یکی از نیمکت ها به انتظار مهسا و زیبا نشستم و خودم را مشغول فضای مجازی کردم . چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که با صدای سلامی ،از صفحه گوشی چشم گرفتم و به سمت صاحب صدا نگاهی انداختم فرزاد روبه رو ی من استاده بود. با چشمانی گرد شده و ابروهایی بالا داده .گفتم _علیک سلام. _میتونم کنارتون بشینم؟ _نخیر اصلا. نگاه از او گرفتم و به سمت دیگر،در سالن جلسات،نگاه انداختم _نگفتید امرتون؟ _امری ندارم .اومدم امروز ازتون خواهش کنم به حرفم گوش بدید _من دلیلی برای شنیدن حرفهای شما نمیبینم _دلیل بالاتر از این که عاشقت شدم چنان با شتاب گردنم را به سمتش چرخاندم که صدای شکستن مهره های گردنم به گوش او هم رسید. _فکر کنم این شیوه مخ زنی مدتهاست قدیمی شده اقای دکتر _من هیچ وقت نیاز به مخ زنی نداشتم _بله یادم نبود همه واسه شما سرو دست میشکوندن و خودشون رو آویزون شما میکردند _دقیقا همینطور بوده و تو اولین نفری هستی که توجه منو به خودش جلب کرده ،داره برام ناز میکنه _ناز !اونم من! بی توجه به او خندیدم‌ &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ فرداش الینا از صبح زود حاضر و آماده در سالن نشسته بود و منتظر امیرحسین بود تا بیاد و باهم برن سرکار جدید الینا. حالش نسبت به دوروز قبل بهتر بود و این بهتری رو مدیون لطف خواهرانه ی دوقلو ها و دلسوزی مادرانه ی مهرناز خانم بود... بالاخره ساعت هفت و نیم زنگ در به صدا در اومد. الینا با سرعت رفت طرف در و بازش کرد و قامت امیرحسین رو در کت قهوه ای تک با شلوار کتون و پیرهن کرمی دید. در دلش اعتراف کرد که واقعا امیرحسین خوش تیپه... البته به خوش تیپی رایان...!!! امیرحسین بعد ار دادن جواب سلام الینا پرسید: +بهترید ان شاالله؟! _بله...بریم؟! اونقدر ناگهانی و تند پرسید بریم که انگار واقعا میترسید کار از دستش بره. امیرحسین مهربون لبخندی زد و گفت: +اگه به نظر من باشه که میگم نه...بزاریم وقتی شما خوب خوب شدین ولی اگه مطمینید خوبید...چاره ای نیس...بریم... الینا لبخند متشکرانه ای زد و سری تکون داد و گفت: _let's go(بریم) امیر قدمی به عقب برداشت و رفت سمت آسانسور.الینا هم بعد از قفل کردن در با امیر هم قدم شد... یک ساعتی از ورودشان به مجتمع سینا میگذشت... ایلیا با روی باز از حضور الینا استقبال کرد و تمام کارهای پذیرشش رو انجام داد. بعدهم به سمت فروش محصولات آرایشی هدایتش کرد و گفت اینجا میشه محل کار شما. الینا اول مخالفت کرد.خیلی از این بخش خوشش نمیومد... امیرحسین هم چندان راضی نبود و وقتی مخالفتش رو با پرسیدن اینکه جای دیگه ای نیس اعلام کرد ایلیا گفت: +دیروز تعداد زیادی آدم استخدام شدن و همه جا تقریبا کامله جز اینجا. بعد هم با خنده افزود: +اینجا معمولا بخش مورد علاقه ی خانم هاست!!! اما الینا جز اون معمول خانم ها نبود!!! حتی زمانی که مسیحی بود و بی قید و بند از آرایش زیاد دل خوشی نداشت و همیشه میگف زنایی که خیلی آرایش میکنن اعتماد به نفس کمی دارن. اما به هر حال در حال حاضر کاچی بعض هیچی بود!!! بعد از دادن همه ی توضیح ها ایلیا رو به الینا گف اگر بخواد امروز رو میتونه مزخصی بگیره چون مشتری زیادی نیس. اما الینا بر خلاف موافقت امیرحسین با پیشنهاد ایلیا مخالف کرد و گفت از همین امروز کارش رو شروع میکنه... تا ساعت دو بیکار نشسته بود تو بخش خودش و هیچ خبری هم نبود.فقط با چندتا از دخترای دیگر بخش ها آشنا شده بود. ساعت دو از تو بلندگوی سالن پیجش کردن به اطلاعات. با دیدن امیرحسین در بخش اطلاعات تعجب کرد و وقتی علت پرسید امیر به سادگی شونه ای بالا انداخت و گفت: +گفتم راه طولانیه.ترافیکم زیاده.بیام دنبالتون.. _ولی ساعت کاری من چهار تموم میشه... +ایلیا گفته مشکلی نیس... _آخه... +ای بابا...الینا خانوم... تشریف بیارین دیگه... الینا به ناچار قبول کرد و با امیرحسین همراه شد. شب دوقلوها خونه ی الینا بودن.البته نه برای شام. تو این چند ماه به طور کامل از زندگی الینا باخبر بودن و فهمیده بودن خیلی شبا شام الینا نون پنیره... اونم کم فقط برای خودش نه برای مهمون اضافه!!! الینا کامل در رابطه با کارش برا دوقلو ها توضیح داد.حرفاش که تموم شد حسنا با قاطعیت گفت: +الینا اینجا دیگه حماقت های قبلتو تکرار نمیکنیا! الینا گنگ نگاهش کرد که ادامه داد: +خبری از حلقه و غیره نباید باشه...هرکی هرچی پرسید درست جواب بده...تو کار بدی نکردی که از دیگران پنهونش میکنی...طرز تفکر خانوادت غلطه... ساعت سه و نیم بود.حوصلش سر رفته بود.از صبح تا حالا فقط چهارتا مشتری داشت.بی حوصله و بی هدف در حال بالا و پایین کردن جدول تنظیمات گوشیش بود که از بلندگو پیج شد... خسته بود... روز خیلی سختی رو در پیش گذاشته بود... دعوای اساسی با مدیر شرکت و خراب کردن یه پروژه ساده و دستور خرید مامان همه و همه دست به هم داده بودن که خستش کنن... ساعت سه بود.چشماشو چند دقیقه ای روی هم گذاشته بود تا شاید خستگی از تنش در بره... دلش یه اتفاق جدید میخواس... یه چیزی که به وجد بیارتش... هیجانزدش کنه... ینی میشد؟!... صدای زنگ گوشیش دوباره رو اعصابش خط کشید... با حرص بدون باز کردن چشماش جواب گوشیو داد: _بله؟! +سلام پسرم... پووفی کشید.بازهم مادرش.دهمین بار بود که امروز زنگ میزد و درخواست خرید رنگ مو داشت!!! کلافه جواب داد: _سلام مامان...چشم میخرم خب؟دیگه زنگ نزن. و قطع کرد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 زمان زیادی از رفتن کمیل و روهام نگذشته بود که صدای ضربه به در ورودی مرا به آن سمت کشاند. در را باز کردم،زهرا پشت در ایستاده بود. چشمان قرمزش داد میزد که حالش خوب نیست با نگرانی گفتم _یاخدا چی شده ؟چرا چشمات قرمزه؟گریه کردی؟ با دستان لرزان دستی به روسری اش کشید و با چشمانی که به هرسو دوخته میشد الا چشمان من،گفت _نه بابا گریه چرا!بخاطر سردرده.از صبح گرفته و ول نمیکنه. _آهان.خب بیا تو ببینم قرص چی تو خونه داریم بهت بدم بخوری _نه نمیخواد خونه خوردم .روژان دلم خیلی هوای امامزاده صالح رو کرده.میای بریم؟شاید بیرون رفتن سردردم رو خوب کنه _باشه پس تو بری آماده بشی من هم آماده میشم زهرا به سمت ساختمان خودشان رفت .من هم به داخل برگشتم. چشمم که به گوشی تلفن افتاد . تصمیم گرفتم دوباره با کیان تماس بگیرم تا حداقل دلم آرام بگیرد. یک بوق، دو بوق، سه بوق .....فایده ای نداشت بازهم گوشی اش را جواب نداد. حس بدی داشتم و هرلحظه اوضاع روحی ام بدتر میشد . لباس پوشیدم و بعد از گذاشتن چادر بر سرم به سمت ساختمانشان رفتم. جلو در ورودی ایستادم _زهرا جان بیا من حاضرم زهرا حاضر و آماده بیرون آمد و با عجله گفت بریم یک چیزی این بین درست نبود.امکان نداشت من جلو در باشم و خاله برای دیدنم بیرون نیاید. _خاله خونه است ؟بزار برم حالش رو بپرسم بعد بریم زهرا با هول و ولا به سمتم آمد و دستم را گرفت _بیا بریم دیرمون شده برگشتیم میریم خونه ما ،مامانمو هم میبینی با اینکه از رفتار زهرا ناراحت شده بودم و فهمیده بودم چیزی را پنهان میکند ولی به روی خود نیاوردم و با او همراه شدم. &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاهی به صفحه گوشی میندازم :پناه سر مامان رو گرم کن زیر لب غری میزنم : مگه مامان بچه دو ساله ست سرش رو گرم کنم وارد راهرو میشم . -آدرس رو فرستاد؟ -نه هنوز بیا بریم یه چیزی بخور رنگت پریده. - نمیخورم مامان آخه چرا الکی نگرانی دستش شکسته چیز مهمی نیست - از دیشب تا حالا چرا زنگ نزد؟ - گوشیش خاموش بود دیگه دیدی - چرا؟ -لابد شارژ تمام شده - شارژرنداشت؟ -چرا خب جدیدا شرکتم اجازه نمی ده گوشی هاشو رو روشن بزارن - حالت خوبه ؟پناه؟ نگاه به طرف مامان میاد: شارژ پاشا دست منه -دست تو چیکار میکنه ؟ شارژرم خراب شده گفت من میرم برات درست کنم مامان بالاخره یکی از خشمش کم شد و این نشانه خوبی بود از پله ها پایین رفت. روی مبل نشست و دوباره بغض شروع به جوشیدن کرد باورم نمیشد مامان یه روزی به خاطر ما گریه کنه -من از دست شما چیکار کنم داشتم سکته میکردم نمیگین من قلبم میاد توی دهنم؟ زیور خانم جلو میره و کنار مامان میشینه :خانوم جون چرا انقدر غصه میخوری؟ آقاپاشا نمی‌خواسته الکی نگرانت کنه -الان نگران نشدم؟ گوشی توی دستم احساس خفگی می کرد و ولی اگه فشارش نمی‌دادم از اضطراب می مردم ، همیشه وقتی اضطراب می گرفتم هر چیزی که نزدیکم بود رو فشار میداد .صدای ویبره ش باعث میشه نگاهی به صفحه بکنم مامان سوالی نگاه میکنه -کی بود؟ - تا ۲۰ دقیقه دیگه راه بیفتین بعدشم یه پیام تبلیغاتی میفرسته که مجبور نشم دروغ بگم بی اراده لبخندی میزنم ولی با دیدن نگاه ها سعی می کنم خودم رو جمع کنم -کی بود ؟ -پیام‌تبلیغاتی - به پیام تبلیغات خندیدی ؟ -خیلی مسخره بود به سمت نگاه برگشت نگاه که انگار منتظر بود گفت: من میرم آماده شم به سمت اتاقش میرم که پاش گیر میکنه ،مامان با عصبانیت میگه:تو هم یه کاری کن دست وپات بشکنه خب نگاه که همیشه حاضر جواب بود،این بار با دیدن شرایط بحرانی ساکت میشه و ادامه راش رو میره .یاد بچگی های خودم و پاشا افتادم که خیلی شر و شلوغ بودم به مرحمت آماده شدن نگاه بیست دقیقه هم میگذره .مامان سرسام آور میراند ،جلوی بیمارستان ترمز میکنه .بیمارستان خودش بود اشاره ای به نگهبان میکنه که ماشین رو توی پارکینگ بزاره ،نفهمیدم بهش برخورد یا نه ولی اگه من بودم بهم بر می خورد .نگاهی به پرستار میکنه ،پرستار با انرژی سلامی می کنه ولی مامان نگران می پرسه: پسرم کجاست؟ -پسرتون؟ -پاشا میلانی -پاشا میلانی پسر شماست؟ بعد از ادامه حرفش منصرف میشه و آدرس اتاق در دانه ی بهنوش خانوم رو میده . مامان در رو باز کرد ،نگاهی به پاشا کرد جلو رفت ،صدای تق تق کفش های پاشنه بلند مامان تنها صدای توی اتاق شیش متری پاشا بود .جلو می رود ،روی صندلی کنار تخت میشینه ،دستی به صورت پاشا میکشه ،پاشا خواب بود . -پاشا مامان انگار تمام اضطرابش رو فراموش کرده باشه .پتوی سفید روی پاشا رو مرتب میکنه . -پاشا چشم هاش رو باز کرد،چشم های بی جانش رو دوخت به چشم های مضطرب مامان ،سعی کرد بشینه ولی نتوانست. -معلوم هست کجایی؟ دیگه جونی نداشت،فقط خیره ماند به چهره ی مامان. -بزار ببینم دکترت کیه،چرا ننوشتن دکترت کیه؟ پاشا بی توجه پتو رو روی خودش کشید ،چرا آنقدر بی خیاله؟ شایدم واقعا جای نگرانی نیس. -چی شده؟نمی خوای روزه سکوتت رو بشکنی؟ -هیچی مادرم ،استخون کتفم شکسته -برا استخوان کتف انقدر رنگ آدم میپره؟پایین چشم گود میفته؟ ببینم پاشا من پوست صورتم مخملیه یا دم دارم؟ پاشا همینطور به مامان نگاه می کنه ،نمی دونست چی بگه. -جواب منو بده پاشا به زحمت بلند شد ،نگاه تمام این مدت فقط به پاشا نگاه می کرد ،چقدر ساکت شده بود . -هیچی کتفم شکسته -عه چقدر باهوشی پاشا با عجز نگاهی به مامان بهنوش انداخت،به دادش می رسم . -مامان ولش کن دیگه بزار استراحت کنه -خیل خب استراحت کن اینجا یکی پیدا میشه به من بگه چه خبره دیگه پاشا بی خیال به روبه رو نگاه میکنه .پرستاری وارد اتاق شیش متری پاشا میشه وبه جدال خاموش خانواده خاتمه میده. -خوب هستین دکتر نجاتی؟ -خیل ممنون بهاره جون -اتفاقا دلمون براتون تنگ شده بود -لطف دارین 🌺🍂ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ آیفون با ترس چشمام وبازکردم وهینی کشیدم،دنیا دستش وتوهواتکون دادو گفت: دنیا:چته بابا؟زنگ دربود. ازجاش بلندشدوبه سمت آیفون رفت. باورم نمیشه تواین زمان کوتاه خوابم برده باشه، دنیادرو بازکردوکناردرایستادبرای استقبال شایان. ازجام بلندشدم وبه سمت دنیارفتم،گفتم: +پشمک چرابیدارنکردی؟ دنیا:دیدم خوابیدی دلم نیومد. باپام زدم به پاش و بی شعوری بهش گفتم.خواست چیزی بگه که همون لحظه شایان دروبازکردوواردشد. اول روکردبه من تاسلام بگه ولی وقتی چشمش خوردبه دنیااول به اون سلام گفت: شایان:به به ببین کی اینجاست؟دنیاخانم،خوبی؟ دنیادستش وتودست درازشده ی شایان گذاشت وگفت: دنیا:مرسی شایان توخوبی؟ شایان:تورودیدم عالی شدم. اه حالم به هم خورد،چقدراین دوتاضایعن آخه؟ سرفه ی الکی ای کردم که شایان به سمتم برگشت، باخنده گفت: شایان:به به بانوهالین،چطوری؟رنگ وروت باز شده،نقشه گرفت؟ پوزخندی زدم وپشتم و کردم بهشون وبه سمت مبل رفتم،صدای دنیارو شنیدم که مثلاآروم به شایان گفت: دنیا:آخه کجاش رنگ وروش بازشده؟شبیه میت شده. شایان:جدی؟ ببخشیددیگه من توتشخیص رنگ پوست مثل شماقوی نیستم. به سمتم واومدن ودوتاشون کنارهم روی مبل روبه روی من نشستن. شایان:خب هالین؟چی شد؟ باصدای آرومی گفتم: +نشد. شایان:یعنی چی؟مانقشه به این خوبی کشیدیم، یعنی پسره توروبااون قیافه پسندید؟ چونم ازبغض لرزید،گفتم: +آره. شایان پوزخندی زدوباکلافگی گفت: شایان:پوف،عجب بدسلیقه ایه پسره. چیزی نگفتم،شایان دوباره گفت: شایان:چی شددقیقا؟کامل بگو. اشکم چکید،باگریه گفتم: +همه ی نقشه روموبه مو انجام دادم ولی نشد،یارو بیخیال نمیشه،تابه خودم اومدم دیدم تاریخ عقد و عروسی رومشخص کردن. شایان باتعجب گفت: شایان:چه زمانیه؟ دنیاجواب داد: دنیا:پنج شنبه همین هفته. شایان باچشمای گرد شده گفت: شایان:یعنی همین دوسه روزدیگه؟اصلاچراعقدو عروسی باهمه؟چراانقدر عجله؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +چبدونم باطعنه گفتم: +شایدمی ترسن تواین دوسه روزپسرشون دست یه بچه روبگیره ببره خونشون. شایان زد زیرخنده وگفت: شایان: اخ جوون ،چه خوب گفتی. بابی حوصلگی گفتم: +برو بابا دنیامحکم کوبیدتوشونه ی شایان وگفت: دنیا:ساکت دیگه،مسخره نکن. شایان دستش وگذاشت روسینش وگفت: شایان:چشم بانو. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بچه هابس کنیددیگه،بگیدمن چیکارکنم؟ هردوشون به فکرفرورفتن،منم چشمام وبستم وسرم وبه پشتیه مبل تکیه دادم. بعدازچنددقیقه شایان ودنیاهمزمان گفتن: _فهمیدم! باتعحب نگاهشون کردم،خندیدن، شایان باپررویی گفت: شایان:به به چه تفاهمی.. دنیالبخندی زدوخواست چیزی بگه که اجازه ندادم وباصدای بلندی گفتم: +خب؟ شایان نگاهم کردوشروع کردبه تعریف کردن نقشه. &ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 رفتم بالا سر امیر سرمو گذاشتم روی قلبش امیرم، عشقه زندگی من قلبت واسه من بزنه هاااا نمیخوای چشماتو باز کنی ؟ پاشو ببین چادرمو ،تو که خوب منو ندیدی باچادر ،پاشو بریم هنوز کارای هیئت تمام نشده ، مگه منتظر محرم نبودی؟ فردا اول محرمه هااا پاشو باهم بریم پیش بچه هاا کمشون کنیم،امیر جان سارا چشماتو باز کن ،امیر بدون تو من میمیرم ، دستاشو گرفتمو میبوسیدم ،خدایا به من رحم کن ،خدایا به دل پر دردم رحم کن ،امیرو برگردون ) پرستار اومد و منو از اتاق بیرون برد( حالم اصلا خوب نبود صدای اذان و شنیدم وضو گرفتم رفتم نماز خونه اولین بار بود میخواستم نماز بخونم ،یادم میاومد بچه بودم همش کنار بابا نماز میخوندم نمیدونم از کی دیگه نخوندم و از خدا دور شدم نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم » معبود من ،میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم ،میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم ،ولی تو که بزرگی ،تو که رحیمی ،تو منو ببخش ،خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن « فردا دکتر گفت، که امیر خدارو رو شکر سطح هوشیاریش خوب شده ولی نمیدونه چرا هنوز چشماشو باز نکرده پرستارا گفته بودن که فقط یه نفر میتونه بمونه منم گفتم که خودم میمونم دوستای امیرم همه اومده بودن بیمارستان و من از همه شون میخواستم که برای امیر دعا کنن از تو بیمارستان صدای دسته ها و زنجیر زدناشونو میشنیدم ،شب تاسوعا بود بابام با مریم جون برام غذا آورده بودن مریم : سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن - نه مریم جون هستم خودم بابا رضا: سارا بابا بیا بریم خونه یه کم استراحت کن باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان من خودم میارمت با اصرار بابا قبول کردم به بابا رضا گفتم که منو ببره خونه خودمون رسیدیم خونه بابا رضا: سارا جان من میرم بیمارستان هر موقع خواستی بیای بگو بیام دنبالت - چشم بابا جون در خونه رو باز کردم بوی امیر کل خونه رو پر کرده بود نشستم یه گوشه چشمم به عبای قهوه ای امیر افتاد ) هر موقع امیر میخواست نماز بخونه این عبا رو میزاشت رو دوشش ( رفتم عبا رو برداشتم ،همون بوی اول دیدارمونو داشت ،عبا رو گذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن ، ده دقیقه نگذشت که دلم میخواست برگردم بیمارستان ،نمیتونستم به بابا زنگ بزنم میدونستم نمیاد چادرمو برداشتم و سرم کردم که برم سر کوچه ماشین بگیرم خیابونا شلوغ بود ،دسته پشت دسته رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد رفتم داخل هیئت ،ساحره منو دید اومد سمتم)بغلم کرد( ساحره: سارا جان خوبی؟ امیر بهتر شد؟ ) نگاهش کردمو اشک از چشمام سرازیر میشد( انشاءالله که میشه ساحره منو برد سمت زنونه همه جا شلوغ بود منم رفتم یه گوشه نشستم مداح شروع کرد به روضه عباس خوندن پشت سرم یه پارچه بزرگ سیاه بود که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا سرمو گذاشتم زیر پارچه سیاه شروع کردم به گریه کردن صدای گریه همه بلند شده بود انگار همه ی این آدمها خواسته ای دارن از صاحب امشب منم شروع کردم به زمزمه کردن» یا حضرت عباس ، امشب شب توعه، تو ناامید شدی از بردن مشک به خیمه هاا ،تو از رقیه و علی اصغر شرمنده شدی ،تو از رباب شرمنده شدی ،تو رو به نا امیدیت قسم منو نا امید نکن،تو رو به مادرت زهرا قسم نا امیدم نکن ، از هیئت اومدم بیرون که محسن و ساحره اومدن کنارم ساحره: کجا میخوای بری سارا - میخوام برم بیمارستان محسن: سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچه های پرورشگاه &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
کار با سختی‌ها و دویدن‌ها و توکل بچه ها خوی پیش میرود،انگار پای نصرت خداهم پشت در ایستاده بود تا تشکیلاتمان شکل گرفت و تثبیت شد آن هم رسید. هرچند هرچه بیشتر در دم و دستگاه‌های دولتی و خصوصی پیش میرفتیم،حرفها و عملکردها وحشتناکتر میشد:گاهی نصفه جلسه‌هایمان به نقد و غصه گویی میگذشت. گاهی حتی به فحش هم میرسید،اما بالاخره ایستادن حتما سنگ خوردن هم دارد! اگر فقر مدیریت،ندیدن دانشجو،ندید گرفتن استعداد،اقتصاد مریض و سیستم بانکی وحشتناک را میشد جمع کرد خوب میشد. حالم حال مصطفی است؛دکتر مصطفی چمران!وقتی که در آمریکا اعتراض مدنی به رژیم را طراحی میکرده است. وقتی که در لبنان با آن وضعیت فجیع راه حل پیدا میکرده است. وقتی که در محاصره پاوه استقامت میکرده است. سختی را مقابلم قابل رد شدن میبینم. دیوار را بتنی نشان نمیدهد و رودخانه ای نشان میدهد که باید دل بزنی به موج‌هایش و از میانش بگذری. در پیجم مینویسم:((رنج برای مردان است؛مردهایی داریم که رنجها را مقدس میکنند. به یاد دوستم آرش که برایم مثل چمران مقدس شده است.)) مسعود بعد از این برایم نوشت:دنیا را مسخره گرفته بودم و الان رسیده‌ام به سرگردانی در راه‌هایی که نمیدانستم باید کدام سویش را انتخاب کنم. خاصیت آرش این بود که ماندنش آرامم میکرد و رفتنش سمت و سوی زندگیم را به هم ریخته است. به یاد آرش که از او نمیتوانم بگذرم و بدون او راحت نفس عمیق بکشم. هوای من،هوای اوست این روزها! با پیشنهاد استاد از شهر میزنیم بیرون تا دو خانواده باهم بیشتر باشند. پشت فرمان سکوت کرده‌ام و مادر دوست ندارد. دیشب به احمد گفته بودم یک تعریف درست و حسابی بگوید که زن و زندگی باید چه باشد که بدبختم نکند. جواب داد:جوک خوبیه!زن خوب؟یه دختر خوب؟چی بگم؟باید از بابا پرسید که مامان رو داره. من فهیمه رو که دیدم با مامان سنجیدم و انتخاب کردم. شاید بگم باید عقل زندگی و فهم مردفهمی داشته باشه. ببین این خانم فهم زندگی رو داره یا فقط جنس زن رو میفهمه. یعنی فقط میخواد از جنسیتش کیف تیپ و قیافه رو ببره و نمیخواد عقلی از این تفاوت برای رشد زندگیش استفاده کنه. زنه،اما زن نیست؛عروسکه. اصلا گول زیبایی صورت و نازکی صداشو نخور. دیگه بقیه چیزا حله. از دو ساعت حرف با احمد فقط فهمیدم که باید از خدا بخواخم و الا چطور بفهمم که این اطمینان در عمل هم هست. ما که فقط چند جلسه نشستیم و حرف زدیم. مادر دست میگذارد روی شانه‌ام و میگوید:میثم جان!ان شاالله دیگه جواب قطعی بگیرید. سر تکان میدهم. _خانواده‌شون که خیلی خوبند،خودش هم که خیلی به دل میشینه ولی خب تا خودتون چی بخواید. نگاهم را از پشت ماشین استاد میگیرم و کمی دست راستم را که باغی است بدون حصار نگاه میکنم. _من هم که با دامادهاشون تلفنی صحبت کردم،خیلی راضی بودن و ویژگی خاصش رو آرامش و وقارش میگفتن‌. _وا من با دوستاش و یکی از همسایه‌هامون صحبت کردم میگفتن خیلی پرشوره و مهربون. سر تکان میدهم. آرامش و پرشوری. چه شود؟ _میثم مادر یه حرفی بزنی بد نیست. میترسم لال از کار دربیای. امتحان کن چند کلمه رو! _چی بگم؟ _هیچی. خوبه زبونت هست! خیالم ناراحت است. دل نگرانی که نه،چون برای جنس من دل نگرانی معنا ندارد،اما دلواپسی چرا،دلواپسم. از آینده و فردی که به آن اعتماد میکنم و دلواپسم که نکند مثل دوستان دلواپس واقعا هم نتیجه اعتمادم بشود برچیده شدن هسته‌ای!هسته زندگیم از هم بپاشد. کاش همایش دلواپس‌ها ادامه پیدا میکرد و مذاکرات هسته‌ای با چند تا تبصره از جانب ما جلو میرفت. دلواپسیم باعث میشود که بپرسم:اگه زن آدم بد بشه. چه کار باید کرد؟ _اینو از بابات بپرس. پدر میکوبد روی پایم و میگوید:خوبه که دوست نداری زندگیت خراب بشه. الان که ما داریم این همه میریم و می‌آییم برای همینه دیگه. ولی خب تو از کی تا حالا اینقدر ظن بد میبری؟بابا یه خرده به پیامبرت برو. میگن هیچ وقت تفأل بد نمیزدن. بگو خدایا زن خوب نصیبم بشه تا آخر عمر میگم الحمدالله. از این بالاتر شکر کردن که نداریم. من دائم شکرت رو میکنم و میگم خدا لطف کرده. فرارِ رو به جلو دارند. اما من ذهنم خالی نمیشود. خاک بر سری است دیگر. نمیتوانم اینجا بگذرم. یعنی چطور باید اعتماد کنم. اگر نتیجه اعتماد بشود آنچه که نباید بشود. می‌پیچند توی جاده خاکی. راهنما میزنم و میپیچم. سرعت بیست تا حالم را میگیرد. میگویم:حالا کلا شما فکر کن داری مشاوره میدی. ٭٭٭٭٭--💌 💌
📚 📝 نویسنده ♥️ کنار تلویزیون، یک سماور برقی رنگ و رو رفته درون سینی، به برق بود. فرش اتاق تقریبا ًنخ نما و پوسیده شده بود. تلفن مشکی و قدیمی، بدون تشریفات روی زمین بود. وقتی نشستم، حسین بالش بزرگی برایم آورد تا به آن تکیه کنم. بعد از اتاق بیرون رفت تا چیزی برای خوردن بیاورد. بی اختیار به دیوارهای دود زده خیره شدم. یک ساعت بدریخت و قدیمی که روی چهار و نیم به خواب رفته بود. یک پوستر بزرگ از حضرت علی (ع) و یک قاب « و ان یکاد »، روی دیوار دیگر هم عکسی از زن و مردی با بچه هایشان بود که حدس زدم باید والدین حسین باشند. بلند شدم و مقابل عکس ایستادم. عکس زمانی رنگی بود، ولی در گذر زمان رنگ پریده و زرد شده بود. صورت زن جوان، بشاش و خوشحال بود. نگاهش همان نگاه معصوم حسین بود. ابروهای نازک و دماغ عقابی داشت با یک لبخند محو، شوهرش مردی قد بلند با نگاهی نافذ بود. موهای سرش مشکی و سبیلهای پرپشتی داشت. کنارش پسر جوانی ایستاده بود تقریبا ً سیزده، چهارده ساله، در نگاه اول هر کسی می فهمید که حسین است. ریش نداشت و موی تنُکی پشت لبش بود. جلوی آنها دو دختر با پیراهن های یک شکل و جوراب شلواری های سفید، ایستاده بودند. صورتهایشان مثل مادرشان بود. دختر بزرگتر روسری سفید داشت و کوچکتره موهایش را با روبان کنار دو گوشش، بسته بود. اختلاف سنی شان با هم زیاد نبود. به محض نشستن دوباره ام، حسین با لیوانی شربت که پر از یخ بود وارد شد. معلوم بود که شربت آماده نداشته و خودش شکر و آبلیمو را مخلوط کرده، لیوان را برداشتم و گفتم: - بیا بشین، مهمونی که نیامدم. حسین نشست مقابلم و به رختخوابها تکیه کرد. گفت: - خوب! دیدی من کجا زندگی می کنم؟ هیچ چیز رویایی و قشنگی انتظارت رو نمی کشه. با جسارت گفتم: به جز تو! آَشکارا یکه خورد. گونه هایش سرخ شد و سر به زیرانداخت. برای اینکه حال و هوایش عوض شود گفتم: اینجا هیچ عیبی نداره به جز اینکه خیلی کثیفه، چرا تمیزش نمی کنی؟ حیاط پر از برگ شده... حسین سرش را تکان داد: دلیل اولش این است که دست و دلم اصلا ً به کار نمی ره، دومین دلیلش مربوط به وضع بد ریه ام است. با کوچکترین تحریکی به حال مرگ می افتم و انقدر بهم سخت می گذره که ترجیح می دم تو کثافت زندگی کنم ولی گرد و خاک هوا نکنم! از ته دل گفتم: خوب من تمیز می کنم. اینجوری خیلی بده، اصلا ً واسه سلامتی ات هم ضرر داره. حسین چیزی نگفت. سکوت اتاق را فقط گردش قاشق در لیوان شربت، به هم می زد. احساس می کردم دانه های عرق از تیرۀ پشتم سرازیر شده است. دلم شور می زد. به حسین که به مقابلش خیره شده بود، نگاه کردم. نگاهش غمگین بود. نیم رخ جذابش، ناراحتی اش را نشان می داد. با ملایمت گفتم: حسین، تو باید حرف بزنی، آنقدر همه چیز رو تو خودت نریز. حرف بزن. سرش را برگرداند و نگاهم کرد، با صدایی که به زحمت شنیده می شد، گفت: - کی فکرش رو می کرد؟... مهتاب انقدر حرف دارم که اگه یک هفته اینجا بشینی تموم نمی شه. ولی چون خیلی بهت علاقه دارم فقط قسمتهای قابل تحملش رو برات می گم. تو هم اصرار نکن همه چیز رو بدونی، خوب؟ سری تکان دادم و گفتم: ولی من دلم می خواد در مورد تو همه چیز رو بدونم. پایان فصل 17 فصل هجدهم در خانواده اي معتقد به دنيا آمدم . پدرم كارمند بانك و مرد زحمتكشي بود دائم در تلاش بود كه مبادا خانواده اش در رنج و عذاب زندگي كنند. دغدغه هميشگي اش اين بود كه مبادا پول حرام وارد زندگي اش شود. در هر كاري اين مورد را در نظر داشت و تا مطمئن نمي شد كاري انجام نمي داد . مادرم هم زن مظلوم و ساده اي بود كه منتهاي آرزوش رضايت شوهر و بچه هايش بود. هميشه ما را مقدم بر خودش مي دانست در همه چيز اول بچه هايش را در نظر مي گرفت بعد خودش را هيچوقت يادم نمي آيد كه روي حرف پدرم حتي در صورت عدم توافق حرفي زده باشد. پدرم را آقا يا رحيم آقا صدا مي كرد. كلمه آقا هيچوقت جا نمي افتاد. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ خب میگی واسه خودته ... چرا فکر میکنی توصیه های خدا برای تو نیست ؟ بقول تو برای دکتر هیچ فرقی نداره که تو بعد از نتیجه طبابت چیکار میکنی ، چرا فکر میکنی عبادات تو برای خدا تاثیری داره ؟ اینکه تو بهشتی باشی یا جهنمی چه کمکی به خدا میکنه ؟ اونی که بخدا و تعلیماتش نیاز داره تو هستی ! مهدا : بیاین این جوری به قضیه نگاه کنیم ... خانم شما اگه دارو هاتو نخوری دقیقا چه اتفاقی میافته ؟ ـ خب بیماریم تشدید میشه مرصاد : حتی ممکنه موجب مرگ بشه مهدا : دقیقا ، حالا اگه شما خدایی نکرده در اثر مصرف نکردن دارو ها و بی توجهی به توصیه های دکتر از دنیا بری تقصیر دکتره ؟ یا تقصیر دارو ها ؟ دختر : خب هیچ کدوم تقصیر خودم مرصاد : دقیقا ، پس بنظرتون دکتر مرگو براتون انتخاب کرده یا اون بوده که بخاطر عدم رعایت مواجب بقول خودتون ، شما رو مجازات کرده ؟ مهدا : اگه به مجازات و آخرت هم همین طور نگاه کنیم متوجه میشیم خدا هیچ وقت مجازاتو خلق نکرده بلکه جهنمی شدن نتیجه اعمال خودمونه ، دانشمندان فیزیک معتقدن سرما و تاریکی وجود مادی نداره و نتیجه نبود گرما و روشناییه . خدا راه رو به ما نشون داده و به ما اختیار داده که تصمیم بگیریم ولی اینم گفته که هر کار و تصمیمی یه عقوبتی داره ! جمع در فکر فرو رفته بود که دختر در تنگنا قرار گرفته ، گفت : خب اینهمه سختی کشیدن لازمه ؟ چرا باید از لذت هامون دور باشیم ؟ به چادر مهدا اشاره کرد و گفت : مثلا چرا باید تو این چادرا عذاب بکشیم ؟‌ اصلا چرا برای کاری که دلمون میخواد بکنیم باید جواب پس بدیم ... ؟ مگه خدا خودش ما رو این جوری خلق نکرده ؟ پس چرا نمیذاره راحت باشیم ؟ ندا غضب آلود به او نگاه کرد و با لحنی تند با اشاره به سر و وضع آزادی که داشت گفت : کسی مجبورت نکرده بیای که ! راه باز جاده دراز ... با این ریخت و قیافه چطور به خودت اجازه دادی بیای هیئت ما ؟ حتما اومدی با خدا معامله کنی پوزخندی زد و ادامه داد : میدونم دردت چیه بیا این حلوا رو هم بزن شاید خدا نگات کرد . رو به مائده گفت : دوست تو بوده نه ؟! دو تا خواهر نمونه هستین ... ! خواهرتم بخاطر همکلاسی مسیحیش با من دشمنه .... دختر با چشم هایی که از اشک و کینه سرخ شده بود به ندا خیره شد و همان طور که جمع را ترک میکرد گفت : دختره ی عوضی ... به تو چه ؟! مگه تو خدایی ؟ مگه من با تو حرف زدم ؟ یه مشت آدم از خود متشکر متحجر بدبخت ... ! حالم از خودتون و فکر زنگ زده و پوسیده تون بهم میخوره ! مهدا با صدایی که از شدت خشم می لرزید رو به ندا گفت : خالقی یا قاضی ؟ چطور به خودت اجازه میدی مردمو قضاوت کنی برای جزا و کیفرشون اندازه تعیین کنی ؟ .... چی از حق الناس میدونی ؟ هیئت ما ؟ نکنه فکر کردی اینجا ملک شخصیته ؟! کی گفته اون دختر مسیحی جهنمیه تو دربست بهشتی ؟ چطور به خودت اجازه میدی به خواهر من بخاطر دوستش توهین کنی ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh