eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #تا_ پروانگی یاد تو رقص قلم را به شوق آورده است صوت زیبا ی تو قلبم را به ذوق آورده. است شا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه مقابل هم لبخند می زدند دومین شوک امروز بود! از تعجب داشت شاخ در می آورد، ارشیا آمده بود آن هم با بی بی... لبخند کش آمده ی ریحانه ناخوداگاه جمع شد و نگاهش به نگاه همسرش گره خورد. چقدر دلتنگش بود... چه عجیب بود این سرزده آمدنش. عمو با خوشحالی برای خوش آمدگویی پیش رفت. ترانه با شیطنت گفت: _به به جورمون جور شد! شوهر خواهر عزیز هم تشریف آوردن. ریحانه آبروداری کن. ببینم این ننه نقلی بامزه کیه؟ مامان بزرگش؟ _اوهوم _نمیری سلام کنی؟ _چرا... واقعا خوشحال بود از دیدنشان و البته متعجب! از بی بی خجالت می کشید چون بجای تشکر از زحمات چند روزه اش، بخاطر دعوای آن شبش با ارشیا، بی خبر از خانه اش رفته بود و حتی به بهانه ی اینکه حالش خوب نبوده جواب تلفنش را هم نداد... صورت چروک خورده و سردش را بوسید. _خوش اومدی بی بی جان _خوش باشی مادر، خوبی؟ تو راهیت خوبه ایشالا؟ سرش را پایین انداخت و جواب داد: _الحمدالله، ببخشید منو... بخدا ... نگذاشت حرفش را ادامه بدهد، دستش را فشار آرامی داد، چشم های مهربانش را بست و باز کرد و گفت: _قسم نخور تصدقت برم، قربون خدا برم. قسمت بوده که من پیرزن واسه خاطر پادرمیونی بین تو و ارشیا پاشم بیام مجلس امام حسین و خانواده ی گلت رو ببینم... _پس بریم تو، اینجا هوا سرده. دیگه کم کم مراسمم شروع میشه _بریم مادر، بریم که من یه باد بهم بخوره تا ته زمستون مریضم چقدر خوب بود بودن بی بی، انگار حالا ارشیا هم خانواده دار شده بود. بدون اینکه به ارشیا نگاهی بکند همراه بی بی وارد خانه شد. کاش در مورد او و طاها فکر بدی نکرده باشد حداقل. پشتی را کشید پشت بی بی تا تکیه بدهد. _دستت درد نکنه، خیر ببینی. خودش هم نشست و گفت: _خواهش می کنم. دیگه چه خبر؟ _به اندازه ی زمین و آسمون خوشحالم این روزا، الهی شکر _خبر جدیدی شده مگه؟ _دیشب ارشیا باباشو آورده بود پیشم؛ بعد از اینهمه سال... دلم روشن شده. قوت برگشته به زانوهام، خدا از سر تقصیرات هممون بگذره مخصوصا مه لقا! چی بگم که تف سربالاست _خداروشکر، خیلی خوشحال شدم. چه کار خوبی کرده ارشیا _آره بچم، اما خب... _خب چی بی بی؟ _دل خودش خوش نیست، دیدم این چند روزه مثل مرغ سرکنده شده. نتونستم طاقت بیارم امروز بهش گفتم اگه دردت دیدن زنته خب پاشو بریم ببینش، از خدا خواسته بود انگار، دست منو گرفت اومدیم اینجا چقدر ذوق زده بود ریحانه، انگار دختر هجده سال بود و برگشته بود به شور و حال پیش از ازدواج... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
. . . _حلما جان دخترم با صدای مادرجون چشمامو باز کردم حلما_وای من خیلی خوابیدم؟ مادرجون_نه مادر ده دقیقست خوابت برده حالت بهتره؟ از اون ضعف قبل خبری نبود _اوهوم بهترم😔 فاطمہ_چرا ناراحتی عزیزم حلما_نتونستم درست زیارت کنم تا رسیدیمم خوابم برد 😭😭😭 مادرجون_اشکالی نداره دخترم مهم اینه که اومدی اینجا من 4بار قبلی که اومدم کربلا قسمت نشده بود بیام سامرا فاطمہ_ماهم دفعه های قبل نشد بیایم سامرا😔 _ببین حلما چقدر دوست دارن اولین بارته که میایی همجارم زیارت کردی ماشالا😍 حلما_اینجا که شرمنده شدم نتونستم حتی دو رکعت نماز بخونم😭 مادرجون_قربونت برم مادر مثل فرشته ها شدی اصلا فکر نمیکردم برات اهمیت داشته باشه _خدا به حق این مکان مقدس همینجوری حفظت کنه فاطمہ_فکر میکنم الان همه پای اتوبوس ها جمع شده باشن ها بریم معطل ما نشن یه وقت حلما_اره اره اصلا حواسمون نبود _محمد حسینم الان حسابی بی تابیتو میکنه . . . . . شب آخریه که کربلا هستیم مثل برقو باد گذشت انگار کل سفرمون یک ساعت بود انقدر سری برام گذشت شبه پنج شنست و وداع ما😔😭 کاش میشد تا همیشه اینجا موند وقت زیادی برای خرید سوغاتی نزاشتم من امشبم تصمیم داشتم تا دم دمای صبح حرم باشم به همراه بقیه رفتیم سمت حرم زیارت حضرت ابوالفضل این سومین باریه که میام داخل حرم ایشون و از نزدیک میتونم ضریحشون رو زیارت کنم خلوت بود و به راحتی میشد رفت نزدیک بعد از تبرک پارچه ها و انگشترایی که خریده بودم با فاصله کمی از ضریح ایستادم شروع کردم به خوندن زیارتنامه حس شیرینی بهم دست داد بااین فاصله در مقابل علمدار کربلا ایستادم خوشبختی از این بالاترم مگه هست تو این یک هفته با توضیحاتی که حسینو پدر جون و مادر جون و مداحمون دادن و باچیزایی که خودم دیدم و حس کردم هوشیار شدم انگار تازه یه چیزایی فهمیدم قبلا فقط اسمشون رومیشنیدم و هیچوقت دنبال شناختشون نبودم از این بابت شرمندم😔 همینجا به خودم قول دادم از حالا هدف زندگیم شناخت اهل بیت و خداباشه . . بعد از وداع باایشون به سمت حرم سید شهدا رفتیم سمت خانوما خیلی شلوغ بود اما دری که سمت اقایون بود خلوت بود و به راحتی میشد ضریح و دید حلما_حسین من نمیتونم برم این انگشترارو تبرک کنم تو ببر سمت مردا خلوتتره حسین_باشه خواهری _من میرم روبه رو در آقایون اونجا میخوام زیارت عاشورا بخونم به مادر جون اینا بگو نگران نشن حسین_چشم مادر جون و فاطمه یکم اونور تر نشسته بودن کتاب دعامو برداشتم رفتم یه گوشه یی رو به ضریح ایستادم مشغول خوندن شدم تموم که شد تمام صورتم از اشک خیس شده بود چقدر این حال رو دوست دارم حس آدمی رو دارم که گمشدش رو پیدا کرده میتونم از همین حالا دلتنگی رو باتمام وجودم حس کنم دلتنگ وقتایی که اینجا نیستم ازشون خواستم منو از خودشون دور نکنن کمکم کنن همینجوری که دعوتم کردن . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 روبه روی ضریح نشستیم . زهرا دستم را گرفت: _روژان یادته اولین بار همو اینجا دیدیم؟ _اره ، اون روز من حالم خوب نبود .به استاد زنگ زدم بیاد جواب سوالم رو بده _اون روز قراربود من و کیان بریم خرید ،وقتی زنگ زدی من کنارش بودم .خدا میدونه وقتی باهات حرف زد چقدر نگران شد. واسه اولین بار میدیدم که کیان دل نگران یک دختر میشه. اونقدر نگرانت بود که اصلا توجهی به سرعت ماشین نمیکرد چندبار نزدیک بود تصادف کنیم. اون لحظه دلم میخواست بفهمم چی باعث شده کیان انقدر نگران بشه. وقتی همین جا دیدمت، بهش حق دادم که نگرانت بشه .همونجا حدس زدم که دل داده وگرنه محال بود اینقدر نگران بشه.میدونی اونجا چه حسی داشتم؟ _چه حسی _حس زیبای حسودی زد زیر خنده _دیوونه .به چی دقیقا حسادت میکردی به حال و روز خوشم؟ _از این که داداشم واسه یه دختر دیگه بجز من نگران شده _این از مهربونی آقا کیان بود و قطعا هرکسی دیگه هم جای من بود همین حال رو پیدا میکرد _روژان؟؟ _جانم _تو چه اصراری داری که منکر حس کیان به خودت بشی؟ _من میخوام واقع بینانه به قضیه نگاه کنم و نمیخوام مثل تو برای خودم از هر حرکت آقای شمس یک قصیده لیلی و مجنون بسازم. زهرا بغض کرده به چشمانم زل زد و زمزمه کرد: _وقتی این روزهای سخت بگذره و داداشم برگرده ، بهت ثابت میکنم که کیان دلبسته تو بود. با گریه سر روی شانه ام گذاشت: _کیان برمیگرده مگه نه؟ _معلومه که برمیگرده دیوونه من. اشکم چکید روی گونه ام ،دست روی سر زهرا کشیدم _برمیگرده، خودش بهت میگه که دوست داره. روژان؟ بغض کرده نالیدم _جانم عزیزم _کیان به تو قول داد سالم برگرده مگه نه ؟اون هیچ وقت زیر قولش نمیزنه.حالا که قول داده برمیگرده قلبم همچون پرنده ای که در قفس گیر افتاده خودش را به در و دیوار می کوبید. اشکهایم بی مهابا روی سر زهرا فرو می آمد و لب هایم بر سر خواهر دردانه کیانم بوسه میزد. نگرانی اش را درک میکردم .اینکه بدانی عزیزترینت در جایی قراردارد که هرلحظه ممکن است جانش به خطر بیفتد جان میگیرد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم دوختم به ضریح نمیدانم چند دقیقه اشک ریختم، کم کم پلکهایم روی هم افتاد. کیان با همان لبخند همیشگی روبه رویم ایستاده بود و لبخند میزد با تعجب نگاهش میکردم. آهسته لب زد: _سلام روژان خانم _س س سلام شما ،اینجا؟ _منم مثل شما، هروقت دلم میگیره میام اینجا؟شما اینجا چیکارمیکنی؟ _من با زهرا اومدم .نگران شما بود گفت رفتید عملیات قهقه زنان گفت: _واقعا؟پس کجاست لوس داداش؟ با تعجب به اطرافم نگاهی انداختم ولی هیچ کس تو امام زاده نبود . فقط من بودم و کیان. _باور کنید باهم اومده بودیم خندید _ نامه ای که دادم رو خوندید؟مثل زهرا فضولی که نکردید؟ لبخند زدم: _نه نخوندم .خودتون گفتید صبر کنم تا برگردید _یکی دوروز دیگه بخونید باشه! _صبر میکنم بیاید، بعد چشم میخونم دوباره لبخند زد و من جان گرفتم از لبخندش : _روژان خانم ممکنه من بمونم همینجا و هیچ وقت نیام.حلالم کنید تا به سمتش دویدم وارد حیاط امام زاده شد دستش را برای خداحافظی تکان داد با تمام وجود فریاد زدم : _نههههه با ضربه آرامی که به صورتم خورد از خواب پریدم . هنوز هوش و حواسم برنگشته بود . با عجله به سمت حیاط امام زاده دویدم و مثل دیوانه ها اشک ریزان و سرگردان دنبال کیان می گشتم . &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ حسنا با دیدن قیافه ی مغموم الینا پی به درد درونش برد و گفت: +الی؟!چی شده مگه؟!مگه شما دیشب نرفتین مهمونی پس چرا اخراجت کرد؟! الینا و بغضش شروع به تعریف ماجرا کردن... بعد از تموم شدن حرفاش حسنا دستمالی به الینای گریه کرده داد و گفت: +فداسرت.کار که تموم نشده.میگردی یکی دیگه پیدا میکنی.. اسما هم سری یه نشونه تایید تکان داد و گفت: +آره بابا!کار ریخته...باید بری دنبالش...ایشالا حالت که بهتر شد میری دنبال کار... الینا زهرخندی به هردو ی اونا زد و هیچی نگف. هیچ کس نمیتونس غم الینارو درک کنه!الینایی که کل سرمایه ی زندگیش درحال حاضر یه تراول پنجا تومنی بود!!! با شنیده شدن صدای زنگ حسنا از جا بلند شد و به سمت در رفت. چادری روی سرش انداخت و در رو باز کرد. با دیدن امیرحسین یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: +به به داداشی گلم!شرمنده تعارفت نمیکنما!ورود آقایان ممنوعه!!!! _زبون نریز بچه بیا این سوپو مامان داد گفت بدمت بدی الینا خانوم... حسنا با لحن کشداری گف: +چشششششم...امر دیگه؟! _نه...آهان چرا.راسی مامان گف بپرسم ببینم اگه حال الینا خانم خوبه که هیچی اگه خوب نیس بگم مامان بیاد اینجا. حسنا تای ابروشو داد بالا و با چشمای تگ شده و شیطون پرسید: +مامان گف حال الی رو بپرسی یا مثلا یکی از اعضای بدنت گفت بپرسی...مثل مثلا قلبی...دلی...کلیه ای... امیر با چشمای گرد شده و عصبانی تشر زد: _حسنا!!! +باشه باشه تسلیم مِسدِر مِسِنجِرلطف بفرمایید به مامان بگید الینا حالش خوبه ربع ساعت هم هست که بیدارشده.لازم شد خبرشون میکنیم. امیر نفس راحتی از درون کشید ولی به روی خودش نیاورد و با گفتن خیلی خب به طبقه پایین رفت... فردای اونروز هرچی دوقلو ها اصرار کردن که به دانشگاه نرن و پیش الینا بمونن الینا زیر بار نرفت و قبول نکرد.ادعا میکرد حالش خیلی بهتر شده.برای همین دخترا قبول کردن و صبح ساعت هشت راهی دانشگاه شدن. الینا با اینکه قول استراحت کردن به دوستاش داده بود راضی نشد و به محض اینکه از رفتن دوقلو ها مطمئن شد به قصد پیدا کردن کار شال و کلاه کرد. در حال پوشیدن چادرش بود که زنگ در به صدا اومد.مثل آدمایی که کار خطایی انجام داده باشن هول شد و استرس گرفت.اما حالتش با دیدن امیرحسین از تو چشمی در تغییر کرد.نمیدونس چه حسی داره.متنفر که نبود هیچ تازه کمی هم ممنون بود.چون خودش هم از دست خانم علوی به عاصی شده بود.شاید بهتر بود اسم حسش رو بزاره عصبانیت یا کمی دلخوری... در رو باز کرد و کاملا خشک و رسمی سلام کرد. امیرحسین سر به زیر جواب سلام داد و بعدش با شک و تردید پرسید: +جایی میرفتید؟! الینا بی حوصله جواب داد: _yes.If you let me...(بله.اگر بهم اجازه بدین) +خواهش میکنم.بفرمایید فقط...اممم...در رابطه با کار...باید بگم که جورش کردم براتون... الینا با چشمای گرد شده گفت: _واقعا؟!؟ +بله بله...من که گفتم جورش میکنم... _کجا؟!چجوری؟!چه کاری هست حالا؟! +یه فروشگاه بزرگ تو خیابون زند.صاحبش دوست خودمه.برا بخش مواد غذایی نیاز به فروشنده یا یه همچین چیزی دارن...گفت شما بری تا ببینن شرایط چطوره و اینا...البته من راجب همه شرایطتون بهش گفتم...کم و بیش...اونم قبول کرده... الینا که با شنیدن این اخبار تمام حس حرص و عصبانیتش فروکش کرده بود با ذوق گفت: _اینکه عاااااالیه...خب... به سرفه افتاد...بعد از سرفه ادامه داد: _ببخشید...خب بریم...من که آمادم...آدرس بدین من میرم...گفتین کجا؟!زن؟!... +زندد...اممم راستش خیابون زند یکم از اینجا دوره...ولی شما اصلا نگران نباشین من خودم میرسونمتون...فوقش صبحا یکم زودتر از خونه میام بیرون... الینا شرمگین و متشکر سر به زیر انداخت و گفت: _نه ممنون...فقط اگه همین امروز...منو برسونین که راهو یاد بگیرم ممنون میشم... +نه دیگه امروز که نمیشه...ایشالا از فردا پس فردا... الینا متعجب سر بالا آورد و گفت: _چرا؟! +چون شما هنوز خوب نشدین!!!... _اما من... +نه دیگه...بحث نکنید لطفا...خدافظ... بعدم در برابر چشمای متعجب الینا سوار آسانسور شد!!! اونروز الینا کامل در خونه سپری کرد و تمام مدت در دلش از محبت های برادرانه ی امیر ممنون بود.با خود فکر میکرد شاید حتی بتوان گفت امیر از کریستن هم بهتر است... چقدر دلش برای کریستن و آغوش پر مهر برادرانه اش تنگ شده بود... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چند دقیقه بعد برگشت . به قیافه اش که چشمم افتاد ،دلشوره ام بیشتر شد .با شتاب به سمتش رفتم _روهام اتفاقی افتاده؟ لبخندی زد _نه عزیزم ،چه خبری ؟ _کمیل چیکارت داشت _دوستش میخواست خونه بخره گفت منم باهاشون برم خونه رو ببینم.من برم آماده شم .تو چیزی نمیخوای برات بگیرم در حالی که به فکر افتاده بودم آهسته نجوا کرد _نه ممنون روهام به اتاقی که این چندروز درآن میخوابید رفت تا لباسهایش را عوض کند. صدای کمیل از حیاط به گوشم رسید _زنداداش چادر به سر کردم و به حیاط رفتم. کمیل با اضطراب جلو در راه میرفت _سلام اقا کمیل .کاری داشتید؟ به شدت سرش را بالا گرفت. _سلام.بی زحمت روهام جان رو صدا بزنید _باشه الان میگم بیاد.راستی شیرینی ما رو یادت نره با تعجب گفت _شیرینی؟کدوم شیرینی؟ مشکوک نگاهش کردم _شیرینی خونه خریدن دوستت دیگه این گیجی کمیل از حرف های من، بدجور به دلشوره ام دامن میزد تا خواستم دهان بازکنم و بگویم راستش را بگوید صدای روهام به گوش رسید _کمیل حواست کجاست ،شیرینی همین خونه ای که الان دوستت میخواد بخره رو میگه دیگه کمیل دستی به پشت سرش کشید _ببخشید حواسم نبود .چشم زنداداش روهام ازکنارم گذشت و دست روی کمر کمیل گذاشت. _بریم داداش که دیر شد . &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 وارد خونه میشم ،کفش هامو در میارم و دمپایی هام رو می پوشم .مامان مضطرب با تلفن دور خونه می گشت .می دونستم دلیل نگرانی و اضطرابش چیه،زیور خانوم هم مضطرب به من نگاه می کند و سلامی می کند . -چی شده مامان؟ -پاشا هنوز برنگشته -مادر من پاشا یه پسر بچه ی دو سه ساله نیست که بیست و شش سالشه دیگه می دونه داره چی کار میکنه ،گونی برنجم نیست مه بزنن زیر بغلشون ببرنش -منم مادرم خب نگران میشم کلافه پله ها رو بالا می رم ،دستگیره در رو پایین می دم ،اتاق پاشا بود! چقدر اتاقش مثل خودش آرام بخش بود ،روی تختش می شینم ،گوشیم رو در میارم اگه سید مجبورم نمی کرد برگردم تا خود صبح بالا سرش میشستم .شماره سید رو می گیرم،گوشی رو کنار گوشم می گیرم . -بله صدای بمش باعث میشه به خودم بیام ،انگار اصلا حواسم نبود زنگ زدم و باید حرفم رو بزنم . -بله؟ -سلام -سلام شما ؟ -میلانی هستم -خوب هستید؟ -ممنون ...پاشا بهوش اومده؟ -بله -میشه گوشی رو بدین بهش ؟ -بله صدا های قدمش توی گوشم پخش میشه ،از اتاق پاشا بیرون میام و به اتاق خودم پناه می برم و صدای ضعیف و ناله گونه اش تمام تارهای قالی قلبم رو می شکافد . -سلام داداش گلم ،پاشا جونم خوبی؟ سعی می کنم آروم حرف بزنم و از هیجانات سر و تهش بزنم که مامان چیزی نفهمه . -داداش گلم؟پاشا جونم؟ -خوبی؟ -خوبم نگران نباش -چطوری نگران نباشم؟ تیر خوردی ها الکی نیست که -آروم پناه یع وقت مامان میشنوه صداتو -آخرش که چی بلخره که باید بهش بگی -فعلا وقتش نیست -پاشا -جانم -درد نداری که؟ -خب بلخره یکم درد دارم تو نگران نباش -مامان خیلی نگرانته صدایی از پشت میخکوبم می کند ،تکونی نمی خورم ،پاشا بی جون سعی داشت آرومم کنه،گوشی رو از دستم می گیره و کنار گوش خودش میزاره و من می بینم که مامان بهنوش از نگرانی آخر سر اشکش در میاد .اگر چه زحمت می کشید تا حرف بزنه ولی می شنیدم چی میگه -فعلا تو آروم باش پناه،چیزی نیست،نمی دونم این چند روز که بستریم چی به مامان بگم که نگران نشه ،بلخره می فهمه دکتر گفته که دستم باید تو گچ باشه -پاشا -دیگه صداش نمیاد ولی صدای مامان به شدت می لرزید واشک روی صورتش سرسره بازی می کرد ،درسته مادر نشده بودم و غنچه ام پرپر شده بود ولی می دونستم مادر بودن چه دردی است ،آدم گرگ بیابون باشه مادر نباشه . -تو کجایی؟ -مامان نگران نباش -گفتم کجایی؟ -بیمارستان -کدوم بیمارستان -می خواین چی کار؟ -گفتم کدوم بیمارستانی؟ -مامان الان بدونین چه کمکی بهتون میکنه ؟ الان که نمیزارن بیای دیدنم -گفتم آدرس اون بیمارستان لعنتی رو بده پاشا برای مدت طولانی ساکت شد و بعد از چند دقیقه گفت اس ام اس میدم به پناه یعنی واقعا میخواست آدرس بیمارستان رو بده؟ گوشی رو سمتم گرفت،عصبانی خیره شد بهم:تو تا الان می دونستی و به ما نگفتی؟ ساکت نگاهش کردم -تلفن پاشا خاموش بود تو از کجا می دونستی؟ -زنگ زدم به دوستش -شماره دوستش رو از کجا پیدا کردی؟ -خب اون زنگ زد بهم گفت پاشا بیمارستانه نگاه که تازه وارد اتاق که نه کاروانسرا شده بود هیمی کشید و گفت:پاشا بیمارستانه؟ -من می رم آماده شم آدرس رو فرستاد میاری اتاقم فهمیدی؟ -چشم 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازنگاه کردن به دنیاخسته شدم،روم وبرگردوندم ومشغول خوردن صبحانم شدم. دنیا:هنوزازدستم دلخوری؟ نیم نگاهی بهش کردم وپوزخندی زدم وچیزی نگفتم. دنیا:پس دلخوری. آهی کشیدوگفت: دنیا:من که معذرت خواهی کردم،درکم کن هالین من اون شب حرفام دست خودم نبودحالم بدبود مست بودم یه چیزگفتم دیگه توروخدابیخیال قهرشو. سری تکون دادم ولبخندالکی ومسخره ای تحویلش دادم وگفتم: +باشه. دنیاباکلافگی گفت: دنیا:هالین خالی نبند،من این لحن تورومیشناسم الان داری من وازسرخودت بازمی کنی. ازحرص چشمام وبستم وباصدای آرومی گفتم: +تواصلامیدونی اون شب چرامن به توزنگ زدم؟اصلامیدونی چیه اتفاقایی افتاده؟ دنیاتندتندسرتکون دادوگفت: دنیا:آره هالین میدونم ازهمه چی خبردارم خانم جون همه چیزوگفت، توروخداببخشید،حیفه این همه سال دوستی رواینطوری خراب کنیم،هالین این اولین بارکه قهرمی کنیم بهتره به این قهرادامه ندی. راست می گفت،بس بودهرچی قهرکردم،تنبیه شد، فهمیدکه کارش اشتباه بود. دنیا:هوم؟ زیرچشمی نگاهش کردم وگفتم: +باشه بیخیال قهر. ازجاش بلندشدوبه سمتم اومدوبغلم کرد، باخوشحالی گفت: دنیا:قربون آبجی جیگرم بشم که انقدرخوبه. لبخندی زدم وگفتم: +بشین حالاچندش بازی درنیار. محکم کوبیدتوشونم وگفت: دنیا:بی لیاقت ... هیچی نگفتم،دنیاوقتی دیدحوصله ندارم نشست سرجاش وزل زدبه من.لقمه ای درست کردم وگذاشتم دهنم، به زورداشتم می خوردم انقدر استرس داشتم وحالم خراب بودکه هیچی ازگلوم پایین نمی رفت،به زورلقمم وقورت دادم وبه دنیا که زل زده بودبهم نگاه کردم وگفتم: +بخوردیگه،چرامن ونگاه می کنی؟ دنیا:میل ندارم. میدونستم تعارف نداره پس ازجام بلندشدم وظرفا رو برداشتم ومیزو تمیزکردم. دنیاباتعجب گفت: دنیا:توکه چیزی نخوردی! شونه ای بالاانداختم وگفتم: +نمی تونم،میلم نمیکشه. دنیاازجاش بلندشدوهمراه من ازآشپزخونه اومد بیرون، روی کاناپه نشستیم،دنیا بانگرانی گفت: دنیا:اینطوری که نمیشه عزیزم،بخدا اینطوری ازپا درمیای. سرم وتودستام گرفتم وباکلافگی گفتم: +نمی تونم دنیا،حالم خیلی بده،همه ی نقشه هاروموبه مو انجام دادم ولی موفق نشدم. دنیاخواست چیزی بگه که صدای زنگ گوشیم مانع شد.گوشیم وبرداشتم، جواب دادم: +سلام شایان دنیاسرش وآوردبالاومشتاق نگاهم کرد. شایان:سلام وکوفت،نکبت میدونی چندبارزنگ زدم؟ باتعجب به گوشیم نگاه کردم،خاک توسرم بدبخت ده بارزنگ زده بودو کلی پیام داده بود،گفتم: +ببخشیدشایان ندیدم. شایان:کوری دیگه،حالاولش کن،کجایی؟ +خونه شایان:وقت داری بریم بیرون برام تعریف کنی که نقشه ها به کجارسید؟ پوزخندی زدم،ناراحت شدم ازاینکه قراره باخبر بدم این شوروشوقش وخراب کنم. +نه شایان نمی تونم بیام مهمون دارم.میخوای توبیاخونمون،هان؟ شایان:نه بیخیال،برم شرکت کلی کاردارم اتفاقا، غروب میام دنبالت برام تعریف کن. +اوم باشه،من برم. شایان:برو،راستی مهمونت کیه؟ به دنیاکه خیلی فوضول زل زده بودبهم نگاه کردم وگفتم: +دنیا شایان:اِجدی؟خب چیزه میگم الان که فکرش ومی کنم وقت برای شرکت زیاده توواجب تری من نیم ساعت دیگه خونتونم. باتعجب گفتم: +مگه نگفتی شرکت کلی کارداری؟ شایان:توواجب تری. +آره جون خودت. خندیدوگفت: شایان:نیم ساعت دیگه خونتونم. +باشه منتظریم زودبیا. شایان:باشه،بای. +بای. گوشی وقطع کردم وبه دنیانگاه کردم. دنیا:شایان بود؟ +اره دنیا:چی می گفت؟ باطعنه گفتم: +واقعانمی دونی؟ خیلی پرروگفت: دنیا:نه دیگه دراون حدم به حرفاتون گوش ندادم. +روتوبرم. دنیا:نگفتی چی می گفت؟ +داره میاداینجا. دنیاسرخوش لبخندی زدوسریع آیینش وازکیفش درآوردوموهاش ومرتب کرد. اینم دلش خوشه ها،پوف کلافه ای کشیدم وسرم وبه پشتیه کاناپه تکیه دادم وچشمام وبستم. &ادامه دارد....نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری من به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش میشدم ( سه روز مونده بود به محرم و من هنوز عاشق نشده بودم شبی که امیر میخواست برم هیئت بهش گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام خودت برو امیر که رفت ،رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود برش داشتم و نگاهش کردم گذاشتمش روی سرم ، یاد حرف طاهره خانم افتادم ، چه خون ها که ریخته نشد بابت این چادر اماد ه شدم چادرمو گذاشتم سرم که برم هیئت ،ببینم امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده نزدیکای هیئت شدم که دیدم امیر داره سر دره هیئت و سیاه پوش میکنه من این سمت جاده بودم امیر اون سمت جاده چند بار صداش زدم به خاطر رفت و امد ماشینا وسط جاده صدامو نشنید گوشیمو دراوردم و بهش زنگ‌زدم اخرای بوق بود که جواب داد امیر: جانم سارا جان - امیر جان میشه این ور خیابونو نگاه کنی ) امیر روشو سمت من کرد( امیر : وایی که چقدر ماه شدی با چادر صبر کن الان میام پیشت گوشیو قطع کردم داشتم به اومدنش نگاه میکردم که یه ماشین با سرعت زد به امیر - یا حسین نفمیدم چه جوری خودمو رسوندم به امیر ،همه از هیئت اومدن بیرون یکی زنگ زد به آمبولانس ،صورت امیر پر خون بود جیغ میزدمو تکونش میدادم - امییییر بیدار شو امیر چشماتو باز کن منو ببین واییی خدااایاااا ساحره منو بغل کرد و میگفت اروم باش امبولانس اومد و سوار ماشین شدیم توی راه دستای امیرو گرفتم و میبوسیدم امیر من چشماتو باز کن ،امیر سارا میمیره بدون تو امییییر ? رسیدیم بیمارستان بردنش اتاق عمل واااییی خدااا باز بیمارستان باز انتظار پشت در نشستمو فقط گریه میکردم بابا رضا و مریم و بابا ،مامان امیر هم اومدن ، ناهید جون هی میزد تو سرو صورتش و میگفت واااییی پسرم مریم جونم اومد پیش من: چی شده سارا ،چه اتفاقی افتاده ؟ )نگاهی به چادر سرم کردم هنوز سرم بود ( مریم و بغل کردم گریه میکردم : همش تقصیر من بود ای کاش نمیرفتم هیئت ای کاش صداش نمیزدم وایییی خدااا دارم دیونه میشم بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون رفتم سمتش اقای دکتر چی شده ؟ حالش خوبه؟ دکتر: ضربه ای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما - یا فاطمه زهرا اینقدر خودمو زدم و جیغ کشیدم که از هوش رفتم چشمامو باز کردم دیدم سرم به دستم زدن ،مریم جونم کنارم رو صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند - مریم جون مریم: خدا رو شکر که بهوش اومدی - میشه به پرستار بگین بیاد این سرمو از دستم دربیاره مریم: سارا جان تو اصلا حالت خوب نیست ،صبر کن سرمت که تموم شد خودم میگم بیان دربیارن - تو رو خدا بگین بیان در بیارن میخوام برم پیش امیر ) اینقدر گریه و داد و جیغ کشیدم که پرستاد اومد سرمو کشید ازدستم بیرون( پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو ناهید جون نشسته بود روصندلی و گریه میکرد بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه از پشت شیشه میتونستم ببینم امیرو ،اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل بلاخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم ،یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم .. &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
کاش یک دو دستی کتاب(خاطرات پهلوی ها)‌را داشتم و به او هدیه میدادم تا بخواند. زودتر از مقصد پیاده میشوم که دیگر نشنوم تحلیل خبری دیشی را. با پنج دقیقه تاخیر مقابل استاد مینشینم. بالا و پایین رفتن قفسه سینه ام را که میبیند متوجه میشود برای به موقع رسیدن تقلا کرده ام و نشده است. اول دستم چای میدهد تا بعد از آرام گرفتن بتوانم حرف بزنم. از وقتی پیشنهاد داده است طور دیگری نگاهم میکند. اینطور را نخواهید توضیح دهم چون خودم هم طور دیگر نگاهش میکنم. نه نمیکنم اصلا رویم نمیشود چشم از گردنش بالاتر بیاورم. به خاطر همین نمیتوانم نگاه ها را توصیف کنم. استکان چای را که میگذارم،انگشتانم را در هم قفل میکنم و میگویم:گفتم مزاحم بشم یه مقدار شفاف تر صحبت کنیم. خدانکرده مزاحمت‌های بیجا نداشته باشم. انگشتان درهم قفل شده اش را باز میکند و روی دسته صندلی میگذارد و تکیه میدهد:مراحمید میثم جان!ته این ماجرا اگر به وصلت هم نرسد به رفاقت دو خانواده که میرسد،اون هم خانواده شما که باعث افتخاره! در چهره استاد یک نشاط خاصی پنهان است همیشه. چند چروک ریز کنار چشمش وقتی که عینکش را برمیدارد،دقیقا به خاطر همین خوش‌رویی است. خیالت را راحت میکند از اینکه داری با یک منبع آرامش حرف میزنی!در جواب کلام محبت آمیزش میگویم:من این برخورد صادقانه شما را هیچ طوره نمیتونم تقدیر کنم و حس اعتماد فوق العاده ای را که کردید و بالاخره لطف شمارو میرسونه! _آقا میثم! سر بالا می آورم،اما تا چانه استاد. _با من راحت باش. مثل پدرت میمونم. این امر پیش هم نرفت،اصلا مهم نیست. سختم میشود. اما لبخند میزنم:شما بزرگوارید. راستش شما منو میشناسید. آدمی نیستم که دنبال زندگی بیمزه باشم. میخندد استاد. _اگه اینطور نبودی که من نمی‌دیدمت! این استاد ما گفته بود که خودش با بچه های علامه حلی است. همین هم هست که نمیشود هیچ جوره حل و حذفش کرد. میگویم:خب این دیگران رو اذیت میکنه. _نه دیگران رو راه اندازی میکنه. از فسیل شدن در میاره. دیگران را نمیشود به اجبار راه اندازی کرد. اصلا بعضی ها فسیلشان کارآمدتر از زنده‌شان است. همین که بشود در موزه گذاشتشان،خودش کلی درآمد زایی دارد. موزه‌های عتیقه جات آدمی زاد یا آدمهای عتیقه. هرچند خیلی حال بهم زن میشوند چون انرژی منفی تولید میکنند و بازدید کننده‌ها راهم بی انگیزه. عبرت تاریخی‌اند. این فکرها را بیخیال. تغییر رویه کلامی میدهم:شما وضعیت خانواده رو مطلعید. حد فوی العاده معمول جامعه،حالا از لحاظ مالی دیگه. البته بندگان خدا مدام میگن که کمک میدن ولی من در جریان زندگیم. خودم رو هم که دیدید. گلویم میگیرد و صدایم میبرد. گلو صاف میکنم. انگشتانم کی دوباره به هم گره خورد و من کی کمر از پشتی صندلی گرفته بودم و رو به جلو نشسته بودم؟ _میثم جان!ذهن فعال اینا رو مدیریت میکنه نه اینکه درجه اول ببینه! درگیری صدایم از درگیری و خش ذهنم است که اینقدر بی توکلم. _قراره زندگی کنید،نه بردگی پول و تجملات. بله البته بری بیست سال دیگه بیای همه چیز داری جز جوونی که رو به سرازیریه. نه اینطور نمیشود با استاد جلو رفت. اینقدر راحت گرفته که هرکس نداند فکر میکند دارم با...‌پط زندگی دختر استاد چه؟ _آخه من روحیم هم اینطور نیست که برای رفاه زندگی منت قرض و وام رو بکشم. شاید برای پیشرفت کار این حرکت رو انجام بدم. حتی از خواب شب و استراحت روز بزنم. اما میدونم که مرد قرض گرفتن برای زیادی های زندگی نیستم و خوب این با فرهنگ امروز نمیخونه. _فرهنگ غلط رو باید پس زد. توهم کار خوبی میکنی. حالا دختر من نه،پس فردا اگه ازدواج کردی و خواست به خاطر تخته و شیشه زیر بار قرض بری،همینطور محکم مقاومت کن! نخیر. این پدر زن غیرقابل باور است. دخترش هم به همین ترتیب. کسی باور نمیکند در داستان که این یک حقیقت است و تهمت میزنند که آرمان گرایانه است. اما حقیقت همین بود که من سمج تر ادامه دادم و سرآخر استاد میخواست من را بزند که چرا یک حرف را به چند صورت بیان میکنم! ساکت میشوم. استاد بلند میشود پنجره را باز میکند. هوا کمی عوض میشود. نفس میگیرم. _از آریا خبر داری؟ حال آریا مثل داغ آرش است برایم!سرم را پایین می‌اندازم. نفسم تنگ میشود. آرام میگویم:خودتون بهتر از من خبر دارید،خوب نیست. تقریبا هر روز میبینمش. هنوز کنار نیومده! _خدا خیرت بده که داری براش جای آرش رو پر میکنی. سرم را بالا می‌آورم و در چشمان استاد دنبال اصل حرفش میگردم. لبخندی میزند و با سوالش مسیر حرفش را تغییر میدهد. _کار شرکت که خوب پیش میره؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ حسین کمی فکر کرد وگفت: بیا بریم خونۀ من، خیلی خوبه که تو محل زندگی منو ببینی، دلم می خواد همه چیز رو بدونی. وقتی تردید را در نگاهم دید، گفت: البته میل خودته، ولی مطمئن باش که... یعنی... خنده ام گرفت. در مقایسه با بقیۀ پسرها، خیلی محجوب بود و ساده ترین حرفها را نمی توانست به راحتی بر زبان آورد. برای اینکه راحتش کنم، گفتم: من به تو اعتماد دارم... اگه یک کم دودل هستم به خاطر در و همسایه هاست. نمی خوام... حسین خندید: نمی خوای برام حرف در بیارن؟ می ترسی بعدا ً شوهر پیدا نکنم؟ خنده ام گرفت. دوباره گفتم: لوس نشو... آدرس بده. یادم رفته کجا بود. دوباره غمگین شد: نه یادت نرفته، تو اصلا ً این طرفها رو بلد نیستی، خیلی طول می کشه تا یاد بگیری. آزرده نگاهش کردم: ببین! هیچکس در این وضع مقصر نیست. نه من می توانستم پدر و مادرم را انتخاب کنم و نه تو، پس برای چی هی به من طعنه می زنی؟ حسین با مهربانی گفت: خدا از من نگذره اگر قصد طعنه زدن داشته باشم. من فقط نگرانم. نگران اینکه تو نتونی با این شرایط کنار بیای... اینکه نکنه من باعث خراب شدن زندگی ات بشم.. بی حوصله گفتم: حسین، من بچه نیستم. تو هم منو گول نزدی، من با چشم باز وارد این جریان شدم. عواقبش هم به خودم مربوطه، آنقدر برای من نگران نباش. وقتی سر کوچه شان رسیدیم، حسین به کوچه اشاره کرد: - ببین مهتاب، این کوچه خیلی تنگ و باریکه، همین سر کوچه پارک کن. بی چون و چرا جایی ایستادم و دزدگیر ماشین را زدم. کوچه باریک و تاریکی جلویم گسترده بود. خانه ها بر عکس آن بالاها، اکثرا ً یک طبقه و خیلی خیلی کهنه بودند. جوی باریکی درست از وسط کوچه می گذشت، در میان جوی آب، به جای آب، پس آّب رختشویی سبز رنگی که جا به جا رویش حبابهای مات و بد رنگ جمع شده بود، جریان داشت. وسط جوی آب، توپ پلاستیکی پاره ای، دلتنگ با حرکت آب، جا به جا می شد. با آنکه هوا آفتابی بود، اما کوچه تاریک بود. انگار آسمان این کوچه با بقیۀ شهر فرق می کرد. رنگ درها جا به جا ریخته و پوسته پوسته شده بود. روی دیوارها با اسپری مشکی اسامی مختلفی نوشته شده بود مثل: « ابی سیاه، اشکان بی کله، سرور همه جواد خالی بند. » بعضی جاها هم آنقدر خط خطی شده بود که قابل خواندن نبود. نمای خانه ها دوده گرفته و کثیف بود و مثل حلقه های تنه درخت، می شد از روی ردِ ناودان، مشخص کرد چند بار باران و برف آمده است. سرانجام در اواسط کوچه، حسین جلوی در کوچک و فیروزه ای رنگی ایستاد. رنگ در خیلی تو ذوقم خورد. بعد وقتی در باز شد، بیشتر و بیشتر جا خوردم. پیش رویم یک حیاط کوچک و سیاه از دوده پدیدار شد. گوشه ای از حیاط، دستشویی قرار داشت و درست مقابلش حمام بود. وسط حیاط یک حوض کوچک و آبی رنگ به شکل شش ضلعی قرار داشت. حوض، خالی از آب و پر از برگ های خشک توت بود. چون درست زیر درخت توت قرار داشت. در حیاط علاوه بر یک درخت توت بزرگ، یک درخت خرمالو و دو درختچۀ مروارید و دو بوته خرزهره هم وجود داشت، ولی همه شان فراموش شده، رو به خشکی می رفتند. سطح حیاط پر از خار و خاشاک و برگ خشک شده بود. گوشه ای نزدیک پله های ورودی، یک کومۀ بزرگ از خرت و پرت های بی مصرف و شکسته و زنگ زده قرار داشت. بعد ساختمان کهنه جلوی رویت قرار می گرفت. از دو پلۀ کوتاه و شکسته که بالا می رفتی، دری قدیمی با شیشه های شش ضلعی انتظارت را می کشید. پشت سر حسین وارد شدم. راهرویی دراز و باریک که سه در، در آن قرار داشت، جلوی رویم بود. یکی از درها مربوط به دخمه ای بود که به عنوان آشپزخانه استفاده می شد. سقف کوتاهی داشت و پر از دیگ و قابلمه و بشقاب و دیگر وسایل آشپزی بود که بی توجه، همه جا پراکنده بود. یکی از درها به دو اتاق تو در تو باز می شد که به عنوان مهمانخانه استفاده می شد. آن در دیگر هم مربوط به یک اتاق کوچک و ساده بود، برای خواب. حسین در مهمانخانه را باز کرد، اول خودش وارد شد و چراغ ها را روشن کرد. هوا خفه و دم کرده بود. اتاق کوچک با در از اتاق بزرگتر جدا می شد. اتاق عقبی که پنجره هایی رو به حیاط داشت، بزرگتر و نورگیر بود. چند پشتی قرمز و یک فرش لاکی نقش ترنج و یک بخاری گازی، وسایل اندکش را تشکیل می داد. اتاق کوچکتر انگار محل زندگی اصلی حسین بود. در گوشه ای تلویزیون قدیمی پارس روی یک میز کوچک، قرار داشت. در گوشه ای از اتاق هم، رختخواب تا سقف تلنبار شده بود. کنار رختخوابها کمد کوچکی قرار داشت که از لای در بازش، می شد کتابها و وسایل حسین را دید. ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 محمدحسین مابقی غذا را در فکر دختری گذراند که تمام تصورش نسبت به دختران جوان و لوند دوران تحصیلش ، تغییر داده بود ... بعد از افطار حسینیه خلوت شد تا برای احیا مهیا شود ... مهدا در حیاط مشغول خشک کردن ظرف هایی بود که حسنا ، فاطمه و مائده می شستند که صدای مهراد نگاه ها را بسمت او برگرداند : سلام بر دانشجوی با انگیزه ... چطوری ؟ مهدا : سلام استاد ، نمی دونستم شما هم تشریف آوردین . ـ حالا ناراحتی برم ؟ بخاطر تو اومدم ولی دلم میخواد دلایلتو راجب حضور تو این مراسما برام بگی با این حرف مهراد ، سجاد و محمدحسین به او خیره شدند که مهدا گفت : ـ نه این چه حرفیه ، همه مهمان امام علی هستیم .بزرگترین علت برگزاری این شب ها خود ما هستیم ، ذات همه ی انسان ها طالب نتیجه گیریه و این شب ها به آدم کمک میکنه به خودش و تصمیماتی که در طول یک سال داشته برگرده از خودش و خدای خودش طلب بخشش کنه برای ایام بر باد رفته و اون رو برای اصلاح در آینده بکار ببنده مهراد همین طور که بسمت امیر در حال بهم زدن حلوا میرفت ، گفت : به نظر من اینکه میگن سرنوشت آدم تو این شبا رقم میخوره اشتباهه ، من اصلا به تقدیر و سرنوشت اعتقادی ندارم ـ منم به آینده از پیش تعیین شده بی تغییراعتقاد ندارم ندا : هه ... اون وقت پروفسور شما الان این جا چیکار میکنی ؟ شما ک.... مهراد ملاقه ی بزرگ را در دست گرفت و همان طور که حلوا را بهم میزد گفت : میگفتی مهدا ـ بله عرض می کردم منم اعتقادی به جبر ندارم ـ خب پس معتقدی اینی که میگن این شب ها شب سرنوشته الکیه ؟ ـ نه این طور نیست ندا :‌ پس میشه مرحمت کنین نظرتون رو بفرمایید حسنا :‌ اگه شما زبون به کام بگیری داره میگه مهدا : اینکه گفته میشه سرنوشت یک سال آدم رقم میخوره به این معنا نیست که یه نقشه و یه دست خط از زندگی و احوالات انسان قرار داده میشه و همه طبق اون و بدون اختیار بسمتش حرکت میکنن ! بلکه منظور اینکه با توجه به گذشته ی انسان و اعمال اون و اختیاری که داشته و تصمیماتی که گرفته یک سال پیش رو براش مقدر میشه و در واقع پیش بینی میشه ، ضمنا کسی قراره این سرنوشت رو پیش نویس کنه که خودش خالقه ، راجب کاربرد یا خطای دور از انتظار یه دستگاه از کی سوال میکنیم ؟ قطعا از مخترعش چون اون به تمام نکات اون وسیله آگاهی داره ! حالا شما تصور میکنین خالق گیتی پهناور از احوالات موجودی که خلق کرده خبر نداره ؟ ضمنا بزرگترین علتی که باعث این پیش بینی میشه عملکرد خود ماست ... امیرحسین : پس اینکه میگن این شب و قدر بدونین تا آینده خوبی داشته باشین منظور چیه ؟ مهراد : سوال منم هست این جوری که آدم پاسوز گذشته و اشتباهاتش میشه ! مهدا : خب ببینین این گذشته و تصمیمات بعضی درسته بوده و بعضی خطا و گناه اینکه میگن در های بخشش آسمان به روی انسان گشاده میشه به همین دلیله ، آدم در این شب ها از خداوند طلب مغفرت میکنه و ازش میخواد بابت گناهان گذشته اونو ببخش و اون سابقه ی بد رو به پای آینده اش نذاره ! گرم بحث بودند و متوجه کسانی که دور آنها حلقه زده و به سخنانشان گوش میدادند ، نشده بودند . همکلاسی و دوست مائده که برای کمک به جمعشان اضافه شده بود . تمام وجودش معطوف حرف های مهدا و جواب هایش بود و ناخودآگاه گفت : پس خدا فقط میخواد ما این شبا به غلط کردن بیافتیم تا آینده مون خراب نکنه ؟ اینکه خیلی بی رحمانه است ما مجبور میشیم توبه کنیم ... با حرف او مائده از لحن طلبارکش نگران به مهدا زل زد که مهدا با پلک زدن او را آرام کرد و به او فهماند اعتقاد دوستش هیچ ارتباطی به او ندارد . سید هادی : نه این جور نیست شما مجبور نیستی از خدا طلب بخشش کنی ! شما کاملا در انتخاب عاقبت خودت مختاری ! ضمنا وقتی ما میتونیم بگیم طرف توبه کرده که از ته دل از کارش پشیمون باشه و اونو تکرار نکنه ... ـ چطور مختاریم وقتی که اگه توبه نکنیم تو آتیش جهنم گرفتار میشیم ؟ خدا داره مجبورمون میکنه توبه کنیم مهدا : عزیزم وقتی شما به هر دلیلی به پزشک مراجعه میکنی اون توصیه میکنه از دارو استفاده کنی و یک سری چیزا رو واست قدغن میکنه ، اجباری در کاره ؟ ـ خب نه چون واسه خودمه ... اون وظیفه اشه بگه ... برای اون فرقی نمیکنه که من چیکار میکنم ! ضمنا اگه من رعایت نکنم منو مجازات نمیکنه ولی خدا این کارو میکنه ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh